تمنای دخول (۱)

این داستان: تخم مرغ خودمونی

شاید عبارت کاخ آرزوها بیشتر یک جمله دخترونه باشه، ولی کدوم پسریه که بدون هیچ رویا و آرزویی تن به ازدواج و تشکیل خونواده بده. تنها تفاوت برای مردان، در دشوار بودنِ بیان مکنونات قلبی و خویشتن داری اونهاست. صرفنظر از سطحی یا عمیق بودنشون، این احساسات یا باورها، با گذشت زمان هر کدوم به نوبه خود میتونند موجد اثر شوند یا هدر شوند. برای من تمام شالوده عشقی که به زعم خودم محکم بود، پس از گذشت تنها سه ماه، بسان یخ در مقابل آفتاب ذوب شد و از بین رفت و منو به ورطه ای انداخت که برای همیشه مسیر زندگیم رو تغییر داد.

رفتم تو اتاق و از پنجره به بیرون نگاه کردم. کارگر جوان مشغل بیرون بردن جهاز همسر سابقم داخل نیسان بود و راننده هم داشت وسایل پشت ماشین رو با طناب محکم می بست. آذر که از امروز دیگه همسر سابقم شده بود، داشت به گوشه کنار خونه نگاه میکرد که چیزی از جهازش جا نمونه، در عین حال نیز مراقب بود که نگاهش به سمت من نیوفته. کارگر جوان آخرین کارتنم برداشت و گفت: خانم چیز دیگه ای هم مونده؟ آذر گفت نه شما برید منم الآن میام .
میدونستم پس از رفتن آذر و اون کارگر جوان، چه فضای سنگینی تو خونه ایجاد میشه، اما بدتر از اون، این فکر که عشق و احساساتم بازیچه و مسخره دست این زن شده بود بیشتر رنجم میداد.
آذر کیفشو برداشت رفت بیرون نزدیک پله ها وایساد. صورتش رو به سمت من برگردوند. نمیدونم میخواست بگه متاسفم یا خداحافظ یا… ولی دیگه واسم مهم نبود. درب خونه رو محکم بستم. نشستم روی مبل، یه سیگار آتیش کردمو… دیگه نتونستم جلوی قطرات اشکهام رو بگیرم …

اسمم سعید … و معلم کلاس پنجم دبستان هستم. یه پراید مدل پایین دارم با یه سری دلخوشی های ساده مثل ماهیگیری، گشت و گذار در طبیعت، سرو کله زدن با شاگردام در کلاس درس و البته بعضی وقتام مسافر کشی تو مسیر. ازدواج من و آذر با مخالفت هر دو خانواده همراه بود. او یک زن مطلقه بود و یک دختر هم داشت که پدر بچه راضی نشد که کودک رو به آذر بدهد. ازدواج ما در محضر، با حضور چهار نفر از دوستانمان انجام شد، و پس از سه ماه در همان محضر طلاقمان ثبت شد. خانوادم کلا با من قطع رابطه کردند و اصلا خبر نداشتند. تا چند روز بعد از طلاقم، مثل آدمای گیج بودم، فقط تنها شانسم این بود که این قضیه تو تابستون اتفاق افتاد. حداقل اینطوری فرصتی داشتم که یه ریکاوری کنم بلکه با روحیه مناسب تری برم سر کلاس.
تقریبا یک ماهی میشد که آذر رفته بود و من باز مجرد شده بودم. بهر حال قبل ازدواج مجردی زندگی میکردم، خب الآنم مثل گذشته. ولی اینبار دیگه نمیخواستم یه آدم صرفا ساده و شسته رفته باشم. مایل بودم یه تغییری ایجاد کنم که زندگیم از این کسالت در بیاد. راهش فقط یافتنِ یه سرگرمی جدید بود.
مواد مخدر از هر نوعش متنفر بودم، مشروب خور هم نبودم، زیاد زبونِ دختر بازیم نداشتم که بیفتم تو خیابون مخ بزنم. تنها خلاف من سیگار کشیدن بود. دوستم بابک میگفت: سعید خوبه حداقل سیگار میکشی وگرنه یه خر کامل از این دنیا میرفتی. رو اون پرایدِ مدل پایینم نیز واسه خانم بازی نمی تونستم حساب کنم، حتی گاهی مسافرا هم با اکراه سوارش میشدن چه برسه به دخترا.
همین حین فکری به ذهنم رسید، نظافتچی خونه.
بله، از این بهتر نمی شد. هم ریسکش پایین بود هم احتمال به نتیجه رسیدنش بالا. تو بدبینانه ترین حالت هم لااقل میومدن نظافت خونه رو انجام میدادن. نیازمندیهای همشهری رو برداشتم یه نیگا به ستون بلند بالای موسسات مربوطه انداختم. یکیشون که آگهی ساده تری داشت رو انتخاب کردم.

از اونطرف خط نوای لطیفی طنین افکن شد: بفرمائید. مشغول صحبت با مدیر موسسه شدم. همه چیز اوکی بود اما وقتی فهمید تنها هستم کمی مردد شد:
-ببینید آقای … این کارگرا واقعا ضعیف ترین قشر جامعن، تنها انتظاری که هست حرمتشون حفظ بشه… نهایتا پس از دقایقی گفتگو در خصوص اساسنامه حقوق بشر، با خانم رضایی رئیس مؤسسه توافق شد که برای فردا صبح یکی رو واسه چهار ساعت بفرسته.
دیگه تامل جایز نبود، پریدم بیرون. از سوپر محل، یه مشت خرت و پرتِ یخچال پُر کن، خریدمو برگشتم. میدونستم زن جماعت به یه یخچال پر از غذا خیلی خیلی بیشتر از سایز کیر و هیکل ورزشی اهمیت میده. سپس عازم حمام شدم و ضمن شستشوی کامل بدن، با برخورد دستم به تیغ ژیلت، از زیر بغل تا پایینِ ناف، صافو صوف شدند. قرار بود خانوم خانوما ساعت هشت صبح تشریف بیارن که پیداشون نشد. گفتم اِی بابا، احتمالا این اشراقیِ بی پدر، رئیس موسسه منو سر کار گذاشته. سرانجام حدود ساعت ده بود که پرنسس نزول اجلال فرمودند. آیفون خونه تصویری نبود. گوشی رو برداشتم:
-بله
‐منم آقا
-شما؟
-از مؤسسه آقا
-بفرمائید
قطعا انتظار نداشتم اسکارلت جوهانسن جلوم ظاهر بشه… ولی…یک زن چادری حدودا سی و پنج ساله پتو پیچ شده با مانتو شلوار و مقنعه و جوراب یکدست مشکی و احتمالا ۶ دست مانتو شلوار مشکی هم در زیر آن…
‐تسلیت میگم خانوم غم آخرتون باشه
‐چرا آقا؟
‐آخه میبینم لباس عزا پوشیدین
خندش گرفت
-این لباس بیرونمه آقا
زن زیاد قشنگی نبود اما چهره نمکی و ملیحی داشت. یه برگه معرفی داد دستم بنام خانم جابری.
تو آشپزخونه برنامه کاریشو توضیح دادم، خودمم رفتم پشت میز کامپیوتر تو هال. ترجیح دادم زمان رو با گشت وگذار تو اینترنت سپری کنم، البته بطور کلی مجبور بودم دائما مطالعاتمو بروز کنم تا مقابل شاگردام کم نیارم. غرق در مطالعه بودم، یکدفعه خانم جابری ندای حیرت سرداد:
‐واااای آآآقا
بسرعت پاشدم رفتم تو آشپزخونه دم یخچال
‐چی شده؟
‐آآآآقا این تخم مرغ خودمونیارو از کجا پیدا کردین؟
اِشارش به یه شونه تخم مرغ محلی بود. منو بگو … گیرِ عجب دهاتیِ کسخولی افتاده بودم…
‐پیداش نکردم خانوم، خریدمش، شما همچین وای کشیدی گفتم تو یخچال تمساح دیدی
یه نگاهِ عاقل اندر سفیه هم بهش انداختم برگشتم سر لپ تاپ.شرمگین شد و لبخند زد . بعد مدتی که دید من محلش نمیزارم شروع کرد باب صحبتو باز کردن و سخنرانی در مدح و منقبت تخم مرغ خودمونی.
گفتم اِی کیر تو دهنت خانوم رضایی با این کارگر فرستادنت. نمیدونم اینو از دهات وسط کویر پیدا کرده بود یا روستاهای لب مرز.
-آقا چای براتون بیارم؟
-بله لطفا
-هل پیدا نکردم که تو چای بریزم
-مشکلی نیست
دیدم یه سینی آورده توش چای، قند، خرما…
-ممنون خانوم جابری بخاطر این سلیقه، بالاخره یه چشمه رو کردیا
-آقا شما اون موقع به من گفتید عزادار، من نگران شدم
-شوهرت هیچوقت بهت نمیگه لباسِ رنگ روشن بپوشی؟
-هفت سال پیش از سرطان فوت کرد
-متاسفم، یعنی الان هفت ساله عزاداری؟
-نه آقا اون خدا بیامرز جز کتک زدن هیچوقت خیرش به منو بچه ها نرسید، تا بوده زندگیِ من، کارگری تو خونه های مردم بوده.
-تو تنها نیستی، خیلیا دارن کار میکنن من میگم این قیافه سراپا سیاه پوش چیه، خب تو الان با یه شیطان پرست چه فرقی داری؟
-یعنی چی آقا؟ شیطان چیه؟ این لباس حجابه، اینهمه زن، چادر سیاه دارن یعنی همه شیطانن؟
-تو که مسلمونی میدونی که رنگ سیاه مکروهه، کراهت داره، ذهن آدمو تیره میکنه، روح انسانو افسرده میکنه، بعد از مدتی، قلب آدمو سیاه میکنه، وقتی کسی عزیزاشو از دست میده سیاه میپوشه، کسی که همش سیاه میپوشه یعنی دوست داره عزیزاشو از دست بده

-آقا این چه حرفیه، اینهمه آدم تو این شهر چادر و مانتوشون مشکیه هیچیشون هم نیست.
-واسه همینه که غم و غصه هاشون زیاده، بدبختن، بی پولن، گرفتارن، ناامیدن، زندگی شون جهنمه، لبخندشون هم واسه قایم کردن بدبختیاشونه
-آقا تو محله ما همه زنا اینجور لباس میپوشن، خب برام حرف در میارن، آبروم میره، اونوقت بچه هام خجالت زده میشن
-زنای محله شما تو خونم اینطور پوشش دارن؟
-اینجا که من نمیتونم لباس راحتی بپوشم آقا
-اینجا کی برات حرف در میاره؟
-ما که محرم نیستیم آقا
-اولا که من نگاه نمیکنم نترس، دوما تازه اینم راه داره، شرع واسه هر چیزی راه گذاشته
دیگه کامل دستگیرش شده بود که داستان چیه. خندش گرفته بود. ترجیح داد سکوت کنه. یه خارشکی انداخته بودم تو پاچش.
-خانم جابری، به قول خودت یه عمره جوانیتو گذاشتی تو خونه های مردم خب بگو بینم از زندگی جز رنج چی فهمیدی، اگه خودت واسه خودت ارزش قائل نشی هیچکس بهت بها نمیده، اول از همه بچه هات، بعدم آدمای اطرافت، درسته؟
-بله آقا
با یه لبخند کوچولو حاکی از خجالت و شیطونی به من گوش میکرد، حالا درسته یه زنِ دهاتی مسلک بود ولی بالاخره یه زن بود.
-این مانتو مال بیرونه. برو آویزون کن رو چوب لباسی تو اتاق
-آخه آقا زیر مانتو یه لباسِ بدون آستینه، یه کمی جلو بازه
-نترس مردای محلتون اینجا نیستن، منم سرم تو لپ تاپه
یک کم این پا اون پا کرد بعد رفت تو اتاق. چند لحظه بعد اومد بیرون. بمن نگاه کرد. تا میتونستم خودمو خونسرد نشون دادم. یه تاپ سفید ساده تنش بود. اِی جانم چه شود. اگه یه کم دستشو میبرد بالا میتونستم رنگ سوتینشو ببینم. در کمال خونسردی گفتم:
-ببین حالا چقدر راحت و سبک شدی. برو مقنعه رو هم در بیار بزار رو چوب لباسی
نمیتونم آقا روم نمیشه
-نگران نباش من بر نمی دارم سرم کنم، برو درش بیار بابا بذار پوست سرت نفس بکشه
موهاش حالت فر داشت و پر پشت بود رنگ پوستش گندمی بود سر جمع اندامش قابل قبول بود
-آقا من شرم دارم اینطور روبروی شما
-پس بیا یه صیغه بخونیم که تو کلا راحت باشی موافقی؟
با اشاره سر تائید کرد. یه متن صیغه از اینترنت پیدا کردم و پرنسس هم با ناز و عشوه قرائت فرمودند. بنده کمترین هم چاره ای جز تائید نداشتم. اسمش نرگس بود.
-آقا من برم یه سر به غذا بزنم
-دیگه بمن نگو آقا
-چی صداتون کنم
-سعید جان، ناسلامتی ما دیگه محرم شدیم
زد زیر خنده
-چند وقته که از ته دل نخندیدی؟ اصلا یادت میاد؟ چند وقته که احساس شادی و لذت نداشتی؟ امروز به خودت اجازه بده بخندی و شاد باشی
رفت تو آشپزخونه به غذای روی گاز سر بزنه. با قدمهای آرام رفتم پشت سرش، با یه نیم نگاه دید که پشت سرش هستم. وانمود کرد که ندیده. به آرامی دستامو دور شکمش حلقه کردم و به آرامی به خودم فشردم. با دستام شکمشو از روی لباس ماساژ دادم و به سمت پستانها بردم و خیلی نرم نوازش کردم. نرگس چشماشو بست و سرشو به سینم فشار داد، سرشو بوسیدم رفتم پایین تر سمت گردنش موهاشو کنار زدم و اینبار با همه شهوت وجودم گردنش رو بوسیدم. یک آه بلند کشید که تمام بدنم رو مشتعل کرد.
-نرگس جان موافقی بریم حمام؟
-نه نه سر صبحی قبلِ اومدن حمام کردم، تو حمام نریم
-باشه عزیزم
با یکدست دور کمرش و با دست دیگر پشت زانو هاش رو گرفتم بلند کردم و به سمت اتاق رفتم. حالا دیگه قشنگ تو بغلم بود، با لبخند قشنگی به چشمانم نگاه میکرد . تنِ نازشو گذاشتم روی تخت و لبامو گذاشتم روی لباش . ابتدا لباشو بوسیدم بعد شرع کردم به خوردن لباش. چشم های هر دومون پر از میل و شهوت بود. بلند شد نشست تاپشو با کمک هم درآوردیم یه سوتین مشکی تنش بود. از بالای سینه هاش چند تا بوسه ریز برداشتم. سوتینش رو آرام باز کردم. دو تا پستون کوچیک خوشگل افتاد بیرون. همون طور که نشسته بود تیشرت منو درآورد و هر دو شروع کردیم پستان های همدیگرو مالیدن. لبامو بردم رو لباش و خوابوندمش. رفتم برای مکیدن پستوناش. با زبونم با نوک پستوناش بازی میکردم. سرمو آروم ناز میکرد. صورتمو آوردم پایین تر، رو شکمش با دو دستم پهلوهاشو گرفته بودم و شکمشو میبوسیدم. تا رسیدم به شلوارش. دکمه شلوارشو باز کردم زیپشو کشیدم پایین. یه شرت مشکی تنش بود. با خنده گفت:
-بالاخره این آخرین رنگ مشکی رو هم درآوردی
-خیر عزیزم تمومی نداره، تازه میبینم شرتت هم سیاهه. اینو دیگه چرا سیاه پوشیدی
خندید و با دستاش سر منو گرفت آورد روی سینش بین پستوناش بغل کرد. چه انرژی فوق العاده ای داشت لباسهایم را دراوردم. وقتی شلوارشو در میاوردم حس میکردم دیگه قدرت بیناییم از کار افتاده و تمام اعمال من توسط یک نیروی غریزی، اتوماتیک وار هدایت میشود. با ران های پاش دستها و صورتمو غسل میدادم، میبوسیدم، میمالیدم و از واکنشهای قویِ او فهمیدم که او نیز بیقرار یکی شدن است، جایی که دو روح مشتاق، نیازِ تصعید شده و متعالیِ یکی شدن را از ورای بدن های خسته فانی می جویند. وقتی شرت نرگس را درآوردم به چشمان بیتابش نگاه کردم، کیرمو به کوس خیس شده نرگس میمالیدم. فریاد نیاز نرگس رو می شنیدم که تمنای دخول داشت. لبهای کوس نرگس رو با انگشتام باز کردم. رنگ صورتی درون کوس نرگس برای من رمقی باقی نگذاشت. با ورود کیرم به درون کوسِ صورتی، نرگس به تقلا افتاد، پاهاشو به دور کمر من قفل کرد که درون کوس نرم و مرطوبش، سریعتر و محکمتر تلمبه بزنم. دستهام رو کنار پستان های ابریشمی نرگس ستون کرده بودم و با حداکثر توان کوس صورتی نرگس رو میگاییدم. نرگس دیگه وحشی شده بود پاهاشو از هم باز کرد و همراه با ضربات من، سعی میکرد کمرشو بیاره بالا و کوسشو به کیر من بکوبه. تمام صورت و بدنم خیس عرق شده بود. نرگس دیگه توانی نداشت، پاهاش کاملا باز بود و کوسش توسط صاحب کارش داشت به سختی گاییده میشد. من هیچ چیز نمیدیدم. تنها صدای ناله های بلند نرگس به مانند اصواتی محو، بگوشم می رسید. لذت یکی شدن کیر من با کوس نرگس، بسان پرواز دو روح همسان در فضای لایتناهی بود، که پیکره زمان را درمی نوردید تا به ابدیت بپیوندد. در لحظه خروج اسپرم، دیگر مجالی برای ادامه نبود.کیرم رو از درون کوس نرگس بیرون کشیدم و با آه های ممتد آبم رو روی شکم نرگس ریختم. حس میکردم با اینهمه آبی که از کمرم خارج شده، حداقل تا دو هفته قادر نیستم جهت گرفتن یک نظافتچی جدید به خانم رضایی مدیر موسسه زنگ بزنم.

نوشته: سعید …

دکمه بازگشت به بالا