تنبیه متجاوز

نگین با اینکه 18 سال بیشتر نداشت قدرت کنترل و به زانو درآوردن هر اسلیوی رو داشت، ولی مسأله این بود که دیگه اسلیوهای بی خاصیت و بی اراده عطش سلطه‌گریش رو سیراب نمی‌کرد، تصمیم گرفته بود پسرای مغرور و هیز رو زیر پا بکشه، از لحاظ توانایی جسمی 8 سال بود که ورزشهای رزمی کار می‌کرد.
برای عملی کردن خواسته‌ش یه نقشه کشیده بود، یه تیپ جذاب انتخاب کرد و راهی بازار شد، در حال قدم زدن بود که طعمه‌ی خودشو پیدا کرد، یه پسر 23-4 ساله که دنبالش راه افتاده بود و باسنش رو دید میزد.
نگین ناگهان برگشت و در حالی که از کنار طعمه‌ش رد می‌شد با دست آلت پسره رو لمس کرد!
پسر پیش خودش فکر می‌کرد که یه سکس تمام عیار جور شده و دنبال نگین راه افتاد، نگین طعمه رو به یه بن بست خلوط کشوند و روبروش ایستاد، با یه لبخند ملیح روی لباش به پسره چشمک زد و پسره هم در حالی که شهوت از چشماش میبارید و میگفت «جوووووون، بخورمت» به سمت نگین حرکت کرد.
پسره به چند قدمیش که رسید نگین با روی پا محکمترین لگدی رو که می‌تونست نثار بیضه‌های پسره کرد، چون پسره به شدت تحریک شده بود منی‌اش توی بیضه‌هاش جمع شده بود و با لگد نگین با شدت و در حجم زیاد به بیرون پاشید و شورتش رو خیس کرد.
نگین بلافاصله بعد از زدن بیضه‌ها با یه حرکت چرخشی یه لگد هم به سر پسره وارد کرد و اون رو نقش زمین کرد، پسره عملا فلج شده بود و توان هیچ کاری نداشت.
بالای سر پسره رفت و پاشو از صندل بیرون آورد و روی دهن شکارش گذاشت و با یه لحن آمرانه دستور داد «ببوس».
پسره که از درد به خودش می‌پیچید شروع کرد به فحش دادن، نگین خیلی خونسرد یه پوزخند زد و پاشو برداشت و گذاشت تو صندلش، خم شد و یغه‌ی پسر رو گرفت و بلندش کرد و کوبیدش به تیر چراغ برق و بعد ولش کرد، پسره سر خورد و نشست، نگین هم نشست و زانوش رو گذاشت رو تخم پسره و کمربندش رو باز کرد.
رفت و از پشت تیر برق دستای پسره رو با کمربندش به هم گره زد، اومد جلوش ایستاد و گفت: «می‌تونی ببوسی و خودت رو نجات بدی».
پسره از ترس داشت گریه می‌کرد.
نگین گفت: «خب، چکار می‌کنی؟»
– توروخدا بزار برم (با گریه)

پس نمی‌خوای خودتو نجات بدی
کوله‌ش رو زمین انداخت و از توش یه پنجه بوکس طلایی دراورد و دستش کرد، آروم و قدم زنان اومد سمت پسره، پسره از ترس میلرزید و التماس می‌کرد، نگین خم شد و پاهای پسرو گرفت و شلوارش رو از پاش کشید بیرون، یه لگد خوابوند رو تخماش، خم شد و شرتش رو هم از پاش بیرون کشید.
رفت و از کوله یه مقدار طناب آورد و یغه‌ی پسر رو گرفت و سر پا نگهش داشت، زانوش رو گذاشت رو تخم پسره که نیوفته و گردنش رو با طناب بست و سر دیگه‌ی طناب رو به میخ تیر برق محکم کرد.
تو همه این مدت پسر داشت گریه ‌و التماس می‌کرد. نگین گفت «دهنتو باز کن» ، پسره اطاعت نکرد و نگین تخمای پسرو گرفت و فشار داد، پسره داشت داد می‌زد که نگین خیلی سریع شرت پر منی رو چپوند تو دهنش.
تخماش رو ول کرد و شروع کرد به مشت زدن، شکم، سینه، فک و صورتش رو زیر مشتاش داغون کرده بود.
پسر با صدای خفه می‌خواست یه چیزی به نگین بگه، نگین دست از زدن کشید و شرت رو از دهن پسر بیرون آورد.
تا دارم به مشتام استراحت میدم زِرِت رو بزن
پسره با صدای بریده و گریون گفت:
– به خدا هرکار بگی می‌کنم، پاتو می‌بوسم، توروخدا بهم رحم کن، دیگه نزن، التماست میکنم نزن
نگین دوباره شرت رو فرو کرد تو دهنش و صدای پسره خفه شد.
یکم رفت عقب و صندلش رو از پاش دراورد، خیلی سریع و محکم با کف پاش کوبید رو تخم و کیر پسره و به تیر برق فشارش داد و لهش میکرد، تخماش رو بین تیر برق و انگشتاش له کرده بود و فشار میداد.
وقتی مطمئن شد پسره اخته شده پاش رو برداشت، لباس پسر رو پاره کرد و با رژ لب روی بدنش نوشت «عاقبت یک متجاوز».
یه بوس واسه پسره فرستاد و تو همون حال ولش کرد و رفت.

نوشته: pariay88

دکمه بازگشت به بالا