ددیِ بَد قول!
****این داستان واقعیت ندارد!
ژانر:BDSM
لطفاً اگر به داستان هایی با ژانرِ BDSM علاقه ندارید،این داستان رو نخونید.
با چشم های گریون و خسته به عقربههای ساعت چشم دوختم؛
ساعت نزدیکِ 00:30 نیمه شب بود و ددی هنوز به خونه نیومده بود.
امروز قرار بود منو ببره شهربازی و کلی خوش بگذرونیم،بعدش هم بریم رستوران و باهم یک غذای خوشمزه بخوریم.
اما ددی زیرِ قولش زد و مثل شبهای اخیر،تا دیروقت شرکت بود…
دوباره به عقربههایی که گویا امشب باهم مسابقه گذاشته بودند خیره شدم؛
عقربهها،ساعتِ 1:15 نیمه شب رو نشون میدادند.
خیلی دیر کرده بود و نگرانش بودم؛
آروم خمیازهای کشیدم و کمکم پلک های خیسم داشت روی هم میافتاد که صدای باز شدنِ در رو شنیدم.
شتابزده چشمهام رو باز کردم که قامتِ ددی جلوی چشمهای خوابآلودم نمایان شد.
دوباره چشمهی اشکم جوشید؛
با چشم های اشکی و لب هایی که از شدت بغض میلرزیدند به سمت ددی دویدم.
مشتی به سینهی ستبر و محکمش زدم و با هقهق و صدایی نالون گفتم:
-ددی خیلی بدین،میدونید ساعت چنده؟
و تندتند ادامه دادم:
-قرار بود امروز باهم بریم بیرون،بریم شهربازی ولی شما تا ساعتِ1:15 نصفِشب نیومدید خونه!
آروم دستهای بزرگش رو دور کمرم پیچید و بدنِ لرزونم رو به خودش فشرد.
اینبار با صدایی گلایهمند زمزمه کردم:
-ترسیدم ددی،ترسیدم اتفاقی براتون افتاده باشه و یا هیچوقت نیاید خونه و ولم کنید… !
چند لحظه لالهی گوشم رو به کام گرفت و بعد با لحنی شرمنده ولی محکم زیرِ گوشم گفت:
+ببخشید نفسِ ددی،فردا یه قراردادِ مهم داریم برای همین کارهام بیشتر طول کشید.
و بعد با صدای مهربون تری ادامه داد:
+قول میدم فردا حتما بریم بیرون،اصلا هرجایی که تو دوست داشته باشی میریم.باشه؟
آروم لب زدم:
-باشه.
من رو از آغوشِ گرمش جدا کرد و بوسهای داغ روی لبم کاشت و گفت:
+خب کوچولوی من،شام خوردی؟
با لحنِ لوس و کشیدهای گفتم:
-نـــچ
+چرا فسقلی؟مگه من بهت نگفته بودم هرشب سر ساعت شام بخور؟!
تُخس به چشم های مشکیش خیره شدم و گفتم:
-گفته بودید ولی امشب از نگرانی و گریه غذا از گلوم پایین نمیرفت؛
و بعد پشتِ چشمی نازک کردم و ادامه دادم:
چون یه آقایی بنده رو قال گذاشته بودند!
ددی با خنده لُپم رو کشید و گفت:
+مزه نریز پدرسوخته.
زبونی براش درآوردم که ضربهای به باسنم زد و به سمت آشپزخونه رفت.
بعد از 10 دقیقه ددی صدام زد؛
با چشمهای خمار از خواب پیشش رفتم که اشاره کرد روی صندلیِ مخصوصم بشینم.
پیشبندم رو بست و با زورگویی بهم شیرخشک و پورهی سیبزمینی داد.
بعد از اینکه کامل پوره سیبزمینی رو خوردم ،بی اهمیت به نِق های من ،جلوی چشمهای مظلوم و حرصیِ من پیتزا پپرونیای که سفارش داده بود رو خورد.
از اینکه بهم پیتزا نداده بود داشتم غرغر میکردم که با دستمال، دورِ دهنم رو پاک کرد و یهو دست هاش رو زیر زانوهام برد و بغلم کرد.
به چشم های ناراحت و حرصیم خیره شد و لب زد:
-غرغر نکن فِنچ کوچولو،امشب باهم خیلی کار داریم!
لبهای صورتیم رو از هم باز کردم که بپرسم چهکاری داریم که روی تخت رهام کرد و بعد لباس هاش رو در آورد.
روی بدنِ نحیفم خیمه زد و لب هام رو به دندون کشید؛
همراهیاش کردم.
همزمان که خشن و تشنه لب هام رو میبوسید،دستهای پرقدرتش تمامِ تنم رو میکاوید و لمس میکرد!
وقتی دید دارم نفس کم میارم،دست از بوسیدنِ لبهایی که الان به گزگز افتاده بود کشید.
نگاه گذاریی به چشم هایی که الان از شهوت خمار شده بود انداخت؛
شمرده و بدون هیچ عجلهای تاپ و دامنِ خرگوشیم ،و بعد شورت و سوتینِ صورتیِ پاستِلیم رو درآورد.
به سمتِ کمدِ بازی رفت و یه دیلدوی ویبراتوری آورد.
اشاره زد از روی تخت بلند شم.
دیلدوی ویبراتوری رو روشن کرد و به سمتم اومد؛
دیلدو رو روی تخت به صورت ایستاده و عمود گذاشت و با لحنِ جدیای گفت:
+روی دیلدو بشین!
آروم و با استرس گفتم:
-چشم ددی.
آروم سرِ دیلدو رو واردِ کصم کردم و کمکم کامل روش نشستم.
لرزش دیلدو باعث شد آهِ عمیقی بکشم که ددی گفت:
+دخترکوچولوی من هنوز زوده واسهی آه و ناله!
شورتش رو درآورد؛
اومد روبهروی من ایستاد و ادامه داد:
+بدو بیا آبنباتِ ددی رو بخور جوجهی حشری.
و بعد سرِ داغ و قارچی شکلِ کیرش رو روی لب های خیسم کشید و لبخندی زد.
تمرکز نداشتم چون اون ویبراتورِ لعنتی تمام هوش و حواسم رو پرت کرده بود!
با اکراه و بدنی شُل شده دستم رو دو طرفِ کیرش قرار دادم؛
آروم زبونم رو بیرون آوردم و کیرش رو مثل یک آبنباتِ خوشمزه،پر سروصدا و تند تند شروع کردم به لیس زدن.
بعد از اینکه کلِ کیر و خایههاش رو با بزاقِ دهنم خیس کردم و لیس زدم،سره کیرش رو داخل دهنم کردم و آهسته و عمیق میک زدم که نجوایی مثلِ ″جــون″ از تَهِ گلوش به گوش رسید.
کمکم کل کیرِ کلفتش رو داخل دهنم کردم و براش ساک زدم.
بعداز گذشت ِ چند دقیقه،با صدایی بَم گفت:
+کافیه دخترِ سکسیِ من!
و بعد کیرش رو از دهنم بیرون کشید.
دیلدو رو از کصِ کوچولو و تنگم درآورد و برعکسم کرد.
اسپنکی زد تا براش قمبل کنم.
دستش رو به کصِ خیس از آبم رسوند،تک خندهاش به گوشم رسید؛
زمزمه کرد:
+دریاچه راه انداختی فسقلی؟!
و بدون حرف شروع کرد به لیس زدنِ کصِ پر آبم که داشت دیوانه وار نبض میزد و داغ شده بود!
صدای آه و نالههای از سرِ لذتم توی اتاق اِکو میشد!
ددی محکم و بیتوقف، توی همون پوزیشن و از پشت،کصم رو لیس میزد و میخورد و همزمان بدنم رو نوازش میکرد.
اونقدر به این کارش ادامه داد که در نهایت به ارگاسمِ بینهایت لذتبخشی رسیدم و با جیغی آروم و مخلوط با آهی عمیق،شل شدم… !
ددی در آخر لیسِ کوچولویی به کصم زد و آروم بلند شد.
کنارم روی تخت دراز کشید و چشم دوخت به منی که ، قفسهی سینهام به شدت بالا پایین میشد و داشتم نفس های عمیق میکشیدم ؛
من رو به سمت خودش کشید و همراه با نفس های داغی که توی گردنم به خوبی حسش میکردم گفت:
+انرژیت رو حفظ کن،من هنوز ارضا نشدم جوجه!
و بعد چشمکِ ریزی زد و لب هام رو کوتاه و خیس بوسید.
لبخندِ کوچیکی زدم که کاندومِ صورتی رنگ رو از روی میز عسلیِ کنارِ تخت برداشت،روی کیرش کشید و اشاره کرد بشینم روش.
روش خم شدم و دست های ظریفم رو روی قفسهی سینهاش گذاشتم.
کمرم رو دادم بالا که کیرش رو تنظیم کرد و با فشارِ جزئی به باسنم ،من رو آروم روی کیرِ شق شدش نشوند و لب زد:
+یالا!کیرسواری کن بیبیگرلِ من!
با شنیدن این حرف،بدنم رو،روی بدنِ داغش به حرکت درآوردم و خودم رو سریع،روی کیرش عقب و جلو کردم.
ناله های ریزی که از گلوم بیرون میومد باعث میشد با لذت بهم خیره شه ؛
این پوزیشن رو فوقالعاده دوست داشتم!
به چشم های خمار شدش نگاه کردم و با لحنی شیطون و مهربون زمزمه کردم:
-I love you so much Daddy!
و به حرکاتم سرعت بخشیدم.
ددی دوطرفِ باسنم رو گرفت من رو و با حرارت و خشونت روی کیرش،عقب و جلو کرد؛
پوزیشن رو عوض کردیم و به صورت داگی کیرش رو داخل کصم فرو کرد و محکم توم تلمبه زد.
شدت ِ ضربه هاش به قدری بود که پوستِ باسنم به سوزش افتاده و صدای برخورد ِ بدن هامون کَر کننده بود!
بعد از دقایقی که بیوقفه و با قدرت خودش رو داخلم میکوبید ،لحظهای مکث کرد و پایین تنهاش رو بهم فشرد؛
درنهایت پر فشار و با آهِ بلند و عمیقی و ارضا شد!
چند ثانیه گذشت که خودش رو ازم بیرون کشید و کاندوم رو درآورد و باهم به سمتِ حمام رفتیم.
دوشِ مختصری گرفتیم و بعد از خشک کردنِ موها و پوشیدنِ لباس،من رو به سمت تخت هدایت کرد.
بدنِ کوفتهام رو توی بغلش کشید؛
با عشق به خودش فشرد و بی حرف شروع کرد به نوازشِ موهای نمدارم.
و من در آغوشِ گرمش آروم آروم حَل شدم و به خوابِ لذتبخشی فرو رفتم…!
پایان.
سخنِ نویسنده:
در رابطه با داستان قبلی یعنی ″ لیتلگرلِ شیطون″ اکثر دوستان کامنت گذاشته بودند که اگر دست و پا های لیتلگرلِ داستان بسته بوده،چطور کارهایی مثل نشستن و… که در طول داستان وجود داشت رو انجام داده؟
در جواب این دوستان باید بگم که،دست های شخص سلطه پذیر به تخت و امثالهم، بسته نشده بود؛
درواقع دست ها و پاها در کنار هم جُفت و از جلو بسته شده بود.
به همین دلیل حرکت دست ها و پاها شاید کمی سخت بوده باشه ولی غیر ممکن نبوده و نیست.
نوشته: لوسی