آنچه بینی، دلت همان خواهد (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

هیچ وقت نشده بود بیشتر از یک سیگار دود کنم. اما حالا، توی همین نیم ساعت، این پنجمین یا شاید ششمین سیگارم بود. سیگار می کشیدم و با خودم حرف می زدم. اما جوری که انگار با یه آدم دیگه دارم حرف می زنم. آدمی که هم می شناختمش و هم نمی شناختمش. قضاوتش می کردم. دعواش می کردم. بهش حق می دادم. باز ملامتش می کردم و باز می فهمیدمش.
من زنی بودم که خودم رو در چارچوب یک زندگی معمول و متعارف تعریف کرده بودم. اهل فانتزی های فکری بودم، آره، ولی فقط در حد رویاپردازی و خیال. دوستانی البته داشتم که به قول خودشون «شیطون» بودن و «شیطونی» می کردن. چه مجرد، چه متاهل. اما خودم هیچ وقت در زندگی واقعی، از حریمی که برای خودم ترسیم کرده بودم جلوتر نرفته بودم. و حالا، این مونا که این طور جسورانه و بی پروا در یک لحظه تصمیم گرفته بود که خودش رو توی بغل مرد همسایه پرتاب کنه و باهاش تا سرزمین های ناشناخته‏ ی هوس همسفر بشه رو نمی شناختم. غافلگیرم کرده بود. توی ذهنم تمام سالهای زندگی مشترکم با همسرم مرور می شد. توی ذهنم، یه حس ناخودآگاه سعی می کرد تمام خاطرات ناخوشایندی که ازش داشتم رو برجسته بکنه. انگار تلاش داشتم در دادگاه وجدان، دلایلی پیدا کنم که علی هم مقصر شناخته بشه. اما خودم رو که نمی تونستم گول بزنم. زندگی من با علی زندگی خوبی بود. بالاخره در تمام زندگی های مشترک، دعوا و ناراحتی هم هست. اما در مجموع، زندگی بدی نداشتیم که بتونه توجیه کننده خیانت باشه. هرچی بود، در خودم بود. به خودم نهیب زدم. خودم رو دعوا کردم. اشک ریختم. از بس سیگار کشیده بودم، احساس خشکی در گلو می کردم. از بالکن رفتم داخل تا یه نسکافه برای خودم درست کنم. دیدم صدای زنگ در واحدمون میاد. از چشمی نگاه کردم. اشکان بود. در رو باز کردم. گفت: «میخوای صحبت کنیم؟» با صدای خفه ای گفتم: «ببین من الان واقعا حتی حوصله خودم رو ندارم. چه برسه به تو. واقعا ترجیح می دم تنها باشم. تو شاید برات عادی باشه. ولی من الان…» حرفم رو قطع کرد و گفت: «دقیقا چون می دونم چه حالی داری اومدم. آدم وقتی حوصله خودش رو نداره اتفاقا باید با کسی صحبت کنه. و فکر کردم الان شاید جز من هیچکس رو نداشته باشی که بتونی باهاش صحبت کنی. داری کسی رو؟»
بدون حرف برگشتم توی خونه و در رو باز گذاشتم تا بیاد تو. گفتم: «نسکافه میخوری؟» گفت: «سیگار کشیدی؟ بوی سیگار میاد. نمی دونستم سیگار می کشی.» جوابش رو ندادم. دو تا لیوان نسکافه درست کردم و گذاشتم روی میز آشپزخونه و خودم نشستم. اشکان هم نشست. هر دو به لیوان نسکافه مون نگاه می کردیم. خیلی حال عجیب و غریبی بود. آدمی که همیشه توی رفت و آمدها، با یک فاصله باهاش برخورد داشتم و برام «همسر نوشین» بود و پیشش حتی یه شال نصفه نیمه روی سرم مینداختم. حالا، فقط نیم ساعت از زمانی گذشته بود که شورتم رو کنار زده بود و صورتش رو بین پاهام فرو کرده بود. الان هم نشسته بود روبروم تا با هم نسکافه بخوریم!
اشکان گفت: «میتونم مونا صدات کنم؟» در جواب فقط پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. ادامه داد: «مونا، بار اول بود که با کسی بودی نه؟ متوجه شدم. از حالت هات متوجه شدم. از سکوتت. از حالت چهره ت. از اینکه بعدش یهویی پا شدی و رفتی. ببین، راستش دلیل اصلی که الان اومدم اینه که خواستم بهت اطمینان خاطر بدم که من آدمی نیستم که مزاحمت برات فراهم کنم. کاملا می فهمم که به هر دلیلی که به خودت مربوطه، خواستی که با هم رابطه برقرار کنیم و ممکنه هیچ وقت دیگه نخوای تکرار بشه. من اینو می فهمم. بهت قول میدم رفتارم با گذشته هیچ فرقی نکنه و مثل همیشه برات احترام قائل باشم. هیچ مزاحمتی از ناحیه من نخواهی داشت.» حرفهاش دقیقا چیزی بود که احتیاج داشتم بشنوم. چقدر بهم آرامش داد. راستش یکی از بدترین فکرهایی که توی این فاصله به سرم زده بود همین بود که حالا اشکان بخواد از این به بعد منو به چشم نزدیک ترین گزینه برای رفع نیازهای جسمی ش نگاه کنه و انتظاراتی ازم داشته باشه. رفتار محترمانه و خوب ش بهم آرامش میداد. ازش به آرومی تشکر کردم. ولی بعدش باز نتونستم مانع «قاضی مونا»ی درونی خودم بشم و با لحن ملامت گرانه ای گفتم: «ولی مشخصا برای تو بار اول نبود که خیانت می کردی. نه؟ خیلی این کار رو کردی؟» با آرامش جواب داد: «نه. بار اول نبود. اون خانمی که تو دیدیش، اون اولین کسی بود که بعد از ازدواج با نوشین باهاش بودم. و خب، امروز هم که اینجوری شد.» ناباوری رو در چشمهای من خوند و ادامه داد: «دلیلی نمی بینم که بخوام به تو حرفم رو ثابت کنم. ولی اگه فکرش رو بکنی، قبول می کنی که چه دلیلی هم داره که بخوام بهت دروغ بگم؟ ببین، نوشین و من الان مدتها است که تقریبا هیچ رابطه جنسی درست و درمونی با هم نداریم. نه که مشکلی با هم داشته باشیم. نه. فقط اینکه هیچ شور و هیجانی بین ما نیست. دو تا آدمی که سالها است با هم زندگی می کنن، طبیعیه که برای هم عادی شده باشن. نمی دونم تو و علی وضعتون چطوره. یا دیگران چطور هستن. ولی واقعا الان چند ساله که اکثر مواقع اگه نوشین کاملا هم برهنه پیش من باشه، من تحریک نمیشم. چه برسه به اینکه به خاطر بودن بچه ها، اصولا وقتی هم برای خلوت کردن درست و حسابی پیدا نمی کنیم. اما هر وقت هم که فرصت ش پیش میاد، باز همه چیز خیلی مکانیکی و فرمالیته است. راستش این اواخر، کلا حس می کردم توانایی ام برای رابطه جنسی رو از دست دادم. اما باز هم می دیدم که در مورد زنهای دیگه، حتی چیزهای خیلی جزیی شون، بشدت برام تحریک کننده بود. برای همین رفته بودم سراغ خودارضایی. و سوژه اش هم همیشه زن های دیگه بودن. اما به خاطر همون دو سه هفته یکبار که بخوام با نوشین سکس داشته باشم، به ویاگرا و قرص های مشابه متوسل می شدم. فقط برای اینکه مطمئن باشم که میتونم انجامش بدم و پیشش خجالت نکشم. فکر می کردم دیگه کلا از ما گذشته. تا اینکه یه جورایی خیلی اتفاقی، با این خانم آشنا شدم. شوهرش فوت شده و یه بچه داره. یه جورایی توی این مسیر به طور تدریجی قرار گرفتیم. کشش عجیبی در خودم حس می کردم. احساس می کردم دوباره جوون شدم. حتی حرف زدن باهاش خیلی برام هیجان داشت. اون هم چراغ سبز نشون داد. کار به چت های سکسی کشید و چند بار با هم بیرون رفتیم. تا اینکه یکی دو بار تونستم برم خونه اش و خیلی کوتاه و هول هولکی سکس کردیم. بعد بهم گفت میتونه هفته ای یکبار شنبه ها از کسی بخواد بیاد پیش بچه اش و بتونیم ما با هم باشیم. ولی خب من جایی نداشتم. تا تابستون شد و نوشین و بچه ها رفتن دماوند. هفته قبل بالاخره برای اولین بار اومد پیشم. اون شبی که با هم بودیم، سه بار باهاش سکس کردم. باورم نمیشد. بدون هیچ قرص یا چیز دیگه. صبح که بدرقه اش کردم و رفت، احساس می کردم خدا بهم عمر دوباره ای داده. با اینکه وجدانم ناراحت بود از کاری که کرده بودم، ولی میدونستم که دوباره و چندباره هم انجامش میدم. چیکار میتونستم بکنم؟ برم نوشین رو طلاق بدم و با اون خانم ازدواج کنم؟ تکلیف بچه هام چی میشه؟ یا اینکه کلا خودم رو فراموش کنم و تسلیم پیری زودرس بشم؟ من هنوز نوشین رو دوست دارم. به عنوان همسر. به عنوان مادر بچه ها. ولی نسبت بهش احساس سکسی ندارم. کاری که با اون خانم کردم، یا حتی، امیدوارم حرف بدی نباشه، ولی همین کاری که با تو هم کردم، برام معنای عشق و عاشقی نداشت. سکس بود. نه عشق.»
«قاضی مونا» دوباره حرف اشکان رو قطع کرد و پرسید: «پس نوشین چی؟ اون آدم نیست؟ اون دل نداره؟ زنها سکس نمی خوان؟»
جواب داد: «راستش به این حرف خیلی فکر کردم خودم. جواب درستی برای این سوال ندارم. مثلا الان اگه بفهمم نوشین هم با کسی باشه، چه حسی پیدا می کنم؟ قبل از اینکه اون خانم بیاد توی زندگیم، خیلی نسبت به نوشین غیرتی بودم. و حتی نمی تونستم تصور کنم که با کس دیگه باشه. اما مونا الان ظرف همین چند هفته، خیلی فکرم به هم ریخته. واقعا دلم نمیخواد این حرف رو بزنم. ولی اگه فرضا الان بفهمم نوشین هم با کسی هست، یعنی با کسی سکس کرده باشه، شاید مثل قبل برام غیرقابل تحمل نباشه. البته اگه زندگی مون و زندگی بچه هامون تهدید نشه. نمی دونم. اینها همه ش حرفه. اینکه تو واقعیت چه واکنشی نشون بدم رو نمی دونم. تو نظرت چیه؟ دوست داری تو هم صحبت کنی؟ میخوای از خودت بگی؟ اینکه چه حسی داری؟»
هرچقدر «قاضی مونا» با بی رحمی سوال می پرسید، «مونای متهم» دلش نمی خواست حرف بزنه. گفتم: «من واقعا این قدر خودم شوکه و گیجم الان که نمی دونم چی بگم. نمی خوام به تو بی احترامی کنم ولی ترجیح می دم حرف نزنم اگه اشکال نداره». اشکان سری تکون داد و هر دو ساکت شدیم. من همینطور به ته لیوان خالی شده ام خیره بودم. خودم افکارم مغشوش بود. حرف های اشکان هم بیشتر فکرم رو به هم ریخت. نمی تونستم قضاوتش کنم. لااقل حالا دیگه نمی تونستم. حالا که خودم هم دقیقا همین کار رو کرده بودم. چیزهایی که در مورد زندگی خودش و نوشین می گفت، در مورد من و علی هم درست بود. ما هم همین بودیم. از وقتی بچه دار شدیم، خصوصا از وقتی بچه ها بزرگ تر شدن، سکس مون خیلی کم شده بود. من هم حس می کردم که مدتها است برای علی زیاد تحریک کننده نیستم و عادی شدم براش. و اینکه بارها و بارها توجه کرده بودم که علی موقع سکس با من، طول می کشه تا بتونه آمادگی لازم برای سکس رو به دست بیاره. شب ها به هوای تلویزیون یا موبایل دیر میومد توی تخت خواب. بعضی وقتها حس می کردم عمدا طول میده تا مطمئن بشه من خوابم و انتظار سکس ازش نداشته باشم. روزهای خوشش، روزهایی بود که من پریود باشم. خیالش راحت بود که انتظاری برای سکس نیست. دروغ چرا، من هم دیگه از سکس با علی مثل گذشته ها لذت نمی بردم. من هم مثل اشکان به این فکر کرده بودم که دیگه از ما گذشته. و باید عادت کنیم. من هم خودارضایی کرده بودم. من هم در مورد مردهای دیگه رویاپردازی کرده بودم. البته فکرهای من کمتر در مورد مردهای شناخته شده بود. بیشتر توی ذهنم مردهایی رو می ساختم و با فکر کردن به مردهای ساخته ی ذهن خودم، خودارضایی می کردم. جز همین امروز عصر، وقتی که توی اتاق خواب داشتم به صدای سکس اشکان و اون خانم گوش می کردم، اون موقع دقیقا داشتم با تصور سکس با اشکان با خودم ور می رفتم. خودم رو جای اون زن تصور می کردم. چه می دونستم که نیم ساعت بعدش در واقعیت هم میرم جای اون زن. میرم اون طرف دیوار، توی رختخواب اشکان. و حالا که این قدر سکس با اشکان به طرز دیوانه وار برام پر از لذت و هیجان بود، حالا که مزه «تنوع» زیر زبونم رفته بود، آیا می تونستم خودم رو کنترل کنم و باز در مسیر اخلاقی که برای خودم ترسیم کرده بودم باقی بمونم؟ نمی دونم. و اگر نتونم، تکلیفم چیه؟ کار درست چیه؟ آیا باید از علی جدا بشم؟ تکلیف ضربه سختی که به آرمین و ترمه وارد میاد چی میشه؟ اصلا آیا من به عنوان یک مادر، حق دارم زندگی بچه هام رو خراب کنم؟ و اگه علی هم با کس دیگه ای باشه چی؟ آیا باید عصبانی بشم؟ آیا باید ملامتش کنم؟ همیشه علی رو مرد پایبند و متعهدی می دونستم و هیچ وقت هیچ شکی بهش نداشتم. اما حالا همه ذهنیتم به هم ریخته بود. مگه اشکان رو مرد متعهدی نمی دونستم؟ خیانت نکرد؟ از اون بدتر، مگه خودم زن پایبندی نبودم؟ چی شد که این زن پایبند، یکباره پاهاش از بند دراومد و رفت روی شونه های مرد همسایه؟ چقدر جواب این سوال ها سخت بود. اصلا آیا واقعا این سوالها، پاسخ های ساده و یک خطی دارن؟
برام جالب بود که اشکان می گفت با یاد زن های دیگه خودارضایی می کرده. یاد اون لحظه ای از سکس خودم با اشکان افتادم که وقتی انگشتهای پاهام رو توی دهنش می کرد، گفت پاهام همیشه تحریکش می کرده. شاید اشکان با فکر کردن به من خودارضایی هم می کرده.
فکرم که به اینجا رسید، باز حس کردم دارم داغ میشم. به اشکان نگاه کردم. دیدم نگاهش خیره مونده روی قسمت برهنه ساق پام که از پایین دامن زده بیرون. فهمید که مچش رو گرفتم. کمی سرخ شد و لبخند زد. از جا پاشد و گفت: «به نظرم من باید برم. حرف زدیم. اگه خواستی، هر وقت خواستی، میتونیم باز هم حرف بزنیم. اگر هم نخواستی که هیچ. ولی الان اگه بمونم شاید باز کاری بشه که نباید بشه».
من هم پاشدم. به ساعت آشپزخونه نگاه کردم. تا آخر شب که آرمین قرار بود بیاد خیلی مونده بود هنوز. حس می کردم دوباره وسط پاهام چشمه آب داغ داره جریان پیدا می کنه. اشکان برای خداحافظی دستش رو دراز کرد طرفم. دستش رو گرفتم. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: «ممنون بابت همصحبتی. بالاخره اتفاقی بود که بینمون افتاد. الان هم خیلی دلم میخواد که امروز رو کلا بتونیم فراموش کنیم.» به علامت تایید سرش رو تکون داد و گفت: «هرچی تو بگی. از جانب من خیالت راحت باشه». در حالی که هنوز دستش توی دستم بود گفتم: «البته فکرش رو که می کنم، می بینم الان هنوز هم امروز محسوب میشه.» مطمئن نبود درست متوجه شده یا نه. گیج و مبهوت ایستاده بود. وقتی مردها اینجوری خنگ میشن، خیلی خواستنی میشن. دوست داشتم حالا که توی برکه افتاده بودم و خیس شده بودم، لااقل درست و حسابی شنا کرده باشم. می خواستم لااقل همون یک روز، روزی که پا رو از حریم فراتر گذاشته بودم، روزی که تسلیم هوس شده بودم، تمام لذت رو از این کار بد (یا خوب؟) ببرم. ولی حرف بیشتری نزدم. دستش رو ول کردم و لیوان ها رو از روی میز برداشتم و چرخیدم و در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و خم شدم تا لیوان ها رو بگذارم توی ماشین. دستهای اشکان رو دو طرف پهلوهای خودم حس کردم. پس بالاخره فهمید. از جای خودم تکون نخوردم. دست های اشکان هم همونجا باقی موند. اما متوجه شدم که نشست روی زمین. پشت سر من. و بعد همونطور که من خم بودم، دامنم رو از پایین پاهام به آرومی آورد بالا و انداخت روی کمرم. از حالتی که به وجود اومده بود گُر گرفته بودم. کمی جابجا شدم و دستام رو گذاشتم روی سطح کابینت آشپزخونه و سرم رو گذاشتم روی دستام. حالا اشکان بود و منظره ای که از عقب داشت می دید. دستهای اشکان شورتم رو از پام درآوردن و من هم با بلند کردن نوبتی پاهام بهش کمک کردم. وقت رو از دست نداد. دستهاش دو طرف باسنم رو از هم جدا کردن و خیلی زود زبونش رو این بار اول روی سوراخ پشتم حس کردم. اولین بار بود اینو تجربه می کردم. وااااااااااااااااااای… چه حسی بود… باید زن باشی تا بفهمی وقتی یه مرد، یه مرد با همه جایگاه اجتماعی و شخصیتش، حاضر میشه زبونش رو بذاره اونجا و با لذت بخوردش، چه حسی به آدم میده. سوراخم رو لیس می زد و نوک زبونش رو فرو می کرد تو… و با انگشتش لای لبهای کسم رو خیلی ملایم می مالید. دیگه خجالت نمی کشیدم. از این که همسایه هم صدامون رو بشنوه نمی ترسیدم. همسایه خودش اونجا بود. خودش داشت این بلا رو سرم میاورد. با صدای بلند آه می کشیدم. مدت زیادی هر دو سوراخ رو از پشت خورد و لیسید و انگشت کرد و منو به مرز دیوانگی رسوند و بالاخره بلند شد. چرخیدم طرفش. زانو زدم. خواستم براش جبران کنم و بخورم براش. ولی نگذاشت. زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. میخواست زودتر بره سراغ کار اصلی. بلندم کرد و منو نشوند روی میز آشپزخونه خونه خودم. بلوزم رو از تنم بیرون کشید. سوتینم رو باز کرد. نوک سینه ام رو به دهن گرفت. تمام سینه ام رو خورد. بعد دهنش رو آورد روی گردنم و شونه هام. خدایا… الان فقط و فقط و فقط دلم میخواست کرده بشم. به زبون اومدم. نالیدم: «اشکان… منو بکن… خواهش می کنم منو بکن».
«جوووووون» بلندی گفت و به سینه ام کمی فشار آورد و منو خوابوند روی میز. پاهام رو بلند کرد. گذاشت روی شونه اش.
چشمام رو بستم. می خواستم تمام حواسم رو متمرکز کنم روی لحظه بی نظیر تماس آلت مرد با کس خودم. و حسش کردم. نوک کیرش رو گذاشت روی لبهای کسم. ولی قبل از اینکه فرو کنه، مالیدش روی کلیتوریسم. دوباره و دوباره. داشتم جیغ می کشیدم از لذت. چشمام رو باز کردم. تو چشماش نگاه کردم. شهوت رو توی چشماش می دیدم. مثل یه حیوون نر وحشی که به یه ماده رسیده بود و میخواست باهاش جفتگیری کنه. سالها بود چنین نگاهی رو ندیده بودم. چقدر احساس خواستنی بودن برای یک زن تحریک کننده است. همین طور که نگاهم می کرد، نوک کیرش رو روی دهانه کسم گذاشت و به آرومی فرو کرد. در این حالت، روی میز، کیرش کمی متمایل به بالا وارد من می شد و دقیقا با حساس ترین نقطه داخل کسم برخورد می کرد. نمی تونستم این میزان لذت رو تحمل کنم. روی میز سرم رو به دو طرف می چرخوندم. لبم رو می لیسیدم و گاز می گرفتم. احساس لاشی بودن و جنده بودن می کردم. توی اون لحظه، به طرز عجیبی، یاد مکالمه ای افتادم که قبلا با فرح، یکی از همون دوستام که گفتم اهل «شیطونی» بود داشتم. همکار هستیم. زبان درس میده. یه بار که حرف این «شیطونی» ها شد، بهم می گفت در زبان انگلیسی، یه کلمه دارن برای جنده ای که شغلش اینه و پول می گیره. میگن «هور». یه کلمه هم دارن برای زنی که شغلش این نیست ولی اهل جندگی و لاشی بودنه. میگن «اسلات». بعد می خندید و می گفت: «همه ما زنها علاوه بر کودک درون، یه «اسلات» درون داریم. فقط باید فرصت پیدا کنه.» الان که داشتم این طوری به اشکان میدادم، اون هم توی خونه خودم، روی میز آشپزخونه ای که بارها و بارها با شوهرم و بچه هام دورش نشسته بودیم، و داشتم از خواهش و تمنای خودم برای هرچه بیشتر «کرده شدن» دیوانه می شدم، توی دلم خطاب به اون دوستم گفتم: «فرح، نیستی که ببینی مونا هم لاشی درونش رو پیدا کرد…» و همین فکرها در کنار ضربات محکم و عالی کیر اشکان باعث شد بهترین ارگاسم رو تجربه کنم. لرزیدم. طولانی. کسم جوری حساس شده بود که در اون لحظه تحمل کیر اشکان رو نداشتم. با پاهام فشارش دادم عقب. چشمام بی اختیار این طرف و اون طرف می شدن. اشکان اومد این طرف میز کنار من. دستش رو برد زیر گردنم و بغلم کرد. همینطور که می لرزیدم، منو نوازش می کرد و قربون صدقه ام می رفت. خیییییلی خوب بود. خیلی. کمی آرومتر شدم. هنوز اثر لرزش و داغی ارگاسم توی تنم بود. با دستش چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند طرف خودش و ازم لب گرفت… با جون و دل بهش لب دادم. زبونم رو بردم توی دهنش و زبونش رو مکیدم. سفتی میز داشت کمرم رو اذیت می کرد اما نای اینکه از جا بلند بشم رو نداشتم. بهش گفتم کمکم کنه. بغلم کرد و منو بلند کرد و برد توی هال. نشوند روی مبل. بهش نگاه کردم و گفتم: «تو با من چیکار کردی روانی؟» با لبخند غرورآمیزی گفت: «من کاری نکردم. معجزه خودت بود.» نالیدم: «تو ارضا نشدی… ناراحتم… ولی واقعا الان دیگه نمی تونم.» جواب داد: «فدای سرت. خودم یه کاریش می کنم. قبلا بارها و بارها با فانتزی سکس با تو خودارضایی کردم. حالا اما میرم با خاطره سکس با تو انجامش میدم». خندیدم. بالاخره اعتراف کرد! گفتم: «نه. همینجا انجامش بده.» گفت: «مطمئنی؟» روی دو زانو نشستم جلوی مبل. سینه هام رو با دستم گرفتم. مثل جنده ها لبم رو لیسیدم و گفتم: «آره. هرجا خواستی هم بریزش.» اشکان کیرش رو دست گرفت و منو نگاه کرد و مشغول شد. من هم براش عشوه میومدم. بعد از مدتی، به زبون اومد و تند تند قربون صدقه من و هیکلم می رفت. بهم گفت: «میشه حالت سجده بشی؟» انجام دادم براش. فریاد زد: «موناااااااااااااا… منظره این کون تو دیوونه ام می کنه… آخخخخخخ» و بعد سر کیرش رو روی سوراخ پشتم گذاشت و بدون اینکه فرو کنه، آب ش فوران کرد. قشنگ حس کردم که مقداری ش هم رفت توی سوراخم. سریع از وسط پاهام یه دستمال بردم و مانع ورود آبش به داخل کسم شدم. ولی با انگشتم، خودم سوراخ پشتم رو که با آب اشکان لیز شده بود مالیدم و باقی آبش رو بردم توش. اشکان رسما روانی شده بود با این کارم. مطمئنم اگه همین الان ارضا نشده بود، امون نمیداد و باز هم منو می کرد.
برگشتم. نشسته بود روی فرش. جلوی مبل. کمی که حالمون جا اومد، بلند شدیم. روبروی هم ایستادیم. بغلش کردم. لخت بودیم. و حس تن مردونه اش خیلی خوب بود. بعد لباس پوشیدیم و تا دم در بدرقه اش کردم.
گفت: «امروز رو فراموش می کنیم؟»
لبخندی زدم و گفتم: «مگه میشه امروز رو فراموش کرد؟»

نوشته: مونا

دکمه بازگشت به بالا