بسکتبالیست (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
داستان حاوی محتوای همجنسگرایانه است.
لب های بابام تکون میخورد و من از فرط سرگیجه نمیفهمیدم چی میگه.
پلکامو باز و بسته میکردم،روی حرفاش دقیق میشدم ولی بازم نمیفهمیدم.
این سری با لحن تحکم بار و جدی گفت:نیکان بابا حواست با منه پسرم؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
از اونجا به بعد حرفاشو خوب میفهمیدم.
۰یک سری احساسات منطقی نیست،ولی دلیل بر این نیست که نادرست باشه.تو قرار نیست واسه حسی که تجربه میکنی تحقیر بشی یا احساس گناه کنی.نه تو این خونه و نه توی اجتماع.کاری که باید بکنی این هست که به خودت اعتماد کنی و نذاری هیچ وقت کسی به چیزی که هستی توهین کنه.
گفتم:از چی حرف میزنی بابا؟چرا واضح منظورتو بهم نمیگی؟
گفت:تو و امیر،به نظر من چیزی که تجربه میکنین خارج از فرم دوستی هست.
هولم دادن توی دریاچه اب یخ،حس میکردم خون رو از رگ به رگ تنم دارن بیرون میکشن و میدونستم که رنگم پریده.
با اضطراب نگاهش کردم.
-اره خب ما صمیمی هستیم با هم،خودتون دارین میبینین دیگه.
بهم نیشخند زد و یک جرعه از چاییش رو نوشید.
یهو امیر از توی اتاق اومد بیرون،لباس پوشیده،آماده و نگران.
دستپاچه گفت:من باید برم.
از جام بلند شدم و با قدمای تند رفتم سمتش.
-امیر کجا؟قرار بود بمونی امشب.
نگاهم نکرد و چیزی نگفت.
رفت با پدرم دست داد و ازش تشکر کرد،باهاش خداحافظی کرد و دم در،موقعی که داشت کفشاشو میپوشید ازم خداحافظی کرد و منتظر جوابم نموند.
منو تنها گذاشت.
حتی صبر نکرد که ازش بپرسم چرا،که بپرسم چی شده،که بپرسم…
فقط رفت و من چهرهی سردشو موقع ترک کردن خونه به خاطر سپردم،حس کردم با مته توی حافظهام حکش کردن و همون لحظه قفسه سینم روی قلبم فشار اورد.
من بهت زده،به در بسته شده و چهرهی سرد امیر فکر میکردم که بابام دستشو گذاشت روی شونهام.
برگشتم سمتش،دستمو گذاشتم روی دستشو فشارش دادم.
سعی کردم بغض نکنم،سعی کردم خورد نشم.
دستمو کشیدم و رفتم سمت اتاق،واردش شدم و در و پشت سرم بستم،سرمو بهش تکیه دادم و یک نفس عمیق واسه اروم شدنم کشیدم که هرم عطر امیر پیچید توی دماغم و توی صدم ثانیه باعث فوران اشک از چشمای من شد.
فردای اون روز،چهارشنبه،ساعت ۶ کلاس بسکتبال برگزار میشد،نمیخواستم برم ولی خودمو از تخت کندم،حتی کلاسای دانشگاه رو شرکت نکرده بودم و کل روزمرو توی تخت،با زل زدن به صفحهی گوشی به امید زنگ یا یک خبر از امیر گذرونده بودم.
دوش گرفتم،لباسامو جفت و جور کردم،هودی مشکی امیر رو که دیشب کنار تختم جا گذاشته بود پوشیدم،کاپشنمو روش تنم کردم و حرکت کردم.
وقتی رسیدم،دیدم بر خلاف همیشه با چند نفر گرم گرفته و داره بدجور بگو و بخند میکنه.
وقتی بچه ها دیدنم بلند سلام میکردن و بعضیا واسه شوخی کردن و مسخره بازی میومدن سمتم ولی من روی مود نبودم.
نگاهم روی امیر بود و اون نگاهم نمیکرد.
نمیفهمیدم معنی کاراشو.
رفتم رختکن و مشغول در اوردن لباسام بودم،بچه ها اومدن پیشمو به شوخی تیکه مینداختن که چی شده با امیر قهرین یا با مسخره بازی ادای گریه کردن رو در میاوردن و میگفتن:اوووه،اخی،دیگه دوست نداره هان؟
داشتن سر به سرم میذاشتن در حالی که چیزی از رابطه ما نمیدونستن.
نگاهشون میکردم و دهنمو واسه اینکه بهشون نشون بدم خیلی لوسن کج و کوله میکردم و الکی میخندیدم.
وارد زمین شدم،احساس حالت تهوع داشتم و وقتی به امیر نگاه میکردم این احساس چند برابر میشد.
با خودم گفتم:یعنی دیگه دوستم نداره؟دلشو زدم؟اون که قبل از در زدن بابام داشت قربون صدقم میرفت.مگه نگفت…
وقتی یاد حرفش افتادم بغضم گرفت و سرمو انداختم پایین،به قمقمه ابم میک زدم و دوباره نگاهش کردم.
دیدم داره نگاهم میکنه،رفتم سمتش و دستمو بردم جلو برای دست دادن.
-چطوری مرد؟
دست نداد، دوید و ازم دور شد.
من سر جام وا رفتم و بدنمو حس میکردم که داره از خجالت توی خودش اب میشه.
مربی وارد زمین شد،سوت زد و گفت:گرم کنید.
موقع دویدن میدیدم دو برابر هر روز سرعت میگیره و گام هاشو کشیده تر بر میداره.
اخرین دور وقتی داشت میدوید بهم تنه زد و من افتادم زمین.
بلند که شدم دیدم داره رو به من عقب عقبی میدوه،سرشو بالا گرفته و نگاهم میکنه.
این کی بود که من داشتم میدیدم؟
امیر نبود نه!
پس چرا اینقدر شبیهشه؟
اخه چرا؟چرا باید اینکارو بکنه؟
گرم کردنمون تموم شد و نوبت به بازی رسید.
امیر و یکی دیگه از بچه ها تیمشونرو انتخاب میکردن،من همیشه توی تیم اون بودم،اولین نفری بودم که انتخابش میکرد ولی این سری…
بعد از امیر نوبت تیم بعدی بود،من رفتم توی تیم مقابل و بازی شروع شد.
موقع جامپ بال امیر کف دستاشو به هم میمالید و زبونشو روی لبش سر میداد،با گوشه لبش جوری به کاپیتان تیم من لبخند میزد که آشوب دل من بیشتر شد و بین اون همه دوست و اشنا احساس میکردم توی غربتم.
عشق من،همخواب من،مرد من دیگه منو نمیدید.من تنهاترین ادم این کره خاکی بودم و اون داراترین بود.
اخر های بازی هر دوتا تیم مساوی بودیم و امیر تهاجمی تر شده بود،جوری بازی میکرد که انگار بحث مرگ و زندگیه.
توپ توی دقیقه های اخر دست من افتاد،وقتی از جام پریدم که گلش کنم سنگینی یک جسم سخترو روی صورتم احساس کردم و توپ از دستم رها شد.
وقتی روی زمین فرود اومدم از درد داد زدم و کف دستمو گذاشتم روی دماغم،وقتی برش داشتم دیدم خونی شده و چندتا قطره هم روی لباسم چکیده.
بچه ها دورمو گرفتن و پزشک زمین خودشو رسوند بهم،دستمو از روی دماغم کنار زد و کارشو شروع کرد.
امیر رو میدیدم که وایساده و با نگرانی زل زده بهم،یکی از دوستام رفت و زد توی شونه هاشو شروع کرد دعوا کردن.
امیر چیزی نمیگفت،اخر سر دوید و از زمین رفت بیرون.
دکتر بهم گفت:میشنوی چی میگم؟میخوام ببینم شکسته یا نه،شاید درد بکشی و این عادیه،میتونی داد بزنی باشه؟
با استرس سرمو تکون میدادم و اون سرمو ثابت نگه داشت.معاینه کرد و من از درد به خودم پیچیدم،مهم درد جسمم نبود،مشکل یک جای دیگه بود.
خوشحال بودم که نشکسته.
دوتا از دوستام زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن،رفتیم توی رختکن و من روی نیمکتش ولو شدم.
دیگه کسی شوخی نمیکرد،خبری از بگو و بخند و حال خوب نبود.بچه ها پچ پچ میکردن و یک سریها هم با محبتشون میخواستن به جای امیر از دلم در بیارن.
من توی افکارم غرق بودم،با خودم گفتم:حداقل امروزم لمسش کردم.
چشمم به سقف رختکن بود که حس کردم صدای همهمه رفته بالا.
بچه ها نمیذاشتن امیر بیاد تو،یکی داشت دم در رختکن باهاش دعوا میکرد.
به سختی از جام بلند شدم و گفتم:چیکارش دارین؟بذارید بیاد تو،از قصد نبوده،بذارید بیاد لباساشو عوض کنه.
راه رو براش باز کردن و امیر سرش پایین بود و داشت میومد سمتم.
اب معدنی و یک ورق قرص گذاشت کنارم و نشست پیشم.
اروم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:سیکتو بزن امیر،نمیخوام ببینمت.
دستشو گذاشت لبهی نیمکت،به دستم نزدیکش کرد،انگشتشو کشید بهش و سرشو در حالی که پایین بود چرخوند سمت دستامون.
از جام بلند شدم،رفتم سمت کمدم و بازش کردم.
لباسامو عوض کردم،هودیشو پرت کردم توی شکمش و از باشگاه اومدم بیرون.
بارون از دیشب قطع نشده بود و پشت هم میبارید.قطره های بارون،اب روی شعله های تنم شده بود.
به اسمون نگاه کردم و بوی بارونو نفس کشیدم.دست کردم توی جیب های کاپشنمو راه افتادم.
وقتی رسیدم بابام کنار شومینه نشسته بود و کتاب میخوند.
وقتی منو دید گفت:بیا اینجا ببینم.
رفتم پیشش و از جاش بلند شد،دستشو کشید به صورتمو وقتی رسید به دماغم گفت:دعوا کردی؟
-نه
۰پس چی شده؟
میخواستم برم تو اتاقم که منو سفت تر گرفت.
۰چی شده پسرم؟
اشک توی چشمام جمع شد،سرمو انداختم پایین و اشکهام از چشم هام سر خوردن و ریختن پایین.
-امیر
وقتی گفتم امیر،عصبی خندیدم و بعد یک مکث کوتاه ادامه دادم:امیر با ارنجش گذاشت توی صورتم بابا،نمیدونم چرا.
بغضم شکسته بود و داشتم گریه میکردم.عاشق بودم و چه عاشقی،از اون بی دفاعهاش.
شونه هام از هق هق تکون میخورد و بابام با تعجب و دلسوزی نگاهم میکرد.
منو کشید توی بغلشو با مشت اروم میکوبید روی کمرم.
۰اینکه گریه کنی ایراد نداره،چیزی که حس میکنی رو سرکوب نکن پسرم،تو قوی و سرسختی ولی لازم نیست امشب هم همونطوری باشی،ادما نیاز دارن بعضی وقتا از موضعشون بیان پایین.
یک مدتی گذشت و از بغلش اومدم بیرون.
-میخوام اعتراف کنم،من عاشقشم،ما تو رابطه بودیم،امروز هفت ماه میشد.دیشب گفتی احساس گناه نکن اما امروز مدام با خودم فکر میکردم مقصر منم،که من مشکل دارم،که واسه عشقی که میورزم گناه کارم.
۰از ایت الله سیستانی پرسیدن:حکم عاشق شدن چیه؟میدونی چی جواب داده؟
زل زد بهم و با قطعیت بهم گفت:جوابش این بوده؛امر بی اختیار حکم نداره.این به نظرم شامل حال همه ادما میشه.
میخندیدم و در حالی که اشکامو پاک میکردم،گفتم:تو که مذهبی نبودی.
گفت:معلومه که نیستم،ولی حرف حساب جواب نداره،داره؟
سرمو به نشونه نفی تکون دادم.
-نداره پدر،نداره.
زنگ در خونه بلند شد،رفتم در و باز کردم،امیر بود.
خیس اب وایساده بود پشت در و نفس نفس میزد.
-چطوری اومدی توی ساختمون؟
امیر نگاهشو ازم بر نمیداشت و هودیشو سفت توی دست هاش گرفته بود،اوردش نزدیک صورتشو بوش کرد.
+میدونستم اگه از پشت ایفون منو ببینی باز نمیکنی،مجبور شدم به شیوهی سنتی وارد بشم.
چیزی نگفتم و اون ادامه داد.
+عطرت،عطرت منو زیر همین بارون رسوند به جنون،بوی تو روی هودیممونده…
نذاشتم ادامه بده حرفشو.
-اره،دیشب تا صبح تنم بود،داشتم جون میدادم میدونی،فقط وقتی پوشیدمش خوابم برد.مرتیکه لاشی.
خواستم در و روش ببندم که با عجله اومد جلو،دستشو گذاشت روی صورتم.
+منو نگاه،مثل سگ ترسیده بودم دیشب،پسر،من ترسیده بودم و فکر کردم اینکار واسه تو بهتره،میخواستم بابات شک نکنه نیکان.
صورتمو از زیر دستش کشیدم کنار.
-واسه شک نکردن بابام هم امروز صورتمو سرویس کردی هان؟میخواستی قشنگ شکش بر طرف بشه؟الان چرا اینجایی؟هدفت چیه امیر؟اگه ادم بودی همینهارو امروز توی باشگاه بهم میگفتی.راستی،من به بابام گفتم و الان میتونی یک دور دیگه هرطوری که میخوای سرویسم کنی،این سری چاقو بذار دم گلوم،کارایی که بابام وقتی فهمید باهام نکرد ولی تو بکن.
نمیدونست باید چی بگه،دنبال کلمه میگشت ولی پیدا نمیکرد،با تمنا نگاهم میکرد و معلوم بود پشیمونه.
+قرار نیست من رو ببخشی نه؟
-کسی که نمیتونه پای عشقش وایسهرو نمیخوام،ما قرار بود به هم تکیه کنیم،قرار بود دیوونه باشیم،قرار بود دنیارو فتح کنیم.حالا به صورتم نگاه کن،به حال خراب روحم نگاه کن.تو خایه کردی امیر،میگی به خاطر من ولی به خاطر خودت بود.اگه نبود لازم نبود توی باشگاه اون کارارو انجام بدی.میخواستی عشقی که تجربه میکنی رو از سر خودت بازکنی عوضی و من،منه خر حتی حاضر نبودم ببینم داری تحقیر میشی واسه همین خفه شدم.ولی تو سفتتر بزن و خجالت نکش.اینطوری هیچکس به رابطمون شک نمیکنه.
+نیکان منو ببخش…
درو بستم و اومدم داخل.
بابام وایساده بود و داشت نگاهم میکرد.
یک لبخند بی جون و تلخ بهش زدم و رفتم توی اتاق.
پنجرهرو باز کردم و صورتمو گرفتم سمت اسمون،بارون بند اومده بود.وقتی پایین رو نگاه کردم دیدم امیر وایساده توی کوچه.
بلند داد زد:من از این جا نمیرم امشب،یا راهم بده تو یا تا صبح اینجا وایمیستم.
گفتم:برو خونه امیر،اینجا وایسادنت عوض نمیکنه چیزیو.
با خودم فکرکردم:سرما میخوری عشق من،لباست کمه،تورو خدا برو خونه.
گفت:من از جام تکون نمیخورم،نیکان من هیچ جا نمیرم تا وقتی بذاری باهات حرف بزنم.
پنجره اتاقو بستم و رفتم سمت پیانوم،نشستم پشتش و سرمو گذاشتم روش،خوابم برد.
نزدیکای ساعت ۳ صبح از خواب پریدم،گردنم درد میکرد،اتاق تاریکه تاریک بود و صدای سنگین سکوت داشت گوشامو کر میکرد.
همونطوری که داشتم گردنمو میمالیدم یاد امیر افتادم،بغض کردم و دلیلی نداشتم که جلوی گریه خودمو بگیرم.
رفتم پشت پنجره،بارون از اسمون شره میکرد و وقتی پنجره رو باز کردم که دستمو ببرم زیرش دیدم امیر هنوز توی کوچه ایستاده.
سرشو سمت پنجره اتاقم چرخوند و نگاهم کرد.
داد زد:بذار جبران کنم نیکان،بذار جبران کنم عشق من.ادما اشتباه میکنن و اگه همدیگه رو نبخشیم و به هم فرصت ندیم دیگه کی برامون میمونه؟
دویدم رفتم توی کوچه.
-دیوونه مریض بشی کی جوابگوئه؟به خانوادت چی میخوای بگی که تا این وقت شب تو کوچهای؟
بهم نزدیک شد،صورتشو اورد نزدیک صورتم.
+میخوام بگم منت دوست پسرمو میکشیدم که منو ببخشه.تو راست میگی،من نگران وجهم بودم،اما میدونی،خوبیش اینه که الان میدونم بدون تو نمیشه،من بدون تو میمیرم.حاضرم جلوی کل دنیا داد بزنم که عاشقتم اگه اینطوری باورت میشه.
چیزی نگفتم،ارنجشو گرفتم و حرکت کردم سمت خونه.
تو طول راه نگاهش به من بود و مثل بید میلرزید از سرما.
رفتیم توی اتاقو من لباسایی که از دیشب روی صندلی اتاقم مونده بود رو بهش دادم که لباساشو عوض کنه،بعد رفتم و اب کتری رو گذاشتم که دوتا تی بگ درست کنم.
روی کابینت نشسته بودم و به حرفاش فکر میکردم،توی دلم ذوق میکردم و با خودم میگفتم:چقدر خرم که فکر کردم ازم میگذره.
وقتی چایی اماده شد رفتم توی اتاق و دیدم هنوز عوض نکرده لباساشو.
-چقدر نفهمی واقعا،بیا اینجا ببینم.
لباساشو یکی یکی در اوردم،تنش نم داشت و لرزش خفیفو زیر پوستش حس میکردم.
میخواستم تیشرتشو تنش کنم که مچ دستمو گرفت،گذاشتش روی قلبشو نگاهم کرد.
+نیکان،طردم که کردی حس کردم قلبم ایستاد،من میدونم اشتباه کردم و باید تاوان بدم،اومدم که جبرانش کنم و میکنم عشق من.
-میدونی،ترسیده بودم نیای،ترسیده بودم که دیگه واقعا ازم بریده باشی و منو نخوای مَرد،امیر من ترسیده بودم…
انگشتشو گذاشت روی لبام و نذاشت حرفمو ادامه بدم.
+هیچ وقت باور نکن که ازت بریده باشم،هیچ وقت پسر.
انگشتشو اروم میکشید به لبام،بعد اطراف دماغمو نوازش کرد و جایی که کبود شده بود رو بوسید.
+دستم بشکنه واقعا.
رفتم توی بغلش،دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم و بوی نم تنشو نفس کشیدم.حس میکردم برگشتم به خاک خودم،به وطنم.
-تو فقط ترسیده بودی و من درکت میکنم مَرد.
گردنمو نوازش میکرد،لالهی گوشمو میبوسید و کمرمو با کف دستش مالش میداد.
از بغلش اومدم بیرون،تیشرتو گذاشتم روی قفسه سینش،دستشو گرفتم و گذاشتم روی تیشرت.
-بپوشش،دلم نمیخواد دو هفته به خاطر سرماخوردگی نتونم ببینمت.
رفتم و چایی ولرممو گرفتم توی دستم و نشستم روی تخت.شلوارشو هم عوض کرد و اومد نشست کنارم.
یک جرعه چایی خورد و سرشو گذاشت روی شونهام.
چند دقیقه توی سکوت گذشت.
امیر سرشو از روی شونهام برداشت و صورتشو برد توی گردنم،گردنمو میمکید و زبونشو روش حرکت میداد.
صورتمو برگردوندم سمتش و لباشو بوسیدم.
بدون عجله و اروم میبوسیدیم.
لبای همو زندگی میکردیم.
-بخوابیم امیر؟
+بخوابیم عشق من.
رو به هم روی تخت دراز کشیدیم،پاهامون لای همدیگه بودن،امیر دست میکشید توی موهامو من به چشم ها و مژههای سیاه بلندش خیره شده بودم.
+دلم میخواد وقتی هشتاد سالم شد،بازم با تو،روی یک تخت بخوابم.فکرشو بکن،در حالی که کونامون چروک افتاده سکس میکنیم و من وسطش کمرم رگ به رگ میشه بعضی وقتا.
زدم زیر خنده و توی بغلش ریسه میرفتم.
-مگه من کونم چروک بیوفته تو بازم منو میکنی؟
+حتی لازم نیست واسه اینکه جواب بدم فکر کنم،وقتی پای عشق وسطه دیگه سن و سال و جنسیت و این چیزا مطرح نیست،فقط دلت میخواد با جفتت یکی بشی،دلت میخواد توی تنش،توی احساسش گم بشی.
بهش لبخند زدم،لباشو بوسیدم و پلکامو بستم…
ادامه…
نوشته: نیکان