پذیرایی از مهمان

این یک داستان خیالی با تم تحقیر و میسترس است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست.

آزیتا روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. من هم جلوی پاش بودم. زانو زده بودم و داشتم آن پاهای بلورین و دوست داشتنی را میبوسیدم و میلیسیدم. از تک تک انگشتانش شروع میکردم تا میرسیدم به زانو و بعد دوباره برمیگشتم پایین.
عاشق این حالت بودم: درحالیکه پاهایش را پرستش میکنم، بی توجه به من گرم صحبت تلفنی با دوستانش باشد.
حرفهای دوستش را نمیشنیدم.

حالا که بعد از این همه مدت زنگ زدی، یه خبر برات دارم.

آره، ازدواج کردم. بگو با کی.

حدسشم نمیزنی

همونی که چشم هموتون دنبالش بود، بابک

خاک تو سرت، چرا فحش میدی؟

ما اینیم دیگه، کونتم بسوزه (قهقهه)

خیلیم دلش بخواد، از سرشم زیادم

آره، خودشم قبول داره. حیوونی بدون اجازه من آبم نمیخوره

باشه، تو پورسانت خوب بده یکی هم واسه تو پیدا میکنم.

همینجاست. داره میشنوه

دروغم چیه. داره پاهامو لیس میزنه

باز میگه دروغ میگی. حالا میای خودت میبینی. تا کی ایرانی؟

پس یه وقتی به ما بده.

آن روز همه جا را مرتب و تمیز کرده بودم. قرار بود شهرزاد، دوست آزیتا، بیاید. آن وقتها تو دانشکده، شهرزاد و خیلی از دخترای دانشکده آرزویشان این بود که با من بپرند. ولی من محلشان نمیگذاشتم. آخرش هم برده چشمان زیبا و نافذ آزیتا شدم.
زنگ در را که زدند، آزیتا به استقبالش رفت. بعد از حال و احوال خانمها و روبوسیشان، من و شهرزاد هم با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم.
مانتو و شال شهرزاد را گرفتم.
آزیتا: بیا بریم تو بشینیم. بابک اینا رو مرتب میکنه.
خانمها رفتند تو و من شال و مانتو شهرزاد را آویزان کردم. بعد یک دستمال مرطوب برداشتم و روی کفشهایش کشیدم تا اگر خاکی هست پاک شود. آنها را کنار در جفت کردم.
شهرزاد از آن عقب من را با تعجب نگاه میکرد.
رفتم تو پذیرایی و پرسیدم: چیزی بیارم؟
آزیتا: واسه من چایی. تو چی میخوری شهرزاد جون؟ چای، قهوه، نسکافه؟
شهرزاد: ممنون، قهوه اگه زحمتی نیست.
آزیتا: چه زحمتی؟ وظیفشه.
و به من اشاره کرد که بروم. رفتم تو آشپزخانه. چای و قهوه را بردم و پذیرایی کردم.
آزیتا رو به من: خوب تو فعلا برو کاری داشتم صدات میکنم.
و من رفتم تو اتاق تا بتوانند راحت به حرف زدنشان برسند.

کمی بعد آزیتا صدایم کرد: بابک
سریع رفتم تو پذیرایی: بله خانم؟
آزیتا: برو میوه و شیرینی رو بیار
من: چشم
رفتم به سمت آشپزخانه.
شهرزاد: راستی راستی حلقه به گوشه
آزیتا: حالا کجاشو دیدی
برگشتم و میوه و شیرینی را تعارف کردم. کارم که تمام شد آزیتا گفت: برو اون کیسه رو از دم در بیار، شهرزاد جون شرمنده کرده
شهرزاد: نگو تو رو خدا. قابل نداره
کیسه را آوردم و به آزیتا دادم. توش یک جفت صندل بود.
آزیتا صندلها را به من داد و اشاره ای به پایش کرد. جلوی پایش نشستم و با آرامی و احترام آنها را به پایش کردم.
آزیتا اشاره ای به صندل پای راستش کرد و گفت: اون چیه؟ کثیفه؟
کمی خاکی بود. سرم را پایین بردم و لیس زد تا تمیز بشه.
شهرزاد با تعجب: پا تو لیس زد؟
آزیتا با لبخند پیروزمندانه ای رو به من گفت: الان بزرگترین آرزوت چیه؟
من: پای شما را ببوسم.
آزیتا به من اشاره ای کرد و من پایش را بوسیدم.
شهرزاد: میشه پای منم ببوسه؟
آزیتا به من اشاره ای کرد و من به سمت شهرزد رفتم و پایش را بوسیدم.
شهرزاد: این واقعا همونیه که تو دانشکده محلمان نمیگذاشت؟
آزیتا: خود کره خرشه
شهرزاد: منم یکی میخوام.
آزیتا: واست جور میکنم ولی شیرینی تپل میخوام.
شهرزاد: هر چی تو بگی.
آزیتا رو به من: اون توله هه هنوز هست؟
من: افشین، خانم؟
آزیتا: آره همون
من: بله خانم
آزیتا رو به شهرزاد: پس حله

و من به اتاقم برگشتم تا اگر کاری بود دوباره صدایم بزنند.

اگر داستان را دوست داشتید لایکش کنید.
لطفا از فحش دادن هم دریغ نکنید

نوشته: tooleh_sag

دکمه بازگشت به بالا