شهاب (۱)

کلیدو انداختم توی قفل در ورودی، چرخوندمش … ولی باز نمیشد … عااا … یادم اومد که کلید یدکمو داده بودم به بابک و بچه ها. زنگ درو زدم،کسی وا نمی کرد… در زدم … کسی باز نمی کرد … گوشیمو در آوردم ، شماره بابکو گرفتم، صداشونو از تو خونه می تونستم بشنوم،صدای ضبطشون بلند بود،نمیدونستم دوباره خونمو مکان کردن یا چی ! هروخ میخواستن جنده بیارن،کلید خونمو می گرفتن … هوم، احتمالا سرشون با جنده ای که آوردن انقدر مشغول بود که نمیتونستن صدای زنگامو بشنون… بابک جواب نمیداد،شماره ی فرزادو گرفتم… جواب داد !
_ چی شده داداش ؟
_ چه گُهی دارید میخورید فرزاد؟ درو چرا وا نمیکنید ؟
_ عا پشت دَری دادا؟ … الان اومدم .
گوشیو قطع کردم …
وارد خونه شدم … کف زمین قوطیای نوشابه ریخته بود، پوستِ موز ! … خُرده ی چیپس … تخمه … هر آت آشغالی که تصور میکنید !
فرزاد به سمت اتاق خواب میرفت که گفتم : مکان کردید بازم ؟
فرزاد پوزخند زد و گفت : طبق معمول ! … ولی این دفعه فرق داره با دفعه های قبل دادا
در حالی که سعی میکردم مگسی که دور سرم وز وز میکردو دور کنم ابروهامو بالا دادم و گفتم : عااا نکنه میلف آوردید؟
فرزاد زد زیر خنده و گفت : نُپ، خودت باس ببینی … از میلف بهتره، قول میدم بهت .
صدای آه و ناله و نفس نفس زدن از توی اتاق خوابم میومد،نمیتونستم هیچ صدای مونثی بین اون صداها تشخیص بدم،با کنجکاوی وارد اتاق خوابم شدم، و چیزی که دیدم واقعا با دفعاتِ قبل تفاوتِ فاحشی داشت … بابک و کامران دوتایی روی شهاب افتاده بودن و بدن شهاب پر از کبودی و زخم بود، بابک از پشت داشت میکردتش و کامرانم کیرشو تا تخماش کرده بود تو حلق شهاب … فرزاد روی صندلی نشسته بود،و به منظره ی منزجر کننده ی روبه روش با لذت نگاه میکرد ، وقتی تعجب و حیرتو تو نگاه من دید خنده ی ریزی کرد و گفت : چی شده دادا ؟ خوشت نمیاد؟
نمیخواستم با شهاب چشم تو چشم بشم اما از همون فاصله میتونستم مژه های بلند بورشو که خیس از اشک بود ببینم … انگار سِر شده بود…
حس کردم میخوام بالا بیارم… انگار رفیقامو نمی شناختم . بابک و کامران و فرزاد … رفیقای چندین ساله م … انگار واقعا نمی شناختمشون . بابک در حالی که قرمز شده بود و داشت تو کون شهاب تلمبه میزد رو به من کرد و به حالت فریاد ( جوری که بین صدای آهنگ ، صداش شنیده بشه) گفت : بَه بَه بنیامین خان، صبح کلیدو ازت گرفته بودیم،گفتم یه ساعت دیگه اینجا باش، چرا الان پیدات شد ؟ نکنه مکان دیگه ای داری ما نمی دونیم؟؟!
کامران، در حالی که سر شهابو تو دستاش گرفته بود و به سمت کیرش فشار می داد، خندید و گفت : لباساتو بِکَن تُندی بیا اینجاع.
با تعجب و تهوع و شوک به اون منظره ی آشفته و جدید ! نگاه میکردم … از اتاق خارج شدم که صدای بابکو از پشتم شنیدم : دادا مگه لباسات اینجا نیست ؟!
جوابشو ندادم … بابک به فرزاد گفت : این چِش بود ؟! … در حالی که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم صدای فرزادو شنیدم که به بابک می گفت: فک کنم خایه کرده ! … کامران داد زد : بنیامین فِک میکردی شوخی میکردیم که بالاخره این بچه کیونیو می کنیم ؟ … صدای خنده ی بابک و فرزاد حالمو بهم میزد !
سرم گیج میرفت، لیوانو زیر شیر آب گرفتم، کابینتو باز کردم و از جعبه ی قرصام، یه ورق پریستیک ( نوعی قرص ضد افسردگی و ضد اضطراب ) برداشتم ، یه قرص انداختم بالا و لیوانو تا ته سر کشیدم… در حالی که صدای آه و ناله کامران که با شهوت میگفت : بخورش بچه کونی . رو می شنیدم.

وسط سالن پذیرایی نشستم ، دکمه های پیرهنمو باز کردم و تلویزیونو روشن کردم،صدای موزیکشون چندان نمیذاشت صدای تی ویو بشنوم، به اون تصویر کج و کوله ی داخل تی وی خیره شده بودم و لش روی کاناپه افتاده بودم…
کامران داد زد : بنیامین نمیای؟
فرزاد داد زد : شاید کمرش خسته س ، امروز سرش شلوغ بوده داداچمون.
بابک داشت داد میزد که : کامران بیا جامونو عوض کنیم خسته شدم انقد کردمش …
فرزاد خندید : اررررع ! بابکم ساک میخواد، بساطتو جمع کن کامران !
کامران : کیریا چقد کص میگید … بذارید سکسمونو بکنیم.
بابک : کونِ خوبیه …

چرا شهاب چیزی نمیگفت ؟ چرا شهاب مقاومت نمی کرد؟ … چرا صدای شهابو نمی شنیدم ؟” نکنه بلایی سرش آورده بودن؟” … هع! تو دلم به خودم خندیدم! این چه سوالی بود که از خودم می کردم؟ اونَم بعد از دیدن شهاب تو اون وضعیت … مَن یه تیکه آشغال باید باشم هوم؟ … آرع من یه تیکه آشغالم! …

بابک داد میزد : فرزاد تو قراره فقط اونجا بشینی بجقی ؟
فرزاد مثل مستا میخندید : کیری مگه نمی بینی دارم الکل میزنم ؟
بابک بازم داد زد : اون بطری تخمیو بنداز کنار بیا رو کار !
فرزاد امتناع میکرد انگار : نع داداع! … فعلنی میخوام با همین بطری خوش باشم …

از توی پذیرایی در حالی که همچنان لش کرده بودم داد زدم : اون ضبط کیریو خاموش کنید یا خفه شید !
کامران ولی بازم داد زد که : بنیامین ! مگه تو کف این بچه کونی نبودی ؟! بیا بکنش دیگه !
داد زدم : کامران خفه میشی یا دهنتو ببندم ؟
بابک داشت به بچه ها میگفت : اعصابش به نظر تخمی میرسه !
فرزاد که به نظر میرسید ضبطو خاموش کرده گفت : بیخی ! به کارتون برسید ، انرژیتونو واسه این بنیامین اعصاب کیری، به کص گاو نزنید !
کامران خندید و گفت : فرزاد دادا ! خارِ اصطلاحات فارسیو گاییدیا!
فرزاد ادامه داد : توام کص نگو! کونتو بکن !
بابک فقط می خندید ! مثل یه مجنون …
فرزاد : بابک دادا ! خوش میگذره ؟
بابک : از جنده هااَم بهتر ساک میزنه !
کامران : بنیامین یه چی می دونست که تو نَخِ این بود … شما کیریا هِی دستش مینداختید بچه رو …
از جام بلند شدم ، دکمه های پیرهنمو بستم ، گوشیمو گذاشتم جیبم ، در خونه رو وا کردم و زدم بیرون …

روی نیمکت پارک نشسته بودم و داشتم یه نخ وینستون لایت دود میکردم ، که طاها کنارم نشست.
دستمو بردم سمتش که ویدو ( Weed) بذاره کف دستم ، گذاشت … با اون یکی دستم پولشو دادم…
_ اون یکی پسره کوش ؟ … شهاب؟؟
_ نمیدونم !
_ فک کردم بازم با هم میخواید وید بزنید …
_ فک نکن …
_ خیلی خاب ! پَ فعلا .
سرمو به نشونه بای تکون دادم .
نَخِ ویدو آتیش کردم، کام گرفتم … سعی کردم بخندم ! سعی کردم فک کنم همه چی خوبه ! … سعی کردم فراموش کنم که همون لحظه ای که دارم وید دود میکنم، شهاب داره زیرِ رفیقای من تحقیر میشه ! … سعی کردم فک کنم که همه چی خوبه و هیچی مهم نیست! … وَ گُل کشیدن … جنسایِ طاها انگار همیشه برای مشکلاتم راه حل مناسبی بود !

از پشت بهش چسبیده بودم، راکت پینگ پنگ تو دستش بود ، و دست منم رو دستش … : بعدش اینطوری دستتو میگیری، وقتی حریفت توپو پرت میکنه، اینجوری راکتو میبری جلو … و ضربه میزنی .
داشتم بهش یاد میدادم چطوری بهتر بازی کنه !
بدنش بوی خوبی میداد، تازه اصلاح کرده بود و موهاشم زده بود، گردنش … نمیدونم چرا وسط توضیح دادن بهش خیره شدم به گردنش،نفس گرمش به گردنم خورد وقتی که برگشت تا بهم بگه : می شنوی چی میگم ؟
به خودم اومدم ! : چی ؟؟!
_ داشتم میگفتم که نظرت چیه دستمو ول کنی تا حرکتیو که داشتی یاد میدادیو بزنم ؟! ( بعد ابروهاشو بالا انداخت )
یهو دستشو ول کردم و گفتم : عا! ببخشید ! …
به سمت رختکن میرفتم که بابک با خنده جلومو گرفت : وسطِ تمرین شق کردی ؟ ناموصن؟
_ چی داری کُص میگ…؟ ( جمله م ناتموم موند وختی که نگاهم به پایین تنه م خورد )
بابک با خنده گفت : هی به این کامران و فرزاد میگم گشادبازیاشونو جمع کنن یه جنده بجورنا! دو هفته س کُص نکردیم ! نتیجه ش این میشه که رفیقمون وسط تمرین شق میکنه !
دستمو گذاشتم رو شونه بابک و به سمت خودم کشیدمش : نمیخواد جنده جور کنی، همینطوری کنارم راه برو که استتار کنیم تا دسشویی!
بابک بازم خندید : یکم دیر استتار داری میکنیا! حتی مربیم فک کنم فهمید شق کردی ! … چطوریه که خودت نفهمیدی؟!
قدمامو تند کردم به سمت رختکن …
بابک ادامه داد: کون خوبی داره نه ؟!
با تعجب بهش نگاه کردم …
_ عَی ، اون نگاه مظلومو تحویل من نده بنیامین! … این پسره که داشتی بهش تمرین میدادی … کون خوبی داره لابد ! هرچی باشه پشتش شق کردی !
_ داری چی واس خودت کص بلغور میکنی ؟؟!
_ بی خیال دادا ! دیگه نصف باشگاه فهمیدن !

_ میتونیم با هم قهوه بخوریم ؟
در حالی که داشتم لوازمامو تو کوله م می تپوندم : تا حالا با یه پسر نرفتم قهوه بخورم !
_ خب پس این میشه اولین بارت !
_ فکر نکنم وخ داشته باشم.( کوله مو انداختم رو کولم و به سمت در خروجی رختکن حرکت کردم )
پشتم میومد : چرا ؟
_ چون وخ ندارم !
_ چون پشتم شق کردی ؟!
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم! به چشمای آبیش نگاه کردم … لعنتی ! چرا انقدر به نظرم جذاب بود ؟
نگاهمو ازش گرفتم .
_ پس قهوه میخوریم ؟!
به لباش نگاه کردم … لبای قلوه ای سرخش … : کجا بخوریم؟!
لبخند زد : شماره تو بده .

_ پایه ای امشب خونتو مکان کنیم ؟
_ نع !
بابک زد رو شونه م : بی خیااااال ! بعد از مدت ها یه جنده جور کردیما ! پایه باش ، کلی از جیب فرزاد بیچاره داره میره ، میگه چیز خوبیه ! کار کُشته س.
_ چرا خونه خودتو مکان نمیکنی؟
_ زکی ! ننه بابامو چیکار کنم ؟
_ چه میدونم ! بگو برن سفر !
_ کص نگو مومن! … خونه مجردی داری واسه همین روزا دیگه ! بخیل نباش . تواَم حال میکنیا .
_ گفتم نه! همسایه ها صداشون دراومده .
_ کیرم تو همسایه ها، تو که میخوای از اونجا بزنی بیرون، آخراشه دیگه .
_ هتل بگیرید!
_ چی شده جدیدا ساز مخالف میزنی ؟ چن وختیه عوض شدی … نکنه بخاطر این پسر کونیه س ؟
وایسادم سر جام : قصد داری تا خونه م منو تعقیب کنی ؟
_ تعقیب چیه ، دارم باهات راه میرم کصخل .
_ حوصله ندارم بابی . ( به قدم زدن ادامه دادم )
_ فرزاد میگف تو اون کافی شاپ نزدیک پارک ساعی دیدتت … که داشتی با اون پسره دل میدادی و قلوه می گرفتی !
_ حرفای فرزاد جقی شده سند واس ما ؟
بابک خندید : اوه… فرزاد اینو بشنوه رفاقتشو باهات تموم میکنه .
_ بهتر ! اون وخ دیگه خونه م مکان نمیشه .
بابک بازم خندید : نه جدی … این روزا خیلی تو کونِ این پسر کونیه ایا ! سر تمرین هی هواشو داری، باهاش کافه میری ، پارک میرید با هم وید میزنید … کامران میگه یه جوری نیگاش میکنی انگار زنته !
_ نَع ناموصن شما سه نفر نیاز به یه جنده دارید ! باعش… خونه امشب برا شما !
بازم زد رو شونه م : خونه رو که تهش بالاخره باس میدادی دادا ! ولی بحثو عوض نکن ، چی شده انقد این پسر کونیه رو می تحویلی ؟
_ حالاع از کجا معلوم کونیه ؟!
_ بیخی بنیامین! با اون موهای بلوند تخمیش که از ته زده … پیرسینگ دماغش … ( خندید ) ناموصن کونیه !
_ شاید استایلش اینع خب …
بابک بازم خندید …
_ خنده هات خیلی تخمین بابی … میدونسی داداچ؟
سرشو به نشونه تاکید تکون داد … : نَع جدی ! اگه تو کف این پسره ای برات جورش کنیم !
_ چی کص میگی واس خودت ؟ !
برا بار سوم زد رو شونه م : رفاقت واس همین روزاس دیگع ! … فک نکنم جور کردنش کار سختی باشه، دیدی چطوری میحرفع ؟ … انگار خودشم دلش میخواد کونش بذارن .

این چندمین کامِ ویدیه که می گیرم ؟ ! … هوم نمیدونم … ولی میدونم که امروز نمی گیرَتم … اون جمله م که گفتم جنسای طاها همیشه دوای دردامه، انگار امروز صدق نمیکنه … گوشیم زنگ میخوره ، کامرانه، ریجکت میکنم …
این دفعه اس ام اس میده،به صفحه گوشیم نگا میکنم : ” بنیامین کجا گُم و گور شدی دادا؟ کامران پسره رو بُرد ،خونه ت الان اوکیه ، تُندی بیا خونه،امشب ال کلاسیکوئه،سررات یه کمِیَم تُخمه بگیر ،منتظرتیما ! زودی بیاع .”
بازم از ویدم کام میگیرم … از جام بلند میشم … و مجددا از وید کام میگیرم… به قدم زدن ادامه میدم … و همچنان کام میگیرم …

ادامه…

نوشته: میم_الف

دکمه بازگشت به بالا