حس متفاوت
چشمم به لوستر سقف اتاق خیره مانده بود. روتختی را کشیده بودم روم. سرم رو برگردوندم. طبق معمول پشتش رو بهم کرده بود و خوابیده بود. به مرحله بدی رسیده بودم. میخواستم مثل همیشه برم سراغش ولی حس گدایی سکس اونم از کسی که میدونم منو نمیخواست، مانع شد. بهتر دیدم مثل خیلی شبهای دیگه برم تو فکر و تصوّر.
شروع به مرور کردم. یادم افتاد اکثراً تو اینجور مواقع فقط الهام تو ذهنم میومد. کسی که در برابرم یک برّه بود و تو تمام این سالها اگه نبود میمردم.
خدایا چقدر باهاش راحت بودم. گرچه مدتّها طول کشیدهبود تا باهاش به این سطح از رابطه برسم. سطحی که کمتر کسی بهش دست پیدا میکرد. اعتماد صد در صد. نه اینکه جزیی از وجودت باشه. نه. اون خود خودم بود. دیدی آدما تو خلوتشون با خودشون حرف میزنند. با اون هم همینطور شدهبودم. اون برام تو تمام این سالها یه فرشته نجات بود. سالهایی که به لطف یه زن سرد و بیروح که از کل زنیّت فقط یه اسم تو شناسنامم بود، فقط داشتم جهنّم را تجربه میکردم. شده بودم مثله یه ماهی که بیرون از آب پرتاب شده امّا تا میاد جون بده یه موجی از دریا بهش میخوره و دوباره جون میگیره. الهام همون موج دریا بود برام. بهترین رفیقم. و رازش تو یه چیز بود. تنها کسی که تو این دنیا منو صد در صد قبول داشت. تسلیم محض محضم بود. از برده هم بردهتر. البته من هم هیچ وقت توقّع غیرمعمول ازش نداشتم. رابطمون پلّه پلّه عمیق شده بود و به اوجش رسیدهبود. رفاقت و راحتی بیش از حد تصوّری که به نظرم از عشق هم بالاتر بود. راز ناگفتهای با هم نداشتیم. تو سکس از هرچی محدودیت بود رها میشدیم و تو فانتزیهای سکسمون هر چی که فکرش رو بکنید بود. خلاصه آخر آخر حال بود.
چند ماهی از اختلاف شدیدم با زنم میگذشت. اختلافی که تا مرز طلاق پیش رفت ولی در آخرین لحظه به خاطر بچّههام گذشتم. در واقع تصمیم گرفتم این کوه غرور و کینه و بیاخلاقی رو مثه استخوان توی گلو به خاطر بچّههام تا آخر عمر تحمّل کنم. لذا اکثر شبهایی که حشری میشدم و نیاز به سکس داشتم با اکراه سراغش میرفتم که اکثراً یا منو پس میزد و بیمحلّی میکرد یا نهایتاً بدون هیچ معاشقهای افتخار میداد لای پاش خودم رو خالی کنم. البته چه خالی شدنی؟ بدتر عقدهای میشدم.
الهام چند سالی بود که صیغهام بود و انصافاً اگه نبود معلوم نبود چه آینده جنسی بدی پیش رو داشتم. ولی الان چند ماهی میشد که الهامم رو ندیده بودم. چون نمیخواستم آتیش اختلافاتم با یه بیاحتیاطی بیشتر بشه.
خدایا چقدر دلم تنگ شده واسش. تو میدونی که چقدر بهش وابسته شدم. با همین تصوّرات آرام آرام زیر پتو دستمو رو کیرم کشیدم و نیمه بیدار شد. تو تصوّرم نشوندمش پایین پام. با ماساژ پاهام شروع کرد و بعد هم بازی با کیرم. بعد آروم آروم لبهاشو رسوند به سوراخ کونم و بعد تخمامو لیس زد و یواش یواش کیرمو کرد تو دهنش. سرعت خوردنش بیشتر شده بود. دستم را آوردم بیرون و کمی بهش تف زدم و اینبار کردم تو شرتم. کیرم داشت بلند بلند می شد که ناگهان اون اتّفاق مثله پتک خورد تو سرم . همه حسّم رو ازم گرفت. کیرم دوباره خوابید.
اَه که هر چی میخوام فراموشش کنم ناخودآگاه دوباره میاد تو ذهنم. کاش اتفّاق نمیافتاد. نباید اون کار رو میکرد. با اینکه چندبار معذرتخواهی کرده بود ولی باز نتونسته بودم هضمش کنم. کاش یه جور جبران میکرد که دوباره برگردم به روزهای اوج رابطه. امّا چجوری؟ میگفت تو این چند ماهی که ازم دور بوده خیلی به خودش رسیده و منم از این بابت خیلی خوشحال بودم. از کاشت ناخن تا جراحی بینی و اپیلاسیون و … ولی برای من چیزی که بیشتر اهمیّت داشت حرف شنویش بود نه جسم و قیافش.
دوباره فکر و خیال شروع شد. شاید اگه تنبیهش میکردم خالی میشدم. ولی میترسم. نکنه الهام من عوض شده و نکنه دیگه مریدم نیست. نکنه دیگه ازم خسته شده. نکنه … نکنه … و هزار تا نکنه دیگه به ذهنم اومد. اما چون حالم خیلی خراب بود و میخواستم خودمو ارضا کنم سعی کردم مثبت فکر کنم. برای همین جهت تصوّراتم رو عوض کردم.
اینجوری فکر کردم که با هزار بدبختی برنامهای چیندم و رفتم پیشش. وارد خونه که شدم تیپ قشنگی زده بود. لباس و دامن شیکی تنش بود و یه روسری خوشرنگ هم سرش بود. با اینکه هنوز صورتش به خاطر عمل بینی ورم داشت ولی برام صمیمیترین صورت عالم بود. باهاش روبوسی و سلام علیک کردم. رفتم تو اتاق خوابش و لبه تخت نشستم. اومد پیشم و گفت هنوز ازم ناراحتی. گفتم:
_اگه راستشو بخوای بیش از حد
_چجوری بگم غلط کردم. گوه خوردم. نفهمیدم.
_فقط بهم بگو از این به بعد برنامهات چیه؟
_گفت یعنی چی؟
_گفتم خودت میدونی. قراره رابطمون مثل قبل باشه یا بشه فقط یه رابطه سکسی معمولی.
از بغلم پاشد و دو زانو جلوم رو زمین نشست. پامو بوسید. سرش رو آورد بالا و به چشمهام خیره شد. گفت:
_اگه سگتو تنبیه کنی بعدش میبخشیش؟
_ اینا فقط در حد حرفه.
_گفت امتحان کن.
کمی بهش خیره شدم. حس کردم داره راست میگه. ولی اون حس لعنتی که باعث تحقیرم شده بود و عجیب عصبانیم کرده بود رو باید چجوری از بین میبردم؟ اگه همینجوری قبول میکردم که ببخشمش موضوع ماست مالی شده بود. حل نشده بود. یهو پاشدم. گفتم سریع همینجور که دو زانو هستی خم شو رو تخت.
منتظر بودم که یا انجام نده یا معطل کنه یا بپرسه چرا؟ تا منم سریع از خونه برم بیرون. ولی بدون هیچ مکث و معطلی کاری رو که گفتم انجام داد. روسریش رو باز کردم و بستم به چشماش. رفتم پشت سرش. دامنش رو دادم بالا. چشمم به لپهای کونش که خورد یجوری شدم. دودل بودم ولی باید مطمئن میشدم. گفتم:
_خودت گفتی که میخوای بهم ثابت کنی؟
_گفت هر چی شما بگی آقا
_نه خوشم اومد. معلومه که یادت نرفته آقات کیه؟
_من سگ کی باشم که یادم بره. شما خدای منی.
حس متفاوتی درونم شروع به جوشیدن کرد. عاشق نوع رابطهای که باهاش داشتم بودم و در عین حال به شدّت عصبانی.
_پس چرا اونروز اون غلطو کردی؟ چرا خواستم ببینمت طاقچه بالا گذاشتی؟ چرا حرفم رو زمین زدی؟ چی از خواسته من برات مهمتر بود؟ دوساعت مرخصی از کاری که خودم برات جور کردم؟ این بود ادعای دلتنگی؟ تو که میدونستی با هزار بدبختی تونستم برنامهای جور کنم که بعد از مدتّها ببینمت؟ بعد ادّعا میکنی من خداتم؟ شاشیدم به این خدایی؟ مگه من به زور خواستم با هم به این درجه از رابطه برسیم؟ تو همه معادلات ذهنیمو خراب کردی. منکه بارها گفتم اگر توان و ظرفیت داری رابطهمون را به این حدّ برسانیم. یالا یه دلیل درست بیار تا از این حس حقارت دربیام.
با بغض همونجوری که سرش رو تخت بود گفت:
_بخدا نفهمیدم. خیلی غلط کردم . خیلی. خیلی. گوه خورم. پشیمونم. من کنیزتم. شما ببخش.
_حس کردم کیرم داره بزرگ میشه.
برای اولین بار کمربندم رو باز کردم.
_ نشنیدم چی گفتی؟ بلندتر بگو.
_گوه خورم تو ببخش. تو خدای منی. کنیزتو ببخش. تنبیهم کن ولی ببخشتم. هر کاری میخوای بکن ولی آقام بمون.
دستم رفت بالا و با شدت اولّین شلاق رو لپهای کونش فرود آوردم. اما قلب خودمم تیر کشید. ما با هم سکس خشن هم داشتیم که بدتر از اینها هم سرش آورده بودم ولی اینبار میخواستم خشم و عصبانیتمو روش خالی کنم. دادش درومد.
_آخ سوختم.
_خفهشو. منم اونروز سوختم. از جات تکون بخوری برای همیشه میرم و گورمو گم میکنم و تو هم میتونی به زندگی آزاد و راحتت برسی. البته بدون وجود من. خیلیها هستند از من بهتر که اتفاقاً قدر و ارزشتو خوب میدونن.
_بمیرم هم تکون نمیخورم. زندگی من تویی. من جسم و روحم مال توئه. هر کاری میخوای باهام بکن. تا جاییکه دلت آروم میشه کتکم بزن. ولی پیشم باش. بخدا بدون تو میمیرم. من اونروز حماقت کردم. میدونم روحتو زخمی کردم. ولی بخدا جبران میکنم. تو هممیشه بیقید و شرط رهنما و کمک من بودی تو زندگی. هر چی دارم از صدقهسر توئه. بازم میگمو گوه خوردم. تو ببخش.
نشستم پشت سرش و دستم رو انداختم لای شرت توریش و با یه حرکت جرش دادم. حالا کونش کامل لخت بود. شلاق دوّم رو با دست و دل لرزون حوالهاش کردم. گریهاش درومد و با بغض آهی کشید که همه وجودم سوخت. قلب خودمم تیر کشید. داد زدم:
_بتمرگ رو تخت
_چشم
بلند شد و به پهلو خوابید رو تخت. کنارش خوابیدم. سیگاری رو که از قبل آماده کرده بود برداشتم و روشن کردم. خیلی تحریک شده بودم. گفتم:
_میخوام بدون خوندن صیغه و بدون هیچ معاشقهای جرت بدم. اونم از کون.
_هر چی شما بگی آقا. شما اختیار منو داری.
دلم خیلی آروم گرفت. یواش روسری رو از روی چشماش برداشتم. میدونستم خیلی اذّیت شده. مخصوصاً جای عمل بینیش.
_برو دست و صورتتو بشور و چادرت رو هم سرت کن. یه چایی هم بیار
_چشم
وقتی اومد روتخت لم داده بودم. چادرش سرش بود سینی چایی رو که آورد گذاشت لبه تخت و خودش وایساد روبروم. بهش نگاه کردم. چقدر دلم براش پر میکشید. هم برای خودش هم برای رابطمون. خیلی آروم شده بودم. برای همین گفتم:
_خانم الهام شریفی من شما را با مهریه 14000 تومان به مدت 14 ساعت به عقد موقّت خودم درآوردم. قَبِلتُ؟
_ قَبِلتُ.
پاشدم چادرش رو از سرش برداشتم. اول پیشونیشو طولانی مدت بوسیدم. سرشو گذاشت رو سینم. کمی موهاشو نوازش کردم و بعد با دو دستم صورتشو بالا آوردم و لبهام رو لبهاش قفل کردم. همه لباسهاشو که کندم دوباره خوابیدم رو تخت. کنارم اومد دراز کشید و سرش رو دوباره گذاشت رو سینم. میدونست به خاطر پا دردم منتظرم تا کمی ماساژم بده. همیشه سکسمون از اینجا شروع میشد. با لبخندی ملیح خودشو لوس کرد و گفت:
_آقا. اجازه میدین پاهاتونو از زیر شلوار ماساژ بدم.
_قول میدی که دیگه عصبانیم نکنی.
_قول قول. من دیگه گوه بخورم رو حرف آقامون حرفی بزنم.
_ این آقا دربست نوکرته.
شلوارم رو کشید پایین. جورابهام رو هم درآورد. وسط پام نشست و شروع کرد به ماساژ دادن. وقتی به رون پام رسید شرتم داشت پاره میشد.بهم خیره شد و شهوتی گفت: خیلی گشنمه. میخوام با اجازه بخورمش. خندیدم و گفتم:
_رو قولت حساب میکنم. مثل همیشه برو که بریم.
چشمامو بستم. کیرم که تو دهنش جا خوش کرد و دیدم با حرص و ولع داره ساک میزنه دیگه هیچی نفهمیدم.
همه این تصوّرات آبمو کامل درآورد. پاشدم رفتم دستشویی و خودمو شستم و برگشتم رو تخت. زنم هنوز سرد و بیروح پشت به من خوابیده بود و خر و پف میکرد.
“پایان”
نوشته: غریبه آشنا