اولین ضربدری من و شوهرم
-باورم نمیشه که جواب داد.
+بهت که گفتم. عسل، شیطونِ درونش رو ازت مخفی کرده. حالا دقیق برام تعریف کن ببینم چی شده.
-همهی اون داستانهای سکسی ضربدری که از طریق یک کاربر ناشناس براش فرستاده بودم رو خوند. تا چند روز اصلا واکنشی نشون نداد اما دیشب یکهو بحثش رو پیش کشید و داستانها رو نشونم داد. اولین سوالش این بود که “این داستانها واقعی هست یا نه؟” من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم که “آره واقعیه.” قشنگ معلوم بود که ذهنش درگیر داستانها شده و براش جذابه.
+مطمئن بودم اینطوری واکنش نشون میده.
-تو راست میگفتی. تکراری شدن و افت کردن رابطه جنسی ما، تاثیر زیادی روی واکنش عسل نسبت به داستان سکسی داشت.
+اکثر زوجهایی که تو سن پایین ازدواج میکنن، به مرور دچار این افت میشن و خیلیهاشون در برابر تنوع رابطه جنسی، واکنش بدی ندارن. حالا درسته که شاید شهامت عملی کردن فانتزیهاشون رو نداشته باشن اما قطعا با فانتزیهایی که کمبود تنوع جنسی رو توی وجودشون، جبران کنه، خیلی حال میکنن. عسل هم دقیقا مثل خودته. دوست داره توی رابطه جنسی، تنوع داشته باشه. حتی شاید بیشتر از تو.
-حالا باید چیکار کنم؟
+امشب توی سکس، وقتی که تو اوج شهوت بود، بحث فانتزی ضربدری رو پیش بکش. اگه دیدی شهوتی تر شد، ریسک کن و اسم رئیست و زنش رو بیار و پیشنهاد بده که توی فانتزی ذهنیتون، با اونا ضربدری کنین.
-شاید ناراحت بشه؟
+دیگه وقتشه که ریسک کنی. درسته که هرگز با عسل چت نکردم، اما توی این یک سال، زنت رو هم به خوبی خودت شناختم. مطمئنم که به شدت زن حشری و تنوع طلبیه.
-راستی در مورد رئیسم چیکار کنم؟
+در مورد رئیست هم باید ریسک کنی. نترس و شجاع باش. بهش بگو که رابطه جنسی زندگی زناشوییات، دچار افت شدید شده. در کنارش بگو که چقدر روحیات کاکولدی داری. بعدش هم خیلی مودبانه و صریح، پیشنهاد ضربدری بده. اگه دوست داشتی، توی متن بهت کمک میکنم.
-واقعا لطف میکنی. دارم از ترس سکته میکنم، اما مطمئنم که اگه این موقعیت رو از دست بدم، تا آخر عمرم پشیمون میشم.
+نترس و شجاع باش.
دوباره هاج و واج، به صفحه گوشی و سابقه چت داریوش نگاه کردم و گفتم: این پسره هر چی که تو بهش میگی گوش میکنه. انگار هیپنوتیزم شده.
داریوش لبخند زد و گفت: قراره امشب بهم پیام بده. یعنی همون متنی که با کاربر ناشناس براش میفرستم رو قراره بده به خودم.
کمی فکر کردم و گفتم: وقتی خودم رو میذارم جای بردیا، واقعا داره ریسک بزرگی میکنه. این اصلا منطقی نیست و با عقل جور در نمیاد. معلوم نیست توی این یک سال، چیکارش کردی که تا این اندازه به اون اکانت ناشناس اعتماد داره. امشب قراره، هم به رئیسش پیشنهاد ضربدری بده و هم قراره توی سکس با زنش، تصویر سازی سکس ضربدری با ما رو بکنه. تو اعجوبهای داریوش.
داریوش لبخند مغرورانهای زد و گفت: میتونی برام جبران کنی.
به خاطر اینکه یک قدم دیگه به ضربدری نزدیک تر شده بودیم، تحریک شدم. جلوی داریوش زانو زدم. شورت و شلوارکش رو درآوردم و شروع کردم به ساک زدن. چشمهاش رو بسته بود و به موهام چنگ میزد. مطمئن بودم که داره عسل رو تصور میکنه. من هم چشمهام رو بستم و تصور کردم که دارم برای بردیا ساک میزنم.
وقتی پیام عسل رو خوندم، شوکه شدم. یک لبخند محو زدم و به خودم گفتم: انگار شوکه شدنهای من تمومی نداره. برام نوشته بود: پریسا خانم یک موردی هست که تا الان روم نمیشد ازتون بپرسم، اما چارهای ندارم و باید بگم. میخواستم ازتون بپرسم که تا چه اندازه میتونم جلوی شما، یعنی جلوی شوهرتون آقا داریوش، راحت باشم. یعنی راحت لباس بپوشم. آخه دوست ندارم جوری بشه که شما ناراحت بشی و خب من اصلا نمیخوام که باعث ناراحتی کَسی بشم. قبلا تجربه این رو داشتم که حتی خواهر خودم دوست نداشت که جلوی شوهرش، هر جور لباسی بپوشم. الان هم که داریم با هم میریم سفر، حتی یک درصد هم نمیخوام باعث دلخوری بشم. برای همین تصمیم گرفتم تا از خود شما بپرسم. هر چی شما بگی، من همونطور میپوشم.
پیام عسل رو چند بار خوندم. نمیتونستم جلوی خندهی خودم رو بگیرم. طاقت نیاوردم و زنگ زدم به داریوش. کمی دیر جواب داد و گفت: سلام عزیزم، خوبی؟
+آره خوبم داریوش. میتونی حرف بزنی؟
-موردی پیش اومده؟
+نه، یعنی آره. یعنی نه اینقدر مهم که بخوام مزاحم کارت بشم و وقتت رو بگیرم، اما اینقدر هیجان دارم که دوست دارم حتما باهات مطرح کنم.
-مگه میشه برای تو وقت نداشته باشم؟
+وای داریوش نمیدونی چی شده. عسل همین الان به من یک پیام برگریزون داده. البته هیجانم فقط مربوط به پیامش نیست. یک چیزی در مورد عسل هست که با منطق و عقل من، جور در نمیاد.
-چه پیامی بهت داده؟ چیه عسل برای تو عجیبه؟ راحت و خونسرد، هر چی که تو دلت میگذره رو به من بگو.
+من حس میکنم که عسل از پیشنهاد شوهرش به تو خبر داره. بردیا به تو گفت که زنش هنوز در جریان نیست اما من فکر میکنم دروغ گفته. حتی فکر میکنم، بردیا توی تمام مدتی که با تو حرف میزده و میگفته که زنش از هیچی خبر نداره، دروغ میگفته. یک حسی بهم میگه عسل میدونه که شوهرش به رئیسش پیشنهاد ضربدری داده. در ضمن تو به من نگفتی که به عنوان یک رئیس، دقیقا چه واکنشی بعد از پیشنهاد کارمندت داشتی. داریوش من خیلی گیج شدم. یک چیزی این وسط درست نیست.
-یعنی تو میگی که بردیا و عسل خبر دارن که من همون اکانت ناشناس هستم؟
+شاید ندونن که تو همون اکانت هستی اما فکر میکنم که بردیا به اون اکانت نا شناس، حقیقت رو نگفته. اون قسمت که زنش از همه چی خبر داره رو حتی از اکانت نا شناس هم مخفی کرده. من حدس میزنم که حتی شاید با هماهنگی همدیگه، با اون اکانت نا شناس در رابطه بودن. بعدش هم که به توصیه اون اکانت نا شناس به تو که رئیسش باشی، پیشنهاد ضربدری داد و گفت که زنش هنوز در جریان نیست و لازمه که برای اینکار، آماده بشه. الان موفق شدم منظورم رو برسونم؟
-آره موفق شدی عزیزم. فقط چی شد که به این نتیجه رسیدی؟
+دلیل منطقی و محکمی برای این فکرم ندارم. فقط حسم داره بهم میگه که عسل…
-عسل چی؟
+نزدیک به سه هفته است که با عسل در رابطه هستم. قرار بود من روی عسل تاثیر بذارم و شیطون درونش رو زنده کنم تا برای ضربدری و سکس گروهی وسوسه بشه اما…
-اما چی؟
+به نظر من، عسل خیلی باهوش تر از اونیه که نشون میده. گاهی وقتها مطمئنم که اصرار داره تا خودش رو یک زن خنگ با شخصیت سطحی، نشون بده. در صورتی که اصلا آدم خنگی نیست. عسل آیکییو و ایکییو به شدت بالایی داره. امکان نداره همچین زنی، از درون شوهرش خبر نداشته باشه. محاله آدمی مثل عسل، نفهمه که شوهرش به مدت یک سال، با یک کاربر نا شناس در تماسه و تا این اندازه تحت تاثیر اون کاربر نا شناس قرار گرفته.
-گفتی بهت یک پیام برگریزون داد. پیامش چی بود؟
+داره از من اجازه میگیره که میتونه جلوی شوهرم، یعنی تو، راحت لباس بپوشه یا نه. اون شب مهمونی که اومده بودن خونهی ما، من یک لباس مجلسی اندامی و نیمه سکسی پوشیده بودم. خودش هم که یک تیشرت و شلوار جین چسبون پوشیده بود و کون و سینههاش رو انداخته بود بیرون. یعنی تکلیف جفتمون در مورد پوشش، همون شب اول مشخص شد. حالا چه لزومی داره که در این مورد از من اجازه بخواد؟
-خب بده که میخواد بهت احترام بذاره؟ فکر نمیکنی یکمی بد بین شدی؟
+داریوش یک حسی بهم میگه…
-چرا حرفت رو قورت دادی.
+حس میکنم که عسل داره با من و تو بازی میکنه. همونطور که تو به عنوان یک کاربر نا شناس با اونا داری بازی میکنی. شاید باورت نشه اما حتی شاید فهمیده باشن که تو همون کاربر نا شناس هستی.
داریوش چند لحظه مکث کرد و گفت: فکر نمیکنی که هوش هر دو تاشون رو زیادی دست بالا گرفتی؟
+گفتم که از هیچی مطمئن نیستم. فقط حسم و حدسهام رو دارم بهت میگم. الان حتی نمیدونم که چه جوابی باید به عسل بدم.
-اوکی پیشنهادم اینه که فعلا استراحت کنی. عصر که اومدم خونه، از اول همه چی رو با هم مرور میکنیم و نهایتا به جمع بندی میرسیم. فعلا هم جواب عسل رو نده تا من بیام.
+باشه عزیزم، هر چی تو بگی.
به حرف داریوش گوش دادم و کمی خوابیدم. وقتی بیدار شدم، رفتم توی حموم. کمی پشیمون شدم که چرا بدون اینکه از چیزی مطمئن بشم، با داریوش مطرحش کردم. پیش خودم گفتم: با این کارم، حسابی ذهن داریوش رو مختل کردم.
از حموم برگشتم. خودم رو خشک کردم و حوله رو دورم پیچیدم. چیزی به ساعت اومدن داریوش نمونده بود. رفتم توی آشپزخونه و چای دم کردم. خواستم برم توی اتاق که لباس بپوشم، اما درِ خونه رو زدن. داریوش هیچ وقت درِ خونه رو نمیزد. کلید میانداخت و میاومد داخل. خودم رو به در رسوندم و گفتم: کیه؟
داریوش پشت در بود و گفت: منم در رو باز کن.
در رو باز کردم. خواستم به داریوش بگم: تو که کلید داری، پس چرا…
وقتی نگاهم به بردیا و عسل افتاد که کنار داریوش ایستاده بودن، خشکم زدم. داریوش با لبخند گفت: عافیت باشه عزیزم.
بردیا و عسل هم لبخند زنان، سلام کردن. چند لحظه به هر سه تاشون نگاه کردم و گفتم: سلام.
عسل گفت: عزیزم نمیخوای دعوتمون کنی داخل؟
دوباره چند لحظه نگاهشون کردم. بعد یک قدم به سمت عقب رفتم و گفتم: بفرمایین داخل.
اول داریوش وارد شد. بعد بردیا وارد شد. بعد عسل وارد شد و لبخند زنان گفت: چه حوله آبی خوش رنگی.
داریوش بدون اینکه کُتش رو در بیاره، نشست روی کاناپه. سیگار و فندک و جا سیگاریاش رو از روی میز عسلی برداشت و یک نخ سیگار روشن کرد. عسل یک نگاه به آشپزخونه انداخت و گفت: وای خدا کاش یک چیز دیگه ازت میخواستم. پریسا جون، اجازه هست برای خودم چای بریزم. این بردیا گُه زده تو اعصاب من و فقط یک لیوان چای میتونه جلوی من رو برای کشتنش بگیره.
بردیا نشست رو به روی داریوش و رو به عسل گفت: الان جنابعالی طلبکار شدی؟
عسل وارد آشپزخونه شد و رو به بردیا گفت: دو ساعته داری غُر میزنی. ولکن هم نیستی.
یک لیوان از توی کابینت برداشت و گفت: داریوش تو چای میخوای؟
داریوش یک پُک از سیگارش زد و گفت: آره بریز.
عسل رو به من گفت: پریسا جون تو هم چای میخوری تا برات بریزم؟
همینطور ایستاده و هاج و واج، داشتم هر سه تاشون رو نگاه میکردم. نا خواسته حوله رو دورم محکم تر گرفتم و اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم. داریوش رو به عسل گفت: بریز براش.
بردیا رو به عسل گفت: منم هویجم.
عسل در جواب بردیا گفت: خودت بیا برای خودت بریز.
بردیا رو به داریوش گفت: میبینیش تو رو خدا. رو که نیست…
داریوش حرف بردیا رو قطع کرد و گفت: میشه دو دقیقه به جون هم نپرین.
عسل همراه با یک سینی که داخلش سه تا لیوان چای بود، برگشت توی هال. سینی چای رو گذاشت روی میز. مانتو و شالش رو درآورد و انداخت روی دستهی کاناپه. بعدش نشست کنار داریوش و رو به بردیا گفت: خوب شد تو زن نشدی. وگرنه مخ شوهر بدبختت رو میخوردی، بس که غُر میزنی.
بردیا با حرص گفت: تو گند زدی، چرا نمیخوای قبول کنی. یک کلام بگو من مقصرم تا منم ولت کنم.
عسل گفت: وا من کجا گند زدم. دقیقا همون کاری رو کردم که شما از من خواسته بودین.
داریوش یک لبخند محو زد و به عسل نگاه کرد. عسل هم لبخند زد و گفت: البته به غیر از حرکت امروزم.
چند لحظه همهشون سکوت کردن. من همچنان ایستاده بودم و توی شوک بودم و نمیتونستم حرفهاشون رو بفهمم. عسل برای چند ثانیه با من چشم تو چشم شد و یکهو خندهاش گرفت و گفت: اصلا همهاش تقصیر توعه.
بردیا در جواب عسل گفت: به پریسا چه ربطی داره؟
عسل گفت: آخه زن اینقدر تیز و باهوش؟ فکر میکردم فقط خودم تنها زن باهوش ایران زمین هستم.
بردیا گفت: اعتماد به نفست من رو کُشته. گند زدی و حالا میگی خیلی باهوشی؟
داریوش به چهرهی بُهت زده و متعجب من نگاه کرد و گفت: بیا بشین چای بخور. بعد از حموم، میچسبه.
عسل گفت: این طفلک گیرپاژ کرده بابا. یکی اول بهش بگه چه خبره تا سکته مغزی نزده.
داریوش دوباره گفت: بیا بشین پریسا.
بالاخره موفق شدم به حرف بیام و رو به داریوش گفتم: برم لباس بپوشم.
داریوش گفت: نمیخواد، بیا بشین.
یک نفس عمیق کشیدم و با کمی فاصله، نشستم کنار بردیا و به چشمهای داریوش زل زدم. بردیا هم یک نفس عمیق کشید و گفت: خب کی براش توضیح میده؟
سرم رو به سمت بردیا چرخوندم و گفتم: چی رو؟
بردیا انگار کمی هول شد و گفت: همین جریانی که… اصلا هر چی داریوش بگه. یعنی خودش بگه.
عسل رو به بردیا و با یک لحن خاصی گفت: چیه هنوز ازش خجالت میکشی یا بیش از حد توی نقشت فرو رفتی؟
بردیا گفت: خجالت نمیکشم. فقط دوست ندارم ناراحت بشه.
به چهرهی خونسرد داریوش نگاه کردم و گفتم: جریان چیه داریوش؟ اینا چی میگن؟
داریوش یک نخ سیگار دیگه روشن کرد و رو به عسل گفت: تو بگو.
عسل خودش رو برای داریوش لوس کرد و گفت: چَشم هر چی شما بگی.
سرم رو به سمت عسل چرخوندم و منتظر موندم تا حرف بزنه. عسل آب دهنش رو قورت داد و گفت: ما داشتیم باهات بازی میکردیم.
تعجب و شوکم بیشتر شد. خواستم حرف بزنم که بردیا گفت: این چه طرز گفتنه؟
داریوش رو به بردیا گفت: گفتم عسل بهش بگه.
بردیا که انگار از دست عسل عصبی بود، یک پوف طولانی کرد و کامل تکیه داد به کاناپه و دیگه چیزی نگفت. عسل دوباره به من نگاه کرد و گفت: داریوش دوست داشت که تو رو سوپرایز کنه. یعنی برای رسیدن به فانتزی و آرزوت، یک مسیر چالشی و جذاب رو، جلوی پات بذاره. وگرنه من و بردیا همیشه پایه ضربدری با داریوش بودیم. حتی قبل از اینکه تو وارد زندگیاش بشی.
هر لحظه بیشتر گیج میشدم. به داریوش نگاه کردم و همچنان نمیدونستم که چی باید بگم. عسل گفت: عزیزم به من نگاه کن. همهی جوابها پیش منه.
دوباره به عسل نگاه کردم و گفتم: الان همهتون دارین با من شوخی میکنین دیگه؟
عسل خندهاش گرفت و گفت: شوخی چیه عزیزم؟ مگه میشه زن و شوهری که تو و شوهرت دارین نقشه میریزین که مخشون رو برای ضربدری بزنین، بیان تو خونهات و اینطوری باهات شوخی کنن؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: پس میشه کامل حرف بزنی تا بفهمم جریان چیه. مخم داره منفجر میشه.
عسل سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و گفت: خیلی ساده است عزیزم. من و بردیا از قبل با داریوش رابطه داشتیم.
اخم کردم و گفتم: یعنی چی رابطه داشتیم؟
عسل با انگشت اشاره و شست یک دستش، یک حلقه درست کرد. انگشت اشاره اون یکی دستش رو وارد حلقه کرد و با یک لحن شیطون گفت: رابطه یعنی بکن بکن و این حرفا.
نا خواسته به خاطر لحن و حرکت عسل لبخند زدم و گفتم: خب.
عسل گفت: خب نداره دیگه. همیشه منتظر بودیم که داریوش یک زن پایه بگیره که مخالفتی با رابطهی ما نداشته باشه. که خب داریوش تو رو توی اینترنت تور کرد. البته اولش تو رو جدی نگرفتیم، اما خب شوخی شوخی، تو جدی شدی و با داریوش ازدواج کردی. تصمیم داشتیم که یکهویی خودمون رو بهت معرفی کنیم و بهت بگیم که جریان از چه خبره اما داریوش پیشنهاد داد تا یک جور دیگه با تو…
حرف عسل رو قطع کردم و گفتم: باهام بازی کنین.
نگاه و لحن عسل جدی شد و گفت: ما هیچ وقت نمیخواستیم بهت آسیب برسونیم. کل این بازی، به خاطر لذت تو بود. گفتم که، داریوش دوست داشت که تو با هیجان بیشتری به آرزوی جنسی خودت برسی. اگه همون روز اول، ما رو میذاشت جلوی تو و میگفت که “بیا زوج برای ضربدری گیر آوردم”، چه حسی بهت دست میداد؟ ما قصد اذیت کردن تو رو نداشتیم. سه ساله که داریوش رو میشناسم و هیچ وقت ندیدم که به هیچ موجود زندهای، احساس داشته باشه. اما از وقتی که تو وارد زندگیاش شدی، داریوش یک آدم دیگهای شده. هر بار به ما میگه که باید حواسمون باشه و بهت صدمه نزنیم. اگه من درست بازی کرده بودم یا تو اینقدر تیز و باهوش نبودی، همه چی طبق نقشه پیش میرفت. طبق یک داستان هیجان انگیز و جذاب، به ضربدری میرسیدی. اما خب نشد که بشه. داریوش از من خواسته بود که جوری با تو رفتار کنم تا ازم نا امید نشی. یعنی امید داشته باشی که بتونی مخم رو بزنی. اما انگار زیاده روی کردم. پیام امروز هم که فاجعه بود و تو واکنش نشون دادی و متوجه شدی که یک کاسهای زیر نیم کاسه است.
عسل مکث کرد و با یک لحن شیطون گفت: البته اون قسمت که به داریوش گفتی من باهوش تر از اونی هستم که به نظر میام، خیلی خوب بود. کلی ذوق کردم.
بردیا رو به عسل گفت: اینکه سوتی دادی، علائم باهوش بودنه؟
عسل ادای بردیا رو درآورد و گفت: همینی که هست.
هنوز موفق نشده بودم که حرفهای عسل رو هضم کنم. به داریوش نگاه کردم و گفتم: میتونم چند تا سوال بپرسم؟
داریوش با یک لحن جدی گفت: تو هر کاری که دوست داری میتونی انجام بدی. حتی حق داری با عصبانیت، سوالهات رو بپرسی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من از چیزی عصبانی نیستم. اولِ صحبتهای عسل، کمی ناراحت شدم اما اگه منطقی باشم، دلیلی برای ناراحتی وجود نداره. همونطور که من قبل از ازدواج با تو، رابطهها و…
ترجیح دادم حرفم رو ادامه ندم. بعد از کمی مکث و رو به داریوش گفتم: عسل و بردیا واقعا زن و شوهر هستن؟
داریوش لبخند زد و گفت: آره.
+خیلی ساله ازدواج کردن و بچه دار نمیشن؟
-آره.
+چند وقته که باهاشون تو رابطه هستی؟
-سه سال.
+همه اون چتهایی که بین کاربر نا شناس و بردیا بود…
عسل حرف من رو قطع کرد و گفت: آره همهاش ساختگی بود. با کمک همدیگه اون چتها رو نوشتیم.
یک لبخند محو زدم و رو به داریوش گفتم: سه سال پیش، از طریق همون نرمافزار و اکانت نا شناس به بردیا نزدیک شدی و با عسل و بردیا صمیمی شدی؟
داریوش گفت: در مورد نرمافزار و شرکت دروغ نگفتم اما نه، اینطوری به بردیا نزدیک نشدم. این بچه اصلا اهل اینترنت و چت کردن نیست.
اخم کردم و گفتم: پس کلا اکانت نا شناسی کار نیست.
عسل رو به داریوش گفت: به نظرم، همین الان همه چی رو بهش بگیم.
داریوش گفت: در مورد اکانت نا شناس بهت دروغ نگفتم. فقط اون اکانت نا شناس با بردیا حرف نمیزد.
گیج شدم و گفتم: با عسل حرف میزد؟
عسل خندهاش گرفت و گفت: من و بردیا اصلا از طریق اینترنت به داریوش نزدیک نشدیم. بعدا که مست بودم، داستان خودمون رو برات تعریف میکنم. اینطوری روم نمیشه.
بردیا رو به عسل گفت: تو روت نمیشه؟!
عسل اخم کرد و گفت: دلت میاد داستان به اون جذابی رو توی مستی تعریف نکنم؟
یک نفس عمیق کشیدم و رو به داریوش گفتم: پس اکانت نا شناس با کی حرف میزده؟
بردیا رو به من گفت: پریسا خانم، توی این جمع، فقط دو نفر هستن که از طریق اینترنت با هم آشنا شدن.
عسل لحنش رو مرموز کرد و رو به من گفت: به نظرت داریوش آدمیه که تو رو فقط با چهل روز چت کردن، انتخاب کنه؟
چند لحظه به حرفهای عسل و بردیا فکر کردم. یکهو توی دلم خالی شد و نفسم بند اومد. انگار شوکه شدنهای من، تمومی نداشت. با تعجب به داریوش نگاه کردم و گفتم: سراب عشق تویی؟
داریوش به چشمهام نگاه کرد و هیچ جوابی نداد. هر دو تا دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: وای خدای من، باورم نمیشه. چرا حتی یک درصد هم شک نکردم. سراب عشق به من پیشنهاد داد که وارد اون سایت دوستیابی بشم. سراب عشق من رو قانع کرد که میتونم از طریق اینترنت یکی رو انتخاب کنم. سراب عشق بود که از همه زندگی من خبر داشت و همیشه باهاش درد و دل میکردم. حتی قبل از اینکه با مانی آشنا بشم. هر بار ازش پرسیدم که جنسیت و هویتش چیه، تو جوابم میگفت که مهم نیست و فقط در حد یک هم صحبت مجازیه و نه بیشتر.
عسل با یک لحن شوخی گفت: چه میکنه این سراب عشق.
آب دهنم رو قورت دادم و رو به داریوش گفتم: توی لعنتی چند سال تموم با من چت میکردی. تو همه چی رو در مورد من میدونستی، اما هر بار که برات تعریف کردم، طوری وانمود کردی که انگار بار اوله که داری میشنوی. میخواستی من رو امتحان کنی؟ یا شاید هم باهام بازی کنی. کدومش داریوش؟
داریوش با یک لحن ملایم گفت: دیدی گفتم حق داری که عصبانی بشی.
عسل رو به من گفت: پریسا جون، خواهشا خودت رو درگیر داریوش نکن. این روانی خودش هم توانایی شناخت خودش رو نداره. مهم اینه که اگه دوستت نداشت، تو الان اینجا و پیش ما نبودی. داریوش فقط با آدمهایی بازی میکنه که براش مهم هستن. حالا شاید یه کوچولو هم میخواسته امتحانت کنه تا از صداقتت مطمئن بشه. که خب تو نهایتا موفق شدی دل این روانی رو بدزدی.
نمیدونستم که باید چه احساسی داشته باشم. حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که تو همچین شرایطی قرار بگیرم. یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یک بار دیگه همه چی رو توی ذهنم مرور کنم. عسل از جاش بلند شد و اومد به سمت من. جلوی من دو زانو روی زمین نشست. دستهاش رو گذاشت روی پاهای من و گفت: ازت خواهش میکنم ناراحت نباش خانمی. داریوش وقتی امروز دید که تو، به من و بردیا شَک کردی، تصمیم گرفت تا حقیقت رو بهت بگه و بیخیال بازی بشه. چون دلش نیومد ذهنت درگیر باشه و استرس داشته باشی. اصلا باورم نمیشد که این روانی، دلش به حال کَسی بسوزه، اما امروز با چشم خودم دیدم که نگران تو بود. من به چیزی اعتقاد ندارم که قسم بخورم. فقط میتونم به جون خودم قسم بخورم که هر چیزی که الان بهت گفتم، حقیقت محضه.
به چهرهی عسل نگاه کردم و گفتم: حالا میفهمم که چرا از تو خواست تا جریان رو بگی.
عسل متوجه منظورم شد. چهرهاش رو ملوس کرد و گفت: کار من همینه. اینکه همه رو راضی و سر حال نگه دارم. الان هم دقیقا برای همین، اینجا هستم. بگو که چیکار کنم تا حالت بهتر بشه. تو فقط اراده کن تا همونی بشم که تو میخوای. اصلا دوست داری هاپو بشم برات؟ به اندازه کافی هاپوی این دو تا بودم. امشب دوست دارم فقط هاپوی تو باشم. تازه هاپ هاپ هم میکنم برات.
به خاطر حرفهای عسل، هم تعجب کردم و هم لبخند زدم. نگاه و لحن عسل جدی شد و گفت: فکر کردی، تنها دیوونهی این شهر، فقط خودتی؟ فکر کردی تنها زنی که تمایلات عجیب جنسی داره، فقط خودتی؟ اگه جوابت آره است که قطعا آره است، باید بهت بگم که سخت در اشتباهی. تعداد من و تو، بیشتر از اونیه که حتی تصورش رو بکنی. فقط نیاز به یک عدد داریوش داشتیم و داریم تا خود واقعیمون رو رها کنیم.
به چشمهای عسل زل زدم و جوابی نداشتم که بهش بدم. دوباره خودش رو ملوس کرد و دستم رو گذاشت روی دستش و گفت: نگفتی، دوست داری امشب هاپوی تو بشم؟
خندهام گرفت و همچنان نمیدونستم که چی باید بگم. عسل لبخند زد و گفت: نخند خوشگلم. فقط بگو چی میخوای. بردیا رو میخوای؟ دوست داری همین الان ببرت توی اتاق و مشت و مالت بده؟ خیلی خوب بلدهها. یا اصلا اگه ذهنت درگیره و نمیخوای با کَسی باشی، دوست داری من برم زیر داریوش جون تا به یکی از فانتزیهات برسی؟ حرف بزن پریسا. ما قرار گذاشتیم که امشب، هر چی که تو بخوای، همون بشه.
سرم رو تکون دادم و گفتم: فکر کنم تنها راه ممکن برای درک شرایط فعلی، مست شدن باشه.
بردیا ایستاد و گفت: هر چی پریسا خانم بگه. سه سوت بساط مشروب رو براتون ردیف میکنم.
خواستم به بردیا جای مشروبها رو بگم که یادم اومد خودش خبر داره. طبق چیزهایی که شنیده بودم، قطعا عسل و بردیا بیشتر از من توی این خونه بودن و از همه چی خبر داشتن. عسل هم از کنارم بلند شد و رفت تا به بردیا کمک بده. حس کردم که به این بهونه، خواستن که من و داریوش، چند لحظه تنها باشیم. داریوش سومین نخ سیگارش رو روشن کرد. یک نفس عمیق کشیدم و ایستادم. به سمت داریوش رفتم و سیگار رو از توی دستش گرفتم و جا سیگاری رو برداشتم و برگشتم سر جام. یک پُگ از سیگار زدم و رو به داریوش گفتم: آدمی که نهایتا روزی دو نخ سیگار میکشه، حالا داره پشت هم سیگار روشن میکنه. واقعا به خاطر من، عصبی و مضطرب شدی یا اینم جزء همون بازیهای منحصر به فرد خودته؟
داریوش پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت: از لحظهای که با عسل و بردیا وارد خونه شدم، دیگه خبری از بازی نبود و نیست.
یک پُک دیگه زدم و گفتم: نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. از لحظهای که با تو آشنا شدم، زندگیام پر از سوپرایز و هیجان بوده. همونی که همیشه دوست داشتم. الان هم اینقدر غافلگیر شدم که مغزم هنگ کرده. آره شاید حق داشته باشی که بخوای من رو همه جوره امتحان کنی. تو یک آدم پولداری و دوست نداری آدمی وارد زندگیات بشه که چشمش به دنبال پولت باشه. چون خودت یک بار با همین انگیزه همسر یکی دیگه شدی. عسل راست میگه. من خیلی آدم سادهای بودم که فکر میکردم تو من رو توی همون چهل روز و توی اون سایت دوستیابی شناختی. شاید ته دلم به خاطر این همه احتیاط و…
-حرفت رو نخور پریسا.
یک پُک دیگه زدم و گفتم: ته دلم یکمی از دستت ناراحت شد اما اگه بخوام منطقی باشم، کار بدی نکردی. فقط امیدوارم بهت ثابت شده باشه که من حتی یک درصد هم به پول و ثروتت فکر نکردم و نمیکنم. در مورد رابطهات با عسل و بردیا هم اصلا ناراحت نیستم. اتفاقا خیلی هم خوشم اومد و برام جذاب و هیجان انگیز بود. شاید باورت نشه اما برای چند لحظه گذشتهای که بین شما سه نفر بوده رو تصور کردم و شهوتی شدم. قضاوتم در مورد عسل اشتباه نبود. دقیقا همون آدمیه که حدس میزدم. در مورد بازی سه نفرهتون هم، حق با توعه. درسته، لذتِ هیجان و استرس راضی کردن عسل و بردیا برای ضربدری، دست کمی از لذت خود ضربدری نداشت.
داریوش خواست حرف بزنه که نذاشتم و گفتم: داریوش دوست ندارم که تو، جلوی من، در مقام دفاع و ضعف باشی. تو قوی ترین و پیچیده ترین مَردی هستی که تا حالا دیدم. من تصمیم خودم رو گرفتم که تحت حمایت تو باشم و امروز اتفاقی نیفتاد که از تصمیمم پشیمون بشم. تو فقط شوهر و همراه و دوست من نیستی، تو صاحب مطلق منی. اصلا دوست دارم که باهام بازی کنی. اگه قراره من شاه مهره صفحه بازی تو باشم، با جون و دل میپذیرم.
از نگاه و چهره داریوش حدس زدم که به خاطر واکنش من، سوپرایز شده. بعد از چند لحظه یک لبخند رضایت زد و گفت: امروز خیلی سکسی شدی. عسل نسبت به هم جنسهاش، بیش از حد هیزه. خیلی جلوی خودش رو گرفت تا به جونت نیفته.
لبخند زدم و گفتم: تا حالا حتی یک بار هم به هم جنسهام فکر نکردم. اصلا نمیدونم چه حسی داره.
عسل از توی آشپزخونه اومد بیرون. خودش رو به من رسوند. نشست کنار من. دستش رو از زیر حوله، به رون پام رسوند و گفت: من بهت میگم که چه حسی داره.
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و گفتم: مثلا ما رو تنها گذاشتین که راحت حرف بزنیم. گوش وایستادی و همهاش رو شنیدی؟
عسل یک چنگ ملایم به رون پام زد و گفت: خب راحت گذاشتن دو نفر آدم چه ربطی به گوش وایستادن داره؟
خندهام گرفت و گفتم: امروز فقط در مورد تو یکی سوپرایز نشدم. چون مطمئن بودم که چه جونوری هستی.
چشمهای عسل برق زد. لبهاش رو به گوشم رسوند و گفت: بهت قول میدم که هنوز نمیدونی من چه جونوری هستم.
بردیا هم از توی آشپزخونه اومد بیرون و گفت: همه چی حاضره. پیشنهاد میکنم که کاناپهها و میز رو کلا بزنیم کنار و روی زمین بشینیم. اینطوری روی کاناپه، احساس دور بودن به آدم دست میده.
عسل من رو رها کرد. ایستاد و گفت: چه خوشی بگذره امشب. فکر میکردم پریسا بعد از اینکه حقیقت رو بشنوه، خودچُس کنش رو به برق بزنه اما این زنیکه حشری تر از این حرفاست که امشب رو از دست بده. داریوش الحق که خیلی دیوثی. زدی تو خال با این انتخابت.
ایستادم و گفتم: من برم لباس بپوشم.
داریوش گفت: به نظر من که همینطوری خوبی.
عسل هم گفت: حوله به این خوشگلی، دلت میاد به جاش لباس بپوشی؟
سرم رو به سمت بردیا چرخوندم. چند ثانیه به همهمون نگاه کرد و گفت: یعنی من هم باید نظر بدم؟ آهان اوکی، پریسا خانم به نظر من، همون کاری رو بکن که دقیقا مخالف خواسته عسل باشه.
عسل اخم کرد و گفت: اولا که هِی نگو پریسا خانم. قراره تا چند ساعت دیگه بکنی تو کُسش. نکنه موقع کردن، میخوای بگی که “پریسا خانم اجازه هست آیا بندهی حقیر و خجالتی، کیر خجالتی تر از خودم را در کُس محترم شما فرو نمایم؟” دوما حالا که اینطور شد، پریسا باید با همین حوله باشه تا کون تو یکی بسوزه.
از شدت خندهی زیاد، نشستم و به خاطر این همه رُک بودن عسل، کمی خجالت کشیدم. داریوش هم لبخند زد و گفت: مگه نشنیدی چی گفت؟ هنوز مونده تا بفهمی که دقیقا چه مدل جونوریه.
بردیا یک رو فرشی پهن کرد و بساط مشروب رو چید روی رو فرشی. عسل چند تا بالشت آورد و اطراف بساط مشروب گذاشت و گفت: این هم برای اینکه با گشادی کامل لم بدین و مست کنین و چرت و پرت بگین. در انتهای امشب، به عنوان تنها داور بر حق چرت گویی، برنده چرت گو ترین رو مشخص مینمایم. اما از اونجایی که برنده از همین الان مشخصه، این جایزه رو به بردیا میدم تا زیاد معطل نشین.
داریوش بالاخره کتش رو درآورد و نشست کنار بساط مشروب. دو تا بالشت گذاشت زیر دستش و به من اشاره کرد که بشینم کنارش. سمت دیگهی داریوش نشستم به همون بالشتهای داریوش تکیه دادم. عسل رو به بردیا گفت: یاد بگیر.
بردیا دو تا بالشت برای خودش برداشت. نشست و گفت: بالشت تموم شد، برای خودت بیار.
نمیتونستم جلوی خنده خودم رو به خاطر شوخیهای عسل و بردیا بگیرم. عسل چهارزانو نشست و گفت: من که مثل شما گشاد نیستم. نیاز به بالشت ندارم. خب آقا داریوش، بفرما که ساقی امشب خودتی. فقط لطفا برای پریسا جون سنگین بریز که روش بشه تا ته امشب رو دووم بیاره.
بردیا رو به من گفت: قراره در مورد ریده مال عسل خانم حرف بزنیم. میخواد شما حسابی مست بشی تا کمتر آبروش بره.
رو به عسل گفتم: واقعا سوال امروزت خیلی تابلو بود. چرا این کار رو کردی؟
عسل شونههاش رو انداخت بالا و گفت: آدمیزاد است دگر، گاهی وقتها مثل بردیا کُسخل میشود. خدا رو شاکر هستم که همیشه مثل بردیا نیستم.
اخم کردم و رو به عسل گفتم: تو که گفتی به هیچی اعتقاد نداری؟
عسل پوزخند زد و گفت: من از بچگی، به هیچ چیزی و هیچ کَسی اعتقاد نداشتم. یک خدا دارم مخصوص خودم که فقط به اون اعتقاد دارم. فقط بعضی وقتها بیادب میشه و جیش میکنه. بعضی وقتها هم خجالتی میشه و عرق میکنه و مجبورم خجالتش رو بر طرف کنم.
داریوش برای همهمون مشروب ریخت. پیک خودش رو برداشت و گفت: به سلامتی پریسا که بالاخره به جمعمون اضافه شد.
عسل و بردیا هم به تبعیت از داریوش گفتن: به سلامتی پریسا.
بردیا بعد از خوردن پیک مشروبش، رو به من گفت: شما چی پریسا خانم، به خدا اعتقاد دارین؟
قسمتی از حولهام از روی پام کنار رفته بود و رون پام دیده میشد. متوجه خط نگاه عسل شدم. همراه با لبخند، رون پام رو پوشوندم و رو به بردیا گفتم: قدیم بهش اعتقاد داشتم.
بردیا گفت: نکنه چادری هم بودین؟
لبخند زدم و گفتم: گاهی عشقی چادر سرم میکردم.
عسل رو به بردیا گفت: بهتر از توعه که عضو فعال بسیج بودی.
خندهام گرفت و گفتم: واقعا؟
عسل گفت: آره بابا، از اینا بوده که شبانه روز به فرماندهشون سرویس میداده. فقط اینقدر تو سرویس دادن، زیاده روی کرد که کونش پاره شد و اعتقادتش از کونش پرید بیرون.
بردیا در جواب عسل گفت: اتفاقا آدمهایی که با گذشت زمان، تغییر میکنن خیلی منطقی تر از توی جهود هستن که از اولش به هیچی اعتقاد نداشتی.
عسل لبهاش رو برای بردیا غنچه کرد و گفت: عزیزم از وقتی که تو رو دیدم، فقط به تو اعتقاد پیدا کردم. البته دقیق دقیق به خودت نه. اما خب چون قسمتی از بدن توعه، مجبورم بگم تو.
داریوش همینطور پیک مشروبهامون رو پُر میکرد و من به شوخیها و دلقکبازیهای عسل میخندیدم. البته بردیا هم بعد از مست شدن، راه افتاده بود و پا به پای عسل، شوخی میکرد. داریوش اما بیشتر نقش یک مشاهده گر رو داشت. برای اینکه بفهمم بین این سه نفر چه رابطه عمیقی وجود داره، نیاز به تحلیل عمیقی نداشتم. به وضوح با همدیگه حال میکردن و از بودن در کنار هم، لذت میبردن. عسل خط فکرم رو قطع کرد و گفت: عزیزم داری به چی فکر میکنی؟ چیه خجالت میکشی به بردیا بدی؟ یا نگرانی که بردیا جون خجالت بکشه و روش نشه بکنه توش؟ با من درد و دل کن، راحت باش.
دستم رو گذاشتم روی پهلوم و رو به عسل گفتم: ازت خواهش میکنم که دیگه من رو نخندون. کلیههام درد گرفت لعنتی. غلط کردم که گفتم تو رو خوب شناختم.
عسل لحنش رو شیطون کرد و گفت: من عادت ندارم که معذرتخواهی شفاهی رو قبول کنم. فقط کتبی و عملی.
بردیا رو به داریوش گفت: داریوش خان خوب که فکر میکنم، همون بهتر که نقشهمون، زود لو رفت. وگرنه عسل یه موقعی میرید تو نقشههامون که حسابی ضد حال بخوریم. مخصوصا توی سفر.
عسل رو به بردیا گفت: راستی گفتی سفر، یک چیزی اومد تو کلهام. حالا که من ریدم تو نقشهها و بازیهامون و پریسا جون فهمیده که همهی ما جنده و کونی هستیم، به سیما و رضا هم بگیم که باهامون بیان ترکیه. گروپ شیش نفره میزنیم و آرزوی رضا هم برآورده میشه.
چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: سیما و رضا؟!
بردیا رو به عسل گفت: فقط اسهالی تِر بزن.
عسل اخم کرد و گفت: وا قرار شد همه چی رو بهش بگیم دیگه. این رو یادم رفته بود، الان گفتم.
رو به داریوش گفتم: با چند تا زوج هستی؟
عسل خیلی سریع گفت: فقط من و بردیا و سیما و رضا. تازه سیما و رضا رو من براش تور کردم. در ضمن با اون دو تا، مثل ما نیست. یعنی اصل کاریه ما هستیم. اونا فرعی محسوب میشن. بعضی وقتها هم کوچه بُن بست.
پیک مشروبم رو خوردم و گفتم: خیلی خوشحالم که پیشنهاد مست شدن دادم. اونا هم در جریان این بازیا و…
عسل حرف من رو قطع کرد و گفت: نه، فقط میدونن که داریوش زن گرفته و تصمیم داره روی مخ زنش کار کنه تا پایه روابط زیرزمینیمون بشه و شاید زنش اصلا اهل این چیزا نباشه. داریوش فقط به من و بردیا قول داده بود که حتما یک زن پایه بگیره. عزیزم ما نهایتا میخواستیم همه چی رو بهت بگیم. تو برنامهمون بود که آخر سفر بهت بگیم. خب با پیشنهاد من موافق هستین؟
داریوش رو به عسل گفت: باشه بعدا در موردش حرف میزنیم.
عسل شونههاش رو انداخت بالا و گفت: خب پس بیایین بازی کنیم. پوکر چطوره؟
در جواب عسل گفتم: من پوکر بلد نیستم.
عسل گفت: خب یادت میدم.
بردیا گفت: همین الان؟ خب میبازه همهاش.
عسل لبخند زد و گفت: خب قراره ببازه دیگه.
بردیا گفت: به نظر من یک بازی کنیم که پریسا خانم بلد باشه.
عسل گفت: جون به این خانم گفتنت.
یک پیک مشروب دیگه خوردم و گفتم: من فقط حکم بلدم.
عسل گفت: حکم سوسول بازیه اما جهنم و ضرر، چارهای نیست. حکم بازی میکنیم اما شرطی. سه دستی بازی میکنیم. هر دو نفری که باختن، باید به دستور اون دو نفری که بردن، عمل کنن.
بردیا اخم کرد و گفت: شاید پریسا خانم خوشش نیاد. از همین حالا معلومه چی میخوای بهش دستور بدی.
اخم کردم و رو به بردیا گفتم: میشه دیگه به من نگی خانم؟ دارم بالا میارم از بس که گفتی پریسا خانم. به قول عسل، مگه قرار نیست من رو بکنی؟ این خانم گفتنت برای چیه اونوقت؟ در ضمن تهش میگه که حوله رو از دورت بنداز و کامل جلومون لُخت شو. من خیلی سال پیش و موقعهایی که هنوز و مثلا یک زن نجیب و خجالتی بودم، جلوی دو تا مَرد غریبه لُخت شدم و بهشون دادم. داریوش که شوهرمه و تو هم دوستمی.
دهن عسل از تعجب باز شد و گفت: به این میگن یک پرتاب شیش امتیازی. پریسا جون جوری بردیا رو پودر کرد که با کاردک هم جمع بشو نیست.
بردیا هم از حرف من تعجب کرد و گفت: پریسا خا، نه ببخشید، همون پریسا. کاش فقط ازت بخواد که لُخت بشی.
رو به داریوش گفتم: روزه سکوت و مشاهده گری گرفتی؟ تو نظری نداری؟
داریوش لبخند زد و گفت: گاهی وقتها، دیدن و شنیدن، از همه چی لذتبخش تره.
دست داریوش رو گرفتم توی دستم و گفتم: نظرت درباره بازی چیه؟
داریوش گفت: همون حکم هم، تو زیاد بلد نیستی و بازی جذابی نمیشه.
عسل یک نفس عمیق کشید و ایستاد. فکر میکردم به خاطر خوردن زیاد مشروب، سرگیجه داشته باشه و نتونه خوب راه بره اما انگار نه انگار که این همه مشروب خورده بود. رفت توی آشپزخونه و از داخل یخچال، یک بطری پرِ دلستر برداشت و همراه با یک سینی، برگشت توی هال. نشست و گفت: بطری بازی، جرات و حقیقت، بازی میکنیم.
داریوش گفت: این عادلانه است. فقط خودت نچرخون. بردیا میچرخونه، به تو اعتمادی نیست.
رو به عسل گفتم: این بازی رو بلد نیستم.
عسل گفت: این سخت نیست. یکی بطری رو توی سینی میچرخونه و سر بطری به سمت هر کی که متوقف بشه، اون طرف باید به درخواست سه نفر دیگه یا یک حقیقت درباره گذشتهاش رو بگه یا کاری رو بکنه که بقیه میگن.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: خوبه حداقل اگه به سمت من متوقف شد، تنهایی نمیتونی بهم دستور بدی. باید با دو نفر دیگه هم مشورت کنی.
بردیا رو به من گفت: این وحشی رو شناختی.
عسل بساط مشروب رو از بینمون برداشت و گذاشت سمت دیگهی روفرشی. سینی و بطری رو گذاشت وسط روفرشی و بین هر چهارتامون و رو به بردیا گفت: بچرخون.
بردیا هم مثل عسل، چهارزانو نشست. یک نفس عمیق کشید و بطری رو با سرعت چرخوند. ته دلم استرس داشتم که حداقل برای بار اول، بطری به سمت من توقف نکنه. هر چهار نفرمون به بطری نگاه میکردیم و سرعت بطری هر لحظه کمتر میشد و نهایتا به سمت عسل متوقف شد. بردیا یک لبخند شیطنت آمیز زد و گفت: این بطری هم تو رو شناخته. خب باهات چیکار کنیم؟
داریوش گفت: هر چی پریسا بگه.
بردیا رو به من گفت: اول مشخص کن که میخوای یک حقیقت رو بگه یا یک کاری انجام بده.
کمی غافلگیر شده بودم و توقع نداشتم که همین اول کار من تعیین کنم که عسل چیکار کنه. به چشمهای عسل نگاه کردم. لبخند محو و با اعتماد به نفسی، روی لبهاش بود. انگار اصلا براش فرقی نمیکرد که من کدوم رو انتخاب کنم. لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: حقیقت.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: حدس میزدم.
بردیا گفت: خب ازش بپرس. هر چی که تو بپرسی رو باید جواب بده.
دوباره به چشمهای عسل زل زدم. میدونستم که عسل با هر سوالی، به چالش کشیده نمیشه. سوالهای مختلف رو همینطور توی ذهنم مرور میکردم و هیچ کدومشون در حدی نبودن که برای عسل سخت باشن. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: از بابات بیشتر متنفری، یا از مامانت؟
لبخند عسل محو و چهرهی خونسردش، تغییر کرد. چشمهای بردیا از تعجب گرد شد. دستهاش رو گذاشت روی دهنش و با هیجان گفت: پریسا تو محشری. پریسا زدی تو خال. پریسا من از امشب فقط تو رو پرستش میکنم.
داریوش خندهاش گرفت. سرش رو به علامت تایید تکون داد و رو به عسل گفت: فکر کردی الکی انتخابش کردم؟
عسل با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطوری؟
شونههام رو انداختم بالا و گفتم: همینطوری حدس زدم. البته اونجایی که گفتی از اولش به هیچ چیزی و هیچ کَسی اعتقاد نداشتی، احساس کردم که داری از ته دل میگی. بچهها معمولا اول از همه به پدر و مادرشون اعتقاد دارن. مخصوصا دختربچهها که پدرشون رو در حد یک خدا میپرستن.
بردیا رو به عسل گفت: جواب سوالش رو بده، در نرو از زیرش.
به وضوح مشخص بود که عسل هیچ علاقهای نداره تا در مورد گذشتهاش حرف بزنه. اما چارهای نداشت و رو به من گفت: از پدرم. پریسا جون دعا کن بطری به سمت تو متوقف نشه.
داریوش دوباره زد زیر خنده. خیلی واضح از دیدن ما لذت میبرد و کیف میکرد. بردیا دستهاش رو به حالت نیایش گرفت و گفت: خدایا خودت به پریسا رحم کن.
بطری رو برای بار دوم و با سرعت چرخوند. به خاطر هیجان زیاد، من هم مثل عسل و بردیا، چهارزانو نشستم و انگشتهام رو توی هم گره دادم و چشمهام رو بستم و گفتم: بطری جونم بهم رحم کن.
با صدای جیغ عسل، چشمهام رو باز کردم. عسل از شدت خوشحالی، دستهاش رو مشت کرد و گفت: از این بهتر نمیشه.
بطری دقیقا بین من و بردیا متوقف شده بود. رو به عسل گفتم: به سمت هیچ کَسی نیست، باید دوباره بچرخونیم.
عسل گفت: نخیرم عزیزم، اگه بطری بین دو نفر متوقف بشه، اون دو نفر یا باید یک حقیقت که به همدیگه مربوط میشه رو بگن یا باید یک کار مشترک انجام بدن. البته به انتخاب کَسای دیگه. یعنی من و داریوش.
سرم رو به سمت داریوش چرخوندم و