تئوری یک ضربدری
داریوش مات و مبهوت خاطرات من شده بود. نصف بیشتر نوشیدنیهای داخل یخچال اتاق هتل رو خورده بودیم و چیزی به سپیده دم نمونده بود. دستی توی موهاش کشید و گفت: اما تو خودت رو یک جور دیگه برای من معرفی کردی. فکر میکردم یک زن هرزه بودی و فقط برای تنوع طلبی، به شوهرت خیانت میکردی.
خندهام گرفت و گفتم: اینکه به مدت سه ماه با برادرشوهرم رابطه داشتم و حاضر شدم خودم رو در اختیار دو تا از دوستهاش بذارم و بعد از رفتنش از ایران، معتاد رابطه با آدمهای مختلف شدم، تعریفش هرزگی نیست؟
-هست اما نه اونطور که تو خودت رو به من معرفی کردی. اگه برادرشوهرت بهت تجاوز نمیکرد و بعدش هم مخت رو نمیزد، عمرا اگه پا توی همچین مسیری میذاشتی.
+بهت اطمینان میدم که همهی هرزهها از اول هرزه نبودن. همهشون یک محرک قوی داشتن. اما از یک جا به بعد، خودشون خواستن که هرزه باشن.
-تنها چیزی که توی این دنیا برای من مهمه، پول و شهوته. همیشه آرزو داشتم با کَسی ازدواج کنم که بتونم تمام فانتزیهای جنسیام رو باهاش عملی کنم. از تو خوشم اومد و تمام فاکتورهای من رو داشتی اما فکر نمیکردم به این زودی بتونی احساسات من رو قلقلک بدی. نمیخوام بگم که امشب با شنیدن گذشتهات، دلم به حالت سوخت و حس ترحم دارم. اما… چطور بگم؟
+احساساتی شدی.
-آره.
+امیدوارم اینقدر احساساتی نشده باشی که…
-نه خیالت راحت. تمام قولهایی که تو مدت آشناییمون، بهت دادم، سر جاشه. تازه انگیزههام دو برابر هم شده. چون همونقدر که خودم رو میخوام به آرزوهای جنسیام برسونم، برای تو هم این رو میخوام. یادم نرفته که ما دقیقا به همین بهونه با هم آشنا شدیم و برای همین، همدیگه رو انتخاب کردیم. داریوش همیشه سر قولش هست.
+بریم حموم، دوست دارم توی حموم برات ساک بزنم.
-بریم عزیزم.
توی حموم، جلوی داریوش زانو زدم و براش ساک زدم. خودم انرژی و توان اینکه برای سومین بار ارضا بشم رو نداشتم اما موفق شدم داریوش رو برای سومین بار ارضا کنم. حس بینهایت خوبی داشتم. برای اینکه هر لحظه که میخواستم، داریوش رو تحریک و ارضا میکردم. بعد از ارضا شدنش، هر دوتامون توی وان حموم دراز کشیدیم. سرم رو گذاشتم روی شونهی داریوش و خودم رو داخل بدنش، مچاله کردم. دستم رو گذاشتم روی کیر خوابیدهاش و گفتم: وقتی شوهرم طلاقم داد، دیگه نتونستم زن هرزهای باشم.
داریوش لبخند زد و گفت: هیچی رو در موردت نمیشه حدس زد. تصورم این بود که بعد از طلاق، آزاد میشی و میتونی راحت تر با آدمهای مختلف رابطه داشته باشی.
خودم رو بیشتر به داریوش فشار دادم و گفتم: خودم هم، همینطور فکر میکردم. اما درست بعد از طلاق، متوجه شدم که چه اتفاقی برام افتاده.
-چه اتفاقی؟
+من معتاد به سکس با آدمهای مختلف نشده بودم. معتاد و وابسته به یک چیز دیگه شده بودم.
-نگو، بذار حدس بزنم. تو فقط به عنوان یک زن شوهر دار میتونستی با مَردها و پسرها سکس کنی. تو معتاد هیجان خیانت شده بودی. اما وقتی جدا شدی، دیگه خبری از این هیجان نبود.
+دقیقا همین اتفاق برام افتاد. چند بار سعی کردم اما حتی یک بار هم موفق نشدم با کَسی تحریک بشم. جسمم و هورمونهام نیاز شدید به سکس داشتن اما روانم هیچ کششی برای یک سکس ساده و بدون هیجان رو نداشت. تا جایی که حتی افسرده شدم. همه و مخصوصا مامانم فکر میکردن که به خاطر طلاق افسرده شدم. هیچ کَسی خبر از درون من نداشت و چقدر سخته که هیچ آدمی رو توی این دنیا نداشته باشی تا باهاش حرف واقعی دلت رو بزنی. اون روزها با تمام وجودم نیاز به یکی مثل تو داشتم.
-اما به جاش با مانی دوست شدی.
لبخند زدم. حساسیت داریوش نسبت به مانی برام جالب بود. تصمیم گرفته بودم که هرگز در مورد مانی حرفی نزنم اما نظرم عوض شد. صورت داریوش رو بوسیدم و گفتم: وقتی به مانی حسودی میکنی، ذوق میکنم.
داریوش هم خندهاش گرفت و گفت: خیلی در موردش کنجکاوم.
+مانی استاد کاراته پسرم بود. درست زمانی باهاش آشنا شدم که در ضعیف ترین حالت خودم از نظر روحی بودم. اولش فکر میکرد که من خواهر شاگردش هستم. اصلا به خاطر همین با هم آشنا شدیم. روزی که فهمید من مادرش هستم، جوری تعجب کرد که من زدم زیر خنده. همون تعجب و همون خنده، استارت آشنایی ما شد. مانی هم قیافه داشت، هم اندام ورزشکاری و هم اخلاق. خیلی هم مهربون بود. تا به خودم اومدم، دیدم که عاشقش شدم. با مانی، احساساتی رو تجربه کردم که برام تازگی داشت. تازه معنی واقعی توجه و محبت رو فهمیدم. اینقدر انگیزه پیدا کردم که به خاطرش، خط سزارین و افتادگی شکمم رو عمل کردم. همه در جریان رابطه من و مانی بودن. اینقدر به هم نزدیک شدیم که حتی به ازدواج فکر میکردیم. اون روزا همه چی رویایی بود. حس زنده بودن رو با مانی و به عمیق ترین شکل ممکن، داشتم تجربه میکردم. اما سه سال رابطه فوق نزدیک ما، به یک لحظه نابود شد. شبیه یک خواب شیرین که یکهو از خواب میپری و میفهمی که همهاش خواب بوده. وسط سکس بودیم و در اوج شهوت. برای چند لحظه، یاد سکس سه نفرهام با دوستهای برادرشوهرم افتادم. یکهو از دهنم پرید و به مانی پیشنهاد سکس سه نفره دادم. حتی جزئیاتش رو هم براش تصور کردم. اینکه هم زمان در اختیار مانی و یک مَرد دیگه باشم. کیر مانی یکهو خوابید. چهرهاش عوض شد. من رو پس زد و یک کشیده محکم زد توی گوشم. در عرض چند ثانیه تبدیل به یک آدم دیگهای شد. من رو گرفت به باد توهین و فحش. اینقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم از خودم دفاع کنم. پیشنهاد من اصلا جدی نبود و فقط خواستم…
بغض کردم و نتونستم حرفم رو ادامه بدم. اینقدر دلم از رفتار تند مانی شکسته بود که همچنان با یادآوریاش، دلم میگرفت. داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: یعنی به همین سادگی و برای همین کات کردین؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: فکر کنم جفتمون منتظر اون یکی بود تا معذرت بخواد. یا شاید ظرفیت قهر و دعوا رو نداشتیم و توی اولین دعوای جدیمون، کم آوردیم. علتش هر چی که بود، بهم ثابت شد که دیگه نمیخوام با مانی باشم. برای همین تصمیم گرفتم هر طور که شده با یکی دیگه وارد رابطه بشم. متوجه شدم که عاشقی یعنی ضعف و حقارت. فهمیدم که همون پریسای قبلی خیلی بهتر میتونه از من محافظت کنه تا پریسایی که برای مانی ترسیم کرده بودم.
-تصمیم گرفتی که تو کمترین زمان ممکن با یکی دیگه باشی تا به طور قطع، تمام پلهای برگشت مانی رو از بین ببری.
+دقیقا. البته اصلا فکر نمیکردم که با آدمی مثل تو آشنا بشم. هر لحظه که باهات چت میکردم و بیشتر میفهمیدم که چقدر نقاط مشترک داشتیم، بهتر میتونستم مانی رو از توی ذهنم پاک کنم. فقط میترسیدم فیک باشی و بهم دروغ بگی که خب…
داریوش لبخند زد و گفت: که تمام زیر و بم زندگی من رو درآوردی. حتی تا رنگ شورت مامانم.
خندهام گرفت و گفتم: دیوونه.
داریوش جدی شد و گفت: دیگه حق نداری بغض کنی. مسیر من و تو روشنه. فقط و فقط عشق و حال. فهمیدی یا نه؟
با تمام زورم داریوش رو بغل کردم و فشار دادم و گفتم: چَشم هر چی شما بگی.
وقتی داریوش وارد خونه شد، دهنش از تعجب باز موند و گفت: تو چطوری خودت تنهایی این همه وسیله رو جابجا کردی؟
از تعجبش خندهام گرفت و گفتم: تنها نبودم، مامان و پسرم هم بهم کمک دادن. خونهات، هم نظافت اساسی میخواست و هم تغییر دکوراسیون. خب چطور شده؟
داریوش کُل خونه رو وارسی کرد و گفت: از این بهتر نمیشه. بالاخره نمردیم و یک زن کدبانو گیرمون اومد. مامانت و پسرت کجان؟
+هر چی اصرار کردم، نموندن. حالا بعدا دعوتشون میکنم.
-پسرت دیگه تصمیم گرفته همیشه پیش مامانت باشه؟
+آره، البته گاهی به پدرش هم سر میزنه. اونور خیلی هواش رو دارن. پدرشوهر سابقم، تمام مخارجش رو میده.
-خیلی خوبه که از بابت پسرت نگران نیستی.
+تو هم مرسی که پیگیر شرایط زندگی من هستی.
-پیگیرم چون اگه پریسا سر حال نباشه، نمیتونه به من خوب سرویس بده.
خودم رو لوس کردم و گفتم: پریسا در هر شرایطی موظفه که به آقا داریوش سرویس بده.
داریوش لباسش رو درآورد. دمر خوابید روی تخت و گفت: پس برای شروع، پریسا خانم یکمی مشت و مالم بده.
نشستم روی کونش و شروع کردم کمرش رو ماساژ دادن. داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: خب این سه ماه چطور گذشت؟
+ماه اول که عالی بود. بهترین سفر عمرم رو تجربه کردم. این دو ماه هم که بهتر از این نمیتونست بگذره. شدم خانم یک آقای جنتلمن و همه بهم احترام میذارن. دیگه چی میتونم بخوام؟
-از این خونه خوشت میاد؟
+وا مگه دیوونم که خوشم نیاد؟ داریوش خواهشا اینقدر نگران شرایط من نباش. من حتی یک درصد هم از انتخاب تو پشیمون نیستم.
-اوکی، بهترین خبر برای من همینه که تو راضی باشی. حالا که همه چی اوکیه، وقتشه که یک گفتگوی جذاب داشته باشیم.
+کامل خوابیدم روی داریوش. پشت گردنش رو بوس کردم و گفتم: من عاشق گفتگوهای جذاب هستم. پس تا بری دوش بگیری، میز ناهار رو میچینم و هم زمان که داریم خورشت قیمه خوشمزه من رو میخوریم، حرفهای جذاب میزنیم.
داریوش اولین قاشق غذا رو گذاشت توی دهنش. وقتی جوید و قورت داد، لبخند رضایتی زد و گفت: هیچی بهتر از یک زن سکسی و خوشگل و کدبانو نیست.
توی دلم غنج رفت و گفتم: اینقدر لوسم نکن.
-هر چی ازت تعریف کنم، کمه.
+گفتی قراره حرفهای جذاب بزنیم.
-آره، اما تو شروع کن. میخوام ببینم بالاخره تصمیمت چیه.
+من خیلی فکر کردم. ضربدری بهترین گزینه است. توی ضربدری، همهی فانتزیهای دیگهای که در موردش حرف زدیم رو میشه انجامش داد. سکس سه نفره، دیدن سکس همدیگه، دیدن سکس یک زوج دیگه و همه اونایی که در موردش حرف زدیم.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره همهی اینا زیرمجموعه سکس ضربدری میشه.
لبخند زدم و گفتم: در مورد سکس ضربدری هم شبیه آدمهای مدیر حرف میزنی.
داریوش هم لبخند زد و گفت: دیگه عادت کردم.
+پس با ضربدری موافقی؟
-آره.
+خب حالا رسیدیم به قسمت جذاب تر و البته سخت تر. اینکه با کی ضربدری کنیم؟ آشنا یا غریبه؟ اگه آشنا باشه، یک جور برامون میتونه دردسر داشته باشه و اگه غریبه باشه، یک جور دیگه. با آشنا همیشه چشم تو چشم هستیم و غریبه رو هم که هیچی ازش نمیدونیم و معلوم نیست چه جونورهایی از آب در بیان.
داریوش سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: میبینم که دقیق همه چی رو بررسی کردی.
پوزخند زدم و گفتم: یعنی میخوای بگی خودت به این مواردی که گفتم فکر نکردی؟ اگه تویی که یقین دارم ده برابر من بهشون فکر کردی. طبق معمول اول خواستی من حرف بزنم تا بفهمی چیکارهام. الان هم شک ندارم که یک پیشنهاد جذاب داری.
داریوش زد زیر خنده. مطمئن شدم که یک چیزی توی سرش میگذره. هیجان درونم بیشتر شد و گفتم: ازت خواهش میکنم بگو که چی تو سرته. اگه نگی، میمیرم از کنجکاوی.
داریوش سعی کرد دیگه نخنده. یک نفس عمیق کشید و گفت: منم باهات موافقم. گزینه آشنا و غریبه، حداقل برای شروع اصلا مناسب نیست. درسته که سن جفتمون کم نیست و با تجربه هستیم اما به هر حال هرگز توی این روابط نبودیم و باید خیلی محتاط باشیم. پس بهترین حالت اینه که یک گزینه نیمه آشنا و نیمه غریبه رو پیدا کنیم. یعنی نه اینقدر آشنا که همیشه توی زندگیمون باشن و نه اونقدر غریبه که هیچی ازشون ندونیم.
از حرف داریوش تعجب کردم و گفتم: آخه چطوری همچین زوجی رو پیدا کنیم؟ اینطوری گزینههامون خیلی محدود میشه. یا شاید اصلا هیچ گزینهای وجود نداشته باشه.
داریوش لبخند خاصی زد و با یک لحن مرموز گفت: از کجا مطمئنی؟
حالا نوبت من بود که دهنم از تعجب باز بمونه. از شدت هیجان، دستهام رو گذاشتم جلوی دهنم و نا خواسته از روی صندلی بلند شدم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نگو که یک گزینه… اگی بگی آره، جیغ میزنم.
داریوش لبخند زد و گفت: اگه جیغ بزنی، در و همسایه فکر میکنن که دارم بهت تجاوز میکنم.
نتونستم خودم رو کنترل کنم. یک جیغ خوشحالی کوتاه زدم و گفتم: تو دیوث ترین و مرموز ترین و زرنگ ترین و حشری ترین و پایه ترین و بهترین شوهر دنیایی.
داریوش با دستش به صندلی اشاره کرد و گفت: بگیر بشین و قضیه رو تموم شده ندون. فعلا در حد یک گزینه هستن. شاید بشه و شاید هم نشه. فکر کنم قسمت زیادش به خودمون مربوطه.
کمی توی ذوقم خورد. نشستم و با اخم گفتم: یعنی چی به ما مربوطه؟ ما که تکلیفمون روشنه.
-اینطور که حدس میزنم اونا هم هرگز رابطه ضربدری رو تجربه نکردن. از این نظر به ما مربوطه که بتونیم اعتمادشون رو جلب کنیم. چون شاید مثل من و تو، تا این اندازه مصمم نباشن.
چند لحظه فکر کردم و گفتم: حالا این زوج رو من میشناسم؟
-نه.
دوباره کمی فکر کردم و گفتم: هم آشنا و هم غریبه. پس مربوط به آدمهای اطراف تو میشه. آدمی که تا حالا ندیدمش.
-نگفتم ندیدیش، گفتم نمیشناسیش.
+سکتهام نده داریوش. بگو کیه.
-یکی از کارمندام.
دوباره چند لحظه فکر کردم و گفتم: لعنت به تو داریوش. حالا قشنگ فهمیدم که منظورت از نیمه آشنا و نیمه غریبه چیه. خیلی کنجکاوم چهرهشون رو ببینم. ازشون عکس داری؟
داریوش گوشیاش رو باز کرد. وارد گالری عکس شد و گوشی رو داد به دست من. وقتی چهرهی مَرده رو دیدم، سریع شناختمش. یکی از کارمندهای بخش حسابداری شرکت داریوش بود که زیاد توی دفترش میاومد. حتی یک بار همراه با من و داریوش، چای خورد. وقتی چشمم به عکسهای بیحجاب زنش افتاد، تعجب کردم. اکثر عکسها با لباس مجلسی بود. از چهره نسبتا خوب و اندام متوسط هر دوتاشون خوشم اومد. زنش بیشتر از اینکه خوشگل باشه، با نمک و تو دل برو بود. وقتی عکسها رو با دقت نگاه کردم، رو به داریوش گفتم: چطوری عکسهای خصوصیشون رو داری؟ خودش بهت داده؟ نکنه اصلا باهاش صحبت کردی؟
-نه تا این لحظه هیچ صحبتی باهاش نکردم. عکسها هم خودش بهم نداده.
تعجب کردم و گفتم: پس جریان چیه؟
-نمیخوای اسمهاشون رو بدونی؟
+داریوش تو رو خدا اذیتم نکن. هر چی که لازمه رو بهم بگو دیگه. دارم میمیرم از فضولی.
داریوش لبخند زد و گفت: بردیا 33 ساله و همسرش عسل، 29 ساله. نزدیک به ده ساله که ازدواج کردن. بچه ندارن چون یکیشون مشکل داره. البته تمایلی ندارن کَسی متوجه بشه که کدومشون مشکل داره. چند وقتیه که دچار بحران تکراری بودنِ زندگی شدن. بردیا توی تئوری و فانتزی، علاقه زیادی به سکس ضربدری داره. اما هنوز شهامت و جسارت این رو نداره که افکار و فانتزیهاش رو با عسل مطرح کنه. چون هنوز مطمئن نیست که چقدر زنش رو میشناسه. حتی خیلی هم کنجکاوه که بتونه درون واقعی عسل رو ببینه. بردیا هم مثل من و تو، روحیات کاکولدی داره. از اینکه زنش خوشگل بگرده و توی چشم باشه، خوشش میاد. البته هنوز مطمئن نیست که این روحیاتش تا چه اندازهایه. خلاصه اگه بگم، بردیا همچنان درگیر تمایلات و فتیشهای جنسی خودشه. یعنی نه به صورت کامل خودش رو میشناسه و نه زنش رو.
اخم کردم و گفتم: داریوش تو اینا رو از کجا میدونی؟ این همه اطلاعات فوق خصوصی رو فقط خود بردیا میتونسته به تو بده. هم اطلاعات و هم عکسها.
نوبت داریوش بود که به خاطر تعجب من، بزنه زیر خنده. خودم هم خندهام گرفت و گفتم: تو رو خدا اذیتم نکن داریوش. تو با بردیا حرف زدی؟
داریوش برای چندمین بار سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و گفت: هم آره و هم نه.
+یعنی چی هم آره و هم نه؟!
-نزدیک به یک ساله که من یکی از صمیمی ترین دوستهای بردیام. البته هویت واقعی من رو نمیدونه. من برای بردیا، چیزی جز یک اکانت مجهول نیستم. البته همه چی با یک اتفاق شروع شد. توی بانک مشغول صحبت با رئیس بانک بودم که یکهو یکی از شریکهای تجاری شرکتم که توی چین کار میکرد رو دیدم. اومده بود ایران تا به شرکتهای خودش سر بزنه. موقع احوالپرسی متوجه شدم که یک مغز متفکر کامپیوتر و شبکه همراهشه. متخصص همراش، قرار بود تا یک نرمافزار مدیریت روی تمام کامپیوترها نصب کنه. یک نرمافزار قوی که هم ضد ویروس بود و هم امنیت سیستمها رو به شدت بالا میبرد و جالب ترین کاراییاش این بود که اجازه میداد تا تمام کامپیوترهای شرکت، به صورت کامل کنترل بشه. خب من هم خوشم اومد. از طرف خواستم که نرمافزار رو روی کامپیوترهای شرکت من هم نصب کنه. البته هزینهاش خیلی زیاد شد، اما قطعا ارزشش رو داشت. حدود یک ماه طول کشید تا کار با نرمافزار رو یاد بگیرم. سِرور اصلی نرمافزار، کامپیوتر داخل اتاق من بود و فقط خودم میتونستم به امکانات کاملش دسترسی داشته باشم. بعد از اینکه روی نرمافزار مسلط شدم، تصمیم گرفتم که وقت بذارم و تمام کامپیوترهای کارمندهام رو بررسی کنم. به صورت آنلاین میتونستم ببینم که هر کدوم از کارمندهام، دقیقا چه کاری دارن با کامپیوترشون انجام میدن. البته این قابلیت نرمافزار رو به هیچ کَسی نگفته بودم و چون یک نرمافزار جدید و حرفهای بود، کَسی هم نمیشناختش و از این قابلیت خبر نداشت. تو ساعات مختلف و به صورت رندوم، یکی از سیستمها رو چک میکردم. همه سرشون توی کار خودشون بود اما متوجه شدم که بردیا، ساعاتی که زمان خالی داره، وارد سایتهای سکسی میشه. اولش عصبانی شدم و خواستم باهاش به سختی برخورد کنم اما همون لحظهای که خواستم به تلفن روی میزش زنگ بزنم و ازش بخوام که بیاد دفتر، دیدم که داره وارد اکانتش توی سایت میشه. برای چند لحظه کنجکاو شدم که دقیقا اونجا چیکار میکنه. اولش حدس زدم که میره سر وقت فیلم و عکس پورن، اما این کار رو نکرد. وارد بخش پیامهاش شد. مشخص بود که با چند نفر، رشته پیام داره. مطمئن بودم که همهی مخاطبهاش، زن هستن اما وقتی متوجه شدم که همهشون مَرد هستن، داستان برام جالب شد. چتهاش رو با همهشون خوندم. همونجا بود که متوجه یک سری از روحیات خاص بردیا شدم. بعدش هم تصمیم گرفتم تا خودم یک اکانت بسازم و باهاش حرف بزنم. چون تا حدودی میدونستم که چه چیزهایی براش جذابه، خیلی سریع موفق شدم که باهاش رابطه برقرار کنم. به مرور اعتمادش رو جلب کردم. هر بار هم که میخواست هویت واقعی من رو بدونه، بهش میگفتم: به خاطر شرایط شغلیام، برای جفتمون بهتره که هیچی از هویت واقعی من ندونی. اگه مورد اعتماد نبودم، تا حالا صد بار فهمیده بودی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: و اینطوری شد که بهت اعتماد کرد و همهی حرفهای دلش رو بهت زد و حتی عکس زنش رو هم نشونت داد. برای گفتن همچین حرفهایی، کی بهتر از یک ناشناس. اما کارمند عزیزمون خبر نداره که رئیسش همون کاربر ناشناسه. تو واقعا یک دیوث واقعی هستی داریوش. همیشه یک قدم از همه جلو تری. خب حالا برنامهات چیه؟ فقط قبلش اجازه دارم تا یک سوال مهم ازت بپرسم؟
-حتما چرا که نه.
+تو کف زنش هستی؟
داریوش لحنش رو مرموز کرد و گفت: حتی نمیتونی تصورش رو بکنی که چقدر تو کف زنشم.
من هم لحنم رو تغییر دادم و گفتم: و برای رسیدن به زن کارمند خودت، حاضری زن خودت رو در اختیارش بذاری؟
-تو حاضری برای اینکه من به زن کارمند خودم برسم، خودت رو در اختیار شوهرش بذاری؟
به خاطر واکنش صریح داریوش، شهوت تمام وجودم رو گرفت. به خاطر هیجان زیاد، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: حاضرم هر کاری بکنم تا تو به عسل جون برسی. حالا بگو برنامهات چیه.
داریوش به من زل زد و گفت: تو بهترین هم بازی دنیایی. حسرت میخورم که چرا زودتر با هم آشنا نشدیم.
+مهم اینه که الان توی یک تیم هستیم. از مرحله بعدی برام بگو.
-روال چت کردن من با بردیا، به عنوان یک ناشناس، همچنان ادامه داره. چون به شدت روی افکارش نفوذ دارم و هر روز بیشتر برای انجام ضربدری، تحریکش میکنم. اما این کافی نیست. باید در کنارش یک کار دیگه هم بکنیم. هفته دیگه میخوام به بردیا ترفیع مقام بدم و به این بهونه اعتمادش رو به عنوان رئیسش، جلب کنم. بعدش هم میخوام ترتیب یک مهمونی خانوادگی رو بدم. دعوتشون میکنیم که بیان خونهمون. از اونجا به بعد، تو باید هنر خودت رو نشون بدی. جلب اعتماد عسل و اسیر کردن بردیا. البته ترجیح میدم که آروم و بدون عجله جلو بریم. اول باید بفهمیم که اصلا میشه مخشون رو برای ضربدری زد یا نه. شاید اصلا اینکاره نباشن. در ضمن، میخوام از لحظه به لحظه این بازی لذت ببرم. من همیشه لقمه رو به خوبی توی دهنم میجوم و مزه مزه میکنم و بعد قورت میدم.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اگه آدم بدون جویدن و مزه کردن، لقمهاش رو قورت بده، هیچ لذتی از طعم غذا نمیبره.
داریوش لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: هر چقدر که بگم تو بهترین هم بازی دنیایی، کم گفتم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: امیدوارم بتونم از پسش بر بیام. باید یکمی در مورد عسل خوش شانس باشیم. چون همونطور که گفتی، حتی برای شوهرش هم کمی مجهوله.
-تنها دغدغهی منم همینه. برای همین در مورد عسل باید دقیق و با احتیاط و تیمی بازی کنیم.
+بهت قول میدم که تمام سعی خودم رو بکنم تا عسل بره زیر تو و از همین حالا برای دیدن این صحنه، لحظه شماری میکنم.
هرگز توی عمرم به خاطر داشتن مهمون استرس نداشتم. خودم هم به خاطر استرسم، خندهام گرفته بود. با اینکه همه چی رو حاضر کرده بودم، اما هر بار بررسی میکردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه. میخواستم بهترین پذیرایی ممکن رو از بردیا و عسل بکنم. باید جَوی توی مهمونی درست میکردم که بهترین لحظاتشون رو توی خونهی ما بگذرونن. به خودم توی آینه نگاه کردم. یک پیراهن مجلسی آبی فسفری تا روی زانوم پوشیده بودم. چند تا گل سر ریز آبی به موهام زدم. موهای کوتاه و نسبتا پسرونهام رو دوست داشتم. ترکیب فرم صورتم و موهام، چندین سال از سنم کم میکرد.
وارد هال شدم و رو به داریوش گفتم: خب چطور شدم؟
داریوش با نگاه نافذش من رو برانداز کرد و گفت: زیبا، دلربا، سکسی و از همه مهم تر، شیطون و جذاب.
خندهام گرفت و گفتم: فکر کردم میخوای بگی زیبا، جادار، مطمئن…
داریوش زد زیر خنده و گفت: اونم میشه.
تو همین حین، زنگ خونه رو زدن. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اگه عسل عن دماغ باشه چی؟
داریوش رفت به سمت آیفون و گفت: نفوس بد نزن.
برای برخورد اول، هیچ حس بدی از هیچ کدومشون نگرفتم. بردیا همون مَردی بود که حدس میزدم. خجالتی و ساکت و آروم و البته احساساتی. به ظاهر از اون مَردهایی بود که انگار میشد احساسات درونش رو حدس زد. اما عسل نقطهی مخالف بردیا بود. یک زن اجتماعی و با اعتماد به نفس، و به شدت تودار، که سخت میشد درونش رو حدس زد. موهای بلوند کرده و بلندش تا آرنج دستش میرسید و جذابیت ظاهریاش رو چند برابر کرده بود. از صورت کشیده و چشمهای نسبتا درشتش هم خوشم اومد. یک تیشرت سفید و شلوار جین کم رنگ پاش کرده بود. اندامش کمی از من تو پر تر به نظر میاومد. کمرِ باریک و کون و سینههای برجستهاش، توی لباسش خود نمایی میکرد. به داریوش حق دادم که تو کف عسل باشه. حتی منی که زن بودم هم از عسل خوشم اومد و برای اولین بار توی عمرم، حس تحریک از یک همجنس خودم گرفتم.
هم زمان که موقع پذیرایی، داشتم با دقت بردیا و عسل رو بررسی میکردم، حواسم به داریوش هم بود. داریوش جوری رفتار میکرد که حتی یک درصد هم کَسی نمیتونست حدس بزنه که چه حسی به عسل داره. نه از نگاهش و نه از لحنش. چند بار نزدیک بود خندهام بگیره اما جلوی خودم رو گرفتم.
مشغول جمع کردن میز شام بودم که عسل گفت: پریسا خانم، خواهشا بیایین بشینین. ما اومدیم که دور هم باشیم. شما همهاش درگیر پذیرایی هستی.
با یک لحن مهربون، رو به عسل گفتم: عزیزم الان دیگه کارم تموم میشه. بعدش تمام پذیرایی رو میارم دم دست همهمون که نخوام بلند بشم.
داریوش گفت: بهترین کار همینه. پس من هم میام کمک تا زودتر جمع و جور کنی.
با کمک داریوش، آشپزخونه رو جمع و جور کردم و تمام وسایل پذیرایی رو بردیم توی هال و گذاشتیم روی میز . هر دو تامون نشستیم رو به روی عسل و بردیا. داریوش گفت: حالا شد شب نشینی درست و حسابی. منم حس خوبی ندارم که یکی از جمع، همهاش درگیر پذیرایی باشه.
عسل ابروهاش رو کمی بالا داد و رو به داریوش گفت: با توجه به چیزهایی که در مورد شما شنیده بودم، خیلی برام جالب بود که به پریسا جان کمک کردین.
صورت بردیا از خجالت سرخ شد. داریوش لبخند زد و رو به بردیا گفت: بردیا خان، مگه چیا پشت سر من گفتی؟
بردیا آب دهنش رو قورت داد و گفت: نه به خدا چیز خاصی نگفتم. عسل داره شوخی میکنه.
عسل اخم کرد و رو به بردیا گفت: وا خودت گفتی که رئیستون خیلی آدم سخت گیر و خشکیه و همهاش دستور میده.
من و داریوش، هر دو زدیم زیر خنده. عسل هم خندهاش گرفت و صورت بردیا بیشتر قرمز شد. داریوش به داد بردیا رسید و گفت: بردیا راست میگه. رفتار و روحیات من، موقعی که سر کار هستم اصلا قابل مقایسه نیست با مواقعی که توی خونه هستم.
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: داریوش جان سر کار رئیس هستن و داخل خونه مرئوس.
داریوش حرفم رو تایید کرد و گفت: قطعا موافقم. پریسا خانم تمام سخت گیریهایی که برای کارمندام دارم رو جبران میکنه.
بالاخره بردیا یک لبخند زد. خیلی سریع و رو به داریوش گفتم: ببین طفلک وقتی فهمید من دارم انتقامشون رو میگیرم، لبخند زد. دلش خنک شد.
همگی به خاطر جمله من، زدن زیر خنده. حتی بردیا هم دیگه نتونست جلوی خندهاش رو بگیره. عسل رو به بردیا گفت: این خیلی خوبه که آقا داریوش میتونه بین محیط کار و خونه، همچین مرزبندی جالبی داشته باشه.
حدس زدم که عسل غیر مستقیم به بردیا طعنه زد. با یک لحن ملایم و رو به عسل گفتم: خب داریوش جان سِنی ازش گذشته و کلی تجربه داره و به پختگی کامل رسیده.
داریوش گفت: آره الان آماده خورده شدن هستم، حسابی پختم.
دوباره همگی زدیم زیر خنده. یک نیشگون از بازوی داریوش گرفتم و گفتم: اینقدر شیطون نباش.
بعد رو به بردیا گفتم: شما خیلی ساکتی آقا بردیا. راحت باش، میتونی هر چی دوست داری، جلوی من، به داریوش بگی.
بردیا روش نمیشد که با من چشم تو چشم بشه. حس کردم که به سختی من رو نگاه کرد و گفت: راستش خیلی سوپرایز شدم. حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که داریوش خان، همچین آدم شوخطبعی باشه. عسل راست میگه. سر کار لازمه که یک مدیر، قاطع و مقرراتی و سخت گیر باشه و توی زندگی هم، لازمه که یک مَرد، باعث نشاط و شادی باشه.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آفرین به شما به خاطر این تحلیل زیبا. حالا من هم نسبت به شعور بالای شما سوپرایز شدم.
داریوش گفت: دوست ندارم توی خونه و مخصوصا وسط مهمونی، در مورد مسائل کاری حرف بزنم، اما به طور قطع، بردیا بهترین کارمند منه. اینقدر که به بردیا اعتماد دارم، به هیچ کَس دیگهای ندارم. برای همین توی شرکت بهش یک مسئولیت مهم دادم و به خاطر همین مناسبت، ازش دعوت کردم که به همراه همسر محترمش، مهمون ما باشن. در اصل این مهمونی به خاطر تشکر از زحمات بردیاست. البته یک جمله کلیشهای قدیمی هست که میگه پشت هر مَرد موفقی، یک زن صبور و دلسوز وجود داره. چون تجربه به من ثابت کرده که آرامش داخل خونه، تاثیر مستقیمی توی روحیه کارمندهام داره. پس امشب من از عسل خانم هم تشکر میکنم.
بردیا و عسل به وضوح تحت تاثیر حرفهای داریوش قرار گرفتن. حتی اینبار صورت عسل هم کمی از خجالت قرمز شد و رو به داریوش گفت: چقدر شما رئیس مهربون و خوبی هستین. بردیا و من هم از شما به خاطر این مهمونی تشکر میکنیم و خیلی دوست دارم که حتما جبران کنیم.
رو به عسل گفتم: قربونت برم عزیزم. دارم کم کم به آقا بردیا حسودی میکنم. هم یک زن خوشگل و مهربون داره و هم یک رئیس فهمیده و قدرشناس.
عسل در جواب من گفت: شما هم خیلی مهربون هستین پریسا خانم. حقیقتش همیشه فکر میکردم یک زن مغرور و…
عسل روش نشد که حرفش رو تموم کنه. لبخند زدم و گفتم: خیلی هم بیراه فکر نمیکردی. معمولا اکثر خانمهایی که زن یک آقای رئیس میشن، فکر میکنن که خودشون هم رئیس هستن و برای بقیه قیافه میگیرن. اما من و داریوش توی محیط زندگی، به این چیزا توجه نمیکنیم. البته از این صراحت و رُک گویی تو هم خیلی خوشم اومد.
داریوش حرف من رو تایید کرد و گفت: موافقم، من هم از صراحت کلام عسل خانم لذت میبرم.
برای یک لحظه با بردیا چشم تو چشم شدم. مطمئن بودم که ذهنش درگیره و داره به یک چیزی فکر میکنه. یک نفس عمیق کشیدم و رو به داریوش گفتم: از آقا بردیا و عسل جان خیلی خیلی خوشم اومده. حس میکنم اگه یک مسافرت با هم بریم، خیلی خوش بگذره.
داریوش بدون مکث گفت: شما هر چی بخوای، من پایهام عزیزم.
به بردیا نگاه کردم و گفتم: نظر شما چیه آقا بردیا؟
بردیا از پیشنهاد من جا خورد و نمیدونست چی باید بگه. عسل اما از پیشنهاد من خوشحال شد و گفت: این خیلی خوبه. چقده شما ماهی پریسا خانم. من هم از شما خیلی خوشم اومده.
بردیا آب دهنش رو قورت داد و گفت: باعث افتخارمه که همراه شما به سفر بیاییم.
رو به داریوش گفتم: پس حله، برنامه ریزی سفر با شما داریوش جان.
داریوش چند لحظه فکر کرد و گفت: توی مارماریس ترکیه یک سوییت دارم که خیلی با ساحل فاصله نداره. این موقع از سال، اونجا شبیه بهشت میمونه. به نظرم بهترین گزینه ممکن برای سفر همونجاست.
انگشتهای دستم رو توی هم گره دادم و گفتم: این عالیه. دیگه لازم نیست پول هتل بدیم. سوییت از خودمونه و از همه مهم تر، نزدیک ساحل هم هست.
بردیا خواست نظر خودش رو بگه که داریوش گفت: البته به عنوان هدیه ترفیع مقام بردیا، هزینه بلیط رفت و برگشت ترکیه بردیا و عسل خانم، به عهده شرکته.
عسل از شدت هیجان زیاد، دستهاش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: وای این عالیه.
بردیا به خاطر پیشنهاد داریوش تعجب کرد و گفت: اما رئیس این همه لطفی که شما به من…
داریوش حرف بردیا رو قطع کرد و گفت: اولا که من فقط سرِ کار رئیس هستم. دوما وظیفه هر شرکتیه که از بهترین کارمندش تقدیر به عمل بیاره. فردا شخصا پیگیر بلیط رفت و برگشت میشم. احتمال زیاد برای ده روز دیگه اوکی بشه. زمان دقیقش رو توی شرکت بهت میگم. موارد دیگه هم که خود خانمها هماهنگ میکنن.
رو به داریوش گفتم: پیشنهاد میکنم که یک گروه چهار نفره تلگرامی بزنیم. تمام اطلاع رسانیها و هماهنگیها، درباره مسافرت رو اونجا انجام بدیم که همگی در جریان قرار بگیرن.
عسل حرف من رو تایید کرد و گفت: خیلی با این پیشنهاد موافقم.
داریوش با شدت و سرعت توی کُس من تلمبه میزد. من رو دقیقا روی همون کاناپهای میکرد که عسل روش نشسته بود. دستهام رو دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: عزیزم فکر کن که الان کیرت توی کُس عسل جونه.
داریوش سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد و با صدای نفس نفس گفت: صد بار نزدیک بود شق کنم. سرویس شدم بس که جلوی خودم رو گرفتم.
لبخند زدم و گفتم: حق داری، عسل خیلی از عکسش خوشگل تر بود. منم با تصور اینکه لُخت بشه و بتونم لمسش کنم، شهوتی شدم. بردیا هم عالی بود. دقیقا از همون مَردهای خجالتی که آدم دوست داره سر به سرشون بذاره.
داریوش دیگه طاقت نیارود. کیرش رو درآورد و آبش رو ریخت روی شکمم. دوباره وادارش کردم که روم دراز بکشه. نوازشش کردم و گفتم: برای شروع خیلی خوب پیش رفتیم.
داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: به نظرت میشه مخشون رو زد؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: در مورد بردیا مطمئنم که میشه. ذهنش به شدت درگیر بود. روش نمیشد با من چشم تو چشم بشه. خیلی تابلو از من خوشش اومده بود. اما در مورد عسل، پیچیده تر از اونیه که بشه حدسش زد. در ظاهر زن پر جنب و جوش و اجتماعی بود اما حتی یک درصد هم نتونستم درونش رو حدس بزنم. مشخصه که تو یک سری از موارد، به شدت تو داره. بردیا هم برای همین ازش میترسه و جرات نداره تا از فانتزیهاش، براش حرف بزنه.
داریوش کمی فکر کرد و گفت: به نظرت چیکار کنیم؟
یک بوسه از لبهای داریوش زدم و گفتم: مطمئنم که یک راهی پیدا میکنیم. یک حسی بهم میگه که عسل هم دنیای شیطون درون خاص خودش رو داره. فقط تا حالا به کَسی نشون نداده.
-نمیدونم چطوری حسم رو تعریف کنم.
+آره قبول دارم که سخته. اما سعی کن توی ذهنت پیچیدهاش نکنی. از لحظهای که وارد خونهی رئیست شدی رو مرور کن و هر چیزی که باعث شد با دیدنش، حس عجیبی بهت دست بده رو تعریف کن.
-خب اولین نکته این بود که من و عسل رو خیلی تحویل گرفتن. حس سربلندی خاصی پیش عسل بهم دست داد. من و عسل نگران بودیم که شاید زن رئیسم، از اونایی باشه که چون زن رئیسه، خودش رو بگیره، اما اصلا اینطوری نبود. یک زن خاکی و مهربون. لباس سکسی جذابی هم تنش کرده بود و خیلی به چهرهی خوشگل و اندام رو فرمش میاومد.
+خب بعدش.
-وقتی که زن رئیسم باهام دست داد، دلم لرزید.
+اولا که اسمش رو بگو. دوما چرا لرزید؟
-حس کردم با دیدن پریسا و لمس کردنش، شهوتی شدم. تا جایی که حتی دچار استرس شدم که نکنه کیرم راست بشه و آبروم بره.
+پریسا خوشگل تر بود یا عسل؟
-اتفاقا به این هم فکر کردم. هر کدومشون جذابیت و خوشگلی خودش رو داره. نمیتونم تعیین کنم که کدوم خوشگل تره.
+توی همون چند ساعت، پریسا رو از نظر سکسی، چطور دیدی؟
-به ظاهر میخورد که زن حشری و راحتی باشه. البته شب مهمونی، یک مورد دیگه هم برام جذاب بود.
+چی؟
-عسل هم به خاطر تیشرت اندامی و شلوار جینش، حسابی سکسی شده بود. حس خاصی داشتم از اینکه رئیسم داره زنم رو میبینه.
+تصور کردی که تو داری پریسا رو میکنی و رئیست داره عسل رو میکنه.
-دقیقا و تصورش داشت من رو به مرز جنون میرسوند. پریسا فکر کرد که علت سکوت من، چیز دیگهایه و اصلا روحش هم خبر نداشت که چی داره توی سر من میگذره.
+دیدی گفتم که این مهمونی، سکسی ترین مهمونی عمرت میشه. قشنگ حسش میکردم.
-آره حق با توعه. وقتی رسیدم خونه، طاقت نیاوردم و درجا عسل رو کردم.
+موقع کردن عسل، به پریسا فکر میکردی؟
-هم به پریسا فکر میکردم و هم به اینکه چی میشه اگه رئیسم، جای من، عسل رو بکنه.
+برنامهات برای سفر چیه؟ اونجا تا دلت بخواد میتونی پریسا رو دید بزنی و از زنت بخوای تا لباسهایی سکسی بپوشه.
-آره درست میگی. این سفر میتونه طلایی ترین سفر عمرم باشه. اولش قرار بود ده روز دیگه بریم اما یک موردی توی شرکت پیش اومد و رئیسم برای یک ماه دیگه بلیط گرفت.
+به نظرت میتونی به رئیست و زنش، پیشنهاد ضربدری بدی؟
-این خیلی ریسک بزرگیه. داریوش رئیس منه. میتونه مثل آب خوردن اخراجم کنه.
+اما شاید همچین شانسی دیگه گیرت نیاد. من عکس عسل رو دیدم. یک زن خوشگل و فوق سکسیه. خیلی بعیده که هیچ مَردی بتونه از همچین کُسی بگذره.
-آخه همه اینا فقط تو فکر خودمه. من تا حالا حتی با عسل هم در مورد فانتزیهام حرف نزدم. شاید اگه بفهمه که چی توی سرم میگذره، زندگیام از بین بره.
+نترس هیچ زنی با شنیدن فانتزیهای ذهنی شوهرش، آتیش به زندگیاش نمیزنه. در ضمن لازم نیست علنی بگی. شرایط رو جوری مهیا کن که ضربدری به ذهن خودش بیاد.
-چطوری؟
+یک جوری غیر مستقیم براش چند تا داستان سکسی ضربدری بفرست. ببین واکنش اولیهاش چیه. اگه دیدی خوشش اومده، کم کم توی سکس، فانتزیهات رو باهاش مطرح کن و وادارش کن که اونم بگه. بعدش میتونی یواش یواش در مورد پریسا و داریوش باهاش حرف زنی. البته فقط در حد فانتزی. اینطوری ذهنش آماده میشه. توی مسافرت هم تا میتونی باید شرایطی درست کنی که هر چهار نفرتون، نسبت به همدیگه، نزدیک تر و صمیمی تر بشین. از شوخی و جوک سکسی شروع کن.
-پیشنهادات خیلی خوبه، اما همچنان استرس دارم. البته یک استرس دوست داشتنی.
+باید بجنبی. فقط یک ماه وقت داری. باید ذهن عسل رو تا حدودی آماده کنی. در ضمن یک سری راهکار بهت میدم که میتونی بفهمی پریسا پا بده هست یا نه. چند تا کار باید انجام بدی و طبق واکنش پریسا، میتونی متوجه بشی که چیکاره است. اگه پریسا از تو خوشش بیاد، نصف بیشتر راه رو رفتی.
-از همین حالا هیجان دارم. خیلی خوشحالم که تو رو دارم دوست ناشناس و مجازی من.
+من هم خوشحالم که با تو دوست هستم. توی این یک سال، هر دو تامون روی هم تاثیر مثبت گذاشتیم. یک حسی بهم میگه که میتونی با داریوش و پریسا به رویای ضربدریات برسی. فقط زمان رو از دست نده. از همین امشب روی عسل کار کن. چند تا داستان برات میفرستم. با یک کاربری ناشناس برسون به دستش. بعدش ببین چی میشه.
همینطور به صفحه گوشی و سابقه چت داریوش و بردیا نگاه میکردم و هر لحظه بیشتر متعجب میشدم. با هیجان و رو به داریوش گفتم: مشخصه که بردیا حتی یک هزارم درصد هم حدس نمیزنه که تو همون کاربر ناشناس هستی.
داریوش بادی به غبغب انداخت و گفت: ما اینیم دیگه.
+تازه چقدر هم روش نفوذ داری. هر چی که میگی، قبول میکنه.
-نتیجه یک سال مخ زنیه.
+به نظرت تو این یک ماه، میتونه روی عسل تاثیر خاصی بذاره؟
-این به تو هم بستگی داره. اینکه اعتماد عسل رو جلب کنی.
+چطوری اعتمادش رو جلب کنم؟
-باهاش تماس بگیر. جویای حالش شو. جوری وانمود کن که بهش علاقهمند شدی و همین چیزا دیگه…
+برای سفر، برنامه خاصی داری؟ یعنی کاری کنی که مثلا تحریک بشن.
-مهم ترین مورد توی سفر اینه که تو در برابر بردیا، دقیقا همون واکنشهایی رو داشته باشی که من میگم. همون واکنشهایی که قراره طبق اونا، بردیا مطمئن بشه که تو پا بده هستی. یک سری چیزهای دیگه هم توی ذهنم هست. باشه به وقتش بهت میگم. فعلا زوم کن روی عسل.
به بهونهی تشکیل گروه چهار نفره تلگرامی جهت هماهنگیهای سفر، به بردیا زنگ زدم و شماره عسل رو ازش گرفتم. حتی از لحن صداش هم مشخص بود که چقدر درگیر من شده. یک گروه چهار نفره تلگرامی ساختم. اینطوری میتونستم توی پیوی عسل برم و سعی کنم بهش نزدیک بشم. بعد از چند بار حال و احوالپرسی کردن و صحبت در مورد موضوعهای خاله زنکی، موفق شدم تا حدودی باهاش صمیمی بشم. تا جایی که عسل هم به من پیام میداد و حالم رو میپرسید. من هم دقیقا طبق راهنماییهای داریوش جلو رفتم. توی همون چند روز اول، اینقدر با عسل صمیمی شدم که حتی جُکهای سکسی برای همدیگه میفرستادیم. مشخص بود که زن شیطون و شادابیه. اما همچنان نمیتونستم حدس بزنم که تو بُعد جنسی، چه فازی داره. میترسیدم ریسک کنم و ازش سوالهای خصوصیِ جنسی بپرسم و حس بدی نسبت به من پیدا کنه. ترجیح دادم همین صمیمیت و اعتمادی که بینمون شکل گرفته رو حفظ کنم و نهایتا امیدم به داریوش بود، که از طریق اون اکانت ناشناسش، بتونه بردیا رو برای زدن مخ عسل، به خوبی راهنمایی کنه.
نوشته: شیوا