تریسامِ تنهایی!
از جیب شلوارش پولو درآورد و مثل همیشه نشمرده گذاشت روی دراور. این عادت همیشگی آرش بود؛ حساباشو جور دیگه صاف میکرد و پولهارو شمارش نمیکرد. دوباره شلوارشو انداخت روی صندلی. برگشت به سمت من و مقابل من جلوی تخت زانو زد. با دو دست صورتمو گرفت. چشمبهچشم من دوخت و لباشو گذاشت روی لبام. یک بوسهی آرام اما من بیشتر از این میخواستم. منم صورتشو میانِ دستام گرفتم.
لبهای ما از بوسههای فرانسوی فراتر میرفت. گرههای کوری که به هم وصل میشد و دوباره باز میشد. لبهاش زبانِ منو به اسارت گرفت. انگشتهای مهربونش میلهای بافتنی گیسهای بلند من بود و بهشت بود که به حال من حسرت میخورد.
آرام روی من دراز کشید. دوباره… دوباره… و چه دوبارههای قشنگی؛ لختتر و داغتر از کویرِ شهداد. در میانِ اسارتِ زبانِ من در حلقه لبهایش، انگشت کوچکش به بلندای دماوندِ سینهی من رسید و دور فاتحانهای زد که آه من آغوش محکمتری طلب کرد. لحظاتی چون مارگزیدهها به هم پیچیدیم و مثل ابرهای سپید آرام از هم رها شدیم.
به چشمهای میشیرنگش نگاه کردم وگفتم:
ـ اینبار عشقبازی تشکرت خیلی بیشتر چسبید.
_ تو فقط اسمت فرشته نیست عزیزم… همیشه برای من زیباترین فرشتهای…
کیرش کاملاً شق شده بود. با دست لمسش کردم.
ـ بازم دلت میخواد؟
_ من همیشه دلم تورو میخواد… اما جفتمون دیرمون شده…
ـ اوهوم… این دیر شدنهای هرزه، گاهی بهترینارو ازمون میگیره.
_ نگران نباش فرشتهی من… این بار زودتر برمیگردم.
از دور دیدمش که گوشهی کافه نشسته بود. میدونستم انقدر عاشق من هست که حتی اگر دیر برسم باز هم هیچی بهم نگه. مثل همیشه صاحب کافه منو دم در دید و لبخند زد؛ با اشارهی دست و چشم و ابرو، بهم فهموند که خیلی وقته امید منتظره منه. نفس عمیقی کشیدم تا خسته به نظر نیام. یه لبخند بابِ میلِ امید روی لبهام نقاشی کردم…
ـ سلام عزیزم.
_ سلام عشقم… بشین.
امید از زندگی میگفت و من محو شور و هیجانش برای ساختن یک زندگی آروم و زیبا و کوچک عاشقانه کنارش. دستش توی دستم بود و حاضر بود قهوهی یخ کرده بخوره اما دستشو از دستهای من رها نکنه. میتونستم از حرارتِ دستش حس کنم که گاهی دلش آغوش منو میخواد اما اینجا نمیتونست کاری بکنه؛ نبض دستش گاهی چنان تُند میشد که انگار آخرین دیدار ماست. این همه عشق در وجود یک نفر جا نمیشد؛ امید چجوری این همه عاشق بود. نگاهم به غنچههای روی میز بود که از حس عاشقانه امید باز شده بود و به هر دوی ما لبخند میزد. حرفهای قشنگِ امید تمومی نداشت و گوشهای من مشتاقتر میشد برای شنیدن صدای زیباش که نه خشدار بود و نه مردونه… صداش عاشقانه بود.
نمنم بارون، لطیف روی گونههام مینشست. دخترک معصوم فال فروش روبروی من بود و نگاهم میکرد.
_ خاله؟ یه فال ازم میخری؟
ـ باشه عزیزم. به شرطی که خودت برام انتخابش کنی.
_ چشم خاله… دوست دارم بزرگ شدم مثل شما بشم… قشنگ مثل یه فرشته.
از پولهایی که آرش بهم داده بود یه تراول بهش دادم و نشستم و در آغوش گرفتمش و از روی شانهی کوچک دخترک، به آینده نزدیکِ خودم نگاه کردم؛ پسر جوانی که توی اتومبیلش نشسته بود و برام چراغ میزد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــپاورقی:
برای شیوا بانو و موسیقی هانس زیمر.
** و سپاس از همه عزیزان خواننده؛ داستانهای من خشک، کوتاه، صریح و بدونِ توصیفهای طولانیست؛ سبکی که شاید براتون عجیب باشه و کمتر خونده باشین. مرسی که تحمل کردید.
نوشته: om1d