شاهد خاموش
از اتاق پر از دود و دَم و خفه زدم بیرون و از راهروی تنگ قدیمی وارد حیاط شدم، نسیم خنکِ غروبِ پاییزی به صورتم خورد و کمی اون حال گیج و منگی از سرم پرید، سیگار گوشهی لبم که به فیلتر رسیده بود رو انداختم زمین و با پاشنهی پا خاموش کردم و به سمت توالت و دستشوئی گوشه حیاط رفتم، درِ آهنی قراضه و لقِ دستشوئی رو باز کردم و وارد که شدم پشت سرم بستم، تصمیم گرفتم یه آبی به صورتم بزنم که یهو صدای افتادن چیزی توی حیاط، نظرم رو جلب کرد، از پنجره کوچک و بدون شیشهی دستشوئی نگاهی به حیاط انداختم.
یا خدا… این دیگه چی بود؟
یه نفر با لباس نیروی انتظامی توی حیاط بود و در کوچه رو باز کرد و به فاصله یک چشم به هم زدن، تعدادی با لباس نظامی و لباس شخصی به سرعت وارد حیاط شدن و به سمت ورودی خونه رفتن.
قلبم داشت از سینه کنده میشد، نفسهام به شماره افتاده بود، طولی نکشید که سیدمحمود و قجر داماد سید و باقر یکی از رفقاشون رو دست بسته وارد حیاط کردن و به ردیف، روبه دیوار نگهشون داشتن. بعد از چند دقیقه زینت خانم زن سید و پرستو دخترش با حال خراب و پریشون گریه کنون به جمعیّت توی حیاط پیوستن و با عجز و التماسِ بیفایده به مأمورها درخواست گذشت و ول کردن سید و قجر رو داشتن، کاملا مشخص بود که خودشون هم به برآورده شدن خواهش و تمناهاشون هیچ امیدی نداشتن و فقط از سر استیصال، کارشون رو ادامه میدادن…
فاصله من تا از بین رفتنِ تمام آبرو، حیثیتِ شغلی و شخصیتیم به فاصله همون در آهنیِ قراضه و تق و لقِ توالت، با دنیای بیرون بود.
یک دفعه یکی از نیروها به سمت توالت حرکت کرد پرستو خودش رو جلو انداخت و گفت:
ـ برادر اجازه بده برم دستشوئی، حالم خرابه.
مأمور نیرو انتظامی با تُرش رویی نگاهی به پرستو کرد و گفت:
ـ حق داری، منم جای تو بودم تا حالا خودم رو خیس کرده بودم.
و از سر راهِ پرستو کنار رفت. پرستو وارد دستشوئی شد و با نگاه معنی داری به من در دستشوئی رو بست.
سیدمحمود، پیرمرد شصت و چندساله، از رفقای قدیمی پدرم و از شاطرهای قدیمی بود که هر وقت هوس نون سنگک داغ و دو آتیشه میکردم، میرفتم نونواییش و ساعتی رو با تعریفها و شوخیهای بامزهش میگذروندم و نونی میگرفتم.
مدتی بود که کشیدن تفریحی تریاک رو شروع کرده بودم و راستش نشئگیش بدجور زیر دندونم مونده بود. تنها جایی که واسه جور شدن سور و ساط کشیدن میتونستم برم، همون خونهی سیدمحمود بود که البته همیشه با روی باز از من استقبال میکرد.
اما اینبار بر خلاف هر دفعه که سرخوش و کیفور از نشئگی از خونهی سید بیرون میزدم، وحشت و ترس از آبرو نه تنها نشئگی رو از سرم پرونده بود، بلکه به وضوح دست و پام به رعشه افتاده بود و نفسم به شماره.
یکی از مأمورها با مقداری تریاک که توی پلاستیک بود و شاید به ربع کیلو هم نمیرسید و دو سه تا بافور و سیخ و سنجاق و لوله و خرت و پرتهای کشیدن تریاک از خونه زد بود و مأموری که مشخص بود ارشدتر هست، ازش پرسید:
ـ همینا بود؟ خوب همه جا رو گشتی؟
+بله قربان، چیز دیگهای پیدا نکردیم.
مأمور رو کرد به سیدمحمود گفت:
ـ ما واسه این کثافتکاریهات اینجا نیومدیم، دنبال دستگیری قجر اومدیم که گزارش دادن اینجاست.
سیدمحمود با شنیدن این خبر از مأمور گفت:
+سرکار خدا پدرت رو بیامرزه، والا من آبرو دارم، شاطر این محلم، صبح تا شب، نون دست مردم میدم، بیا و بزرگی کن و اینا رو ندید بگیر و نخواه که آبروی من رو توی محله ببری…
-آبروت رو خودت بردی پیرمرد، به من چه؟ من دارم به وظیفه ام عمل میکنم! البته گفتم که دنبال این چیزا نیومدم، ولی نمیتونم که اینا رو ندید بگیرم… میخواستی خونتو نکنی شیره کش خونه! حالا هم باید پاش وایسی.
همین موقع قجر به صدا اومد و گفت:
*سرکار اینا مال منه و به سید ربطی نداره…
افسر نگاهی به قجر کرد و گفت:
-خیلی پرونده سبکی داری، اینا رو هم گردن بگیر… همین الانش هم خدا به دادت برسه!!!
*سرکار مگه ما قتل کردیم که همچی میگی، خلاف کردیم، پاشم وامیستیم…!!
-بلبل زبونی هم که میکنی!؟ حالا فعلا که بازداشتی و باید ببرمت واسه بازجویی؟ تو پاسگاه همه چی مشخص میشه.
با فرمان افسر مافوق، جلبیها رو به همراه آت و آشغالهای کشف شده به بیرون از خونه هدایت کردن و همین موقع پرستو هم از دستشویی بیرون زد و باز شروع به عجز و لابه کرد و با مادرش پشت سر مأمورها از حیاط خونه بیرون زدن.
به حدی ترس به من غلبه کرده بود که حتی بعد از رفتن مأمورها هم جرأت حرکت کردن نداشتم و بی حرکت و باحالی نزار همونجا کز کرده بودم که بعد از چند دقیقه زینت خانم اومد و صدام کرد:
ـ حبیب آقا بیا بیرون، رفتن، دیدی چه خونه خراب شدم؟ دیدی چه آبرو و حیثیتمون به باد فنا رفت جلو در و همسایه؟
از دستشوئی با ترس و لرز بیرون زدم و نگاهم به نگاه پرستو خیره موند، انگار لال مونی گرفته بودم و هیچ حرفی از دهنم درنمیاومد که با صدای زینت خانم به خودم اومد:
ـ خدا رو شکر حبیب آقا شما رو ندیدن، خدا خیلی دوستتون داره که شما هم گیر نیفتادید! آخه عزیزِ من، شما واسه خودت کسی هستی، شخصیّت تو به این شوهر پیر خرفت من و اون داماد نره خرم نمیخوره، حیف شما نیست قاطی اینا شدی؟ ناسلامتی وکیل این مملکتی، اسم و رسمی داری واسه خودت، می دونی اگه گیر میافتادی زندگیت به فنا رفته بود؟ هزار بار خواستم بهت بگم که اینجا نیای و قاطی اینا نشی، ولی گفتم الان پیش خودت فکر میکنی بدم ازت میاد یا دوست ندارم تو این خونه رفت و آمد کنی. والا به خدا به خاطر خودت و اون مادر بیچاره ات که با خون دل بعد از فوت بابای مرحومت بزرگت کرد و دانشگاه فرستادت تا واسه خودت کسی بشی خوشم نمیاد.
درجوابش فقط سرم رو پایین انداخته بودم و به هیچی فکر نمیکردم، هیچی از ذهنم نمی گذشت، انگار مخم هنگ کرده بود.
بالاخره تکونی به خودم دادم و رو به پرستو کردم و گفتم:
ـ پرستو خانم خیلی لطف کردی؟ چجوری ازت تشکر کنم؟ آبرومو خریدی.
پرستو زنی حدود 30 سال با قامتی کشیده و اندامی موزون، تنها دختر سید بود، چهرهای زیبا با چشمانی درشت و سیاه به رنگ شب و نگاهی محسور کننده!! انگار خدا در زمان خلق این زن، ذوقِ نقاشیش گل کرده بوده و تابلویی مینیاتوری از هنر و اعجاز آفرینش رو به تصویر کشیده.
دو، سه سالی از من بزرگتر بود و تقریبا از بچّگی هم رو میشناختیم و من همیشه شیفتهی این موجود زیبا بودم که حضورش با محیط اطرافش کاملا ناهمگون بود و فقط دست روزگار چنین لطافتی تمام عیار رو در اون محیط زمخت و خشن قرار داده بود. هیچ وقت فرصتی نشد که ابراز علاقهای یا اشارهای کنم، چراکه در همون نوجوانی پرستو رو به عقد قجر درآورده بودن و چقدر این عقد نامیمون و بدشگون بود.
کمی که از حال گنگ و گیجی بیرون اومدم روبه زینت خانم کردم و گفتم: سندی چیزی توی خونه دارید؟ باید بریم پاسگاه تا ببینم موضوع چیه؟ از حرفهاشون فهمیدم که واسه دستگیری قجر اینجا اومدن. ولی خب اینجور شده. اگه سند دارید بریم شاید بشه سید رو بیرون آورد و نذاریم شب اونجا بمونه.
زینت خانم نگاهی از سر استیصال به پرستو کرد. پرستو که تا این موقع ساکت بود، گفت:
خدا به داد قجر برسه، میترسم مادر، چه خاکی به سرمون بریزیم؟ حبیب آقا دستم به دامنتون هرکاری که از دستتون برمیاد بکنید. سند نونوایی به اسم منه. ولی خونه خودمه، اگه امکانش هست زحمت بکش تا خونه بریم و برش داریم…
زینت خانم هم با گریه جواب داد: خدا از اون شوهر نامردت نگذره، نمیدونم چه غلطی کرده که این بلا رو سرمون آورده، من هم باهاتون میام.
اما پرستو دیگه صبر نکرد و به سمت داخل منزل رفت و با صدایی که انگار از رو شونههاش پرت میکرد به صورت مادرش جواب داد:
شما منو از بچّگی بدبخت کردید و حالا هم چوب همون بلایی که سر من آوردید رو میخورید. لازم نکرده، تو کجا میای؟ من با حبیب آقا میرم ببینم چه خاکی تو سرمون شده. پای تلفن بشین و منتظر تماس من باش.
بعد به نیمرخ چرخید و روبه من گفت: الان سریع آماده میشم تا بریم. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه.
توی ماشین و در بین راهِ منزل پرستو، سکوت سنگینی حکم فرما بود. پرستو روشو به سمت بیرون کرده بود و نمیدونم مناظر رو تماشا میکرد یا در فکر و خیال خودش غوطه ور شده بود. نگاهی به نیم رخ زیبا امّا مضطربش کردم و با سرفهای خشک صدام رو صاف کردم:
-پرستو خانم، خیلی شجاعت به خرج دادی اومدی توی دستشویی. راستش وقتی مأموره داشت میومد سمت توالت داشتم از ترس قالب تهی میکردم. ممنونم ازت.
سرش رو تکونی داد و واسه اولین بار ظرف این مدت، لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و گفت:
از محاسن زندگی با اون هیولا اینه که این چیزا رو خوب یاد گرفتم. کارخاصی نکردم حبیب آقا. همون موقع هم به فکر این بودم که اگه شما گیر بیفتی، کی میخواد کمک حالمون باشه تو این موقعیت، پس انقدر هی ممنون ممنون نکن.
درجوابش من هم لبخندی زدم و گفتم:
درهر صورت ممنونم…
که جفتمون با هم زدیم زیر خنده.
بعد از رسیدن به خونه پرستو و برداشتن سند و مدارک لازم، سریع به سمت پاسگاه منطقه حرکت کردیم. وارد پاسگاه که شدیم مأمور جلب رو توی محوطه دیدم و به صورت مثلا اتفاقی رفتم و جریان رو ازش پیگیری کردم. مأمور با شک و سوء ظن نگاهی به من و پرستو کرد و پرسید: آقا چه کاره باشن و چه نسبتی با اینا دارید؟
جواب دادم که از آشناهای خانوادگی هستم و وکیل پایه یک دادگستری. که انگار هیچ جوره خوشش نیومد و با ترش رویی گفت: برید قسمت افسر نگهبانی، فعلا که اونا بازداشت هستن؛ من هم از محتویات پروندشون زیاد خبر ندارم.
در دفتر افسرنگهبانی پاسگاه، ارشد مسئول بعد از احراز هویت من، اعلام کرد که: این یه پرونده معمولی نیست. آقای قجر مستوفی و رفیقش باقر توکلی مظنون به قتل هستن و حالا حالاها باهاشون کارداریم. اما سیدمرتضی آقایی، موضوعش فرق میکنه بسته به نظر قاضی کشیک احتمالش هست به قید وثیقه بتونید فعلا ترخیصش کنید. البته هنوز گزارش مأمور دستگیری رو ندیدم ولی فک کنم جرمش نگهداری و مصرف مواد مخدر و ادوات استعمال باشه،حالا شما میخواید وکالت کدومشون رو به عهده بگیرید؟
از شنیدن اتهام قتل به شدّت جا خورده بودم و حساب هرچیزی رو کرده بودم الا این مورد. امّا چارهای نبود و نگاههای ملتمسانه پرستو از نظرم دور نموند و راهی واسم نذاشته بود. به افسر نگهبان اعلام کردم که هر دو پرونده رو برعهده میگیرم.
از پنجره اتاق افسر نگهبان مأمور عملیاتی رو دوباره در حیاط دیدم و به سرعت خودم رو بهش رسوندم. از گزارش عملیات پرسیدم، در جواب گفت: الان قصد داشتم برم تنظیم کنم.
خلاصه که با چونه زنی و البته وعدهی پرداخت مبلغ درخور توجهی، محتویات پرونده سید محمود رو تا جایی که به جریمه نقدی منجر بشه با مأمور بستم و از این قسمت پرونده تا حدودی خیالم راحت شد. اما هرکاری که کردم نشد که سید رو اون شب از بازداشتگاه نجات بدم و به حکم قاضی کشیک اون شب رو در بازداشتگاه پاسگاه موندگار شد.
براساس محتویات پرونده و گزارشات اولیه بازپرس ویژه قتل، اتهام قجر، کشف جسد مردی حدودا 32 ساله از اهالی شهرستان رزن از توابع استان همدان، در چاه آب ملکی با کاربری مرغداری به تملک آقای قجر مستوفی موضوع اتهام بود. مقتول براساس گزارشات اولیه و شهادت شهود مقتول در چند نوبت، درگیری و زد و خورد با متهم داشته که گواهی شهود ضمیمه پرونده بود. (این خلاصه وضعیت پرونده قجر و باقر بود)
با توجه به زمان وقوع قتل و اینکه میدونستم در اون زمان، قجر خونه و زندگیش رو به اینجا منتقل کرده بود و دلایل خوب و نسبتا محکمی برای ردّ اتهام قتل میتونست ارائه بشه، به نظرم کار سختی در دفاع از پرونده نداشتم.
بعد از طی مراحل اولیه و دریافت رسمی وکالت هر سه نفر. با پرستو از پاسگاه بیرون زدم. نگاهی پرسشگرانه به پرستو کردم: تو میدونستی جریان رو؟ ببین پرستو خانم باید هرچیزی که میدونی رو به خاطر کمک به قجر، بیکم و کاست بهم بگی.
نگاه خیره و رمیده پرستو ته دلم رو لرزوند. مطمئن شدم پرستو اطلاعاتی فراتر از این گزارش داره و ترسِ دونستن اونها همه وجودش رو گرفته.
توی ماشین بیمقدمه پرستو دستش رو روی دستم که روی دنده بود گذاشت. دستهاش مثل یک جنازه یخ زده بود، اما رعشه و لرزهی دستش رو کاملا حس کردم. این اولین بار بود که تماس فیزیکی بین من و پرستو در طول تمام این سالها برقرار شده بود.
با بغض و گریه گفت: حبیب آقا ترو خدا نجاتم بدید! دارم روانی میشم! چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ ای خداااااا من روبکش! این چه زندگی که من دارم؟ نکبت همه زندگی و دنیام رو گرفته؟ ای منه بیچاره؟ ای منه بدبخت؟ ای قجر خدا ازت نگذره که خوب هم نگذشته؟
-هنوز که چیزی مشخص نشده، فعلا قجر و باقر فقط مضنون هستن. البته امکان طول کشیدن پروندشون زیاده. راستی درگیری قجر با مقتول سر چی بوده؟
پرستو ساکت شد و دوباره به درب ماشین چسبید و سرش رو روی شیشه گذاشت. ترجیح دادم به حال خودش بگذارمش تا هم کمی فکر کنه و هم کمی آروم بشه… هوا دیگه کاملا تاریک شده بود که ماشین رو دم خونه سید محمود پارک کردم و به همراه پرستو وارد خونه شدیم. توی حیاط پرستو ناگهان و بی مقدمه من رو بغل کرد و سرش رو روی شونهام گذاشت. لرزش شونههاش رو کاملا حس کردم و صدای آروم گریه کردنش و نفسهای کند و نامرتبش به گوشم میرسید. از این حرکت ناگهانی جاخورده بودم و اما احساس کردم نیاز به بغل و آغوش داره. به آرومی دستم رو دورش حلقه کردم و کمرش رو نوازش دادم. امّا پرستو هر لحظه فشار آغوشش رو بیشتر و بیشتر کرد و باعث شد تمام تنم گُر بگیره… از ترس دیده شدن توسط زینت سعی کردم از خودم جداش کنم اما پرستو همونطور من رو درآغوش گرفته بود، به آرومی صداش کردم: پرستو! آروم باش، چرا انقدر ترسیدی؟ نترس… مطمئن باش همراهت هستم! تنهات نمیذارم. حالا هم بریم داخل شاید مادرت ببینه و فکر بد بکنه.
از من جدا شد و خیره به چشمهام نگاه کرد. عمق درموندگی و وحشت رو توی چشماش به وضوح میخوندم. با صدای لرزون و آرومی گفت: بریم داخل، باید توی یه فرصت مناسب همه چیز رو بهت بگم… فعلا پیش مامان نمیتونم حرفی بزنم.
وارد منزل شدیم و شرح مختصری از ماجرا رو به زینت خانم بیچاره دادم. پریشونی و نگرانی زینت خانم صد چندان شده بود و با هیچ حرفی نمیتونستم آرومش کنم. نگاههای بین زینت خانم و پرستو هم پر از شک و تردید و سوال بود. انگار زینت خانم هم میدونست که پرستو کانون یک اتفاق وحشتناک بوده و هست.
فردا صبح زود به دنبال پرستو رفتم و بعد از سوار کردنش به همراه هم به پاسگاه رفتیم. مقدمات پرونده سید محمود آماده شده بود و برای اعزام به دادسرا حاضرش کردن. بعد از کلی دوندگی و هزار جور زد وبند و آشنا بازی پرونده سیدمحمود به جریان افتاد و در یکی از شعب دادسرا رسیدگی شد محکوم به پرداخت جریمه و 50 ضربه شلاق تعزیری به جرم نگهداری، مصرف و داشتن ادوات مصرف مواد محکوم شد. با پرستو برای جور کردن و پرداخت مبلغ جریمه از دادسرا بیرون زدیم.
پرستو از حساب قجر مبلغ رو تأمین و به حساب دادسرا واریز کردیم. حسب دستور قاضی و روال پرونده قجر تا آخر وقت اداری همون روز بعد از اجرای حکم شلاق تعزیری که بین محکومین معروف به گرد گیری هست آزاد میشد.
موقع برگشت، پرستو گفت که به سمت خونه خودش برم. بعد از رسیدن از من خواست که برم داخل که من طفره رفتم. اما پرستو با نگاهی مصمم و آمرانه گفت بیا داخل.
پشت سرش وارد شدم، پرستو بدون برگشتن و نگاه به من تعارف کرد که بشین روی کاناپه الان برمیگردم و به سمت یکی از دو اتاق چسبیده به هم رفت و طولی نکشید که برگشت به سالن پذیرایی، نگاهش رو از من میدزدید، پرسید: چایی میل داری؟ که با نظر منفی من اومد و کنارم روی کاناپه نشست. احساس میکردم پرستو در تردید کشندهای به سر میبره، ولی اصلا برام قابل پیشبینی نبود که حرکت بعد پرستو چی خواهد بود. آروم دستش رو روی دستم گذاشت، بازهم سردی دستهاش تا مغز استخونم رسوخ کرد. این چندمین باری بود که امروز دستم رو میگرفت، امّا هیچ نشانهای از حرارت و گرمای تحریک شدن یک زن در دستان یخ زده اش نبود.
با هر دو دستم دست سردش رو گرفتم و آروم نوازش دادم. سرش پایین بود و نگاهش خیره به گلهای قالی… بالاخره سکوت رو شکستم و گفتم: پرستو جان! شوهرت در شرایط خوبی نیست! البته جزئیات پروندهاش هنوز مشخص نشده، ولی با اتّهام سنگینی روبه رو هست. هم اون هم رفیقش باقر. من وکالتش رو کورکورانه قبول کردم، اما باید برای دفاع از اونها در جریان همه چیز باشم و نقش تو این وسط خیلی پر رنگه و برای روشن شدن ماجرا باید هرچه که میدونی رو به من بگی. وقتی میگم هرچه یعنی هر اتفاق ریز و درشتی با جزئیات کامل. اصلا تو مقتول رو میشناختی؟ میدونی چرا اتّهام قتلش رو به قجر زدن؟ البته پیدا شدن جنازه در ملک شما یک دلیل میتونه باشه ولی پلیس به همین یه دلیل اکتفا نمیکنه و حتما سرنخهایی داره که با این کیفیت و ترتیب قجر رو دستگیر کردن.
نمیدونم حرفهام رو میشنید یا نه؟! اما هیچ عکس العلی نداشت. خطوط چهرهاش ثابت و بیحرکت بود، مثلِ نگاه خیرهاش به گلهای قالی… آروم تکونی به دستش دادم و گفتم: حواست به من هست؟ شنیدی چی گفتم؟
سرش رو بلند کرد و تُرّههای لخت و مشکی موهاش رو از روی صورتش کنار زد و نگاهم کرد. حلقهی اشکی چشمان مشکی و مثل شفقش رو پوشونده بود و لبهاش به وضوح میلرزید! انگار در یک جدال بیامان با حرف زدن یا سکوت کردن درگیر بود و بغض سنگینی جلوی نفس کشیدن و حرف زدنش رو گرفته بود.
بالاخره شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی که موی تنم رو راست کرده بود و من رو مثل آدمی سنگ کوب کرده بی حرکت سرجام نشونده بود.
+قجر واسه راه انداختن مرغداریش تصمیم گرفت بریم رَزَن، هرچی من مخالفت کردم، زیر بار نرفت. هرچی اصرار کردم که خودت برو و اونجا رو راه اندازی کن، لازم نیست خونه زندگیمون رو به اون نکبت خونه ببریم، تو کَتش نرفت که نرفت. میگفت نمیتونم که زنم رو تنها اینجا ول کنم! نمیتونم که هی تو رفت و آمد باشم… چنان میگفت زنم تنهاست که انگار در طول این سالها این زن غیر از طعم تنهایی چیزی از این زندگی مشترک نصیبش شده.
به هر ضرب و زوری بود خونه و زندگیمون رو جمع کردیم و به رزن رفتیم. خونه پدریش که یه خونه اعیان نشین قدیمی بود خالی بود و ما اونجا ساکن شدیم. مرغداری هم توی ملکهای پدریش، اطراف رزن بود. تقریباً همیشه تنها بودم. خیلی کم به خونه میاومد و هربار که میاومد انگار که مأمور عذاب من از راه رسیده. در تمام طول این سالها نتونستم حضورش، وجودش و عنوان شوهری رو برای خودم تفسیر کنم و عادت کنم بهش.
کم کم به زندگی اونجا عادت کردم و با یکی دو تا از زنهای همسایه آشنا شدم و رفت و آمد میکردم. گاهی برای خرید و گاهی برای گردش به همراه اونها بیرون میرفتم و این شده بود تنها سرگرمی من.
اولین بار ناصر رو در بوتیک فروش لباسهای مجلسی در یکی از پاساژهای رزن دیدم. به همراه مرضیه خانم، دوستم واسه خرید لباس مجلسی برای شرکت در عروسیه خواهرش، به اون بوتیک رفتیم. ناصر پسر خوشگل و خوش هیکل و البته چرب زبونی بود که خوب بلد بود چطور مشتریهاش رو مجبور به خرید کنه، چیزی که واسم جالب بود، نگاههاش از لحظهی ورود ما به مغازه روی من بود. مدام به چشمهام خیره میشد و سعی میکرد منو به حرف بکشونه. وقتی مرضیه واسه پرو لباس به اتاق پرو رفت، نگاهی به من کرد و پرسید: شما هم قصد خرید دارید؟ با این زیبایی و اندام موزونی که دارید لباسهای جالبی واسه انتخابتون دارم.
اولین باری نبود که یکی از زیبایی و اندامم حرف میزد. امّا نمیدونم چرا با تعریفهای ناصر دلم آشوب شد. هم از تعریفهاش لذّت برده بودم و هم ترس بَرَم داشته بود. خواستم بگم که قصد خرید ندارم، ولی واقعا تصمیم داشتم یه لباس مجلسی مناسب بخرم. به خاطر همین مجبور شدم از ناصر بخوام تا پیشنهادهاش رو برام بیاره.
یه لباس مجلسی آبی نفتی و سنگدوزی شده رو روی ویترین ولو کرد، یه دکلتهی شیک و زیبا و ظریف که قسمت بالای سینهاش کاملا لخت بود و از پشت هم تا نزدیکی دامنش یه چاک بلند و پهن داشت. راستش از انتخابش خوشم اومده بود؛ مثل اینکه بیاختیار لبخندی زده بودم و این خنده از چشم ناصر دور نمونده بود. به اصرارِ ناصر به اتاق پروی دیگه رفتم و به هزار زحمت لباس رو پوشیدم و مرضیه رو صدا کردم تا ببینه و نظر بده، لای درِ پرو رو که باز کردم، دیدم ناصر بیرون اتاق خیره به اندامم ایستاده. دست و پام رو گم کردم و با یه تیکه از لباسهایی که آویزون کرده بودم جلوی سینههای لختم رو پوشوندم و گفتم: آقای محترم این چه وضعیه؟ شما به اصطلاح کاسب هستید، نمیدونید که نباید جلوی اتاق پرو یه خانم مشتری بایستی؟
انتظار داشتم بترسه و هول بشه، اما با خونسردی کامل لبخندی زد. لبخند ملیحی که روی صورت جذاب مردونهاش نشست دل و هوشم رو برد. با اون تن صدای خشن و رگ دارش گفت: عروسک خانم، یه چرخی بزن ببینم از پشت چطوره لباست.
انگار اختیار حرکات خودم رو نداشتم و بیاختیار چرخی زدم و دوباره رودر رو با ناصر ایستادم. اما اینبار دیگه جلوی سینههام رو نپوشونده بودم، لباش رو غنچه کرد و به حالت سوت اشاره ای کرد و گفت: انگار خدا شما را با این لباس خلق کرده… اصلا انگار خیاطش فقط برای اندام قشنگ شما این لباس رو دوخته…
از تعریفهاش یه رخوت و کرختی خاصی بهم دست داده بود که توصیفش سخته. اما به هر طریقی سعی کردم کنترل اوضاع رو به دست بگیرم و نذارم که از این جلوتر بره؛ واسه همین بهش گفتم: لطف کن دوستم رو صدا کن و در پرو رو هم ببند.
مرضیه با کمی تاخیر اومد دم اتاق پرو و با دیدن من توی اون لباس کاملا متعجّب و خوشحال شده بود و هی قربون صدقه ام میرفت و اعتراض میکرد که چرا صبر نکردم و نرفتم لباس اون رو ببینم.
موقع چونه زدن و پرداخت قیمتِ لباسها، ناصر کارتی به من داد که شماره خودش و مغازه روش بود و گفت اگه با پوشیدن کفش مجلسی یه کم بلندی لباس جبران شد که هیچ ولی اگه نشد، زنگ بزنید تا آدرس یه خیاط ماهر و مطمئن رو بدم که برای کوتاه کردن لباس پیش اون برید… البته هر دوتا میدونستیم که لباس کاملا اندازه بود و این شماره دادن معنای دیگهای داشت که زندگی من رو برای همیشه عوض کرد.
بعد از اون خرید، تمام ذهنم شده بود ناصر، مدام نگاهها و خندههاش روبه روم بود و تُنِ صداش توی سرم میپیچید. یه لحظه از فکرش بیرون نمیرفتم. تا بالاخره وسوسه کار خودش رو کرد و یکی دو روز بعد شماره اش رو گرفتم و بهش زنگ زدم که ای کاش هیچ وقت اینکار رو نکرده بودم.
بار دوّم تنها به مغازه ناصر رفتم، که با دیدن من بلافاصله شاگردش رو دنبال نخود سیاه فرستاد و بی مقدمه من رو کشوند پشت سریه لباسهای آویزون شده و محکم بغلم کرد… درحضور ناصر بیاختیار بودم و وجودش مثل مخدر تنم رو داغ و بیحال میکرد.
رابطه من با ناصر شروع شد و من فکر میکردم زندگی رویه دیگهی خودش رو به من نشون داده.
یک شب که مطمئن بودم قجر خونه نمیاد ناصر رو دعوت کردم و ساعتهای حدود ۱ نیمه شب ناصر به خونهی من اومد.
پرستو به اینجای حرفها و تعریفهاش که رسید سکوت کرد. اشکهاش بیاختیار سرازیر شد. لرزش دستش که هنوز توی دست من بود دوبرابر شد… آروم گفتم: خب اگه سختته ادامه نده پرستو
امّا پرستو مثل یه نوار از پیش ضبط شده شروع به حرف زدن کرد:
اون شب، اولین بار در زندگیم، حضور واقعی و آرامش حضور یک مرد رو حس کردم. ته تههای وجدانم در عذاب بود! اما لذت به آغوش کشیده شدن، بوسیدن و لمس یک مرد رو با ذره ذره وجودم درک کردم.
ناصر از لحظه ورود، من رو به آغوشش کشید، سر و صورتم رو غرق در بوسه کرد. گرمای آغوشش به حدی لذت بخش بود که زمان و مکان دیگه برام مفهومی نداشت. اولین بار که لبهاش رو به لبهام رسوند، ضربان قلبم به بالاترین حد ممکن رسید، جوری که حتی ناصر هم حس کرد و مدام زیر گوشم زمزمه میکرد: آروم گلم، آروم.
وقتی لمس دستهاش به پوست تنم کشیده شد، رخوتی عجیب رو توی رگهام حس کردم و از خود بیخود شدم.همون لحظه به خودم گفتم: پرستو، این شب، جزئی از زندگی تو نیست، این فقط یه رؤیای شیرین و زود گذره… دیگه هیچ شرمی از لخت و عور شدن جلوی این وجودِ به ظاهر غریبه اما نزدیکتر از هر نزدیکی نداشتم، خودم رو سپردم به مهربانیهاش، نوازشهاش، حرفهای سحرکننده و دلنشینش، آتشی درونم شعله ور شده بود که تنها با پذیرش ناصر فروکش میکرد. لحظهای که پذیرای ناصر شدم، وجودم رو انگار پرکرده بودن از سنگهای مذاب یک آتشفشان، آتشفشانی که هر لحظه بیشتر و بیشتر فوران میکرد، سنگینی جسم ناصر روی تنم رو دوست داشتم و زیر فشارهایی که به من وارد میکرد لذتی عمیق رو در همهی وجودم احساس میکردم. خودم رو به ناصر باختم و چه باختِ شیرینی، چه وادادگی لذت بخشی، هر دو باهم در یک لحظه خالی شدیم، خالی از هرچیز و هر کس و هر فکری.
اون شب هرآنچه رو که در طول سالیان زناشوییم نداشتم و هیچ درکی هم ازش نداشتم، با تمام وجودم حس کردم. پذیرای وجودی شدم که فکر میکردم تنها سهم من از زندگی همینه. دیگه حتی حسِ عذاب آور خیانت هم از ذهنم به طور کامل محو شد. خودم رو به دستهایی سپردم که حق خودم میدونستم این سپردگی رو، اوج لذّت یک زن رو در اون شب ناصر برام رقم زد.
نزدیکیهای صبح ناصر خونه رو ترک کرد و من به خواب عمیقی فرو رفتم.
با سرو صدای رفت و آمدهای قجر از خواب پریدم. نزدیکی های ظهر بود و قجر به خونه برگشته بود مشکوک و مردد من رو نگاه میکرد.
اولین جمله ای که گفت، مثل پُتک توی سرم فرود اومد: دیشت اینجا چه خبر بوده؟ کسی اینجا پیشت بوده؟
ترسیده و وحشت زده فقط نگاهش کردم، حتی جرأت نگاه کردن به اطراف رو نداشتم که ببینم چی باعث این سؤال قجر شده.
کمی که خودش رو جمع و جور کرد، بدون حرف از خونه بیرون رفت.
زندگی سرد من و قجر سردتر از همیشه شد. شکهای قجر به من کاملا پیدا بود، از رفت آمدهای نابههنگامش، کنترل کردنهای آشکار و مخفی که داشت.
اما دل کندن از ناصر هم برام مقدور نبود. در هر فرصتی خودم رو به ناصر میرسوندم و ناصر هم تشنه تر از من بود. همین بیپروایی باعث شد، قجر به وجود ناصر پی ببره، البته نه به صورت صد در صد، اما رفتنهای من به مغازه ناصر رو متوجه شده بود و یک روز هم به بهانهای خودش و رفقاش با ناصر درگیر شدن و ناصر رو روانه بیمارستان کردن.
بعد از این جریان، قجر ناگهان و بیمقدمه دوباره خونه و زندگیمون رو جمع کرد و اومدیم اینجا، یه چند ماهی کاری به کارم نداشت و من هم فقط تلفنی با ناصر در ارتباط بودم.
تا یک شب قجر با حال خراب اومد خونه و دست و پای من رو به دار قالی محکم بست و بدون هیچ شرم و حیایی گفت:
امشب باید اعتراف کنی که زیرخواب و جنده ناصر بودی؟
شوک زده بودم و هیچ حرفی نمیزدم، با اولین ضربات کمربند که به بدنم وارد شد، به حرف اومد و هرچه التماس و انکار کردم هیچ فایدهای نداشت. انگار قجر با چشمهای خودش همه چیز رو دیده باشه، در همون حدِ اطمینان، از رابطه من و ناصر میگفت و فحش میداد و کتکم میزد.
یکی دو بار زیر بار کتکهاش از هوش رفتم و هر بار منو به هوش آورد، اما نشونی از ترحم و تردید در قجر دیده نمیشد.
آخر سر قراری با من گذاشت: ببین جنده خانم، من دیگه زندگی برام مهم نیست! تو منو بیسیرت کردی، آبرومو بردی، دیگه نمیتونم به این زندگی ادامه بدم. امشب اول تو رو میکشم و بعد میرم سراغ اون پدر مادر قرمساقت و به اونها هم رحم نمیکنم و سر آخر هم که ریدم توی این زندگی، خودم رو هم خلاص میکنم.
صحبتهای قجر بیشتر از کتکهایی که به هم زده بود ترس و وحشت رو به جونم انداخت، شروع کردم به التماس، که منو بکش ولی کاری به کار خانواده من نداشته باش، التماس التماس التماس…
امّا قجر تخته سنگی بود که نه حرف و نه گریه و نه التماس هیچ اثری روش نداشت و تصمیم خودش رو گرفته بود.
روسری رو دور گلوم حلقه کرد و فشار داد. حس کردم چشمهام داره از حدقه بیرون میزنه، دیگه امیدم از زندگی ناامید شده بود. شاید اگه لحظهای بیشتر ادامه داده بود خودم رو تسلیم مرگ کرده بودم، که یکدفعه روسری رو شل کرد و روبه روم ایستاد.
دیگه جونی توی بدنم نبود و تقریبا از دار قالی آویزون بودم. نگاه سرد و یخ زدهاش رو به من دوخت و گفت: ادعا میکنی واست مهم نیست که چی به سر طرف بیاد؟
با سر تأیید کردم.
ادامه داد: پس مثل یه گوسفند حرف شنو هرچی رو که بهت میگم انجام میدی و هرکاری که بگم میکنی؟
باز هم با سر تأیید کردم.
دست و پام رو باز کرد و از اتاق خارج شد و در اتاق رو قفل کرد و صدای دور شدن قدمهاش رو شنیدم. نمیدونم بیهوش شدم یا به خواب عمیقی فرو رفتم.
غروب همون روز، درب اتاق رو باز کرد. قجر که حالا به نظرم هیولاتر و وحشتناکتر از همیشه میاومد وارد اتاق شد و تلفن رو دستم داد و گفت: بهش زنگ میزنی و باهاش قرار میذاری، همون خونهی رزن، ۱۲ شب به بعد؛ همین امشب. والسلام…
درست منظورش رو نفهمیدم و گنگ و گیج نگاهش کردم. با فریادش به خودم اومدم: زنیکه جنده، اگه کاری رو که گفتم نکنی به خدای احد و واحد، کاری رو که گفتم میکنم.
من و قجر و باقر به سمت رَزَن حرکت کردیم…
توی ماشین ذهنم منجمد شده بود و هیچ چیزی واسه فرار از این وضعیت به فکرم نمیرسید!
هراز گاهی از تو آینهی جلو چشمم به چشم قجر که میافتاد، احساس میکردم چشمهاش از حالت طبیعی خارج شده و به یک شکل چشمای یه کفتار در اومده، میزان ترس و تنفرم از این هیولا با هیچ چیز قابل قیاس نبود.
دیر وقت رسیدیم، من با قجر سر کوچه پیاده شدیم و باقر توی ماشین موند.
قجر من رو تا خونه همراهی کرد و کاملا مشخص بود که نمیخواد کسی اومدن ما رو ببینه، به خاطر همین از توی تاریکی تا خونه من رو رسوند.
وارد خونه که شدیم، به طور ناگهانی با دستش گلوم رو فشار داد و من رو به دیوار کوبوند، گفت:
کوچکترین حرکت اشتباهی بکنی، همینجا سرت رو میبرم و تویه باغچه همین خونه چالت میکنم!! حواست رو جمع کن…
ترسیده و وحشت زده وارد خونه شدم!
بعد از ساعت ۱۲ شب ناصر زنگ زد و گفت که سر کوچه هست و داره میاد. قجر خودش در حیاط رو نیمه باز گذاشت بعد از تکرار خط و نشونهاش، یه گوشه مخفی شد…
توان ایسادن رو از دست داده بودم! زانوهام به شدت میلرزید و وسط پذیرایی به حالت چُمباتمه نشستم روی زمین…
ناصر که وارد خونه شد، با دیدن من توی اون وضعیت انگار شصتش خبردار شده باشه، خواست که برگرده، شاید میخواست فرار کنه یا هر کاری! این رو هیچ وقت نفهمیدم!
به محض ورود ناصر و برگشتش به سمت در خروج، باقر که نمیدونم کی وارد خونه شده بود، با یه میلگرد کلفتِ آهنی، ضربه محکمی رو به سر و گردن ناصر فرود آورد، که درجا ناصر رو پخش زمین کرد…
چند ضربه هم بر بدن نیمه جان ناصر وارد آورد که من جیغ بلندی کشیدم، اما قبل از هر حرکتی قجر خودش رو به من رسوند و با دستاش دهن من رو بست! قادر به هیچ حرکتی نبودم و مسخ شده بودم.
نمیدونم ناصر مرده بود یا بیهوش به زمین افتاده بود، قجر بعد از اینکه مطمئن شد کاری نمیتونم بکنم؛ منو ول کرد و به کمک باقر رفت.
با یه طناب، کامل طناب پیچش کردن. مدتی توی حیاط منتظر موندن و بعد باقر رفت و ماشین رو آورد و وارد خیاط خونه کرد.
بدن بیجان ناصر رو در صندق عقب به زور جا داد. میدونستم با التماس و گریهزاری، هیچ تاثیری روی این دو حیوان وحشی ندارم، پس بیصدا و مثل یک مجسمه، فقط نظارهگر رفتارهاشون بودم.
شاید ساعتی گذشت تا از خونه با ماشین خارج شدن و رفتن و من بیحس و بدون هیچ توانی کف پذیرایی روی زمین افتادم.
دقیق نمیدونم چه ساعتی بود که برگشتن و با عجله من رو سوار ماشین کردن و از خونه و شهر بیرون زدیم! فقط یادم هست هوا گرگ و میش بود…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سراسیمه و هول به افسر نگهبان پاسگاه زنگ زدم و بعد از معرفی خودم، سوال کردم:
جناب سروان، اسم مقتول رو میشه بفرمایید چی بود؟
_ مقتول… مقتول … مقتول ناصر حقانی فرزند رحیم…
تمام اسمها و مکانها غیر واقعی میباشد.
نویسنده: lor_boy