فاحشه حلالم کن

آهنگ فرانسوی لارا فابیان بنام
Je suis Malade
(اگر دوست داشتید ، داستان را حین گوش دادن به این موزیک زیبا از لارا فابیان بخوانید)
مرورگر شما فایل صوتی را پلی نمی‌کند.
نمیدونم اسمم چیه ، اهل کجام ، نمیدونم دقیقا چند سالمه حتی نمیدونم خوابم یا بیدار ، زنده ام یا مُرده ، فقط میدونم باید دوام بیارم ، بجنگم تا شاید یه روزی برای خودم یک هویت بسازم!
از وقتی یادم میاد صدام میزدن صحرا ، گاهی وقتا فکر میکنم واقعا اسم من صحراست ، چون توی صحرا هم هیچی نیست ، نه آب ، نه سرسبزی ، نه شادابی … بگذریم!
یادم میاد خیلی کوچولو بودم ، شاید چهار یا پنج سال فقط داشتم ، با پسر صمد که همسایه روبروییمون بود نزدیکای غروب خورشید میرفتیم توی پارک ، می نشستیم روی یکی از نیمکت های چوبی کهنه پارک ، پسر صمد کیف مدرسشو با خودش میاورد ولی نه واس درسه خواندن ، صمد وسط کتاب هاشو پاره کرده بود و مواد جاساز کرده بود ، اون موقع من نمیدونستم چه خبره ، نیمکت ما زیاد بزرگ نبود ، ولی ما بچه بودیم ، بالاخره میشد سه نفری هم اونجا نشست ، سعید ، پسر صمد فقط 12 سالش بود ، بعضیا میومدن مینشستن کنار سعید ، یک پولی رو بهش میدادن و سعید از داخل کیفش ، لای یکی کتاباشو باز میکرد و بهشون مواد میداد.
یادمه یه روزی از همون روزا که داشتم داخل پارک بازی میکردم ، یکی از همون آقاهایی که از سعید مواد خریده بود صدام زد ، رفتم پیشش ، بچه بودم ، نمیفهمیدم! سعید رفته بود دستشویی پارک ، اون آقا بهم گفت میخواد برام بستنی بخره ، خانواده ام بهم یاد نداده بودن از غریبه ها چیزی نگیر ، نگفته بودن صحرا مراقب خودت باش ، برام بستنی خرید ، بردم توی ماشینش ، روی صندلی عقب نشستم ، نشسته بود کنارم ، داشتم بستنی قیفی خوشمزمو میخوردم ، من اون موقع فقط هشت سالم بود ، خوشگل بودم ، مثل خیلی از بچه کوچولوهای نازی که میان توی پارک و بازی میکنن ، مثل همون کوچولوهایی که دست مادرشون رو ول نمیکنن ، پدرشون از دور داد میزنه که حواستو جمع کن ، اما من کسی رو نداشتم بگه صحرا ، نرو توی ماشین غریبه ها …
تا اومدم به خودم بیام ، دیدم جای بسنی ، دارم کیر صاحب ماشین رو ساک میزنم ، نمیدونستم کار بدیه ، بهم میگفت فکر کن بستنیه ، اگر خوب بخوریش برام بازم بستنی میخره… وقتی از ماشینش پیاده شدم ، سعید منو دید ، کلی دعوام کرد که چرا روی نیمکت ننشسته بودم تا برگرده ، کلی اون روز گریه کردم ولی من فقط هشت سالم بود …
یادم میاد همون سال ، رفتم پیش بابام ، یه تلویزیون قدیمی جلوش بود ، داشت داخل یکی از شبکه های ماهواره ای آهنگ گوش میداد ، از همین آهنگ های تصویری ، یادم نیست آهنگش چی بود ، فقط رنگ سبز پیک نیکی که جلوش بود یادمه ، پخش شدن دود تریاک وقتی سیخ داغش رو روی سوزن تریاکش میکشید یادمه ، باهاش حرف میزدم ولی گوش نمی داد ، من فقط میخواستم بهش بگم باباجون؟ مهسا دختر اقا حمید داره میره مدرسه ، من میخوام برم مدرسه دکتر بشم ، ولی اون داد میزد مهسا دختر اقا حمید گوه خورده با تو ، گمشو برو تو حیاط با عروسکت بازی کن… ولی من فقط میخواستم درس بخوانم ، اما بجاش سیلی خوردم …
ده سالم بود که مامانم مریض شد ، بابام نبردش دکتر ، میگفت چایی نبات بخور ، عنبر نسارا دود کن خوب میشی ، ولی مامانم سرطان داشت ، مگه عنبر نسارا سرطان رو هم خوب میکنه؟
اسم مامانم سمیه بود ، غروبا که میشد من و چند تا بچه دیگه رو برمیداشت ، میبرد سرچهار راه ها ، خیابونا ، پارکا ، هرجایی که میشد پول درآورد ، مامان من تنها نبود ، خیلیا بهش میگفتن مامان ، آخر شبم که میشد خورد و خسته برمیگشتیم سگ دونی که بهش میگفتیم خونه ، ما شناسنامه نداشتیم ، جزو آمار حساب نمیشدیم ، حتی شاید وجود نداشتیم ، فقط تلاش میکردیم برای یه روز بهتر ولی همیشه فردا ، بدتر از امروز بود…
سیزده سالم بود ، داشتم توی راه پله ی داخل حیاط سیب زمینی خورد میکردم ، صدای خنده بابام و رفیقاش تا تو حیاط میومد ، دوستش اومد تو حیاط بره دستشویی ، صدام زد اما من جوابشو ندادم ، مست بود ، عصبانی شد ، اومد سمتم دستمو گرفتم ، اومدم داد بزنم دستشو گذاشت روی دهنم ، گفت صدات در بیاد میگم اصغر با کمربند سیاه و کبودت کنه ، عین سگ ترسیده بودم و گریه میکردم ، با زور بردم داخل آشپزخانه توی حیاط ، در رو گذاشت روی هم ، شلوارشو کشید پایین و کیرشو تا جا داشت کرد تو حلقم ، ، یه نامرد لاغر مردنی با صورت استخوانی که داشت حال میکرد یه دختر بچه 13 ساله داره کیرشو ساک میزنه … وقتی خوب براش خوردم برم گردوند ، چنگ میزد به کون و کوسم ، بی شرف انگار بچه آهو گیر آورده بود ، داشت شلوارمو میکشید پایین که بابام اومد تو حیاط و صداش کرد ، دست و پاشو گم کرد و تهدیدم کرد که اگر حرفی بزنم سرمو میبره و هیچکس هم نمیفهمه ، راست میگفت ، چون من هیچکی رو نداشتم ، حتی هویت و شناسنامه ام نداشتم ، بعد از اون روز ، هفته ای دو سه بار میومد خونه ما ، به بهانه شیره کشیدن ، منو دستمالی میکرد و براش ساک میزدم تا اینکه خبر اومد مامورا موقع فروختن مواد گرفتنش و باید چند سالی آب خنک بخوره ، تازه داشتم نفس راحت می کشیدم که دیگه قرار نیست اذیتم کنه که تا به خودم اومدم دیدم توی 14 سالگی شدم عقد یکی حرومزاده تراز بابام…
بابام پول نداشت خرج مستی و موادشو بده ، منو فروخته بود به یه آدم 63 ساله ، من فقط 14 سالم بود ، 8 سال زنش بودم تا اینکه تصادف کرد و مُرد ، سال اولی که زن این پیرسگ شدم هرروز منو میکرد ، بی ناموس حال میکرد داره با این سن و سالش یه دختر 14 سالو رو میکنه ، زندگی من شده بود شستن رخت چرکای اون و کوس و کون دادن و خدمتکار بودن ، پیرمرد دو تا پسر داشت از زن قبلیش که فوت شده بودن ، اسماعیل و حسین ، حسین توی ترکیه پارچه فروشی داشت ، اسماعیل ساقی مواد بود ، بابام نتونسته بود پول مواد اسماعیل رو بهش پس بده ، منو فروخته بود بجای بدهیش ، شده بودم زن بابای اسماعیل ، اسماعیل خودش زن داشت ، سال دومی که گذشت ، اسماعیل به بهونه سر زدن به باباش میومد دستمالیم میکرد ، اولاش دستمالیم میکرد ، بعدا شده بودم جنده اسماعیل ، وقتی حبیب مُرد ، شوهرمو میگم ، تقریبا 20 سالم بود ، نباید توی اون خونه میموندم ، حبیب همه اموالش رو زده بود بنام پسراش ، هیچی نداشت ، تنها دارایی من لباسایی بود که داشتم و پولهایی که توی این هشت سال پس انداز کرده بودم ، بعد از چهلم حبیب ، وسایلمو برداشتم و از اون شهر لعنتی فرار کردم ، رفتم یه شهر دیگه ، یک سال اونجا موندم تا آب ها از آسیاب بیفته.، شنیدم اسماعیل بعد از مردن باباش رفته ترکیه پیش حسین ، بابامم مامورا ریخته بودن گرفته بودنش و به جرم بچه دزدی زندان بود ، آخه میدونید ، من بچه اونا نبودم ، خدا میدونه چه روزی من رو از کدوم محله و از کی دزدیده بودن تا مثل خیلی بچه های دیگه که اونجا بودن ، کار کنم براشون…
من سحرا هستم یعنی صحرا صدام میزنن ، 25 سالمه ، اهل تهرانم ، 5 سالی میشه برگشتم تهران ، توی این 5 سال جنگیدم ، تلاش کردم تا فردام بهتر از امروزم باشه ، زیاد سواد ندارم چون بابام نذاشت برم مدرسه ، خونه حبیب که بودم میرفتم مدرسه بزرگسالان ، اینم بعد از دو سال دیگه حبیب نذاشت برم ، سال اولی که برگشتم هیچ جا رو نداشتم بمونم ، روزا توی خیابونا بودم ، شبا گوشه خیابون منتظر یه ماشین که شب رو تا صبح خونه اش بمونم ، درسته هیچی نداشتم ولی خدایی که به من هیچی نداده بود ، یه ظاهر خوشگل و یه سینه بزرگ داده بود که هزینه یک شب اقامت تو این شهر خراب شده رو فراهم میکرد ، بعد از پنج سال تونستم یک خونه کوچولو رهن کنم ، اونم با یه شناسنامه قلابی که از کشوی کمد اتاق خواب یکی از همونایی که شب خونش مونده بودم دزدیده بودم…
یادمه هشت سالم بود ، بچه بودم ، نمیفهمیدم ، یک آقایی برام بستنی خرید و مجبورم کرد توی ماشینش کیرشو براش ساک بزنم و الان 25 سالمه ، هنوزم کسی رو ندارم مراقبم باشه ، هنوزم کسی نیست بگه صحرا؟ سوار ماشین این آقا نشو ، شاید امشب که رفتی خونه اش ، زنده برنگردی ، صحرا اخه کی توی این شهر دنبال جنازه یک دختر بی هویت میگرده … دیگه توی شهر صدام میزنن فاحشه ، ناراحت نمیشم ، گاهی وقتا باید فریاد بزنم من فاحشه ام ، من جنده ام ، این شده شغل من ، تنها مهارتی هست که بلدم ، خیلی خواستم برم مدرسه ، خیلی خواستم برم خیاطی ، خیلی دلم میخواست منم مثل دخترای همسن و سال خودم توی خیابون یه آقایی کنارم راه بیاد و بچمو صدا بزنم ، من تلاش میکنم تا منم یک روز دخترمو بغل کنم ، ولی من نمیخوام سمیه باشم ، نمیخوام با اصغر ازدواج کنم ، اصلا میدونی چیه من نمیخوام ازدواج کنم ، نمیخوام یک صحرای دیگه بیاد داخل این شهر … میدونی چیه اصلا من خودمم نمیدونم چی میخوام… فقط میخوام این کابوس وحشتناک تموم بشه ، گاهی وقتا که زیر دوش دارم بلند بلند گریه میکنم ، میگم این تقصیر کیه ، شاید صمد ، شاید پسر صمد ، شاید خودم ، شاید پدر و مادر واقعیم ، شاید اصغر شاید سمیه ، شاید حمید و بچه اش ، شاید اسماعیل شاید حبیب شاید شاید شاید …
یکی از روزای ماه محرم بود ، نشسته بودم روی نیمکت یکی پارک های شهر ، از بلندگوی مسجد روبروی پارک صدای یه حاج آقایی میومد ، داشت میگفت توی این شهر پر از دخترهای خرابی هست که آبروی شهر رو بردن ، میگفت بارون نمیاد بخاطر ما فاحشه هاست ، میگفت همه چی تقصیر منه … اما به همون خدایی که اون حاج آقا میپرستید ، من نمیخواستم بارون نیاد ، دلم میخواد روی سنگ قبر همه اونایی که فکر نکردن منم آدمم و منو به اینجا رسوندن بنویسن ” فاحشه حلالم کن”
نوشته: WhiteHunter

دکمه بازگشت به بالا