پایان یک عاشقانه (۱)
▪️غزل یخچال رو باز کردم تا ببینم چی کم و کسر داریم ، یه لیست برای خرید نوشتم و مانتوم رو پوشیدم. شالم رو انداختم دور گردنم و دکمه P آسانسور رو فشار دادم. معمولا سعی میکنم خریدهای خونه رو خودم انجام بدم تا به سروش بگم ، چون تا بخواد بعد از تموم شدن کارش توی شرکت بره خرید، دو سه قلم از خریدها رو جا میندازه و وقتی هم که به خونه میرسه وسایلی که لازم دارم برای شام ، دیر رسیده دستم … هایپر اُپال تازه افتتاح شده بود و ترجیح دادم خرید امروزم رو از اونجا انجام بدم تا یه گشتی توی پاساژ بزنم و با یه تیر دو نشون بزنم . ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و از طبقه اول شروع کردم به پاساژ گردی. توی حال و هوای خودم بودم و داشتم ویترین فروشگاهها رو نگاه میکردم که یه صدا توجهم رو جلب کرد؛ «غزل … غزل » چه صدای جذاب و آشنایی ، یه آن پرت شدم توی خاطرات دوران دانشجویی، برگشتم تا منبع صدای آشنا رو پیدا کنم، اصلا باورم نمیشد که نگار رو بعد از ۵ سال پیدا کرده باشم، دختر دلنشین و شیطون و دوست داشتنی اهوازی که سه سال توی دانشکده مکانیک دانشگاه تهران روزهامون رو با هم سپری کردیم، اما به خاطر شرایط بیماری پدرش مجبور شد برگرده اهواز و اونحا درسش رو تموم کنه و از هم دور افتاده بودیم و تقریبا بیخبر … بی خیال نگاههای متعجب بقیه ، پریدیم توی بغل هم تا کمی از دلتنگی این سالها جبران بشه. خیلی حرف برای گفتن داشتیم، بهترین جا برای بازگو کردن شرح حال این ایام دوری، روف گاردن اپال سنتر و کافه ویونا بود تا با قدری حرف زدن و کشیدن سیگار یه روز جذاب رو رقم بزنیم…
▪️نگار سال آخر دبیرستان بودم ، تمام تلاشم رو میکردم تا مهندسی مکانیک تهران قبول بشم ، بابام که خودش مهندس شرکت نفت بود برای زندگیمون هیچ چیزی کم نذاشته بود و مخصوصا برای من سنگ تموم گذاشته بود تا بتونم خانوم مهندس بشم و به قول خودش این آخرین خواستهاش از زندگی بود. با بهترین اساتید کنکور ریاضی و فیزیک تهران که میومدن اهواز ، کلاس خصوصی داشتم و سخت مشغول درس خوندن بودم . نتایج کنکور اعلام شد و به خاطر تلاشهای خودم و حمایتهای بابام ، مهندسی مکانیک دانشگاه تهران قبول شدم و به همراهی بابا راهی تهران شدیم برای ثبت نام دانشگاه و اجاره یه خونه برای من … بابا بعد از اجاره کردن یه واحد مبله ۷۰ متری توی امیرآباد و پرکردن یخچال و خریدن هرچی لازم داشتم، برگشت اهواز و من موندم و تهران و تنهایی … ترم اول دانشگاه رو به اتمام بود و نزدیک امتحانای پایان ترم بودم که با غزل آشنا شدم، یه دختر خوش تیپ و ناز تهرانی که به خاطر مهربونیش و اینکه هوامو داشت حسابی با هم دوست شده بودیم . هفته آخر قبل از شروع امتحانای پایان ترم یا غزل خونهی من بود یا من اونجا بودم و مشغول درس خوندن بودیم و روز به روز به هم نزدیکتر میشدیم … ▪️غزل نگار برام جذاب بود، مخصوصا چشمهاش از همون روز اول که دیدمش، سعی میکردم دور و برش باشم و به خاطر تنها بودنش توی تهران هم که شده ، بیشتر کنارش باشم. دوستی خوبی بینمون شکل گرفته بود و هر روز عمیق تر میشد … بعد از امتحانای ترم دوم ، به پیشنهاد من رفتیم یه استخر روباز توی اکباتان واسه آفتاب گرفتن و ریلکس کردن بعد از فشار امتحانات و اونجا بود که اندام جذاب و سکسی و رنگ پوست قشنگش من رو بیشتر از قبل وابستهی نگار کرد. سینهی سفت و سربالاش و پاهای کشیدهاش که با زیبایی خاصی به بدنش یه تناسب خاص بخشیده بودن . توی ذهنم داشتم به بهونهای فکر میکردم که بتونم به بدنش دست بزنم که صدای نگار من رو به خودم آورد … «غزل … غزل … کجایی؟ یه دقیقه اس دارم صدات میکنم دختر » به خودم اومدم و گفتم : جانم ؟ و با اشاره نگار فهمیدم روغن برنزه کردن رو ازم میخواد و منم بدون اینکه منتظر اجازه اش باشم، روغن رو کف دستم ریختم و شروع کردم به مالیدن روغن به بدن تراشیده شدهی نگار … روی ابرها بودم و از کمر نگار که روی صندلی مخصوص آفتاب گرفتن خوابیده بود، شروع کردم و با دقت و ظرافت سعی میکردم ذره ای از پوستش بدون روغن نمونه …
ادامه دارد …
نوشته: غزل