مرد دیوانه (۱)

ساعت 10 و نیم شب به پارک رفته بودم ، در حال قدم زدن روی چمن ها بودم که متوجه شدم یک نفر در فاصله ی نسبتا دور دارد به دنبال من حرکت میکند
او خود را به من رساند ، از من پرسید تنها هستی ؟ من که نمیدانستم قصد این مرد چیست گفتم بله تنها هستم
گفت این وقت شب در این پارک چه کار میکنی ؟ خطرناک نیست ؟
وقتی بهم هشدار داد که این وقت شب بودن من در این پارک خطرناکه اعتمادم بهش جلب شد و
گفتم پدر بزرگم فوت کرده و پدر و مادرم سریع به شهر خودمون رفتند
گفت تو چرا باهاشون نرفتی ؟ گفتم من به خاطر امتحانات دانشگاه نتوانستم همراه آن ها بروم
از یک طرف فردا امتحان دارم و از یک طرف به خاطر فوت پدر بزرگم خیلی ناراحت هستم و میخواهم تنها باشم ، لطفا اجازه بدید من . …
آن مرد اجازه نداد جمله ی من تمام شود ، ناگهان و بدون مقدمه درباره ی سکس از من سوال کرد ؟
سوال او این بود که حس و حال سکس چه شکلیه ؟
ناگهان دل من هری ریخت
پا های من یکدفعه شل شد و ترسیدم
من خیلی خیلی ترسیدم . اونجا فهمیدم که این مرد نرمال نیست و ممکن است به من آسیب بزند
ضمن آنکه آن مرد خیلی به من نزدیک شده بود و میترسیدم اگر بخواهم فرار کنم باعث شوم جنون او بیشتر شود و به من تجاوز کند
مدام نگران این بودم که به بدن من دست بزند ، پس برای اینکه ترس من برا او آشکار نشود و نفهمد که ترسیده ام ناگهان با اعتماد به نفس ساختگی برگشتم گفتم ، 5 تا ، نه نه 6 تا آره دقیقا 6 تا دوست پسر دارم
یک دفعه بهم نگاه کرد گفت سوال من این نبود که با چند تا پسر دوستی سوالم این بود که …
من فهمیدم گند زدم ، اینقدر ترسیده بودم که اصلا نفهمیدم دارم چه جوابی بهش میدم ، این جوابم باعث شد حس کنم حالا اون میدونه که من ترسیدم ، حالا اون میدونه که من نگرانم
من همزمان که آرام آرام حرکت میکردم تا خودم را به خروجی پارک برسانم به سوال او جواب میدادم ، همینطور که داشتم به سوال او پاسخ میدادم و کلمات رو قاطی پاتی کنار هم میزاشتم ناگهان به من گفت اگر پدر و مادر تو رفته اند مراسم پدر بزرگت خب پس حتما در خانه تنها هستی ، درست است ؟
نظرت چیه در خانه ی تو با هم حرف بزنیم ؟
اینجوری خییییییلی بهتره
من دیگه خیلی خیلی ترسیده بودم و سریع گفتم نههههههههه اما بعدش از این حرفم پشیمون شدم چون میدونستم اگر ترسم را برای این مرد رو کنم آسیب پذیر میشم پس خودم را قوی نشان دادم و گفتم آها ببخشید منظورم اینه که فکر خیلی خوبی است اتفاقا میخواستم همین پیشنهاد را به شما بدهم ولی برای فردا شب ، چون امشب اصلا حال خوبی ندارم و باید به محض رسیدن به خانه خودم را برای امتحان فردا آماده کنم
منظورم از نه این بود که امشب نه وگرنه فردا تشریف بیارید خیلی خوب میشه واقعا
برای اینکه مطمئن شود سر او کلاه نمیگذارم گفت تا دم در خانه ات می آیم
گفتم خانه ام از اینجا خیلی دور است ( دروغ ) گفت اشکال ندارد این وقت شب خطرناک است تنهایی . گفتم نه واقعا نیاز نیست شما با من بیایید
گفت پس شماره تلفنت را بده تا با تو تماس بگیرم
من مجبور شدم شماره تلفنم را بدهم و او همانجا به موبایلم تماس گرفت تا مطئن شود دروغی در کار نیست
سریع اسنپ گرفتم و سریع از آن جا رفتم (فرار کردم)
به پشت سرم نگاه کردم تا مطمئن بشم با موتور یا ماشین منو تعقیب نمیکنه
خیالم از بابت این مرد مزاحم راحت شد و دیگه احساس امنیت میکردم ولی حس خیلی بدی به خودم داشتم و ازخودم به خاطر این حماقتی که انجام دادم متنفر شدم
من نباید این وقت شب تو پارک میرفتم ، خیلی اشتباه کردم
احساس امنیت من خیلی پایدار نبود چون فردا شب سروکله ی اون بیمار دیوانه پیدا شد و به گوشی من تماس گرفت
اصلا جوابش رو نمیدادم
نمیتونستم گوشیم رو خاموش کنم چون هر لحظه ممکن بود پدرم زنگ بزنه
اما دیگه تاب نیاوردم . گوشی رو برداشتم
چون پشت موبایل بودم و دستش دیگه بهم نمیرسید ، ترسی نداشتم و برگشتم گفتم مردک سایکوپت بیمار عقده ای ، دیگه به من زنگ نزن ، دیگه مزاحم من نشو ، دست از سر من بردار ، برو یکی مثل خودت رو برای سکس پیدا کن ، من جنده نیستم عوضی ، جنده میخوای برو از مادرت آدرسش رو بگیر اون میدونه کجا جنده پیدا میشه
برگشت بهم گفت دختر چرا اینقدر روانت به هم ریخته ؟ ی . …
گوشی رو قطع کردم
بعد از اون دیگه تماسی از اون بیمار جنسی دریافت نکردم
5 ماه بعد از اون رویداد وحشتناک ، به همراه همکلاسیم رفتیم پارک ساعی ، ساعت 4 غروب بود که از شدت خستگی روی چمن نشسته بودیم ناگهان …
یک مرد به ما نزدیک شد ، عینکم رو زدم دیدم دست اون مرد یه جعبه آدامسه ، برگشتم گفتم نه ما آدامس نمیخوایم
اول متوجه نشدم او کیست چون صورتش برام آشنا نبود اما تا صداش رو شنیدم فهمیدم این همون بیماره پارک لاله هست . سریع از جام بلند شدم به دوستم گفت بلند شو بلند شو باید بریم بلند شو
دوستم گفت چی شده مگه ؟ اون مرد رسید کنار ما ، بهش گفتم نزدیک من نشو ، برو عقب وگرنه جیغ میزنم
بهم خندید ، گفت دختر ، تو وقتی شب بود و تنها بودی جیغ نزدی حالا که روزه و تنها نیستی میخوای جیغ بزنی ؟
من در شوک بودم
بهم نگاه کرد گفت چیه ؟ کیش و مات شدی ؟ چته ؟ چرا اینقدر درگیری ؟ فکر کردم از دیدنم خوشحال میشی .
بهش گفتم چی میخوای ؟
بهم گفت : عجب دختر احمقی هستی ، آخه تو که نباید از یه آدم نا شناس بپرسی چی میخوای ؟ یعنی الان من هر چی بخوام برام فراهم میکنی ؟
زدم به شونه ی دوستم گفتم بلند شو باید بریم
دوستم گفت داره جالب میشه بزار ببینم آخرش چی میشه ،
به اون مرده گفتم من با تو در باره ی هیچ چی صحبت نمیکنم . گفت باشه صحبت نکن ، برو ، برو ، برو برو
ولی من نرفتم
اون داشت ذهن منو بازی میداد قشنگ داشت با ذهن من بازی میکرد ، لحن و ادبیات و بیانش جوری بود که وقتی گفت خب باشه برو ، یه جورایی پام به زمین سفت شد و تصمیم گرفتم نرم
بهش گفتم چی میخوای از من ؟
گفت ای بابا باز که این سوالو پرسیدی ؟ با این حرفت اگه آدم چیزی هم نخواد وسوسه میشه چیزی ازت بخواد ، چرا اینقدر اصرار داری که چیزی ازت بخوام ؟
گفتم من امثال تو رو میشناسم ، تو از من سکس میخوای این معلومه ، ولی من جنده نیستم برو سراغ یکی دیگه
گفت : ولی از کجا معلوم جنده نیستی ؟
عصبانی شد و گفتم
بیا بریم سحر
تا داشتیم میرفتیم گفت farhad 76
متوقف شدم
.
سحر گفت چیشد ؟
پسر دیوانه اومد جلوی من
گفت اگه امشب با من سکس نکنی ، اگه امشب با من سکس نکنی ، اگه امشب با من سکس نکنی ، تمام عکس های برهنه ای که برای farhad 76 فرستاده بودی رو در اینترنت منتشر میکنم
حالم بد شد ، بدنم سر شد ، قلبم ایستاد
همه چیز رو فهمیدم
اون مرد از طریق شماره ای که خودم بهش داده بودم در اون 5 ماه با من در قالب یک پسر شاعر و رمانتیک مکالمه کرد و در لحظه ی آخر کاری کرد تا عکس های عریان خودم رو براش بفرستم
اون مردی که باهاش حرف میزدم همین مرد دیوانه بود
و هدفش این بود که با استفاده از این عکس ها منو مجبور کنه که باهاش سکس کنم ، همه چیز در کسری از ثانیه روی سرم خراب شد
اون لحظه انگار از بدنم جدا شدم ، حس خیلی خیلی خیلی بدی داشتم
فهمیدم چه بلای بزرگی داره سرم میاد ، اینقدر شوک شده بودم که حتی نمیتونستم …
سحر گفت میخوای چی کار کنی ؟ باید به پلیس زنگ بزنم
مرده گفت کاشکی به این راحتیا بود ، ولی حیف که اینقدر هم آسون نیست
بل از اینکه به پلیس زنگ بزنی من عکس رو میزارم روی اینترنت اونوقت دوستت تا آخرین روز زندگیش تنها می مونه و دیگه هیچ مردی حاضر نیست بیاد با این پتیاره ازدواج کنه
سحر بلند شد گفت با دوست من درست حرف بزن
مرد دیوانه گفت عه ؟ چه طور شد ؟ تا همین 10 دقیقه پیش حرفای من برات جالب بود .
بعد سحر رو هول داد کنار صورت منو گرفت سمت خودش و گفت ببین دختر تهرانی ، هیچ راه فراری نداری ، اینجا ایستگاه آخره ، یا با من امشب سکس میکنی یا من مجبور میشم عکساتو منتشر کنم
من بلند شدم و بهش گفتم به فرض محال با توی بیمار سکس کردم ، از کجا معلوم عکس های من رو حذف کنی ؟ شاید نگهشون داری و چند سال بعد وقتی دارم با شوهر و بچه هام زندگی میکنم دوباره پیدات بشه و منو تهدید کنی اونوقت چی ؟
مرد دیوانه گفت نگران نباش بعد از سکس همه چیز حذف میشه
سحر پرید سمت من و گفت نه هرگز این کارو نکن ممکنه این پسر حامل بیماری باشه ممکنه توی سکس بهت آسیبی وارد کنه ممکنه کاری باهات انجام بده ، این مرد دیوانست این مرد خطرناکه این مرد ممکنه یه قاتل باشه پریسا این کارو نکن ازت خواهش میکنم ، تو مگه نمیگفتی دوست داری بری روسیه زندگی کنی خب بزار این مرد عکساتو پخش کنه هر جا که دلش میخواد ، آخه تو روسیه دیگه کسی به این چیزا کاری نداره
برگشتم به سحر گفتم تروخدا چرند نگو سحر جان ، روسیه فقط یک رویاست ، یک آرزوست ،
آرزو هم یعنی امر محال ، چیزی که محال نباشه که دیگه آرزو به وجود نمیاد .آرزو یعنی چیزی که محاله و هرگز واقعی نمیشه
فعلا من در شرایطی نیستم که بخوام براساس رویاهام تصمیم بگیرم به زندگیم در ایران آتیش بزنم
از جام بلند شدم اومدم سمت مرد دیوانه و بهش گفتم خب بگو کجا و کی ؟
مرد دیوانه لبخند زد و گفت اس ام اس میکنم برات
و رفت
وقتی مرد دیوانه رفت موبایل رو باز کردم و منتظر اس ام اس شدم . اس ام اس رو باز کردم ، چیزی فراتر از مکان و زمان بود ، این مرد دیوانه تمام جزئیات کار رو نوشته بود ، لباسی که باید بپوشم ، عطری که باید بزنم ، رنگ مویی که باید بزنم
سحر خندید ، من هم خندیدم ، این خنده از روی غم و شوک بود
یه دفعه سحر گفت آره ما میتونیم از همین پیامک علیه خودش استفاده کنیم
من به سحر گفتم ندیدی خودش چی گفت هر کاری کنیم زودتر از ما اقدام میکنه ، این یارو شغلش اینه من اولین دختری نیستم که باهاش داره این کارو میکنه اگه دخترای دیگه هم به پلیس زنگ زده بودن الان این تو زندان بود
سحر گفت این مرد 5 ماه تمام باهات چت کرد فقط برای اینکه امشب باهات بخوابه ؟
پریسا تو واقعا فکر میکنی اگه امشب این کارو کنی همه چیز تموم میشه ؟ تو واقعا فکر میکنی دست از سرت برمیداره ؟ یعنی پنج ماه صبر کرده برای یک شب ؟
من در اون فضای وحشتناک یاد سکانسی از فیلم بت من افتادم ، به سحر لبخند زدم و گفتم بعضی آدما هستن که فقط دوست دارن نابودی آدما رو ببینن
اون مرد دیوانه جزو همون دسته آدم هاست ، برای اون فقط نابود شدن من اهمیت داره ، اون میخواد نابودی منو ببینه ، هدفش لذت از سکس نیست ، هدفش لذت از نابودی منه
سحر گفت خب تو میخوای خودت رو نابود کنی ؟؟ گفتم این کار منو کمتر نابود میکنه ، اگه این کارو انجام ندم همه جا نابود میشم ، دانشگاه ، دوستان ، پدر ، مادر همه رو از دست میدم ، ارزشم در نگاه اطرافیانم اندازه ی یک پورن استار میشه ، من راهی جز این ندارم ، پس من این کارو براش انجام میدم ، من امشب باهاش سکس میکنم دقیقا همونجوری که اون میخواد …
ادامه دارد در قسمت دوم / آخر

نوشته: پریساا

دکمه بازگشت به بالا