انباری جن

…خودم دیدمشون همه بدنش سیاهه چشماش قرمزه-:من برم دستشویی-:الکی میگی میترسی ترسو ترسووو.با رفتن سارا نگار هم که انگار میخواست جیم بشه. علی رو نیگا کردم که با چه ذوقی داره به حرفای ترسناکه محمد(پسر عمو بزرگم) گوش میده.خب اره منم میترسم علی گفته چند شب پیش صداهای وحشتناک از تو راهرو تاریک انبار خونه بابابزرگ شنیده حتی روزاشم ترسناکه چه برسه به شب ها.روز بعدش که رفته بودیم پشت خونه ها فوتبال بازی کنیم من زیاد فوتبالی نبودم و پشت دروازه بودم که توپ هارو بندازم براشون.روی یه سنگ نشسته بودم به خونه های روستا نگاه کردم همشون کاه گلی بود بعضیاشونم خالی از سکنه و ویرانه.نزدیکای عید بود و اون موقع همه خونه بابابزرگم یه هفته اول عید رو اونجا میموندیم.کل فکرم به اون راهرو بود کنجکاو بودم نزدیکایه شب بود و با علی برگشتیم خونه بابابزرگ.
هوا گرگ و میش بود در حیاط رو باز کردیم رفتیم تو راهرو نیگا میکردم که تاریک بود گفتم علی راهرو رو ببین.تهش هیچی معلوم نبود تاریک تاریک همینجور که زل زده بودم علی یهو داد زد یجوری پریدم هوا و قلبم رو گرفتم با هم از پله ها بالا رفتیم و تا خونه دویدیم.شب تو رختخواب هی با خودم فکر میکردم که باید برم تو.
داشتیم شطرنج بازی میکردیم سارا تو شطرنج خیلی حرفه اییه بی وزیر همه مهره های منو میکشه دو سه بار که خوب ازش باختم زدم زیرش گفتم علی پاشو ما رو با دخترا بازی نیست رو پله ها نشسته بودیم و هیچ کاری هم نداشتیم حوصلمون که سر میرفت علی میگفت بریم فوتبال میخواستم خفه اش کنم.الان که سر ظهره بیا بریم تو انباری زود میایم بیرون.علی سرفه ای کرد و بلند شد دستاشو زد به کمرش راه افتاد و گفت دنبالم بیا منم دنبالش.راهرو کاهگلی طویل و اخرش انباری شلوغ پر از چوب و کمد و دوچرخه اسقاطی.
با شنیدن صدای پسرای روستا که اومدن دنبال علی برای فوتبال علی مثل برق پرید بیرون.ناهار نخورده زدیم بیرون(دوست نداشتم برم ولی حوصله تیکه های دخترای فامیلو نداشتم:مگه دختری نمیری فوتبال:عروسکاتو بیار بازی کنیم).
فکر شب رفتن به اون انباری از ذهنم بیرون نمیومد.میخواستم کاری کنم علی رو بفرستم همیشه تو سنگ کاغذ قیچی علی رو میبردم با این فکر شیطان صفتانه رفتم پیش علی.هر کی باخت شب میره اون تو.میدونستم همیشه سنگ یا قیچی میاره با سنگ اوردن من علی باخت و مجبور بود که بره ولی همینجور که نمیرفت به لطف تهدید فاش کردن رازش(گوزیدن تو کوچه پیش زن و دختر همسایشون)رفت.دوید و داد میزد و رفت تو صدای دادش رو میشنیدم که یکم اروم تر شد و دوباره بلند میشد+:عه اینجوری که نمیشه باید اروم میرفتی.میخواست خفم کنه بدون گوش دادن به حرفم راشو کشید و رفت بالا.گفتم باید خودم برم تو اروم اروم میرفتم که صدا مامانبزرگم اومد برای شام.
اون شب که هیچی نرفتم شبه بعدش با حضور علی که میگفت بیرون وامیسم اگه چیزی شد میرم خونه رو صدا میزنم بیان کمکت.
دعایی که گردنم بود رو بوس کردم و انداختم بیرون لباسم اروم اروم داشتم میرفتم تو جلو.چشمم معلوم بود تا وسطای راه رفته بودم چسبیده بودم به دیوار و صدای قلبم رو میشنیدم صدای چیزی رو اون ته میشنیدم حس عجیبی داشتم فضولی به ترس غلبه کرده بود.خواستم جن ها رو ببینم قدم های خیلی اروم ورداشتم جلوتر که میرفتم یه نوری رو تو انباری دیدم.
اصلا باورم نمیشد دختر عمو نرگس(خواهرعلی) که چند سالی از پسر عمو محمد هم بزرگتره شلوارشو کشیده پایین و محمد هم از پشت کیرشو گذاشته لای پاش داشت عقب جلو میکرد خشکم زده بود همینجور زل زده بودم بهشون یهو صداهای قدم گذاشتن محکم و بلندی از پشتم شنیدم عمو(بابای نرگس و علی)با علی اومده بود(گویا علی همون موقع که رفتم تو منو صدا میزده(اونقد اروم گفته که من اصلا نشنیدم) فکر میکرده منو خوردن و اونم رفته با اصرار زیاد باباش رو که از بیرون برگشته بود اورده)چششون که به صحنه پشت من افتاد عمو یهو جلو رفت و یه سیلی محکم زد زیر گوش محمد.با لگد افتاد به جونش نرگس که شروع کرده بود به گریه از باباش لگدایی خوبی میخورد منو علی دویدیم تو خونه همه رو صدا زدیم ولی ما رو تو خونه گذاشتن و درو بستن سر و صدای زیادی شد و روستا ریختن تو حیاط از پنجره زیاد معلوم نبود همون شبi قبل عید همه جمع کردیم و رفتیم خونه هایه خودمون.عموم تو خونه دخترشو میکشه.با تفنگ میره خونه اون یکی عموم همین که میره تو میبینه اون یکی عموم محمد و گرفته رو لگد و داره میزنتش که عمو از شدت عصبانیت هم اونارو میکشه هم خودشو
اره انباری جن:))

نوشته: pokerz

دکمه بازگشت به بالا