کون خاله مهناز
من بابک هستم 19 سالمه ۱۸۴ قدم و وزنم هم ۷۸ ، تقریبا خوش تیپم و بدن سفید و بدون مویی دارم. یه خاله دارم ۴۲ سالشه اسمش مهنازه قدش ۱۷۸ و وزنش تقریبا ۷۰ کیلو میشه خیلی خوشگل و خوش تیپ و نازه. از یه دختر ۱۸ ساله بهتره. یه کون داره وقتی راه میره بهت چشمک میزنه و سینه هاش که هرکی میبینش آرزوی لمس کردنشو داره. لباش که نگو ادمو دیوونه میکنه. خلاصه تمام اندامش تک و کم نظیرن و هر پسری رو دیوونه میکنه. اونقدر سرحاله وقتی تو خیابون راه میره پسرای ۱۸ تا ۲۵ سال دنبالش میوفتن بش شماره بدن. اینم بگم خاله مهناز یه دختر داره که دانشجو شیرازه و پسرش هم که سربازه.
ماجرا برمیگرده به دوماه پیش شوهرخالم نظامیه و بهش ماموریت دادن رفت مرز واسه یک هفته. قرار شد من برم پیش خالم که تنها نباشه . خلاصه رفتم خونشون . خاله مهناز ساپورت مشکی پوشیده بود که سفیدی پاهاش معلوم بود و یه تاپ مشکی که خط وسط پستوناش یه انگشت ازشون معلوم بود. شب اول و دوم و سوم فقط نگاه کردم و خیال پردازی کردم. اما صبح روز چهارم ماجرای اصلی شروع شد ساعت هفت بیدار شدم برم اب بخورم اب خوردم از آشپزخونه که اومدم بیرون متوجه لامپ حموم شدم که روشنه . دیدم درش باز شدو خاله اومد بیرون لخت مادرزاد و موهاشم خیس خیس. اصلا متوجه من نشد چند قدم از حموم فاصله که گرفت منو دید از ترس خواست بمیره. نمیدونم عمدا بود یا سهوا خودشو ولو کرد رو زمین . از ترس از حال رفت. به زحمت بلندش کردم خودمم فقط یه شورتک پام بود بدنم که به بدن نازش میخورد کلی حشری شدم کیرم شق شده بود تو همون حالت که بلندش کردم دقیقا کیر شق شدم وسط فرق کونش بود و دلم نمیومد ازش جدا شم ولی نادل درازش کردم رو کاناپه. اب اوردم انداختم تو صورتش و به حال اوردمش . بعد چند دقیقه که حالش بهتر شد گفت خدا لعنتت کنه کی بیدار شدی یه اهم اهومی چیزی. قلبم ترکید!!! گفتم معذرت. وقتی به خودش اومد لخته گفت وای خاک عالم. نمیگی یه روپوشی بندازی رو خالت زشته؟ گفتم تو شرایط عادی که نبودم و غریبه که اینجا نیست و حیف نبود خودمو از دیدن همچین منظره زیبایی محروم کنم؟ گفت زهر مار خواست بلند شه یه دست گذاشتم رو پستونش یکی هم روی رونش . لای پاش و گفتم خاله جونم کجا؟ گفت برم لباس بپوشم. گفتم مگه من مردم. لباسات کجان گفت رو تخت خوابن. رفتم براش اوردم شورتشو گرفتم و پاش کردم . یه دست اوردم رو کوسش ک۷ چشماشو بست و خواستم بکشم بالا کونش اجازه نمیداد. دمر خوابوندمش کلی باسنشو دسمالی کردم و انگولکشم کردم و کشیدم بالا براش. سوتینشو هم پوشوندمو کلی هم پستوناشو دست زدم و گفت خاله کمکم کن برم رو تختم استراحت کنم حالم بهتر شد بلوز شلوارمو میپوشم توکه غریبه نیستی. از پشت گرفتمشو بلندش کردم دوباره کیرم جای خودشو پیدا کرد خاله مهنازم بدش نمیومد همونجوری شلش کرد. خلاصه بردم خابوندمش رو تختش و خودمم اومدم بخوابم شلوارکمو با یه شورت هفتی عوض کردم و خابیدم. بعد دو سه ساعت دیدم خاله بالا سرمه گفت بابک عزیزم کمرم خیلی درد میکنه میشه ماساژ بدی. پاشدم گفتم بزار لباس بپوشم گفت نه منم لختم و توکه همه چیز منو دیدی چه اشکالی داره شروع کن. دمر خوابید شروع کردم به ماساژ یهکم که ماساژ دادم گفتم خاله مهناز سوتینتو باید درارم اجازه هست گفت درارش. درش آوردم. پنج دقیقه بعد فکر کردنش افتاد تو ذهنم و نقشمو پیاده کردم. دستمو هی زدم به شورتش در حین ماساژ گفتم خاله اینم باید درارمش. اجازه نمیده خوب دستمو بکشم رو کمرت. گفت عزیزم درارش توکه قبلشم دیدیش مگه میخام قایمش کنم. شورتشم که خواستم درارم یه لحظه حالت سگی وایستاد نزدیک بود دیوونم کنه. خلاصه حالا خاله مهناز لخت لخت دمر خوابیده و منم ماساژش میدم. حین ماساژ یواش یواش دستمو هی اوردم پایین تر. تا رسیدم به باسنش اول یه کم بعد کامل دستمو میکشیدم رو باسنش. بعد کامل باستنشو گرفتم تو دستم باهش بازی کردم و مالشش دادم. هیچی نگفت
گرفت لاشو باز کردم هیچی نگفت. وسط ترکشو مالوندم چیزی نگفت. معلوم بود خوشش میاد. انگشت گذاشتم رو سوراخش و ماساژ دادم سوراخشو بعد روغن زیتون انداختم دم سوراخشو انگشتمو کردم داخل دیدم یه اخ گفت. دراوردمش رفتم اونور جلو چشمش شورتمو کندم و کیر شق شدمو که دید گفت واو. گرفتمش جلو صورتشو دیدم بوسش کرد. پاشد بالش گذاشت زیر شکم و کونش و دوباره دمر خوابید. دوباره انگشت کردم تو سوراخشو . بعد دو انگشتی و بعد نوبت به کیرم رسید. کیرمو گذاشتم دم سوراخش گفت جوووونم. اروم اروم فرستادم داخل خیلی تنگ بود کونش واقعا محشر بود. از دختر ۱۵ ساله های امروزی تنگ تر بود. اروم اروم تلمبه زدم خیلی درد داشت اما به رو خودش نمیاورد. ملافه رو چنان چنگ میزد. خیلی بش فشار میومد اما تحمل کرد. منم اروم اروم تلمبه زدم تا جا باز کرد و سرعتمو بیشتر کردم . حالا خاله مهناز فقط اه و ناله میکرد. گفتم خاله داری چیکار مبکنی گفت دارم کون میدم. گفتم به کی میدی. گفت به خواهر زادم بابک. جوووووونم. بکن بکن. چنان محکم میکردمش و تند تند تلمبه میزدم که خودم احساس کردم داره پاره میشه. تو همون حالت ابم اومد همش ریخت تو کونش و کلی حال کرد. اما ارضا نشد. من که بیحال افتادم رو زمین اما خاله ول کن نبود گفت من کیر میخام بعد بیست دقیقه استراحت. اینبار رفتم سراغ کوسش لامصب کوسشم تنگ بود. کیرمو دادم خورد و لنگاشو انداختم رو شونمو یکجا کیرمو زدم تو و با شدت تلمبه زدم. اخ و اوخش خونه رو برداشته بود من خسته شدم و گفتم نمیتونم من دراز شدم و نشست روش چنان بالا و پایین میکرد انگار تا حالا کیر ندیده بود . دوباره حالت عوض کردیم و دستاشو زدم به دیوار و گاییدمش. گفت ابتو میخام بخورم. حالت سگی هم کردمش که دیدم شل شد و کوسش خیس خیس شد و پراب ارضا شد چنان داخل کوسش داغ شد که منم داشتم ارضا میشدم. برگردوندمش و دهنشو باز کردم و ریختمش تو دهنش. جدی جدی ابمو قورت داد. کلی ازم تشکر کرد و باهم دوش گرفتیم و تو بغل هم خوابیدیم تا شوهرش برگشت بیست بار بیشتر گاییدمش الان دوماهه که هر روز میرم خونشون یه دست میکنمش و برمیگردم. میگه تو زندگیش کیر به خوشفرمی و کلفتی و بزگی و خوشمزگی کیر من ندیده و نخرده هرگز. عاشق همیم, خیلی همدیگرو دوست داریم.
منتظر داستان بعدی من و خاله مهناز باشید
نوشته: بابک