چراغهای رابطه تاریکاند…
اخطار!
این یک داستان کاملا غیرسکسی است!
میشینم کنار پنجره و زانوهامو میگیرم تو بغلم،انقدر فکر تو سرم چرخ میخوره که احساس میکنم دارن از سرم سرریز میشن و ذهنم خالیِ خالی میشه!انقدر این چند روز فقط فکر کردم و فکر کردم که حتی تواناییشو دارم به “هیچی”فکر کنم…!
سیگار و فندکمو برمیدارم و یه نخ روشن میکنم،عمیق پک میزنم جوری که انگار دارم نفس میکشمش…همونجور که لبای اونو عمیق میبوسیدم جوری که نفساشو نفس میکشیدم!حالا جای لبای اون سیگار رو لبمه…چیزی که همیشه ازش متنفر بودم!
میدونی آدم گاهی حتی با خودشم میافته سر لج؛میره سراغ کارایی که بدش میومده همیشه،عینا همون کارارو میکنه تا به خودش اخطار بده:“آها،دیدی منم میتونم همونقدر عذابت بدم پس نزار دیگران زجرت بدن،بزار لااقل فقط از من شکنجه ببینی!”
یه کام عمیق دیگه و باز طبق روال این چند روز هجوم لحظه لحظهیِ یه خاطره دیگه…
“پشتمو میکنم بهش و بالبخند سعی میکنم بیشتر تو بغلش جا بشم؛دستشو رو پهلوم میزاره و یکم انگشتاشو فرو میکنه تو پهلوم شبیه یه چنگ زدن ملایم:
-برگرد ببینمت!واسه چی پشت میکنی؟!
سرمو از پشت میمالم به چونهش:
-میخوام کامل تو بغلت جاشم!
بینیشو تو موهام میکشه:
-آیدا؟چی شد اینطوری شد؟!ما دوسال همو میشناختیم ولی چرا یه بارم به سرمون نزده بود که میتونیم باهم باشیم؟اونم یه زوج کامل!
ابروهامو دادم بالا:
-اولا هرجور که شد جور خوبی شد،ثانیا خب من اون موقع کوچولو بودم،ثالثا از زمان غافل نشو عزیزم،خیلی متغیر مهمیه میتونه توی یه ثانیهاش یه زندگیو عوض کنه!
انگشتاشو موازی هم رو بازوهام میکشید:
-الانم کوچولویی خب؛ولی من واقعا یهو نفهمیدم چی شد یه شب تو تنهایی غرق افکار خودم بودم یهو به خودم اومدم دیدم یه ماهه ته همه فکرام میرسه به تو!به دختر کوچولوی ریزه میزهای که با بیست سال سن وایمیسته جلوم و با دهن پر بحثای فلسفی و اجتماعی میکنه،سر کلاسا بااون قد کوتاهش با ابهت نظریهپردازی میکنه ولی بعد همه این بحثا و کلاسا میشه یه جوجه بارونخورده که بدون اینکه کسی نرسونتش به لونهش دووم نمیاره!که اگه یکی نشه تکیهگاهش از تنهایی دق میکنه و پژمرده میشه!یهو به این نتیجه رسیدم بدون اون دختر نمیتونم،باید همه جای زندگیم باشه همون دختر کوچولو که یکی باید مراقبش میبود؛میخواستم اون یه نفر من باشم!
صدام یکم غمگین شد،چشمامم:
-کیارش آدما یه وقتا از تنهاییه که پرقدرت و پر ابهت میشن…انگار پناه میبرن بهش!منم پناه برده بودم به جونسختی و پوست کلفتی،ولی ضعیفتر از اون بودم که دووم بیارم پس پناه آوردم به تو…تنهاییامو قسمت کردم باتو تا دیگه تنها نباشم تا دق نکنم تا زیربارون تلف نشم!تو منو پناه دادی،منو عادت دادی به اینکه تنها نباشم پس حق نداری تنهام بزاری…فهمیدی؟!
بوسهای رو پیشونیام زد:
-من ولت نمیکنم توو بارون،من نمیزارم دنیایی که ساختیم ازهم بپاشه عزیزم!”
حالا دنیام پاشیده بود ازهم…هر تیکهشم یه ور افتاده بود و نمیشد جمعش کرد؛پیامی که روو گوشیم بود و باز کردم:
“-اگه میخوای حرف بزنیم و حلش کنیم البته اگه حرفامو باور میکنی ساعت هشت بیا خونه”
توقع باور داشت!هه،مسخرهست…بوی خیانت کل رابطمونو گرفته بود اونوقت اون توقع باور داشت!!
حق داشت باورش واقعا سخته؛مردی که دوسال بود براش میمردم برام میمرد،بهترین لحظههارو برام ساخته بود و براش ساخته بودم،همه چیزمو براش دادم حالا برگشته بود با عشق قدیمیش؟!
میرفتم کجا؟خونه؟!خونمون؟؟؟واسه چی؟توضیح؟!توجیه؟!درمورد چی؟رابطمون؟؟؟!
حسم شبیه یه بچهگربه تیپاخورده بود که توو یه خرابه سر یه کوچه خلوت فسفس کنان درحال جون دادن بود ولی میدونست که نمیمیره!
دست تو کمدم کردم و هرچی تو دستم اومد و پوشیدم و راه افتادم سمت خونه مردی که همیشه براش بهترین لباسامو میپوشیدم و خوشبوترین عطرمو میزدم!
سوئیچ بابا رو از روی کانتر برداشتم و زدم بیرون…سر ده دقیقه دم در خونش بودم کلیدو انداختم و وارد شدم،تو آسانسور به چشمای بی فروغ و پوست زردم خیره شدم بازم صدا پیچید تو مخم:“آیدا چشمات دنیای منه نمیخوام حتی یه لحظه گناه تو چشمای معصومت بشینه!ستارههای چشمات نور شبامه،چراغ راهمه!”
با یه پوزخند کلید و تو در انداختم و رفتم تو،اومد جلوی در نگاهی بهم انداخت دستشو آورد سمتم:
-چیکار کردی با خودت؟!غذا نخوردی بازم آره؟
سرمو انداختم پایین:
-مگه مهمه برات؟!
ابروهاشو داد بالا:
-چرا چرت و پرت میگی؟!معلومه مهمه!آیدا مثل اینکه یادت رفته کجا وایستادیماااا…ولش کن این حرفارو بیا بغلم چهار روزه ندیدمت!
با آغوش باز اومد سمتم…دستامو روی سینهش گذاشتم و هولش دادم:
-ولم کن…من یادم نرفته کجا وایستادم این تویی که یادت رفته!تویی که یادت رفته دو ساله کجای زندگی منی!بغلت بوی خیانت میده…کل خونه بوی خیانت میده!چشات پشت سر هم دارن مهشید و چراغ میزنن!بیام بغلت چی بشه؟؟!
دستامو مشت کرده بودم و رگباری میکوبیدم به سینهش:
-دستبند دختره روی میز توالتته!تموم مسیجاشو روو گوشیت دیدم…کیارش چرا فکر میکنی من خرم؟؟فکر میکنی بچهم؟؟چه جوری میتونی یه زنو بیاری توی تخت من؟!وجدان نداری؟!عوضی خیانتکار…
دستامو از مچ گرفته بود و سعی میکرد آرومم کنه:
-گوش کن یه دقه آروم بگیر…آیدا!من باهاش نخوابیدم!
یهو ساکت شدم:
-باهاش نخوابیدی؟!پس اون روز که اومدم…
پووووف بلندی کشید:
-اون روز سریع رفتی نذاشتی اصلا برات توضیح بدم بعدشم که اصلا نمیخواستی بشنوی!قضیه اصلا اونجوری که تو دیدی و فکر میکنی نیست…
عصبی سر تکون دادم:
-بس کن،هیچ توجیهی رو قبول نمیکنم کیارش!
نفسشو حبس کرد:
-آیدا بخدا عزیزم من هیچکاری باهاش نداشتم رفتاراش ناجور بود سعی میکرد تحریکم کنه ولی باور کن من همش سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم همش صورت تو جلوی چشمم میومد سعی میکردم خودمو کنترل کنم بخدا تو بد دیدی بد قضاوت کردی!آیدا خواهش میکنم ازت باورم کن خراب نکن همه چیو…!
عصبی دستمو به سینهام کوبیدم:
-من همه چیو خراب میکنم؟؟!من یا تو؟من یا تو که رابطه قبلیِ به لجن کشیده شدتو آوردی اینجا درست وسط رابطه و زندگی من؟!گیریم همه حرفات راست اصلا واسه چی راهش دادی تو خونه؟؟!کیارش اون دقیقا تو بغلت بود بعد میگی هیچ اتفاقی بینتون نیافتاد؟؟؟دیگه قرار بود چی بشه تا تو بهش بگی اتفاق؟؟!
دستامو رو زانوهام گذاشتم و سرمو بینشون گرفتم…نمیتونستم از حرکات و تکونهای هیستیریک پاهام جلوگیری کنم تمام تنم میلرزید؛حس بچهای و داشتم که هر لحظه ممکنه بیان عروسکشو بگیرن و ببرن بدن کس دیگه و دیگه هیچوقت برنگردونن و از چهار روز قبل مدام سرشو شیره مالیدن که اون یه نفر بیشتر بهش احتیاج داره،اون بچه میدونه که دیگه هیچ عروسکی جای این عروسکو نمیگیره و تا ابد عروسک خودشو میخواد!
اومد روی زمین جلوی پاهام نشست،دستاشو گذاشت رو پاهام با ملایمت:
-آیدا باور کن پشت تلفن کلی گریه و زاری کرد گفت که حالش بده از رابطهاش ضربه خورده خب منم همش چشمم تو چششه خود تو مگه قراره دیگه نبینیش؟!خب نمیتونستم بگم نیا رو حساب آشنایی و رفاقت گفتم میاد یه چایی میخوره و چهار کلام حرف میزنه دلش آروم میشه باور کن قصد بدی نداشتم…جون خودت قصدی بدی نداشتم!
آروم روی دستمو نوازش کرد:
-آیدا؟نگام نمیکنی؟!ببین منو دیگه!آخه تو که خودت میدونی جز تو هیچ زنی به چشمم نمیاد چرا اوقات خودمونو تلخ میکنی؟!
دستشو پس زدم:
-اوقات تلخی؟!کیارش خودتو زدی به اون راه؟!انگار اصلا یادت نیست
چیکار کردیا؟؟
سرشو انداخت پایین:
-بخدا مجبوری بود؛تو شرایط بدی بودم…بابا خب منم مَردم…
تازه انگار فهمید چی گفته حرفشو قطع کرد؛سرمو سریع آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم:
-خب توهم مَردی؟!یعنی چی؟؟!!
گوشههای لبش جمع شد؛میدونستم هروقت استرس بگیره اینجوری میشه همه ژستاشو از برّ بودم،مشکوک نگاش کردم:
-کیارش گفتم یعنی چی؟؟؟
گوشههای لبش جمعتر شد:
-هیچی!
یقه لباسشو گرفتم تو مشت راستم،صدام از حد معمول بلندتر شده بود…روی رفتارام اختیار نداشتم:
-کیارش دارم بهت میگم حرفتو معنی کن!زودباش…
دستشو حلقه کرد دور مچم:
-هیچی بخدا آیدا…آروم باش!اصلا بعدا حرف میزنیم هان؟
چیزی که پنج دقیقه پیش شنیده بودمو تازه داشت باورم میشد…با نهایت حد توانم از ته گلو نالیدم:
-کیارش باهاش خوابیدی نه؟!خوابیدی باهاش…دروغ گفتی!دروغ گفتی بهم…
-آیدا بخدا اونجوری نیست!مجبور بودم…
صدام رفت بالا انقدر بالا که دیگه نمیشنیدمش خودم:
-مجبور بودی؟؟؟؟؟!!!هه!چطوره بریم شکایت کنیم بگیم مهشید خانوم بهت تجاوز کرده هااان؟!
دستاش از هم باز شد و اخم کرد:
-بابا لعنتی خب منم مردم!تا یه جایی میتونم خودمو کنترل کنم…نتونستم!
دیگه هیچی نمیشنیدم…هیچی نمیدیدم…قلبم نمیزد…انگار اصلا دیگه وجود نداشتم!
چی داشت میگفت؟؟؟!!بی ارادگی؟؟!!چه سنخیتی با عشق داشت؟؟؟چه فرقی با یه حیوون داشت؟؟؟دو سال عمرم پوچ شد فقط برای یه لحظه شهوت این مرد؟؟؟مردی که همه امیدم بود…!!!به چی امید بسته بودی آیدا؟؟؟!!..
دست انداختم تو گلوم و گردنبندی که بهم داده بود و کشیدم…همون دختر نشسته در ماه!همون که مثلا سمبل عشقمون بود!گردنبند پاره رو پرت کردم تو صورتش:
-اینم سمبل بی ارادگیت…دیگه نمیخوام ببینمت!
کیف و سوئیچمو برداشتم و زدم از خونهش بیرون…چه ساده عروسکمو از دستم گرفتن!باورم نمیشد که دو سال عشق و خواستن میتونه قربانی یه لحظه شهوت بشه!حالم داشت از خودم بهم میخورد که دوسال عمرمو با همچین آدمی گذرونده بودم،آدمی که حتی رو امیال خودشم اراده نداشت من امید به چیش بسته بودم؟؟!!
دلم واسه خودم و همه احساسات پاکی که دوسال حروم کرده بودم میسوخت و ازخودم متنفر بودم که انقدر ساده بودم که اینهمه خودمو وقف رابطهای کردم که تهش به یه مو وصل بود!پاره شد و خلاص…!
حالا بازم همون دختر قبلی شده بودم که از ماه کشیده بودنش پایین و هرشب با حسرت به ماه نگاه میکرد و دستش بهش نمیرسید،فقط به تصویر خیالیش روی برکه آرزوهاش چنگ میزد!
من دیگه بدون عشق کیارش دختر نشسته درماه نبودم…دختر در حسرت ماه بودم!
پینوشت:چراغهای رابطه تاریکند…!
” -آیدا،برام فروغ بخون…آخ که اگه فروغ شعرای خودشو با صدای تو میشنید هیچ جا هیچ نسخهای از شعراشو چاپ نمیکرد،فقط با صدای تو منتشرش میکرد!
میخندیدم:
-شوخی شوخی،با بانوی شعرم شوخی؟!
و شروع میکردم به خوندن و چشماشو میبست و گوش میداد و من غرق میشدم تو حس سکوت نابش…!
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوستِ کشیدهیِ شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکاند
چراغهای رابطه تاریکاند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد…
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد،
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست!
”
نوشته: دختر نشسته در ماه