خود ایمنی!

بوی سبزی توی حیاط پیچیده بود، دیگِ آش روی شعله بود و می جوشید.
مادرم سبزی میشست و توی آبکش بزرگِ قرمز میریخت.
گوشه ی حیاط، روی روفرشی زرشکی، زنعموهام سفره ای که روش سبزی پاک کرده بودن رو جمع میکردن.
مادربزرگم داخل خونه رو به حیاط نشسته بود و توی ظرف سفالی سبز، کشک میسابید، میگفت کشک فقط کشک لرستان. کشک ها جامد و سفید و دونه دونه بودن و خوشمزه… باید سابیده میشدن…
زنعمو لیلام دست هاشو کنار حوض شست و گفت:

عروس مش تقی به هوش اومده!
مامانم: پس بدبختیاش دوباره شروع شدن! دیگه آبرویی که بریزه جمع نمیشه…
زنعموم:
شنیدم شوهرش گفته به هوش بیادم خودم میکشمش!
مامانم:
اون دیگه مرده و زنده اش فرقی نداره… خودش میره شهرشون… بچه اش فقط بدبخت شد.
مادربزرگم در حال تق تق سابیدنِ کشک گفت:
زنِ مش تقی پیره، نمیتونه بچه اشو نگه داره… خدا نگذره از باعث و بانیش…
زنعموم:
باعث و بانیش خودشه! باید از اول به شوهرش میگفت خاطرخواه داشته… نه که یواشکی دم ارایشگاهش با مَرده حرف بزنه!
از کلمه ی خاطرخواه خوشم میومد. در حین خوردن ساقه های خوشمزه ی شوید، از مامانم پرسیدم:
خاطرخواه یعنی عاشق؟
مامانم:
نه! خاطرخواه دیگه چیه؟! جلو باباتم بگو تا بهت ذوق کنه!
برو ریاضیاتو بنویس حرف بزرگترارو گوش نده!
محلش ندادم و پوست بقیه‌ی ساقه‌ی شویدم رو کندم و گاز زدم. ولی خاطرخواه دوست داشتم!
درسته عروس مش تقی چون خاطرخواهش اومده بوده درِ آرایشگاهش و داد و بیداد کرده، آبروریزی شده، اما همیشه این کلمه برام خاص بود.
شاید شهاب خاطرخواهِ من بود!
هروقت میومدن تهران، برام یه چیزی یواشکی می آورد، حتی وقتی میخوردم زمین و جاییم زخم میشد و هیچکس براش مهم نبود، حتی بهروز و مهرادم نگران نمیشدن، اما شهاب برام چسب زخم میخرید…
هنوز چسب زخم هارو تو سماور اسباب بازیم دارم!
خدا کنه مامانم نبینه…
با حرف زنعموم حواسم به حرف هاشون برگشت:
مش تقی میگفت خودِ عروسش مقصر بوده، وگرنه اون مردک آدرس از کجا داشته؟! همسایه ها چندبار دیدنش دور و بر آرایشگاه…
مادرم:
آره. منم دیدم… میگن میخواستن فرار کنن! از ترس خودکشی کرده!
زنعموم:
دروغ میگن، پسره با خودش چاقو داشته، میخواست فرار کنن که با چاقو نمی اومد… شاید میخواسته مجبورش کنه باهاش بره… میگن خیلی میخواستش…
مادربزرگم:
شاید… اما تهش هرچی آتیش هست از گورِ خودِ عروسه بلند میشه. همیشه ۷ قلم آرایش داره! از بس چادرش رو شل میگیره، سر و سینه اش همیشه پیداس! خودش کک یه تنبون داشته وگرنه اگر سنگین و رنگین بود، هر مردی هم بود بیخیال میشد… زن باید خودشو سفت بگیره، سنگین رنگین باشه… مردا که سنگ نیستن، میبینن، دلشون میخواد!
به این فکر کردم که “خب زن ها سنگن؟! دلشون نمیخواد؟”
بعدم فکر کردم شاید عروس مش تقی مثل من خاطرخواه دوس داشته!
بعدم قیافه ی همیشه بداخلاق شوهرش یادم اومد، که هربار تو کوچه بازی میکردیم توپمون رو میگرفت و دعوا میکرد…
بلند شدم و رفتم تو اتاق، کیف مدرسه امو برداشتمو برنامه ی فردا رو چک کردم. شروع کردم به انجام تکلیفام.
اه! باز فردا دینی داشتیم!!
زنگِ دینی بدترین زنگ دنیا بود!

“هر آدمی وجدان داره، وجدان یه حس درونیه که آدم رو تشویق میکنه به کارهای خوب، و از انجام کارهای بد باز میداره. یعنی به آدم میگه که کار بد نکن! کسی رو آزار نده! مهربون باش و به آدما کمک کن!”
بلند شدم و گفتم” خانوم اجازه؟ من یه کار بد کردم، مامانمم دعوام کرد. قول دادم دیگه انجامش ندم…”
معلم دینی، چونه ی مقنعه اش رو کمی عقب داد و گفت:

خیلی خوبه که تصمیم گرفتی تکرارش نکنی، حالا برای بچه ها تعریف کن تا اوناهم یاد بگیرن! بچه ها ساکت باشید تا دوستتون تعریف کنه!”
گفتم:
یه روز با پسر عموم رفته بودم حموم…
با این حرفم، چشم های معلم ۴ تا شد! بچه ها “اُوووو” گفتن!
خواستم دهن باز کنم و ادامه بدم که معلم اخم کرد.
پسرعموت چندسالشه؟! کوچیکه؟
گفتم:
یه سال و نیم کوچیکتره ازم! من که ۱۲ سالمه، اون ۱۰/۵ سالشه…
با تندی گفت: بزرگه که!! چطور مادرت اجازه داده؟!
اتفاقا مامانمم گفت نرو. اما خب شیطنتم گل کرده بود!
صدای خنده ی ریز بچه ها اومد و معلم از جاش بلند شد، خودکارش رو عصبانی روی میز پرت کرد و گفت:
فردا میگی مادرت بیاد! تا ببینم چه مادریه که اجازه میده دخترش با یه پسر حموم کنه!
خانوم مامانِ من نمیتونه بیاد! معلمه مدیرشون مرخصی نمیده.
مادرت معلمه و تو با یه پسر…
داشت با اخم جلو میومد که گفتم: اما من توبه کردم. دیگه شیطنت و مردم آزاری نمیکنم…
این شیطنت نیست! گناهه! گناه کبیره. تو بالغ شدی، اون هم مُمَیّزه!
مُمَیّز؟!
/؟!
یهو همه خندیدیم…
مگه ریاضیه؟!
بین خنده گفتم: خانوم ممیز چیه؟! پسرعمومه! خیلی ام چاقه… دایره اس!
و با خنده ی من دوباره خنده ی بچه ها بلند شد…
جیغ بنفش معلم همه رو ساکت کرد. با اخم غلیظ بهم گفت:
یه پسر از وقتی از ۴ سال بگذره و خوب و بد رو تشخیص بده دیگه باید جلوش حجاب کرد. بعد توی احمق پاشدی باهاش رفتی حموم و لخت جلوش بودی؟! مادر و پدرت کجا بودن؟!
من لخت جلو اون بودم؟! اون بهروز بشکه رو تو خونه به زور راه میدادم! لخت؟!
بچه ها جرات حرف زدن نداشتن و زیر لب پچ پچ و خنده و اُ گفتن بود…
گفتم: خانوم من لخت جلوش نبودم که!
با اخم گفت: با لباس میرید حموم؟!
خنده ی بچه ها…
گفتم: نه! لخت، اما اون بالا خونه خودشون حموم بود. راهش نمیدم پایین اصلا، بی جنبه اس همش میاد…
جنبه! تو چه میفهمی جنبه چیه؟! از بس که مادر و پدرتون آزادتون گذاشتن بی چاک دهن شدید! بشین حرف نزن!
“جنبه” حرف بدی بود؟!
سرکوب! شاید اگه معلمای دینی جای اخم و سرکوب، لبخند و تشویق تحویلم میدادن، تو کنکور ۳۰ درصد نمیزدم!
و شاید اگر پسرعموم، بهروز، نبود، رتبه ی کنکورم انقدر خوب نمیشد!
آره! تمام وقتای پرحسرتمو درس میخوندم، مدیون بهروز و مهراد بودم!
وقتی که بابام و دو تا برادرش و پسرهاشون میرفتن جاجرود ماهیگیری، و جاجرود جای دختر نبود!، من درس میخوندم.
اخه اونا قرار بود لخت بشن و برن تو آب!
دختر که نباید لخت بشه! بماند که انقدر لاغر بودم که گوشتم نداشتم، زنانگی پیشکش…
اونا میرفتن با تور و قلاب ماهی بگیرن و من باید میموندم خونه، چون دختر بودم!
وقتی گریه میکردم و اصرار که میخوام برم، مامانم عصبی میشد که “لابد خودتم دلت میخواد لخت بگردی!”
و تمام لذت های انسانی ای ک برای زن ها حرام شد، ریشه اش در بی عرضگی و کوته فکریِ خود زن ها بود/هست…
خودشون خودشون رو محدود میکردن، به خودشون حمله میکردن…
انگار که نسبت به خودشون “خود ایمنی” داشتن!
مرد همیشه برتر بود، زن هم حوای وسوسه کننده!
و البته زن ها خودشون قفل میزدن به زندانشون!
هرگز شده از گریه ی پر درد بخندی؟
در پیله ی موروثیِ یک حصر بگندی؟
آبستنِ تبعیض شدم، بچه عزیزست!!
هرگز شده قفل قفست را تو ببندی؟!

خلاصه که معلم دینیِ زبون نفهم نگذاشت تعریف کنم قضیه چی بوده! اما برای دوستام تعریف کردم…
همه شون کنجکاو بودن، و من شروع به تعریف کردم:

وقتی من طبقه پایین برم حموم، اونا که طبقه بالان دیگه آب بهشون نمیرسه. منم تا فهمیدم اون رفته حموم زود رفتم حموم شیر اب رو تا ته باز کردم که آب بهش نرسه، بعدم مامانم اومد دعوام کرد.
یهو همه شون خندیدن، زهرا گفت:
خاک بر سرت کنن! چنان گفتی کار بد کردم و مامانم‌ دعوام ‌کرده گفتم لابد دکتر بازی کردید. این که چیزی نبوده. ‌اصلا خوبش کردی! پسرا بدجنسن، مثل پسرصاحبخونه ی ما، خیلی هیز و بده…
من: ولی پسرعموای من مثل داداشامن. لخت ندیدمشون. جلوشونم شلوار و پیرهن می پوشم. اما یه پسر عمو دارم ۳سالشه، اونجاش اندازه نصف پفک نمکیه…
اینبار همه مون خندیدیم…
زهرا: اما من ‌دیدم. پسر صاحبخونمون بزرگه. دبیرستانه. همش حواسش به من هست… اما جدیدا بد شده، مثل دیوونه ها، یه بار تو حیاط یهو شلوارشو درآورد، یه چیز دراز مثل بادکنک داشت. گفت بیا دستش بزن! منم جیغ زدم و فرار کردم… اما مامانم جیغم رو شنید، الکی گفتم با شلنگ خیسم کرده جیغ زدم، وگرنه دعوام میکرد.
همه تایید کردیم… نباید میگفت به مادرش، دعواش میکرد…!!

“یک ماه بعد”
سه روز بود که زهرا غایب بود. خونشون رو بلد بودم اما تنهایی نمیتونستم برم، اجازه نداشتم.
باید بهروز رو خر میکردم تا الکی به مامانم بگیم میریم پارک، تا بریم خونه زهرا.
با هزار بدبختی و وعده ی بستنی توپی بهروزِ تپل رو راضی کردم بریم.
خونه ی زهرا دور بود و باید‌ میدویدیم.
موهام همیشه کوتاه بود، مثل قارچ!
انگار که یه کاسه رو سرم بذارن و دورش رو کوتاه کنن!
موهای کوتاهم تو هوا پخش بودن… از روسری بدم میومد، حس میکردم گوشام نمیشنوه با روسری!
گرمم میشد، اگر سفتش میکردم گلوم درد میگرفت، اگر شُل میبستم از روی موهای لَختم سُر میخورد…
چندباری بابام دعوام ‌کرد اما ‌مامانم گفت ولش کن، بزرگ تر بشه سر میکنه، کوچیکه.
راست میگفت، زیادی بچه بودم، ریز و سر به هوا.
و من میدویدم و موهامو با خوشحالی تو هوا رها میکردم.
با وعده ی بستنی بهروز راضی شد تا خونه ی زهرا بدویم.
رسیدیم و بهروز گفت الا و بلا اول بستنی! فکر میکرد اگر زهرا رو ببینم زیر حرفم میزنم…
به بهروز گفتم زنگ خونه رو بزنه تا برم بستنی بخرم.
تا اولین بقالی دویدم و ۳ تا بستنی توپی خریدم، همون مزه ی بستنی لیوانی میداد اما کِیفش بیشتر از لیوانی بود!
از سرکوچه دیدم که زهرا دمِ در خونه ایستاده. روسری سرش بود، چادر سفید هم رو شونه هاش سُر خورده بود، بهروزم داشت باهاش حرف میزد انگار…
نزدیک تر شدم.
قدم هام کند شدن وقتی کبودی صورت زهرا رو دیدم!
مبهوت وایسادم…
هنوز به پاهام حرکت نداده بودم که صدای مادرِ زهرا اومد، از خونه بیرون اومد از پشت گیس بافِ بیرون زده از روسری زهرا رو گرفت و کشید!
جیغ زهرا تو جیغِ مادرش گم شد!
بهروز ترسید و عقب دوید.
مادر زهرا، زهرارو داخل کشید و در رومحکم بست.
بستنی توپیا از دستم افتادن و قِل خوردن تو جوبِ وسطِ کوچه.
دویدم به طرف در.
” دختره ی چش سفید این کیه کشوندیش در خونه؟؟ میخوای آبرومو ببری؟ تا حالا پسرِ صابخونه اذیتت کرده بود، حالا پسر میاری دم خونه ذلیل مرده؟! از اولم میدونستم پسرصابخونه ام کِرمِ خودت بود، خوب کردم دادمت دست بابات. خوب شد دعوا نکردیم باهاشون! بذار بابات شب بیاد میدم گیستو آتیش بزنه! ”
زهرا دفاع نمیکرد! چرا حرف نمیزد؟! چرا فقط میگفت ببخشید، غلط کردم؟؟؟
اون که کاری نکرده بود!
در زدم. محکم در زدم…
انقدر که مادرش با عصبانیت در رو باز کرد.

ها؟ چیه؟؟؟
من همکلاسی زهرام، اون پسرعموم بود، اومدم حال زهرا رو بپرسم. نزنش خاله!
من خاله ی تو نیستم!
دوباره با دست پَسِ سر زهرا زد:
با همینا گشتی که اینجوری شدی، نگا کن! روسریت کو؟؟
خونت کجاس بیام پیش ننت بگم با پسرا سر ظهر تو کوچه وِیلونی؟؟؟
داشت گریه ام میگرفت…
پسر عمومه! به خدا اومدم ببینم چرا زهرا نیومده مدرسه…
زهرا هم مثل تو چش سفید بود روسری سر نمیکرد دادم باباش ادبش کرد! هر وقت کبودی صورتش خوب شد…
وسط حرفش به سرکوچه نگاه انداخت.
زهرا با صورت اشکی زمین رو نگاه میکرد، خجالت میکشید!
یکهو مادرش داد زد: گمشو برو خونه، سرتو از اتاق درنمیاری!
زهرا زود داخل رفت و مادرش هم با نگاه به سرکوچه داخل رفت. اما در رو باز گذاشتن!
به سرکوچه نگاه کردم، پسر چشم زاغی با نگاه به من جلو می اومد. صورتش پراز جوش بود و لاغر بود.
نزدیک اومد: اینجا چیکار داری؟
بهروز که هر چی نداشت غیرت رو داشت، نزدیک اومد.
بهروز: آبجیِ منو چیکار داری؟
پسر: شما در خونه ما چیکار دارین؟؟
بهروز: خونه دوستشه.
به پسر خیره بودم، پسر صابخونه بود حتما…
همون که اونجاشو…
زهرا رو اذیت کرده بود و تقصیرا گردنِ زهرا افتاده بود!!
باباش جای پسره، زده بودش!
این پسر باعث شده بود زهرا کتک بخوره!!
گفتم: وایسا!
رفتم و بستنی هارو آوردم. یکی رو دادم به بهروز.
گفتم برو!
دوتا دستم گرفتم و عقب رفتم.
هر دو رو محکم به طرف پسره پرت کردم، یکیش باز شد و شلوارش رو کثیف کرد، تا به خودش نیومده بود دویدم و فرار!
با تمام سرعت دویدیم.
تتها چیزی که یادم موند، لبخند زهرا گوشه ی پنجره بود.
و تنها چیزایی که رو مخم بودن، یکی غرغر های بهروز برای حیف بودن بستنیا بود!
و دیگری این سوال که، چرا همیشه دخترا مقصر میشدن؟! چرا صورت اون پسر کبودی ای نداشت؟؟؟!!!

نوشته: Hidden moon

دکمه بازگشت به بالا