پيانو
نميدونم چطوری خودمو رسوندم بهش
طرفاي ارم سبز بود خونش و من شمال تهران،با هر بيچارگي بود ساعت دو نيمه شب پيشش بودم،ميخواست خودكشي كنه و من نميدونستم چرا،يعني تا اون شب نميدونستم
راسش سه سالي ميشد كه با هم دوست بوديم،از وقتي كنكوره لعنتيو پشت سر گذاشتمو بالاخره فرصت پيدا كردم بعد هيجده سال به كارايي برسم كه دوست دارم و تو همون هيجده سالگی توي كلاس موسيقيم ديدمش
استاده پيانوم بودو از هر مرده ديگه اي برام جذاب تر به نظر ميرسيد
اينقدر جذاب كه بعضي وقتا وقتي داشت نوتاي يه موزيكو برام ميزد كه من از كارش الگو بگيرم محو نيم رخش ميشدم و وقتي كارش تموم ميشد و نگام ميكرد من به خودم ميومدمو براش دست ميزدم،مثل يه بچه،مثل يه ماهي كه جلوي كوسه خلع سلاحه،مثل يه فرياد كه زير ابه
ازم چهار سال بزرگتر بودو از رفتارش اين برداشتو ميشد كرد كه اينگار چهل سال تفاوت سني داريم با هم و من خيلي وقتا ازش خجالت ميكشيدم،حتي موقع هايي كه بهم لبخند ميزد،راسش اون موقع ها از هر وقت ديگه اي بيشتر ازش خجالت ميكشيدم
حتي تا جايي كه ميخواستم دو تا دستمو بذارم رو صورتمو فرار كنم،اخه حق داشتم شايان عموماًً به كسي لبخند نميزد ولي وقتي منو ميديد…
بگذريم،هر وقت اسمش مياد مادرو پدرشو براي انتخاب اسمش ستايش ميكنم،اسمش برازندشه،انگار اين كلمه و معنيشو ساختن واسه اون
شايان
شايان من
لعنتي،مرد من
اون شب وقتي رسيدم بهش مست بالاي پل هوايي نشسته بودو پاهاشو رو هوا تاب ميداد،وقتي رسيدم بالا سرش و دستمو گذاشتم رو شونش يه نفس عميقو بلند كشيدو وقتي سرشو برگردوند كه نگام كنه،تنش كه لش شده بود از نوازش من از پشت تو بغلم افتاد و من براش بغض كرده بودم،دقيقاً مثل همون وقتايي كه براش ضعف ميكنم و اون ذوق ميكنه
زل زد تو چشمامو گفت ميدوني اونايي كه چشم و ابروشون مشكيه طعنه به خدا ميزنن؟انصاف نيست
فهميدم برق چشماي خيسمو ديده،گفتم رواني اين انصافه كه تو منو جون به لب كني؟همون موقع اشكام از گوشه چشمم ريخت پايين
دست كشيد به چشما و گونه هامو خنديد،گفت مرده گنده گريه ميكنی؟ قراره مثلاً زندگيتو جمع كني،اينقدر ضعيفي؟
گفتم حرف از ضعيف بودن با من نزن،اره من ضعيفم ولي تو چرا…
حرفمو قطع كرد و دستشو كشيد رو لبام،سه سال بود عاشق هم بوديمو حتي يك بار به روي هم نيورديم،دوستاي خوبي بوديم،خيلي خوب،تو بغل هم اروم بوديم بدون سكس يا هم اغوشي ،مرهم دردام بود،همدم تنهاياش بودم،صدام بود سازش بودم
بدون هم ميمرديم و اينو نه فقط خودمون همه ميدونستن و بازم به رومون نميورديم كه چقدر دنيا ميتونه توی بودو نبودمون عوض بشه
ولي اون شب فرق داشت با بقيه شبا،ديگه نسخ به لبام نگاه نكرد،لمسشون كرد و من شكه بودم
با خودم ميگفتم عشق من پس اوضاع از اين قراره،سه سال زندگيمون بدون اينكه من برا تو باشم و تو برا من باشي رفت و حالا…
لعنتي الان كه دارم ميرم از اين مملكت داري اعتراف ميكني به عشقت،چرا اينقدر عذابم ميدي؟
بلندش كردمو بردمش سمت ماشين،وقتي رسيديم خونش رو تخت خوابوندمشو رفتم كنار پنجره،سيگارمو روشن كردمو با هر ورق تنباكوي اون سيگاره لعنتي ميسوختم و ميدونستم اگه خودمو نخوابونم تا صبح تمام اشكام تموم ميشن
تو افكاره پراكنده و خاطرات گنگ و نامفهومم غرق بودم كه گرماي نفسشو روي گردنم حس كردم،منو رو به خودش برگردوند و دستاشو دو ور صورتم گذاشت و صورتشو نزديك اوردو با همون صداي تلخ و گرفتش ازم خواست كه نرم از ايران
سرم و انداختم پايينو اون چونمو گرفتو سرم كشيد بالا و اين سري بلندتروجدي تر داد زد:نرو،بري من ميميرم لعنتي،نه فقط من ما ميميريم همه چيز ميميره
داشتم تو فكرم دنبال يه جمله ميگشتم ولي پيدا نميكردمو اون جوري بهم زل زده بود كه بعد سه سال احساس كردم ازش ميترسم،دستمو به ته ريشه مشكيش كشيدمو با اون دستم شكم ورزيدشو نوازش كردم،لبامو بردم كنار گوشش و بعد سه سال اين درد دوست داشتنيو اعتراف كردم،بهش گفتم عاشقشمو و گونشو بوسيدم
دوباره نوك انگشتاشو رو لبام كشيد و بهشون خيره شد و دو ثانيه بعد تقويمو ساعت و حتي تمام ماشيناو ادما از حركت وايساده بودن،انگار به دستور خدا كل دنيا چشماشونو بسته بودن كه ما با خيال راحت به اندازه ي تمام سه سال دوري همو ببوسيم
انگار اون لحظه كل كائنات داشتن بهمون لبخند ميزدن
روحامون يكي شده بودو توي هم غرق بوديم
دستاشو اروم دور كمرم كشيدو بلندم كرد و محكم كوبوند به ديوار روبه رو من كه هيجان هم اغوشيو قرار بود با اون تجربه كنم از خوشحالي روحمو توي بدنم حس نميكردم
مثل اين بود كه دارم پرواز ميكنم
اخرين عشق بازي،عشق بازي كه نه،سكس من اونم با يه دختر برميگشت به قبل از ديدن شايان و من سه سال به اميد وصال اون هيچ دختر يا پسريو تجربه نكرده بودم
ولي الان ورق برگشته بود و قرار بود امشب شيرين ترين عشق بازي عمرمو تجربه كنم…
نوشته: فوآد