خدا یکی، رسول یکی، زن یکی … یکی …
پدر مدتی است سرحال آمده، صبح ها نرمش میکند، رژیم دارد، از روی زمین که میخواهد بلند شود دیگر هزار بار یا الله و یا علی نمیگوید، مدتی است موهایش را هم رنگ میکند. شده مثل آن موقعها که رفته بودند خواستگاری برای عمو محسن.
مادر اما هر وقت می بیندش متلکی بارش میکند« ها چی شد؟ سرحال اومدی!؟ نکنه باز خبریه؟» متلکهای مادر تمامی ندارد.
انصافا پدر هنوز هم رعایت نمیکند. به قول مادر شورش را در آورده. گاهی دو سه هفته میشود و سراغ مان را نمیگیرد. فقط هر وقت فشارش بالا میزند یا قلبش درد میگیرد، میفرستندش این خانه. از همان اول اینطور بود، زرنگ بودند.
زنش زنگ میزد به مادر که « اینجا پله داره سختشه» یا اینکه «بچه های تو بزرگن بهتر بهش میرسن» مادر هم جلوی خودش که نه، ولی وقتی گوشی را میگذاشت جواب میداد« تولههاش کوچکن نمیتونن، اون عجوزههای شوی قبلیت که میتونن تر و خشکش کنن» همیشه توی گوش ما خوانده بود که «اینا دارن حق شما رو میخورن» راست میگفت، رگ خوابش دست شان بود، خوب بلد بودند سر کیسهاش کنند، پول برای دانشگاه و عمل دماغ و قر و فر دخترهای زلیخا داشت، اما نداشت یک کولر هیجده هزار فزرتی بخرد برای اتاق من و صالح. میگفت« تاکی باید من خرج شما دوتا لندهور رو بدم، خرسی شدید واسه خودتون» خلاصه هر چه داشت و نداشت را میداد به آنها، از سه مغازه و چهار خانهای که اجاره داده بود، فقط کرایه یکی از خانه هایش را میفرستاد تا مستقیم برود به حساب مادر. این اواخر هم بزرگترین لطفش این بود که یارانه خودش را به مادر بدهد که آن هم هزار بار زلیخا به رویش آورده بود. سفری هم بود با آنها میرفت، حتی نور آباد…
من و صالح دبیرستان بودیم که رفتند نورآباد خواستگاری برای عمو، عمو محسن بنده خدا همیشه حالش خوب بود، زیادی میخندید. شنیده بودم مادر را اول برای عمو خواستگاری کرده بودند، ولی از ذوقش همانجا توی مجلس بلند شده بود به رقصیدن و پایش رفته بود توی ظرف حلوا و پشمک، بعد هم جوابش کرده بودند و دختر را داده بودند به برادر کوچکتر که پدر باشد.
عمومحسن قبل از رفتن حسابی تیپ زده بود، صالح یادش داده بود که لباس و شلوارش را با کراوات بنفش ست کند، موهایش را با روغن بادام تلخ چرب کرده و هی شانه را از جیبش بیرون میآورد و یک وری به موهایش میکشید، ذوق داشت داماد شود، مرا نیشگون میگرفت « میخوام زن بگیرم ، زن … زن» و دستهایش را تاب میداد و میخواند « چراغ خونه زنه… …آبادی خونه زنه » صالح میگفت « آدم باید چندتا زن بگیره عمو؟ » و عمو مثل همیشه جواب میداد«خدا یکی… رسول یکی ، زن یکی …یکی … » میخندید و دست میکرد توی جیبش و چند سکه و اسکناس میریخت روی سر خودش و کل میکشید. میگفتند بچهاش نمیشود، دختر جوان به کارش نمیآمد قرار بود از نور آباد یکی برایش پیدا کنند که بچه داشته باشد، یکی که مثلا زن زندگی باشد. جمع و جورش کند و سر و سامانی بدهد به زندگی اش.
حاجی موسی هم همراه شان بود، دستش خیر بود، قبولش داشتند، روی حرفش حرف نبود، محال بود حاجی موسی باشد و از نور آباد دست خالی برگردند. بابا را هم با اینکه از عمو کوچکتر بود برده بودند که یعنی آدم حسابی هم دور و برش هست، کس و کار دارد. خیلی وقت بود بابا را آنطور رو به راه ندیده بودیم.
چند روزی طول کشید تا برگشتند. همانجا فی المجلس عقدشان کرده بودند. البته قبل از اینکه بیایند، زن حاجی موسی را قاصد کرده بودند تا یواش یواش مادر را ملتفت کند. همان دور و بر می پلکیدم و حواسم بود چه می گوید، آنقدر پِت و پِت کرد و حاجی و محسن به هم بافت تا بالاخره مادر حرفش را گرفت، وقتی فهمید پووفی کرد، آهی کشید و هیچ نگفت. معلوم بود کسی به عمو محسن زن نمیدهد. من و صالح هم اول شاکی بودیم، فهمیده بودیم بابا یک حرکتی کرده اما نمیدانستیم چه خبر است. عمو محسن را همان جا گذاشته بودند تا چند روزی خوش باشد برای خودش.
توی کوچه بازی میکردیم با بچهها که آمدند. بابا تیپی زده بود که بیا و ببین، عینک دودی، ریش سه تیغه، سبیل چربش را تاب داده و یقه اش باز شده بود عین هنرپیشه های فیلم هندی. زلیخا را اولین بار آنجا دیدیم. هر چه کرم و ماتیک و سرمه به سر و چشمش مالیده بود بیفایده بود، بر و رویی نداشت، بابا زیاد بود برایش.
اما دو دختر قد بلند سرخ و سفیدش که از ماشین پیاده شدند، نیش صالح تا بنا گوش باز شد. با آرنج محکم زد به پهلویم، پاچههای شلوارش را پایین داد، دمپاییاش را پوشید و دوید به طرفشان، من هم عقب نماندم، دو نفری چمدانها و وسایل را از توی ماشین پیاده کردیم. زیر چشمی نگاه میکردند و کرکر میخندیدند، خوشگل بودند و اصلا قیافه زلیخا را نداشتند.
آب از لب و لوچه مان آویزان بود. برای خود شیرینی جلوی دخترها همه کار میکردیم. دو سه روزه هر دو انباری توی حیاط را برایشان کردیم اتاق مهمان. دخترهای زلیخا تقریبا همسن ما بودند. به صالح گفتم «بزرگتره مال تو کوچیکتره مال من» و صالح زد توی سرم «غلط کردی، من بزرگترم، هر چی من گفتم میگی چشم» سر دختر کوچک زلیخا دعوایمان شد و صالح زد دماغم را خونی کرد.
مادر آن روزها اصلا خانه نمیماند. بساط خیاطیش را برمیداشت و صبح تا شب میرفت پیش زن حاجی موسی و از اوضاع جدید مینالید. اوضاع چندان بدی هم نبود. پدر غذای حاضری میگرفت. هر روز چلوکباب میخوردیم با نوشابه قوطی. و بعد از نهار هم پدر با زلیخا میرفتند توی اتاق آخر حیاط،
مادر انقدر دم گوشمان نق زده بود و از زلیخا و دختر هایش بد گفته بود که دخترها هم کمکم از چشممان افتادند ولی خوب تا کامل از چشممان بیفتند باید کام دلی می گرفتیم محض یادگاری . بعدش هم که دیگر چندان توفیر نمیکرد افتاده باشند یا نه
از روزیکه زلیخا و دخترهایش، بقول مادر سر خانه و زندگیمان اوار شده بودند یکی دو باری پیش آمده بود که اطرافیان من یا صالح را مخاطب قرار دهند که : حواستان باشد مادر خوانده حکم مادر را دارد ویا …حالا دیگر خواهر دار شده اید باید هوایشان را داشته باشید و نگذارید غریبی کنند
همین حرفها بود که عاقبت شک بدی را به دلم انداخت ،خودمان را سرزنش میکردیم ای دل غافل یعنی ماتا حالا نسبت به خواهراهایمان هوس داشتیم و نمیدانستیم ؟!
از مادر که پرسیدم گفت:نه عزیزم ، چه خواهر و برادری؟! وقتی از مادر جدایید و از پدر سوا دیگر خواهر و برادر دانستنتان حرف مفت است و شروع کرد از مزایای نداشتن همچین خواهرانی برایم نطق کردن بیچاره مادر گمان میکرد دلم هوای داشتن خواهر داشته وحالا با شنیدن حرفهای او توی ذوقم خورده من هم که حالادیگر هر انچه را میخواستم بدانم فهمیده بودم با خیال راحت به حرفهای مادر گوش کرده و با وی همدردی میکردم دیگر از عذاب وجدان و احساس گناهی که بخاطر حرفهای اطرافیان تو دلمان نشسته بود خبری نبود و این خودش عالی بود
حریف صالح که نمیشدم خواهر بزرگه را برداشتم و ظهر یکی از آن روزهایی که مادر نبود و پدر و زلیخا هم در اتاق آخری خلوت کرده بودند با صالح قرارش را گذاشتیم که او خواهر کوچکتر را به نشیمن خودمان ببرد و آنجا مخش را بزند من هم با خواهر بزرگتر بمانیم توی همان انباری سابقی که الان اتاق انها شده بود. تو اتاقشان که تنها شدیم به هوای ماساژ کمی دست و پاهایش را مالیدم که دیدم بعععععله آتش او از مال من هم تیز تر است لختش کردم و داشتم سینه هایش را میمالیدم و کیرم را لای پاهایش جا گیر میکردم که شنیدم صدای بابا بلند شد که : خیرسرتان خواهر برادرید با هم کنار بیایید من هم که مشغول لا پایی زدن و فشششششردن سینه ها بودم با شنیدن صدا هول کرده کیرم را محکم فشار دادم تا بلکه زودتر ابم بیاید و ای دل غافل که یهو حس کردم کیرم از دروازه بهشتش گذشته و در جایی بس گرمتر و نرمتر جولان میدهد !!در اثنایی که من عینهو سگ ترسیده بودم دخترک که انگار حسابی ازین دخول بی برنامه کیفور شده و خوش به حالش بود دستانش را دور بدنم حلقه کرده و مرا به خودش فشار میداد مبادا که کیرم از کسش در بیاید منهم که رغبتش را دیدم گفتم حیف است کغران نعمت شود از خدا خواسته توی کسش کمر میزدم نمیدانم از اثر شنیدن صدای بابا بود یا چیز دیگر که انروز دچار خشکسالی شده بودم انگار کن قنات را از سر چشمه کور کرده باشند ابم نمیامد تـــــــــآ دو دقیقه بعد که خواهر بزرگتر آهی کشیدو بخود لرزید …چنان اهی که هنوز هم که هنوزه هر وقت یادش میوفتم جغ لازم میشوم !
خلاصه انروز بعد از ارضاء شدن او من هم که با منتفی شدن خطر اومدن پدر گویا تازه سنسورهای لذتم پیام گایش را مخابره کرده باشندبه خود لرزیدم و ابم را رو شکمش خالی کردم کیرم را که در اوردم انتظار داشتم خونی باشد که نبود گمان کنم قبل از انروز تو همان نور اباد جایی خودش را لا داده… نمیدانم، شاید هم راست میگفت و پرده اش ارتجاعی بوده، الله اعلم !
بعدا ملتفت شدم که انروز وقتی بابا از اتاقشان میاید بیرون تا مثلا پارچ اب را و در واقع جعبه ی دستمال کاغذی را با خودش ببرد تو اتاق ،گویا در حال رفتن رو به صالح که انگار در راضی کردن خواهر کوچکتر به مشکل برخورده و بین شان بگو مگویی در گرفته ،میگوید:
خیر سرتان خواهر و برادرید با هم کنار بیایید
آنروز همین نصیحت پدرانه باعث شد که هم من لذت را به معنای اکمل درک کنم و هم گره از کار صالح گشوده شود و او نیز به مراد دل برسد اگرچه نه مرادی به لذت بخشی مراد دل من اما خب همینقدر که سرش بی کلاه نمانده باز هم نشان از معجزه نصیحت پدرانه ی بابا دارد
بعد از ان بعد از ظهر شیرین به دو هفته هم نکشید که بابا برای زلیخا و دخترهایش خانه ای خرید و انها نیز از انجا به خانه جدیدشان نقل مکان کردند
این باعث شد مادر بیشتر حرصش در آمده چپ برود ، راست بیاید و هی بگوید « تا دیروز تو انباری خونه ما بودن حالا آپارتمان براش خریده» اما وقتی دو قلویش به دنیا آمد و ما را صاحب یک جفت خواهر و برادر واقعی کرد مادر هم کمکم نرم شد. یک جفت الله با زنجیر کادو گرفت بر ایشان و با زنهای فامیل رفتند پیشش. حالا هم با اینکه هنوز تاب دیدن زلیخا را ندارد اما قبولش کرده، گاهی با هم خوش و بش میکنند، می روند، میآیند، از پدر مینالند. زلیخا از کارهای پدر خبر میآورد و دو نفری برایش نقشه میکشند، خبر آورده که موهایش را رنگ کرده، رژیم گرفته و دو سه باری با حاجی موسی رفتهاند نور آباد و آمدهاند. خبر آورده یکی را پیدا کردهاند برای عمو محسن.
نوشته : hoormast