استرسی که نابودم کرد

با سلام؛اول از همه میخوام بگم این داستان یا به قول معروف خاطره صحنه +۱۸نداره و اگه دوست دارین بخونید…فقط یه سرگذشت کوتاه هستش.
من اسمم تینا هست و الان ۱۷ سالمه این سرگذشت مربوط به تابستان کلاس دوم ابتداییه.
من ۸ ساله بودم و برادر کوچکترم ۶ سال.داداشم خیلی بیش فعال و شلوغ بود و بهانه میگیرفت پدرم که کارمند اداره دولتیه با ما نیومد و من و مادر و برادرم برای سرزدن به خانواده پدریم راهی (…) شده بودیم.
یه روز با برادرم و عموی کوچیکم به پیتزا فروشیشون رفتیم عموهای من بصورت شراکتی فست فود دارن. یکی از پسرعموهای پدرم به مغازه اومد و بعد احوالپرسی با من و داداشم شوخی کرد. من و برادرم با هم گفتیم که با عمو اکبر(همون پسرعمو بابام) میریم خونشون و موتور سواری هم میکنیم.عموم هم اجازه داد و رفتیم خونشون. اولاش که گرگ بازی و قایم موشک بازی کردیم بعد ی پتو اورد و به داداشم گفت برو چشم بذار بعد منو کشید زیرپتو و بوسم کرد.اونموقع عقلم قد نمیداد که لب گرفته. الان که بهش فکر میکنم با خودم میگم چرا اصن کاری نمیکردم؟ بعد ولم کرد و یه برجک داشتن که محمد داداشم بزور و جیغ
میگفت من باید بالا برم.اول داداشم و فرستاد(قشنگ جلو چشممه بهم چی گفت) اجازه میدی زیپ شلوارتو باز کنم؟ خوب یادمه که اشکم در اومد و گفتم نه…از اون ماجرا چندسال گذست و من فیلم “هیس دخترها فریاد نمیزنند” رو دیرم و فکر میکردم بکارتمو ازم گرفته…یه روز هم تو مسافرت به مادرم گفتم و کلی با هم گریه کردیم. بعد از اون هرچقد مامانم اصرار کرد بریم برای معاینه زیر بار نمیرفتم و ترس داشتم تا اینکه چند ماه پیش با مامانم برای درد قاعدگیم رفتیم دکتر زنان و منو معاینه کرد.فهمیدم که فرضم غلط بوده و بکارتمو دارم. و بخاطر این موضوع خیلی خوشحالم…فقط از همه میخوام هیچوقت نذارین بچه هاتون با غریبه ها برن بیرون و اطلاعات درست و کافی در اختیارشون بذارین.هرچند که من بچه بودم ولی الان خوشحالم و اگر روزی دختر دار شدم هیچوقت نمیذارم با غریبه ها بیرون بره.

نوشته: تینا

دکمه بازگشت به بالا