سفر عمره دانشجویی (۲)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

يه شب كه گرم بحث هاي گرم مذهبي-اجتماعي شده بوديم من يه لحظه احساس كردم كه بايد راز خودمو براش بگم و ديگه نميتونستم بيشتر از اون خودمو كنترل كنم، كما اينكه واقعا هم هر وقتي باهم صحبت ميكرديم و بحث به جاهاي حساسي كشيده ميشد و من نظرات خودمو ميگفتم- كه اگه بقيه اونا رو ميشنيدن منو متهم به كفر ميكردند- رضا به من ميگفت خب اشكالي نداره به نظر من و هميشه اينو تكرار ميكرد كه مهم اينه كه تو چطور ادمي هستي و هميشه ميگفت ببين واقعا عقايدت از تو ادم بهتري درست كرده يا ادم بدتر وبعدش اضافه مي كرد كه به نظر من تو يكي از بهترين ادما هستي پس هيچ مانعي براي پافشاري بر اونا بايد نداشته باشي،، با اين اوصاف دلمو زدم به دريا و راجع به احساساتم باهاش صحبت كردم و خيلي با گشاده رويي و سعه صدر حرفامو گوش كرد، منفقط از تجارب گذشته خودم، احساساتم و اينكه خيلي بده كه انساني داري يه احساس واقعي و بدون خدشه اي باشه و اين از اول زندگيش باهاش وجود داشته باشه ولي جرات ابراز اونو نداشته باشه به هر دليلي،، در مورد خود من قيافه مردونه و البته در عين حال زيبا از نظر زنها، فضاي جامعه كه همه شما بهش واقفيد همشون شرايطي رو بوجود اورده بود كه امكان صحبت هيچوقت برايم فراهم نشده بود، انجايي كه خيلي احساساتي شدم و از هيجان صحبت كردن حرف هايي كه چندين سال توي دلم بود گريه ام گرفت، يه لحظه گرمي دستي رو در اون تاريكي و خلوتي شب -كه پياده از يه محل مذهبي به سمت هتل برميگشتيم – احساس كردم كه مهربانانه ان را ميفشارد و تكرار ميكند “فدات بشم من با اون دل نازك و مهربونت، گريه كن يكم حالت بهتر ميشه و حتما تمام مشكلات حل ميشه يه روزي” وقتي اين جملات رو شنيدم ارامشي را حس كردم كه در تمام عمرم هيچوقت تجربه نكرده بودم. نميخواستم دستش را از دستم جدا كند لذا من هم با هر چي زورم بود دستش را محكم در دستم نگه داشتم،، ولي نمي دانستم كه معناي اين گرفتن دست چيست، ايا حسي در پشتش نهفته است يا فقط از سر دلجوييست. يكم كه ارومتر شدم با لبخند سرم را به سمتش برگرداندم و با شيطنتي ازش خواستم كه او هم از خودش بگويد. اول يك خنده با نمكي كرد و حين ان گفت ميخواي مچ بگيري؟ منم خنديدم و گفتم هر طور راحتي اصلا فشاري نيست. ميتوني سوالمو فراموش كني. گفت نه من هم دوست دارم راجع به خودم واست صحبت كنم، با هيجان خاصي سر تا پا گوش بودم، وليي انتظار ان صحبت ها رو اصلا نداشتم.

همچنانكه به حرفهايش گوش ميكردم از يك طرف احساس ارامش وصف ناپذيري داشتم و از طرفي هم هيجان خاصي بهم دست داده بود. بر خلاف تصورات قبلي من رضا يك همجنسگرا بود و دقيقا و شايد بيشتر از من همه ي اون فشار ها رو از طرف خانواده و دوستان و اطرافيانش به جان خريده بود ولي هنوز بر انچه كه خودش از خودش ميدانست ايستادگي كرده بود، رضا بيست و هفت ساله بود، كوچكترين عضو خانواده شش نفره شون با وضعيت مالي و اجتماعي خوب، خودش دوره ارشد مكانيكش رو تو دانشگاه شريف تموم كرده بود، و با اينكه ميتونست به راحتي وارد دوره دكتري يكي از دانشگاه هاي داخل ايران شود ترجيح داده بود مقداري در فضاي خارج از دانشگاه تجربه كسب كند و براي ادامه تحصيل به يكي از كشور هاي اروپايي يا احتمالا امريكا برود. در كنار كار كردن در يك واحد صنعتي در يك موسسه تحقيقاتي نيمه دولتي با استاد تز ارشدش بر روي يك موضوع جديد همكاري ميكرد. و از ان طريق هم به سفر عمره دانشگاهي اومده بود. تقريبا صحبت هاش به اخر رسيده بود كه نزديك هتل بوديم، اروم دستش را از دستم كشيد بيرون و يك لبخندي زد و با شيطنتي گفت كه بهتره دستتو ول كنم كه شايد كسي ببينه و فكر كنه همجنسگرا هستيم. هر دو زديم زير خنده ومن عاشق خنده هاش شده بودم، با ان چشمان گيرا و دندون هاي مرتب سفيدش و نه ريشي كه داشت به نظرم ميتونست دل هر كسي رو ببره. وارد هتل شديم ورفتيم توي اتاقمون و من به شوخي بهش گفتم الان حكم شرعي خوابيدن ما دوتا توي يه اتاق چيه؟؟ يه لحظه خنده خيلي بلندي كرد و همينطوري خنده اش رو ادامه داد و گفت خب ميخواي بريم به مدير كاروان بگيم جاهامونو عوض كنه. و منم شروع كردم به دلبري و گفتم اونوخ منم ميام داخل چمدونت و باهم ميريم اتاق جديدت. امد نزديكم و درست روبروم قرار گرفت و دو دستمو گرفت و چشم در چشم بهم گفت حالا تازه اول كاره و به اين راحتي ولت نميكنم. اينو كه گفت احساس كردم كلي سبك شدم. نتونستم خودمو نگه دارم سرمو گذاشتم رو شونه اش و بهش اروم گفتم خيلي خوشحالم كه تو رو پيدا كردم و اشنا شدم باهات. دستاشو از دستام جا كرد و بغلم كرد و يكي از دستاشو گذاشت پشت سرم و يكي رو پشتم و گفت من هم همينطور. يك احساس ارامش عجيبي توي وجودم بود و نميخواستم ازش جدا بشم. نمي دونستم چطور بايد بهش بگم و يا چيكار كنم كه يه لحظه فكري رسيد به ذهنم و سرمو يكم بلند كردم از شونه اش و لبامو گذاشتم رو گردنش و سمت راست گردنشو به ارومي بوسيدم. بعدش منتظر موندم ببينم چيكار ميكنه، يكم رفت عقب و چند لحظه نگاهم كرد و اروم لباشو اورد جلو و صاف گذاشت رو لباي من و شروع كرد به بوسيدنشون. ديگه نمي تونستم خودمو كنترل كنم و شروع كردم به كشيدنش به سمت خودم و افتادم رو تخت و اونم اومد روم. واي خداي من چه لحظه اي بود.

نوشته:‌ سینا

دکمه بازگشت به بالا