|003|

دستمو بردم و صدای ضبطو کم کردم، آخر من ع حرص میمیرم، همونجو که آهنگو زیر لب میخوند دستشو برد سمته ضبط که داد زدم

زیاد کنی پیاده میشم!
با لحن به شدت بامزه ای گفت:

ع چراوو؟؟؟؟

این چرت و پرتا چیه آخه گوش میدی؟ هایده و حمیرا؟ واقعا؟ ماله صد قرن پیشه، اونا خودشون آهنگای خودشونو گوش نمیدن دیگه که تو میدی!
سیم متصل به گوشیشو کند و گرفت سمتم

بفرمائید خانم! هرچی دلت میخاد بزار. صداشم تا ته زیاد کن. اصن هایده چیه، حمیرا کیه؟ صدا فقط صدای تو
یه لبخند زدم

مسخره!
صدآی شآهین اومد… چهار زانو روی صندلی جلو نشسته بودم و به کوهایی که پر خزه و سبزه بودن و به آرومی از کنارشون رد میشدیم نگاه میکردم، قطره های بارون روی شیشه ی بخار گرفته، بوی بارون، صدای شیشه پاک کن که هر دو ثانیه یکبار کشیده میشد روی شیشه ی جلو، موهای بافته شده، یکم سرما، بوی عطرش بوی عطرش بوی عطرش… همه چی عالی بود… همه چی! سنگینی نگاهش رو خودمو حس میکردم… بدون اینکه سرمو تکون بدم و بهش نگاه کنم گفتم:
تصادف میکنیم میمیریم ها!

تو مهم تری!
خندیدم

اینو باید بپیچیم راست
تق تق صدای راهنما، قاطی چَشم کوتاهش شد…
چی؟
-چی چی عزیزم؟
چ گفتی؟

گفتم دوست دارم!

مردک دروغگو!
و براش شکلک در آوردم، خندید… آخ گونه هاش، اخ گونه هاش… سریع دستمو بردم جلو و گونه شو محکم فشار دادم، خندشو جم نکرد و بلندتر خندید

دست نزن بچه جان
خندیدم،چقده تو خوشگل میخندی آخه!!

** صدای زنگ گوشیش باعث شد به خودش بیاد…

اهههه اهههه لعنت بهت، مادرتو سگ گائید گوشیه بی صاحاااب
و تق! صدای کوبیده شدن گوشی به دیوار بود… دستاش میلرزید… میدونس چشه… دستاشو کم داشت… مورفین میخاست… دستاشو برد پشت گردنشو فشارش داد… تپش قلب، تیک تاک ساعت، لرزش دستاش، یخ بودن کل بدنش، سیاهی چشماش، تیکه تیکه بودن نفساش و سردرد سردرد سردرد…

ماشینو جلوی در بزرگ آهنی سفید رنگ نگه داشت سلیقه ی خودم بود که در سفید باشه! دوست داشتم حسه کاخای والت دیزنی رو بده، از بچگی عشقه زندگی کردن توی دنیای رویایی رو داشتم…کلیدو دادم بهش. سریع رفت پایین تا درو باز کنه، یهو دلم گرفت… چرا اینجوریه همش نباشه؟؟انگا دلگیر میشه… مث غروب جمعس… کسل کنندس… حتی همین قد فاصله ام زیاده… تا بیست بشمارم اومده،بیست، نوزده، هیجده، هیفده، شونزده… بخار شیشه ی جلو رو با دستم پاک کردم و خم شدم روی داشبورد ماشین و نگاهمو دوختم بهش، حرکاتش تند تند بود، معلوم بود هم سردش شده و هم خیس شده خندم گرفت، با چشمام تا ماشین همراهیش کردم، سریع نشست و خودشو لرزوند

بوووو
قطره های بارون روی موهاش و پیشونیش بودن و یکمی از لباس سرمه ایشو خیس کرده بود، گفتم خیلی وقته دیگه مشکی نمیپوشه؟دیگه نمی پوشه! صدای ذوق زدش اومد
به به چه هوایی
صدای موزیکو که کم میکردی، میتونسی صدای کشیده شدن لاستیکا روی سنگای زمینو بشنوی، جلوی ویلای بزرگ نگه داشت. باز هم سفید… از ماشین پیاده شدیم و وسایلامون که شامل یه کوله و یه ساک میشد برداشتیم
کولتو بده من!

نه سبکه

بده من عه!

هیس هیس بیا بریم

تا جلو در مسابقه بدیم؟

خب پس کولم دسته تو
و کوله پشتیو دادم دستش خیره به چشمای متعجبش یه پامو گذاشتم جلو و دستمو دراز کردم و با کلی غرور گفتم
بهت جاده خدائیم میدم، بدو

نه خیر نمیخاد! باهم، یک دووو سه
قبل سه گفتنش با سرعت هر چه تمام تر شرو کردم به دوئیدن شاید بیس مترم نمیشد ولی خب کلی ذوق داشت، دستمو زدم به در چوبی و تقریبا جیغ کشیدم

اول اول اول
نفس نفس زنان رسید بهم…بخار نفساش معلوم بود، اخم الکی کرد و گفت

جر زن!
خندیدم… کلیدارو از جیبش در آورد و دره قفل شده رو باز کرد و رفت داخل، یه کم روی ایوون ایستادم،نمیخاستم برم تو، حتی مهم نبود صورتم زیر بارون خیس شده یا موهام فرفری، دلم بارونو میخاس، دلم این هوا رو میخاست… کاش میشد هوارو بغل کرد… سفته سفت… صداش از تو خونه اومد
سرما بخوری برمیگردیم خونه از الان گفته باشم
با حرص اومدم تو و درو محکم بستم

گاو از تو باشعور تره میدونستی؟
همونجور با کیفای دستش تعظیم کرد و گفت:

خواهش میکنم خانم، به من بسیار لطف دارید
دستامو تو هوا تکون دادم و رفتم نزدیکش

بدو بدو زود باش کیفارو بزار بالا. لباساتو عوض نکنیا… زود بیا کلی خرید هست باید انجام بدی

از همین الان دستورا شروع شد خدا رحم کنه.
ضربه ای به باسنش زدم و گفتم:

بدو کم حرف بزن

چشم چشم!!!
کاغذ و خودکاری برداشتم و تمام خوراکی های موجود تو ذهنمو آوردم رو کاغذ، ای کاش حواسم بود زودتر میخریدیم که لازم نبود نباشه…
نوشتی؟
از پله ها داشت میومد پایین، زیره لیست واسش یه قلب کشیدم و ال وای گذاشتم که رسید بهم، لیست چسبوندم به سینش و شمرده و دستوری گفتم:

دیر نمیکنی، گم نمیشی، همشو میخری، مواظب خودتم هستی!
مشغول گذاشتن کاغذ توی جیب کوچیکه پیراهنش بودم که دستش حلقه شد دور کمرم و بغلم کرد و بوسه ای رو گردنم گذاشت و در گوشم چشمی گفت، حرکاتش انقدر سریع و غافل گیر کننده بود که شوکه شدم… سریع خودمو کشیدم عقب، خندید و رفت سمته در! من اصلا اینجوری نبودم که، فقط یکم حرکاتش غیر قابل پیش بینی بود، ووی، انگا دوباره استاپ کرد مغزم… اون تیکه ی گردنم دماش رفته بود بالا و نبض میزد، تا حالا تو عمرم انقد هول نکرده بودم، سریع رفتم جلو یخچال، دستمو کشیدم لای موهام… باید فکرم مشغول میشد، به شدت! چیکار کنم؟ عاهان غذا! چی؟ لازانیا! خوبه… تنها چیزی بود که اومد تو ذهنم، درسته هنو وختش نیس ولی باید شام خورد دیگه… جالب بود نه نور زرد آشپزخونه نه تنهایی و سکوت اذیتم میکرد، حتی شرجی بودن هوائم آزار دهنده نبود. اون باشه همه چی خوبه…

ساعت 3:30 صبح بود… دراز کشیده بود روی آسفالت وسط شلوغ ترین جای شهر که حالا پرنده ام توش پر نمیزد… همه جا خالی بود… مثله قلبش… زل زده بود به چراغ راهنمایی رانندگی، شاید تنها چراغ شهر بود که این موقع شبم به ترتیب قرمز سبز و نارنجی میشد…سبز شد… بیست ثانیه… شمرد… بیست، نوزده، هیجده… یه چیزی اون وسط گلوش بود نمیتونس حرف بزنه… یه چیزی اون وسط گیر کرده بود… نه میومد بیرون نه میرف تو بی پدر… محکم زد توی قفسه سینش… زیر لب گفت برو پایین لعنتی… برو پایین… چسبیده بود بهش… مثه همه ی غمای دنیا چسبیده بود بهش… دیگه نه قلبشو حس میکرد تو سینش نه تپشای شدیدشو… هیچی نبود انگار… صفر. چراغ قرمز شد… چشاشو بست… سیاهی مطلق!!

جفته ساکا روی تخت دو نفره بود، خوبه قبلش شرط و قرار شده بود… کی حالیش بود؟ من یا اون؟ یه عالمه لباس تو کمدم داشتم و لباسا رو مخصوص اینجا گرفته بودم، همیشه شمال و آب و هواش اینجور لباسای گشاد آستین بلند و شلوارای رنگی رنگی تنگ و جورابای کاموایی میطلبه، مخصوصا من که عاشق سرمام…آب داغ داغ تو حموم… کشش داشت همیشه… حتی دیگه نمیخوام تا آخر عمر از زیر دوش بیام بیرون… تنها چیزی که بهم انگیزه بیرون اومدن میداد این بود که الاناس که دیگه برسه… سریع حوله رو دور بدنم پیچیدم، دنبال یه لباس زیر ست مشکی از تو کیفم بودم که صداش از پشت در اتاق اومد

کجایی تو دختر؟

نیا تو نه نیا تو اتاق خواهش میکنم…

باشه نمیام!
صداش دقیقا پشت سرم بود، دستام محکم حوله ی کوچیک صورتیمو که به زور یک سوم از بدنمو میپوشوند، گرفته بود و بدنم یخ یخ بود، موهام خیس بود و ازشون آب چکه میکرد و میریخت روی پارکت کف اتاق، بازم قفل کرده بودم، فقط سرجام ایستاده بودم و چشمامو محکم بسته بودم که دستاش دورم حلقه شد و از پشت بغلم کرد
هووم چه بوی خوبی میدی…
نفساش به گوشم خورد و مور مورم میشد… بدنه داغش به بدن یخم خورده بود و زبری ته ریشش به شونه ی سمت چپم… ملتمسانه ترین حالت صدامو انتخاب کردم و باهاش گفتم:

خواهش میکنم برو بیرون خجالت میکشم…
بازم با لحن به شدت بامزش گفت:

ع! من که کاریت ندارم
دستاش اومد روی دستای مشت شدم و آروم مشت دستامو باز کرد و حوله رو گرفت توی دستش، صورتشو نمیدیدم و با اینکه چشمام بسته بودم اما همه ی حرکاتشو حس میکردم…هنوز تو حالت تدافعیم بودم که حوله از دورم باز شد، نمیدونستم چیکار کنم… وووی
زود باش تا من موهاتو خشک میکنم لباس بپوش، سرما میخوریا
حوله رو گذاشته بود روی سرم… خون دویید تو صورتم، نه نه آرامش! چشمامو باز کردم… نگاهش ثابت رو موهام بود و با دستای تقریباً بزرگش داشت با حوله موهامو خشک میکرد، لباسامو پوشیدم و حوله رو داد دستم و رفت سراغ کمد

دنبال چی میگردی؟

سشوار

ولش کن خودش خشک میشه، اینجو باحالتره
برگشت سمتم که خشکش زد… سرمو کج کردم و موهامو آروم با حوله خشک میکردم
وا قفل کردی؟

هیچ وخ فک نمیکردم دیدن یه دختر با این لباسا و موهای خیس انقدر لذت بخش باشه، بهترین صحنه ی زندگیمو همین الان ساختی!
خندیدم…

دوش بگیر تا من غذا یچی بزارم

** تلفن خونرو برمیداره:

بعله؟

چرا گوشیتو جواب نمیدی دو ساعته دارم زنگ میزنم

بگو

حاضر شو دارم میام بریم بیرون

شما برید خوش بگذره

بابا…
تق گوشی قطع شد… دوباره زنگ خورد…صدای زنگ رو مخش بود…

باید اینم بکوبم تو دیوار
با خودش گفت…
+چیه چیه؟

زهرمار درست حرف بزن با مامانت، غذا هس وردار گرم کن، ما میریم سینما دو اینا میرسیم خونه خدافظ

اوکی
حتی حال نداشت لباس بپوشه بزنه بیرون… هوا همون بود که همیشه میخاست… بارونای قطره قطره، مه، بوی خاک، تازه! حال همونم نداشت، حولشو برداشت و رف زیر دوش… آب یخ به صورتش برخورد میکرد و چشماشو بسته بود… اشک از چشماش نمیومد… هیچی نمیومد… چسبید به دیوار و آروم نشست… حالا قطره ها سنگین تر میخوردن به بدنش و تقریبا میسوزوندنش… زانوهاشو بغل کرد… هق زد…هق!

یه تی شرت سبز با شلوار توسی پاش بود، داشت شومینه رو روشن میکرد، یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:

اون آتو آشغالارو نخوریا
و به من که یه پاستیل ماری آویزون تو دهنم بود نگاه کرد، سوالی سرمو تکون دادم و پرسیدم

کدوما؟

دقیقا همین اینایی که غارت شده!

اینا زندگین! نمیفهمی… روشن شد؟

اوهوم
از پله های آشپزخونه بالا اومد و ناخونکی به غذا زد که با قاشق زدم روی دستش

دست نزن! ع بدم میاد

خب گشنمه چی بخورم؟

منو

با کمال میل!
و سریع اومد سمتمو گونه ی چپمو گاز گرفت،

آخ آخ، برو برو کنار ببینم، چپس و ماست و آتو آشغال هس بردار بریم بخوریم
و در حالی که ظرفو میذاشتم تو فر گفتم
غذام تا نیم ساعت دیگ حاضره…
دستامو گرفت و با هم از پله ها اومدیم پایین
من عاشقه نگاه کردن به شعله های آتیشم… عاشق صدای سوختن چوبا… عاشق بوشون…
کنارم نشسته بود و تکیه به کاناپه پشت سرمون داده بودیم… پاهامو جمع کرده بودم تو دلم و اونم به تبعیت از من همون کارو کرده بود، با یه تفاوت! من زل زده بودم به شعله های آتیشی که از پشت شیشه ی شومینه میومد بیرون و نگاه اون هیجا بود غیر از من… زل زده بود بهم… ولی زل نزده بود بهم… نگاهش به من بود ولی منو نگاه نمیکردم… بعد از گفتن جملم برگشتم سمتش که دیدمش… بازم رفتم تو کار متر و خط کش… فاصله ی صورتا 30 سانت بود، شایدم یکم بیشتر… کمتر از ده ثانیه طول میکشید رسیدن لبامون بهم… خیره به لبام خیره به چشماش…سکوت مطلق!! قلبم کجا بود؟ عاهان تو دهنم… منی که تو عمرم نه استرس داشم نه چیزی چقدر الان همه چی واسم جدید بود… این یخ کردن دستا چیه؟؟ این که هی دلت میخاد یه اتفاق خوب بیوفته و همش داره یکی از بهتر ازونیکی میوفته چی میگن بهش؟؟ بابا همون که وقتی میبینیش چشات قلب صورتی میشه، همون که اصلا دسته خودت نیست حرفات و کارات؟ اونا چیه؟ ازونا داشتم… لباش دیگه داشت میرسید بهم که سریع خودمو کشیدم عقب…
واسم لاک میزنی؟
کسشعر ترین جمله ای که تو عمرم گفتم! میبینی دسته خودم نیست؟ خندید… به خودش اومد

فقط صورتی، بدو برو بیار

** کلافه عرض اتاقو طی کرد، شاید پنجاه بار، بازم این خاطراته خوش لعنتی…صداهای تو مخش ساکت نمیشدن، دو سه بار با مشت زد توی سرش

خفه شین لعنتیااااا، خفه شیییییییید
ایستاد جلوی دیوار و فقط مشت زد بهش…شمرد… یک… دو… سه… خالی نشده بود… بازم شمرد… بازم… دستاش خون مرده شده بودن… دستشو کرد لای موهای دو سه سانتیشو کشیدشون… داشت دیوونه میشد… داشت! دیونه! میشد! داد زد… کسی نمیشنید… فریاد زد… هیچکس نبود… هیشکی… مشتاش محکم تر رفت تو دیوار…

از خنده داشت میمرد… صورتش قرمز شده بود و به سختی نشسته بود… دستش رو دلش بود و با صدای ناز فقط میخندید… همونجور که دستامو گرفته بودم بالا و به دهتا ناخونم نگاه میکردم ادامه دادم

همچی میگه بدو برو بیار من گفتم الان مثه سپیده جون مانیکور میکنه، بابا قده اقدس بند اندازم نیستی… نگا نگا… بنده اول انگشتامم جز ناخونام حساب کرده، حالا تازه میگه بزار سرشم سفید کنم برات… شما اول ازینجاها که ریدی رد نشو تمیز کردنتو نگه دار واسه عمت
دوست داشتم صدای خنده هاشو… کاش هیچ وقت قطع نشه… کاش میشد صدای خنده هاشو جم کرد ریخت تو یه کیسه، هروخ دلت ع کل دنیا میگرفت بشینی گوش بدی بهشون… همونجور با خنده گفت:

بابا آخه ببین من موقعی که داشتم دونه دونه میزدم همش خوب بود الان دستاتو اینجوری گرفتی بد شده

آره دیدم مثه خودکار لاکو گرفته بودی دستت، آدم میزنه یه لایه عزیزه من…نه هزارتا! الان باید تا صب وایسم فقط اینا خشک شه! شبی مرغ شده دستام
دستمو گرفت توی دستشو آروم روشو بوسید…

خیلی ام دستت خوشگله… نگاه کن انقد پوستت ظریفه رگات ازون زیر مشخصه… فدای دستات و انگشتای کشیدت بشم من…
بوسای بعدی روی دستم اومد… صد در صد الان کل چونش لاکی شده بود… خندیدم…

فیلم ببینیم؟

اممم
داشت فکر میکرد

احضار روح کنیم؟
چشماش گرد شد
بریم لب ساحل خونه شنی درست کنیم؟

این وقته شب؟

اصن من دلم مارشملو خاست

چی هست؟

ببین دقیق نمیدونم، ولی یه چیزه میزنیش سره چوب بد میذاری تو آتیش مثه پنیز پیتزا شل میشه بعد میخوریش، نرمه

الان ع کجا من اون یه چیزو بیارم؟

نمیدونم من دلم همین الان میخاد!

یه بویی میاد

بحثو عوض نکن

نه بخدا یه بویی میاد

من نبودما اونجوری نگام نکن

لازانیات چیشد؟

ای وااای
و دوئیدم سمته آشپزخونه

** نشسته بود وسط اتاق، دورتا دورش کتابای پاره شدش و صندلی شکسته و همه چیزای درهم دیگه بود، زانوهاشو بغل کرده بود و سرش تو دستاش بود… چرا اشک نداشت؟ ناخوناش از دم کوتاه بودن، کوتاهه کوتاه، با این حال بازم جای چنگش روی پوستش میموند، سرشو آورد بالا و خیره به دیواری شد که اولین بار روش تکیه داده بود، یاده پیراهن مشکیش، یاده موهاش… لباش… حتی ترسو بودناش… سرشو چرخوند، اون گوشه ی اتاق دو نفرو میدید چسبیده به دیوار سخت مشغول همن، بازم نگاهش سریع چرخید، روی تختش، اونو میدید، که با یه رکابی مشکی خرس سفید دختر رو بغل کرده و پشت به همه خوابیده… صدای خنده ی دختر و پسر از توی پذیرایی شنیده میشد، حتی صدآی بوسه هاشون… همه جا بود قهقه های دختر… لباسای پاره شده روی زمین ریخته بودن… جنون چیز کمی نیست… جنون. چیزه. کمی. نیست!!
قاشق و چنگالشو گذاشت رو میز و خودشو کشید عقب، همونطور که داشت با دستمال دور لباشو پاک میکرد گفت

من دیگه سیر شدم…

از جات جم نمیخوری، همشو سوزوندی خودتم میخوریشون!
یه سمته لبشو گاز گرفت و اومد سمتم با یه دستش دستمو گرفته بود و با اونیکی دور کمرمو، خیلی راحت منو انداخت رو شونش و از روی صندلی بلندم کرد و شروع به راه رفتن کرد، وقتی از پله ها میرفت بالا داشتم از ترس میمردم، تند تند دست و پا زدم و با جیغ و داد گفتم
ولم کن خل و چل الان میوفتم… ولممممممممممم کننننننن!!!

بمن اعتماد داری؟
تو همون ترس با خودم فکر کردم… بیشتر از هر چیزی بهش اعتماد داشتم…

اووم…

پس نمیوفتی
منو انداخته بود رو شونش و کل بالا تنم آویزون بود

میدونی یاده چی افتادم؟

چی؟

شرک و فیونا…

الان به من گفتی شرک؟
و با دستش محکم پاهامو فشار داد

اینم مجبوری انتخاب کردم بیشتر دوست داشتم خره باشی
رسیده بودیم بالای پله و رفت سمته نرده ها

توله سگ پرتت کنم پایین؟
خندیدم…

نه خب… ببین بزار یه جور دیگه واست توضیح بدم…

زود!

خب برو سمته اتاق تا من بگم…
شروع کرد به راه رفتن
چون چهره ی واقعی فیونا فقط با وجود شرک ابدی شد…

یه دیو؟ مگه آدم بودن چهره ی واقعیش نبود؟

آدما همیشه اونی هستن که تظاهر میکنن نیستن… میدونی منم مثه اونم… وقتی با توام چهره ی واقعیم معلوم میشه…

یعنی تو حاضری یه دیو باشی؟

امم … ببین … خب اگه شرک باهام بمونه…
رسیده بودیم به اتاق و منو گذاشت روی تخت، هنوز خم بود روم… زل زدم تو چشماش… از نزدیک برق چشماش معلوم بود…

اگه شرک باهات بمونه چی؟
گوشه ی لبمو گاز گرفتم… و به چشماش نگاه کردم… ناخودآگاه دستم رفت روی گونش و با شستم آروم نوآزشش کردم

آره حاضرم… حتی اگه منه واقعیم دیو باشه
این سری دیگه دسته هیشکی نبود… آخر لبا بهم رسیدن… آروم… مثله صدای پیانو… آرومه آروم… مثله آهنگ بیا از شاهین…همونقد پر آرامش…

|ری رآ|

دکمه بازگشت به بالا