|002|
چهار زانو و رو بهش نشسته بودم رو کاناپه سه نفره جیر قهوه ای سوخته و خیره شده بودم به بخاری که از لیوانایه چایی بلند میشد. دوتا لیوان رنگی گنده و خوشگل که اغلب قده یه پارچ کارایی داشت، از معدود آدمایی بود که واسش تو این لیوانام و صد البته به خواسته خودم، چایی میریختم… هوا سرد بود و دستام مثله همیشه یخ یخ بود، خم شدم و لیوانمو برداشتم و دستامو دورش حلقه کردم، یه حسه خیلی خوبی داشت، همیشه این کارم بود. حالا دیگه نگاهم روی اون ثابت شده بود… پیراهن مشکی ساده ای پوشیده بود با شلوار کتون ساده ی مشکی، همین ساده پوشیدناش بود دلبری میکرد، تقریبا خم شده بود رو زانوهاش و دستاشو تکیه گاه بدنش کرده بود، نیم رخش معلوم بود پیشونی بلند، ابروهایه مشکی و تقریبا پر، چشمای مشکی و دماغ شکسته و لبایه جیگریش، ته ریش کوتاهی داشت و به جرئت میتونم بگم زیباترین جزء صورتش گونه هاش بود که وقتی میخندید برجسته تر میشد… دلم میخاس یه بوسه روی برآمدگی گلوش بزنم، نه صدتا، نه نه هزارتا… دستایه قفل شده بهمشو باز کرد و تکیه داد به عقب، همین حرکتش باعث شد موهایه تقریبا بلند مشکیش که افتاده بودن روی پیشونیش برن عقب، همیشه به پرپشتی موهاش حسودیم میشد. رو به من شده بود و داشت صحبت میکرد، از چی نمیدونم، داد میزد؟ فک کنم، فقط میدونم صداش، فقط صداش خیلی قشنگ بود، حالا که عصبیم شده بود قشنگ تر شده بود…کج خندیدم و دوباره جزء به جزء صورتشو حفظ کردم! لباش درشت بود و پر خط، باید همون حرکت بوسه رو گلوشو رو لباشم اجرا کنم، ازین فکر یخ تر شدم… دیگه لیوان چایی تو دستم گرمایی نداشت و حتی بخاطر دستام یخم کرده بود، نمیدونم چم شده بود ولی داشتم یخ میزدم، مثله یه آدم برفی… دستشو که رو رونه لخته پام حس کردم تازه به خودم اومدم، انگا گرما وارد بدنم شد.
هی؟ حوآست کجآس؟ دوسآعته دآرم بآ تو حرف میزنم
دستایه اونم سرد بود، ولی هرچی بود از من گرم تر بود.
جونم؟ جونه دلم؟
چهرش نگران شد و اومد یکم نزدیک تر
حالت خوبه؟
از نزدیک خیلی خوشگلتر بود، خیلی…
چه خوشگلی تو!
چشماش از تعجب درشت شد، عااهاان! حالا شد، الان خوشگلتر شد، دستش به آرومی از رونه پام برداشته شد و سر من همزمان خم شد به سمته پایین و گوشه ی راست لبم رفت زیر دندونام! سوتی بدی داده بودم، دسته خودم نبود، هیچی دسته خودم نبود، اگه بود الان خیلی وضع بهتر بود! پشیمون بودم، ازین که حسمو گفتم؟ نه زیاد، از ناراحت کردنش پشیمون بودم…
نمیدونم چند دقه سرم پایین بود که دستش از لای موهای لختم اومد سمته صورتمو به آرومی اونا رو زد پشته گوشم و باز دسته یخش رفت زیر چونم و سرمو بلند کرد… چشمام پر اشک بود، نمیدونم چرا! ولی پر اشک بود! هر لحظه داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد و اما قلبه من، انگار ایستاده بود، انگار حالیش نبود که بزنه، نفسم حبس شده بود و خون، خونم فریز شده بود تو رگام، شاید فاصله ی صورتامون پنج سانتم نمیشد که چشمامو بستم و تو ذهنم شمردم، یک… دو… سه… برخورد لباش با لبام مساوی شد با ریختن اشکه گرمم، مساوی شد با شوک الکتریکی به قلبم و اونو مجبور به تپیدن کرد، مثله همون چایی داغ تو زمستون بود، برخورد لباش با لبام مثله رنگه آبی فیروزه ای بود، بوئیدن یه عطر خآص بود، مثله تضاد قرمزی لباش با پوسته سفیدم بود، مثله صدای برخورد بارون با پنجره بود، مث بوی نم خاک، مثله کادو گرفتن یهویی بود، مثله گوش دادن یه آهنگ خاص، مثله آب شدن و کش اومدن پنیر پیتزا، نمیدونم مثله یه عالمه ازینا بود، یه عالمه حس خوب! چشمام بسته بود ولی پشته چشمام رنگین کمون بود، آتیش بآزی بود کمتر از سه ثانیه شد، یه بوسه ی آروم روی لبآیه یخم… چشمام آروم باز شد و چه قشنگ بود، اولین چیز دیدن صورتش… تو چشماش هیچی نبود، هیچی، انگا یکم ترس بود که عکس العمل من چیه، ولی وقتی هیچی از من ندید چشماش قشنگ ترم شده بود، انگار پره قلبایه صورتی شده بود! لبخند کجش، فقط اون لبخند شجاعت بهم داد و شجاعتم باعث شد تو کسری از ثانیه حمله ببرم به لباش… شیره ی وجود چیه؟ اون عمق عمق دوست داشتن چیه؟ اونارو از لباش میخاستم، چقدر دل نشین بود! سرعتم باعث شد تعادلا بهم بخوره و من برم روی پاهاش و دستاش بره دور کمرم، اگه دقت میکردم میفهمیدم تموم بدنم داغ شده و برخورد دستاش با کمرم پوستمو میسوزونه… بالاخره دستام رفت لای موهای مشکیش، چه موهایی داشت… دلم نمیومد موهاشو بکشم فقط آروم نازشون میکردم، ولی خب سره لباش میشد هر بلایی که دوس دارم بیارم…آروم منو از خودش جدا کرد… لب پایینیشو گاز گرفتم و خودمو کشیدم عقب، اون خیره تو چشمام، من خیره به لبهاش…
صبر کن دختر، صبر کن!
دستآش نوآزش وار کشیده شد روی موهآم، تشنه رو دیدی چجو آب میخوره؟ تو سرما رفتی زیر دوش آب گرم نخای بیای بیرون؟ فیلم مورد علاقت اپیزود میده دیدی نمیخای تموم شه؟ دلت گرفته داری قدم میزنی میبینی نمیخای جاده تموم شه؟؟ نمیخاستم تموم شه! مثه آهنگ رویای شاهین، نمیخاستم تموم شه… فقط منتظر بودم آماده شه تا بازم بهش حمله کنم! مثه یه گرسنه! مثله یه فقیر، آره فقیر لبهآش…
دوست دآرم!
میخاستم لب بزنم بگم دوست دارم، ولی ترسیدم، ترسیدم حرف بزنم یا بخام به چشماش نگاه کنم لباشو از دست بدم… سعی ام کردم به چشماش نگاه کنم، نشد! عزممو جزم کرده بودم به چشماش نگاه کنم که با تر کردن لبهاش همه برنامه ها بهم ریخت، دیگه حتی اون چند سانت فاصله رو هم نمیخاستم و بازهم کنترل همه چی از دستم خارج شد… این سری همراهیایه اون بهم جون میداد! لبا درگیره هم بود، فقط لبا… دستاش ساکن روی کمرم بود و دستای من دور گردنش… سیر شدن داشت؟ خودمو آروم ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم، نشد نخندم! نشد! بوسه ی آروم رو لباش گذاشتم و با بوسه هام آروم آروم همه جایه صورتشو کشف کردم… اول روی گونه هاش… چقد این آرزو رو داشتم، بعد هم رو چشماش، اون بالا رو پیشونیش، یه رگ عمودی تقریبا از وسط پیشونیش میگذشت… چقد سکسیش کرده بود… لبامو گذاشتم رو رگش و بوسیدم… تو طول این مدت ساکت بود، هیچ کاری نمیکرد، مثه دخترا بود، دوست داشت نازشو بکشن، نه مثه همه بود، دوست داشت دوسش داشته باشن و این نکته رو فقط روی اون جالب میدیدم…گاز آرومی از گونش گرفتم و بعد هم بوسه ی آروم زیر گوشش…هیچی نمیگفت ولی هر لحظه حلقه ی دستاش دورم سفت تر میشد، بوسه ی بعدی روی گوشش، نفس عمیقش نقطه ضعفشو نشون داد… دوباره همون لبخند کج، خودمو کشیدم عقب و یکم نگاهش کردم، چشماش، حالا چشماش خمار شده بود، رگای قرمز، به زور از لاش داشت منو نگاه میکرد، دستمو گرفت توی دستشو روشو بوسید، باز هم خنده ی کج و لبام رفت سمته رگ پیشونیش، بخاطر لم دادنه تقریبیش روی مبل یکم قدم ازش بلند تر شده بود و وقتی لبام مماس پیشونیش شد، سینه هامم رفت سمته صورتش، لباس مناسبتر بود بپوشم؟ تاپ شل و شورت کوتاه، نچ نبود! اینا مناسب ترینش بود تازه… هیچ عکس العملی نشون نداد، بازم حرکتمو تکرار کردم، بار سوم لبامو رو پیشونیش نگه داشتم و بوسه ام ثابت موند، نفس عمیق و بوسش روی سینم که از بالای تاپ نشون میداد، تنها ری اکشنش بود…سری بعدی نذاشت و موقعی که خواستم بازهم ببوسمش نگه ام داشت و سرمو به سمت خودش آورد و لبامو بوسید… اما داغ تر، وحشی تر، به بیان خودم خواستنی تر! دستایه داغش از زیر تاپ رفت بالا و سینه هامو تو دستاش گرفت، لباشو از لبام جدا کرد و شروع کرد به بوسیدن گردنم، آهم زود بود بلند شه، اما دسته خودم نبود، سرمو داده بودم عقب و دستم روی موهاش نوازش وار کشیده میشد، از روی تاپ سینه هامو میبوسید و گاز میگرفت، موهاشو به سمته بالا کشیدم و هدایتش کردم سمته خودم، لباشو بوسیدم و بلند شد، فاصله ی پذیرایی تا اتاقم زیاد نبود، پاهامو دور کمرش حلقه کرده بودم و لبامون قفل هم بود! در اتاقمو با دستش باز کرد و بی معطلی چسبوندم به دیوار، آروم اومدم پایین و به زور روی انگشتام ایستاده بودم تا لبام به لباش برسه، کوتاهی قدم باعث خنده ی جفتمون شد و لبامونو از هم جدا کرد، دستش رف زیر باسنمو بلندم کرد تا بهش برسم، بوسه هاش همه جا بود، روی گردنم، لاله ی گوشم، استخون ترقوه، سینه هام، همه جا… آروم گردنمو لیس زد که موهاشوکشیدم، گازایه ریز روی گردنم و سینه ام باعث شد چنگ روی گردنش بندازم، توان ایستادن نداشتیم هیچ کدوم، همونجور که بغلش بودم نگاهشو دور اتاق چرخوند و پرتم کرد روی تخت، آروم آروم ازم دور شد و دستش رفت روی دکمه های پیراهنش، یه دستم روی لبم بود و داشتم پوستشو میکندم، موهام پخش شده بود روی تخت و چشمام خمار خمار، فقط به دستاش که داشت دکمه هاشو باز میکرد خیره بودم، دکمه ی اول ، چقد لباش نرم بود… دکمه ی دوم، چقد تپش قلب دارم… دکمه ی سوم، دلم میخاد بغلش کنم… دکمه ی چهارم، چقد دوسش دارم لعنتی… دستاش از حرکت ایستاد و باعث شد به صورتش نگاه کنم… نگاهی انداخت بهم و گفت:
ما داریم چیکار میکنیم؟
لبخند رو لبم که خیلیم محو بود ماسید… از بین رفت، تازه متوجه جریان شدم، اما نه شوک داشت، نه عذاب وجدانی… هنوز همونقد حس خوب داشت… تکیه داد به دیوار و آروم شل شد و نشست زمین… سرشو بین دستاش گرفته بود و باعث شد دیگه نتونم صورت خوشگلشو ببینم… فقط یکم از سینش معلوم بود از لای یقه ی باز شدش، همین فقط… اینجوری دیدنش عذابم میداد، رومو کردم سمته پنجره، به گلدونام نگاه کردم، رنگی رنگی… حداقل اگه قرار نیست صورت قشنگشو ببینم، یه چیزیو نگاه کنم که حسه خوب داشته باشه… صدای نفساش نمیومد… دوباره سرمو چرخوندم سمتش
منم دوست دارم!
بعد از یه مکث سه ثانیه ای گفتم
اگه کنجکاو بودی بدونی جواب “دوست دارم”ت چیه…
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد، چشماش بازم قرمز بود، ولی این کجا اون کجا؟ نگاهش نشون میداد چقد ناراحته و این افتضاحه!!! افتضاح، بازم رومو کردم سمته گلا، روم که نه تقریباً چرخیدم! چشمامو بستم و شمردم، یک… دو… سه… نه لباش بود و نه صدای نفساش، اصابم خورد شده بود، توی خودم جم شده بودم و اشک به زور داشت از لای چشمای بستم میومد بیرون
حداقل بغلم که میتونی بکنی!
هیچی نگفت و به ده ثانیه نکشید صدای تختم اومد و خوابید رو به روم و بغلم کرد… دیگه نمای گلا معلوم نبود، به جهنم! سرمو چسبوندم به سینش و صدای قلبشو میشنیدم، دستش لای موهام بود و آروم نوازششون میکرد
آخرم نفهمیدم چه رنگین!
هیچی نگفتم، حتی لبخندم نداشتم
اگه مشکین پس این رگه های قهوه ای چی میگن، اگه قهوه این پس این مشکیا چی میگن؟
هیچ وقت تو عمرم باورم نمیشد ناز کردن موها انقد حس خوبی داشته باشه…یکم آتیشم خابیده بود، هر آدم دیگه ای بود الان صد در صد قسمت اعصابشاز قرمز به آبی رسیده بود، ولی خب من، فقط یکم آروم شده بود… در حد نداشتن تپش قلب و به یه چیز متمرکز فکر کردن، که اونم دستاش بود…
فک کنم رنگ کردی، چون قهوه ایا فقط روی موهاتن
همونجو که با دستم یقه ی پیرهنشو مشت کردم با حرص گفتم:
نه خیر!
خندید، بالاخره به حرف درم آورده بود، سرمو فشار داد به سینش و روی موهامو بوسید زیر لب خوند :
من از خدامه، بکشم نازتو
تا بشنوم یک، لحظه آوازتو
خندیدم
از خواب بیدار شدم و نبود… تمام غمایه دنیا نشست رو دلم، روتختی روم کشیده شده بود و خرس سفیدم جای اون خودنمایی میکرد، دوتایی خوابیدن رو تخت یه نفره عجب حالی داشت ها! گوشیمو برداشتم و یه پیام به شخصی که ادعا میکرد دوست پسرمه دادم بی مقدمه!
این همه مدت گفتم دوست ندارم و همه ی تلاشات برای علاقه مند کردنم بی نتیجه بود، مثله روز اول هنوز بهت بی حسم و جایی تو زندگیم نداشتی و نداری و نخواهی داشت. خدافظت
تمام! زودتر ازینا باید جدا میشدم ازش ولی خب لوس بازیاش و بچه بازیاش نمیزاشت، ولی بالاخره کنده شد این تیکه گوشت اضافی، فک کنم اونم دیگه به دوست ندارم گفتنام عادت کرده بود، گوشیو گذاشتم رو سینم و زل زدم به سقف… خواب بود همش؟ چی بود اصن اینا؟صدایه پیام باعث شد گوشیو دوباره روشن کنم، برخلاف انتظار از دوست صمیمیم بود…
” باهام بهم زد، گفت دوسم نداره چه برسه به عاشق! ”
پس بیخودی از خونه نرفته بود، اونم تموم کرده، حسه خوشحالیمو نتونستم پنهون کنم … زیر لب گفتم
حالا دیگه ماله همیم
نوشته: |ری رآ|