مامان تو نباید…
یادمه ۸-۹ سالم بود که مامان دستمو میگرفت و با یکی از دوستاش به اسم ثمین که من خاله ثمین صداش میکردم و دختر خاله ثمین که اسمش عسل بود، منو میبرد تفریح. فقط مسئله اینجا بود که ما چهارنفر تنها کسایی نبودیم که میرفتیم تفریح. دوتا داداش به اسم داریوش و نادر که من بهشون عمو داریوش و عمو نادر میگفتم هم همراه ما میاومدن. درسته بچه بودم و از مفهوم خیانت و زن شوهردار و تعهد به ازدواج چیزی نمیفهمیدم، ولی متوجه میشدم اینجا یهچیزی اشتباهه. مخصوصا وقتی میدیدم که داریوش و ثمین -که بهخاطر کوچیکتر بودن عسل (حدودا ۴ ساله) بیپرواتر بودن- عملا جلوی ما از هم لب میگرفتن و تو رقص همدیگه رو میمالیدن. ولی خب چیزی نمیگفتم. چندتا دلیل داشت: خب به کی بگم؟ یعنی مامانم خودش نمیدونه این کار اشتباهه؟ به بابام بگم؟ اگه عصبانی بشه چی؟ دلیل دیگهش این بود که من تکفرزند بودم و مامان یاسمن واقعا منو دوست داشت؛ اصلا دلم نمیخواست چیزی بگم که ازم رنجیده شه. وقتی خودش خوشحاله، به من چهربطی داره؟ اونقدر مهربون بود و هست که هرموقع نگاهش میکنم دلم میخواد تو بغلم بگیرم و فقط ببوسمش. مامانم یاسمن پرستاره، اونموقع ۳۲ سالش بود و یه هیکل خیلی روفرم، بزنم بهتخته بهخاطر ورزش داره. پوستش سفید سفیده، بینی قلمی، چشمهای عسلی و لبهایی که همیشهی همیشه لبخند دارن و نکتهی قابلتوجه بدنش، باسن، رون و سینههاشه. سایز سینههاش رو از روی لباسهای زیرش فهمیدم که ۸۵عه و باسن گرد و خوشگل که به رونهای گوشتی میرسه و تهش هم به پاهای کشیده و سفیدش منتهی میشه. اینا باعث میشد و میشه که مردها تقریبا جلوش بیاختیار باشن. زمان گذشت تا من به اول راهنمایی رسیدم. مامان یاسی ۳۵ ساله بود و دیگه خبری از اون گردش رفتنا نبود ولی همچنان ارتباطش با نادر حفظ شده بود. این رو از تلفن حرف زدناش میفهمیدم که جلوی من تقریبا بدون احتیاط صحبت میکرد و فقط گاهی برای اینکه من خیلی شک نکنم وقتی از کنارش رد میشدم صداش رو یهو بالا میبرد تا صدای نادر از پشت خط به گوش من نرسه. همچنین گاهیاوقات خونه اومدنش بیشتر از اون چیزی که باید، طول میکشید. تایم شیف بیمارستانش رو میدونستم و بعضا تا ۳ ساعت بعدش هم طول میکشید تا خونه بیاد و بابام هم چون شاغل بود متوجه نمیشد تا مامان مجبور باشه بهش توضیح بده. شبها از روی کنجکاوی گوشیش رو چک میکردم. بدون اینکه به این فکر کنه که کسی سراغ گوشیش میره اون رو میزد به شارژ و میخوابید. رمزش رو میدونستم و وارد پیامهاش میشدم. اون سالها هنوز مسنجرها خیلی معروف نشده بودن و فقط وایبر و لاین و اینجورچیزا بهصورت محدود استفاده میشد. ولی فیسبوک رونق خوبی داشت و مامانم هم توی فیسبوک اکانت داشت. وارد فیسبوکش میشدم و چتهاش رو با همین نادر دنبال میکردم.
این اسمش خیانته؟ بیغیرتیه؟ نمیدونم. من اینطور فکر نمیکنم. من صاحباختیار مامانم نیستم. اون زن بالغیه و هرکاری بخواد میتونه بکنه. وقتی زندگی خوبی داریم و مشکلی بینمون نیست، یعنی مشکلی نیست. ولی همچنان بهنظرم یهچیزی اشتباه بود. یهچیزی که تو ذهنم جور درنمیاومد ولی دلمم نمیخواست دنبال کردن ماجراش رو از دست بدم. انگار بهم لذت میداد. دلیلش؟ شاید اگه شما هم تو موقعیت من بودید همینجوری فکر میکردید. مامان من بیشتر واسم یه دوسته تا مامان. تا ۱۲ سالگی با هم حموم میرفتیم و حتی تا ۱۰ سالگی توی حموم کاملا جلوم لخت بود. مامانم اصالتا اهوازیه. از اون اهوازیایی که وقتی میبینیشون تازه میفهمی همهی خوزستانیا سیاهسوخته نیستن. پوستش بهقدری سفید بود که احساس میکردی برف روش نشسته و اگه برف رو کنار بزنی به چمنهای سبزی که از سرما یخ زدن میرسی. توی حمام همیشه توی وان مینشست و من رو تو بغل خودش میگرفت و سرم رو میشست. من رو کاملا خم میکرد تو بغلش جوری که کمرم میچسبید به سینههای نرم و گرمش. البته فقط تا سوم دبستان. هیچوقت توی هیچ جمعی لباس باز نمیپوشه ولی بلده چطوری لباس بپوشه تا نظر بقیه رو جلب کنه. توی عروسی دخترداییش یادمه یه شلوار پارچهای پاچهگشاد پوشیده بود که دقیقا روی خط اتوی جلوی شلوار یه چاک داشت که تا زیر زانوش باز میشد. سفیدی پاهاش که با کنار رفتن پارچه از بریدگی چاک شلوارش معلوم بودن، کفش پاشنهبلندی که بندهاش دور ساقش بسته میشدن هنوز جلوی چشممه. همونطور که گفتم از روی کنجکاوی گوشی و پیامهاش رو چک میکردم و فهمیدم که قراره بهبهونهی سر زدن به مامانبزرگ و بابابزرگم از شهر خودمون پنجشنبه صبح تا جمعه عصر بره مرکز استان و به نادر هم گفته بود من رو با خودش میبره تا بابام شک نکنه.
مامان صبح پنجشنبه حمومش رو رفت و یه آرایش ریز، که کسی شک نکنه کرد و با هم راهی اهواز شدیم. نمیدونم چی پیش خودش فکر میکرد که داشت پسر ۱۲ سالهش رو با خودش میبرد خونه دوستپسرش، ولی این اتفاق افتاد و ما رفتیم خونهی نادر. تو هال نشسته بودیم و نادر ازمون پذیرایی کرد و با من هم شوخی و خنده میکرد ولی مامانم که کنارش روی صندلی نشسته بود رو هم نامحسوس میمالید به این خیال که من نمیبینم یا متوجه نمیشم یا برام مهم نیست؛ که البته مهمم نبود و فکر میکنم دلیلش اعتمادم به نادر و همینطور عادت کردنم به این صحنهها از بچگی بود.
بعد از نیمساعت یا بیشتر مامان دست من رو گرفت و بردم توی یکی از اتاقا و واسم پلیاستیشن۲ روشن کرد و ازم خواست تا وقتی اون با نادر صحبت میکنه من بازی کنم و همینجا بمونم و اگه کاریش هم داشتم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم صداش کنم. قبول کردم و مامان از اتاق رفت بیرون. خونهای که توش بودیم دوخوابه بود و بالای دیوار بین دوتا اتاق یه پنجرهی نورگیر بود که خب طبیعتا نور و صدا راحت بین دوتا اتاق منتقل میشد. از نوری که وارد اتاق شد فهمیدم مامان و نادر وارد اتاق شدن و پرده رو یکم کشیده بودن. اولش صدای خندههای مامان میاومد که کمکم تبدیل به ناله و جیغهای خیلی ریز کوتاه شد. خب برای بچهای تو سن من که تاحالا تو این موقعیت نبوده یکم عجیب بود و البته ترسناک که چرا مامانم داره جیغ میزنه. نگران مامان شدم و بدون اینکه صداش کنم از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اونیکی اتاق. درش قفل نبود و حتی چفت هم نشده بود. یکمشو باز کردم و دیدم مامان لخته و روی تخت افتاده و نادر هم لخت روشه و داره بوسش میکنه. چندثانیه نگاه کردم و از لخت بودن مامانم پیش یه مرد دیگه یکم خجالتزده شدم (نمیدونم چرا من خجالتزده شدم :/ ).
از خوب بودن حال مامان که خیالم راحت شد، یا بهتر بگم وقتی دیدم میترسم حرف بزنم تا نکنه منو ببینن و مامان ناراحت بشه که چرا بدون صدا زدنش از اتاق خارج شدم، در رو بستم و اومدم بیرون و رفتم سراغ بازیم. کنجکاوی بچگونهم اما اجازه نداد و دوباره بعد از چنددقیقه رفتم که ببینم چهخبره. پاورچینپاورچین رفتم سمت اتاقشون و دیدم که در بستهست که احتمالا چون دیدن در باز شده اومدن در رو بستن. چیزی نمیتونستم ببینم و فقط یهسری صدای نامفهوم که معلوم بود از قصد واسه اینکه صداشون شنیده نشه آروم حرف میزدن رو میشنیدم و البته نالهها و جیغهای کوتاه و آروم مامانم. از زیر در نگاه میکردم، از بالای در خواستم نگاه کنم که هیچراهی نداشت. از پنجرهی بین دوتا اتاق میخواستم ببینم که خیلی تابلو بود. به همون پایین در بسنده کردم که خیلی دید بدی داشت مگه اینکه پوزیشنشون رو عوض میکردن. گاهی که میاومدن سمت بالای تخت چون روبروی در بود مامانم رو میدیدم که روی نادر بالا و پایین میره و وقتی میرفتن پایین تخت چون کنار در کمد بود هیچی دیده نمیشد. بعداز چنددقیقه دوباره خواستم در رو باز کنم و نگاه کنم که اینکار رو کردم. چندثانیهای گذشت و مامان رو تخت تو پوزیشن داگی بود و نادر هم فقط کیرش توی مامان بود و تلمبه نمیزد. با سینههاش بازی میکرد و سرش تو گردن مامان بود که مامان من رو دید و خیلی دستپاچه شد. یه پتو از روی زمین برداشت و دور خودش پیچید. نگاه من همهش به کیر نادر بود که از کس مامان خارج شده بود و خیس و براق بهنظر میرسید. مامان سمت من اومد و من رو برد تو اتاق و دعوام کرد که چرا بدون صدا زدنم اومدی بیرون. دوباره من رو تو اتاق گذاشت و ازم قول گرفت که خارج نشم تا کارش تموم بشه. منم تو اتاق موندم و مامان و نادر هم کارشون تموم شد.
نوشته: Does not matter