لبهایش

با فراز و بچه ها جلوی سینما عصر جدید ایستاده بودیم تو صف جشنواره. بچه ها سر به سر هم می ذاشتن و شوخی می کردن، فراز هم پابه پاشون می رفت ولی من بی حوصله بودم. با اینکه فیلم کارگردان مورد علاقه ام بود ولی حسی برای فیلم دیدن نداشتم. این کلاس جشنواره آخر ما رو به فنا می ده. تو سرمای بهمن ماه مدام پا به پا می کردم.
صدای خنده از پشت سرمون اومد. برگشتم. یه اکیپ پسر بودن که داشتن با هم شوخی می کردن و پشت ما واستادن تو صف بلیط. می خواستم روم رو برگردونم که نگام بهش افتاد. برعکس بقیه شون آروم ایستاده بود. یه پالتوی بلند تنش بود و دستاش رو چلیپاوار گره زده بود به هم. عینک دودی چشمش بود، ولی لباش … پر و برجسته، مثل لبای پارسا پیروزفر. ناخودآگاه بهشون خیره شدم. بعد چند لحظه نگاش به طرفم برگشت. سریع سرم رو برگردوندم. شروع کردم با بچه ها حرف زدن ولی قلبم محکم تو سینه ام می کوبید. یه حسی داشت دیدنش. خودم رو تو این جور موارد زیاد می گیرم، فراز که می گه تا توجه منو جلب کنه یه دور تا مریخ پیاده گز کرده ولی الان یه مرگیم بود که مدام از گوشه چشم دید می زدمش.
بچه ها داشتن راجع به فیلم و چیزایی که خونده بودن ازش حرف می زدن. مدام ازم سوال می پرسیدن ولی تمرکز نداشتم. به هوای بهتر دیدنش جام رو با پری عوض کردم و تکیه دادم به دیوار سینما و نگام رو نامحسوس دادم بهش. داشت با دوستاش حرف می زد ولی استایلش رو حفظ کرده بود. عینک رو داد بالا و نگاش رو با طمانینه برگردوند طرفم. این بار سرم رو برنگردوندم. چند لحظه به صورتش نگاه کردم. اونم بهم خیره شد، تو یه لحظه لبخند زد و دندونای سفیدش رو نشونم داد. دلم ریخت. سرم رو انداختم پایین.
صدای همهمه اومد. معلوم شد گیشه رو باز کردن. صف آروم تو یه لحظه به هم ریخت. بچه ها با خنده همدیگه رو هل می دادن. بیزارم از این شلوغی ها، خودم رو کشیدم عقب. فراز از جلو اشاره کرد که برم جلوتر ولی با دست بهش رسوندم که همونجا می مونم تا بلیط بگیره. دوباره تکیه دادم به دیوار تا مردم از جلوم رد شن.

شما جلو نمی رید؟
صدای آرومش رو خیلی نزدیک، درست زیر گوشم شنیدم. چقدر صداش گرم و مردونه بود. برگشتم طرفش. دولا شده بود طرفم. راستی بوسیدن این لبها چه حسی داشت؟ به دندون گرفتنشون، از فاصله هیچ بهشون نگاه کردن و چشیدن؟ دستپاچه با دستام راه رو نشون دادم که یعنی شما بفرمایید. دوباره لبخند نفس گیری زد، کمرش رو صاف کرد و از کنارم رد شد. کثافت خونسرد!
تو سالن سینما جمع شدیم جای همیشگی سکوی سمت راست. فراز و یکی از پسرا رفتن تنقلات بگیرن. نگام رو می چرخوندم تا پیداش کنم تو اون شلوغی. وقتی ناامید برگشتم طرف بچه ها دیدمش که با لبخند عریضی داره نگام می کنه. درست روبرومون ایستاده بودن و من احمق خودم رو لو داده بودم با این گند کاریم. سرم رو برگردوندم ولی هر کاری کردم نتونستم لبخند نزنم. چند لحظه بعد به هوای گرفتن آب میوه رفتم طرف بوفه. راهم از کنارش رد می شد. دستپاچه بودم ولی دستپاچگی شیرینی بود. وقتی از کنارش رد می شدم دولا شد و بلند به یکی از دوستاش گفت: گمم کرده بودی؟
تیکه اش رو گرفتم. بهم برخورد. نگام رو دوختم به روبرو و رفتم پیش فراز. برای بچه ها ساندویچ گرفته بود. بهش کمک کردم و با دستای پر برگشتیم. سعی کردم هیچ رقمه نگام بهش نیافته. حواسم رو دادم به بحث های کارشناسانه! بچه ها. پری با حرارت می خواست ثابت کنه که بدترین فیلم استاد هم یه شاهکاره. یه جور تعصب کور نسبت به خوب بودن همه کارهای بعدی، وقتی اولین کارت شاهکار می شه. باهاش بحث می کردم. فراز طرفداری پری رو می کرد. اشکالات واضح فیلم رو می ذاشت به پای استادی کارگردان. توضیح دادم که خوش ساختی یک فیلم دلیل بر ندیدن ایراداتش نیست. وقتی رو یه صحنه دست می ذاشتم همه با هم تعریف می کردن، وقتی می گفتم این ایراد رو داره، همه می گفتن اون ایراد محسوب نمی شه. وقتی گفتم اگه اسم این کارگردان پای کار نبود چطوری برخورد می کردید، می گفتن حالا که هست!
تو حین بحث کردن تصادفی چشمم بهش خورد. بهم خیره شده بود. با تمرکز. انگار مدتها بود که داره بهم گوش می ده. فکرم بهم ریخت. گذاشتم بچه ها به بَه بَه و چه چه شون برسن. سکوت کردم. از گوشه چشم می دیدم که اونم هر از گاهی نگام می کنه.
من هیچ وقت به عشق تو اولین نگاه باور نداشتم. عشق و علاقه به نظرم از چیزی ورای بدن، صورت و تن می اومد. عشق با پختگی رشد می کرد، با صبر بالیده می شد. هر چیز غیر از این به نظرم هوس می اومد، ولی اون لحظه، اون آدم چیزی رو در من بیدار کرد که نه عشق بود و نه هوس. یه کشش خیلی خیلی قوی. کشش رفتن و کنارش ایستادن، لمس دستاش، بوئیدنش و از همه مهمتر چشیدن لباش که مصرانه روی هم نگهشون داشته بود.
سینما خر تو خر شده بود. بلیط ها شماره نداشت. هر کی هر جا دوست داشت نشسته بود. اعتراض هم تو اون شلوغی فایده نداشت. مجبور شدیم ردیف های جلوتر بشینیم. داشتم تو جام می نشستم که حسی گرم به صورتم خورد. سرم رو بالا گرفتم و به فاصله چند صندلی تو ردیف جلو دیدمش که برگشته بود و نگام می کرد. این بار لبخندی نداشت. فقط خیره بود. صورتم گر گرفته بود. نمی تونستم نگام رو بردارم.
فراز بازوم رو لمس کرد. مات برگشتم طرفش. پاپ کورن رو داد دستم. چراغها یکی یکی خاموش می شد ولی چراغ نگاهش که همچنان هر از گاهی بهم خیره می موند نه. نمی تونستم بفهمم چی داره نشون می ده. اصلا هیچ چی رو متوجه نمی شدم. چقدر خوب بود که همه لالمونی گرفته بودن و به شاهکار استاد نگاه می کردن. من اما هر چند لحظه سمت راست صورتم گر می گرفت از نگاه خیره اش. شالم رو باز کردم و چند بار تکون دادم تا خنک بشم. به هوای تعارف کردن پاپ کورن صورتم رو دادم طرف راست، فوری دیدم سرش برگشت طرفم. پاپ کورن رو دادم به بچه ها و نگام رو به اون. چند لحظه همدیگه رو نگاه کردیم. هر دومون کششی رو که مثل یه فنر خیلی خیلی قوی ما رو به طرف هم سوق می داد حس کرده بودیم. نگاش گیج بود، انگار که بگه این دیگه چیه؟
یه لحظه فکر کردم اگه این آدم، همین الان، همین لحظه، حتی جلوی فراز بیاد جلو و بگه بریم، تا آخر دنیا باهاش می رم. و چقدر شیرین بود تصور کردن اون لحظه که بیاد، مثل دزدای دریایی منو ببره. خیره بهش لبخند زدم. برگشت روبرو و بعد چند لحظه دوباره نگام کرد. لبخند نرمی زد، مثل نوازش بود.
انگار زیر پام یهو خالی شد. نفسم رفت. ترسناک بود. این کشش برای منی که همیشه آدم متعادلی بودم ترسناک بود. از حسی که تو اون لحظه داشتم خیلی ترسیدم، من کله ام خیلی خراب بود. بنده دلم بودم، از خود خرم ترسیدم.
بلند شدم. فراز پرسید کجا می ری که دستشویی رو بهونه کردم. چند بار تو روشویی صورتم رو با آب خنک شستم. تو این هوای سرد چه گرمم شده بود. به دختر تو آینه گفتم چته، افسار پاره کردی؟ چت شده یهویی؟
با خودم فکر کردم اگه الان ایران نبودیم عکس العملم چی بود؟ می رفتم باهاش؟ با وجود فراز؟ اصلا کیه این آدم؟ دلم می خواست بدونم اسمش چیه، کجا زندگی می کنه، قهوه می خوره یا چایی، تو خونه چطوری لباس می پوشه. نه اصلا نمی خواستم بدونم اسمش چیه، دلم می خواد همینطور اسرارآمیز بمونه. مردی با لبهای برجسته، بی حرف، با لبخند، با نگاه، بی لمس. پوففففف، یه بار دیگه آب زدم و همونطور که با شالم صورتم رو خشک می کردم اومدم بیرون که خشکم زد. تکیه داده بود به پله های روبروم. پالتوش رو انداخته بود رو دستش و زل زده بود به من. ناچار بودم برای رفتن به سالن از کنارش رد شم. با پاهای لرزون نزدیکش شدم که تکیه اش رو از پله ها برداشت و یک قدم به طرفم اومد. دستش رو از زیر پالتو درآورد و یه کارت گرفت طرفم:
زنگ بزن بهم، حتما
فقط نگاش می کردم. دستپاچه تر از اون بودم که بخوام کارت رو بگیرم.
دست دراز کرد، دستم رو گرفت و کارت رو گذاشت کف دستم: هر وقت زنگ زدی بگو همونیم که تو سینما کیش و ماتت کردم، اسمت رو نگو.
خیره بودم به کارت توی دستم، به گوشه شالم که موقع رفتن لمسش کرد و به مسیری که رفته بود. تو خواب و بیداری رفتم تو سالن و زیر نگاه خیره اش کنار فراز نشستم. هیچ چی از فیلم نفهمیدم و مسخره کردن های بچه ها رو به جون خریدم. بیرون سینما باز هم جمع شدیم تا حرف بزنیم و قرار فردا رو بزاریم. به فاصله کمی ازمون واستاده بود. دوستاش رفته بودن ولی اون تکیه داده به ماشینش فقط با مته نگاهش مغزم رو سوراخ می کرد.
با فراز از بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین: چت بود امروز خوشگله، اصلا تو مود نبودیا؟
خسته ام
می ریم خونه ما، خستگی ات رو هم برطرف می کنم خانم خانما.
نگاش کردم. زندگی من اون بود. با چه سختی هایی به هم رسیده بودیم. باهاش راحت بودم، احساس آرامش داشتم، هیچ تنشی تو رابطه مون وجود نداشت، این زندگی واقعی بود. از پنجره ماشین تکه های پاره شده کارت رو ریختم بیرون و پنجره رو دادم بالا.
دیگه هیچ وقت تو عمرم چنان کششی رو احساس نکردم.

نوشته: فراز

دکمه بازگشت به بالا