ادب کردن جواد
سلام من دیانا هستم 20 ساله دانشجوی نرم افزار هستم
این داستانی که براتون تعریف میکنم کاملا واقعی هستش
پسرخالم جواد یه پسر خیلی خوشکل با قدی نسبتا بلند چشای عسلی متولد 77 و مغرور که خیلی از دخترای فامیل و همسایه هاشون دنبالشن ولی به هیچکدوم پا نمیده.
نا گفته نماند یه دوس دختر داره که یه خال ضایع وسط صورتش هست ولی چی داره که مثل سگ دوسش داره براش میمیره نمیدونم.
بگذریم یه روز خواهر جواد دخترخالم مهسا آمد خونمون یه سال از خودم بزرگتره از رفتارهای جواد داخل خونه برام تعریف کرد یه خواهر کوچیک دارم که همسن جواد هست اونم بد جوری داخل کف جواد بود حتی چند بار دیدمش سر خاطر جواد خودش ارضا میکرد داشت گوش میداد به حرفای مهسا که متوجه شدم اما چیزی ب روش نیوردم مهسا گفت جواد خیلی زود عصبی میشه زودی داد میزنه از زمانی که با این دختره دوس شده درد دلش ب من نمیگه دیگه بغلم نمیکنه و…
مهسا تعریف کرد که قبل این دختره همش حرفاش گوش میکرده و بهش احترام گذاشته.حتی درساش بخاطر اون دختره بیخیال شده و کلی از خونه فاصله گرفته
خیلی حرف زد از رفتارهای عجیب جواد بعدش هم با خاله گونش خدافظی کرد رفت.
یه روزی خالم مامان جواد با جواد آمدن خونمون.ازم خواست که جواد هفته دیگه امتحان ریاضی داره بشینم باهاش کار کنم.موهاش آرایش کرده بود معلوم بود تازه از حموم آمده مثل سفید برفی شده بود.بردمش داخل اتاق بعد 1 ساعت که باهاش تمرین کردم دیبا که داشت کیف میکرد جواد آمده خونمون رفت داخل اتاق سری رفت یه لباس خوشکل پوشید کلی دستبند طلا به خودش اویزون کرد آمد داخل حال نشست جواد اینقدر مغرور بود که وقتی خالم سر میزد داخل نمیومد بخاطر اینکه برای ما کلاس بزاره.تمصیم گرفتم یه جوری باهاش رفتار کنم غرورش خورد کنم.
استراحتی کرد رفتیم داخل اتاق بین درس دادن شروع کرد به مسخره بازی منم محلش نزاشتم و ادامه دادم زمانی که ازش پرسیدم خب حالا بیا ببینم چی یاد گرفتی بیا یه چند تا تمرین برام حل کن چیزی بلد نبود یه خط کش آهنی در آوردم بهش گفتم باید دستات کبود کنم مگرنه به مامانت میگم سرش انداخت پایین دستاش آورد جلوم منم نامردی نکردم زدم دستاش کوچولو نرم سفید هستن قرمز شدن زد زیر گریه هر روز مسخره بازی میکرد تنبیه میشد.یه روز دیدم خیلی ناراحت آمد خونمون نشست گفت سریع بیا شروع کنم میخوام برم وسط تمرین بودیم بغض گرفته بود دیدم بهش گفتم چی شده جواب نداد گفت هیچی اول نخواست بگه گفت با دختری که دوسش داشتم بهم زدم زد زیر گریه بیچاره سختی بهش وابسته شده بود گفت بهم قول بده بین خودمون باشه منم بهش قول دادم بهش گفتم منم مثل مهسا خواهرت چند روزی محبتش کردم دلش به دست آوردم که بعضی اوقات بهم نزدیکی میکرد تا یه روز بهم گفت بغلم بگیر.مثل جوجه کوچولو بغلش کردم دستم گذاشتم به سرش اونم زد زیر گریه با موهاش بازی کردم آروم که شد بهم گفت میخوام با تو باشم شاخ در آوردم تعجب کردم حس خواهرانه بهش داشتم هم یه سال ازش بزرگتر بودم گفت بغلت کردم بهت عادت کردم تو رو میخوام هر روز که میومد برام هدیه میورد منم بدم نیومد یواش یواش حسم بهش تغییر کرد طوری رسیده بود که پرستشم میکرد آدم زیاد شهوتی نبود ولی من وقتی میدیدمش کامل شهوتم بالا میزد تصمیم داشتم باهاش سکس کنم یه روز داخل اتاق بودیم داشت نگام میکرد و منم براش درست میگفتم نگاش کردم گفتم آدم ندیدی گفت خوشگلی تو ندیدم آمد بغلم خواستم از فرصت استفاده کنم شهوتش بیارم بالا دیدم حسی نداره یواش یواش مجبورش کردم گفتم اگر حرفام گوش نکنی از ارتباطم به مامانت و مامانم میگم دیدم ساکت شد زد زیرگریه گفت هرکاری میخوای بکن ولی اذیتم نکن ضربه ای بهم نزن منتظر شدم یه روز خونه خالی بشه دیبا با یکی از دوستاش آمد خونه جواد هم آمد که بهش درس یاد بدم اما برعکس امروز خواستم امادش کنم برا رابطه جنسی آمد داخل اتاق نشست نگاش کردم اخم کردم در اتاق قفل کردم گفتم بلند شو شروع کردم به خوردن گردنش میترسید دست زدم رو قلبش استرس داشت لباش خوردم گفتم نگران نباش به من اعتماد کن به پام افتاد گفت غلط کردم بزار برم بهش گفتم دیره دیگه خودت قبول کردی که زدم داخل گردنش بیهوش شد دست پاش بستم آروم آروم بهوش آمد جلو دهنش گرفتم گفتم اگر.حرفی بزنی همه متوجه میشن یواش یواش شلوارش باز کردم از روی شرتش بازی کردم با آلت متوسطش اونم گریه کرد التماس کرد گفت بزار برم کامل لخت شدم کسم گذاشتم رو دهنش شروع کرد به خوردن شرتم گذاشتم داخل دهنش خودم نشستم روی آلاشت بالا پایین کردم آبش آمد میخواست داد بزنه دست گذاشتم جلوی دهنش گرفتم آبش جمع کردم ریختم داخل دهن خودش گریش گرفت بهش گفتم من علاقه به سگ خونگی دارم مجبور بود قبول کنه قبول کرد زدم داخل سرش گفتم برو زیرپای دیبا بخواب به خواهرت فحش بده اونم این کار کرد کمربندش بستم دور گردنش و مجبورش کردم کل خونه کارو کنه دیبا لخت کردم تهدیدش کردم که باید با دیبا باشه دیبا نشست روی آلتش تف کردم تو صورتش گفتم تا ابد حرفای منو و اجیم گوش میدی قبول کرد اما زد زیر گریه اولین بار بود که داخل عمرش این بلا سرش آمده بود چند بار دیدمش که با دخترهای فامیل گرم شده که تنبیه شده و مجبور شد جلوی فامیل ها منو به اسم خانوم صدا کنه الان براش شرط گذاشتم که خواستگاری دیبا بیاد تا به غلامی قبولش کنیم اونم مامانش گفته و الان قراره با دیبا نشون بشه در کل من غرورش زیر پام له کردم اول اولا ازم متنفر بود اما الان هم به خودم هم دیبا علاقه پیدا کرده و قرار شده بعد،درسش با دیبا ازدواج کنه
نوشته: دیبا