نارنجی

دوستان هموفوبیک از شکنجه خویش خودداری کنند!
بابت غلطهای املایی نیز پوزش می طلبیم

سرانگشتش گونه امو نوازش میکنه. چشمامو باز میکنم. چشاش دارن میخندن:
_ سلام فسقلی. خوب خوابیدی؟
سرمو تو سینه اش فشار میدم
_ نه. هنوز خوابم میاد!
هیچ وقت بعد از اون اتفاق نتونستم بیشتر از چهار- پنج ساعت در شبانه روز بخوابم. کابوسام مانع خوابیدن بیش از اون زمان میشد. ولی از وقتی اون وارد زندگیم شد همه چی فرق کرد. اوایل خوب نمیشناختمش. فکر می کردم میخواد اذیتم کنه, حسی که به هر غریبه ای داشتم .کمی طول کشید تا کامل بشناسمش. اولین اتفاقی که باعث شد حس غریبانه ام بهش عوض بشه, دیدن رویای اون, به جای کابوس همیشگی ام بود.
مشکل عدم اعتمادم به مردم مانع از این میشد که راحت باهاش حرف بزنم. میدونستم یه حسی بهش دارم ولی میترسیدم. ترس… ترس… ترس… همیشه این ترس مانع بود. حرفایی که پشت سرش زده میشد رو میشنیدم.
” ازوناست. مشخصه. ”
یه جورایی ذهنیتی نا مثبتی راجع بهش داشتم. ولی نه صرفا منفی! البته ذهنیتم به بخاطر حرفای پشت سرش نبود. برام مهم نبود که دگرجنسگراس, همجنسگراس, یا هر گرایش دیگه ای. به من مربوط نبود با کی میخوابه یا آلتشو تو سوراخ کی فرو میکنه. بعضی اوقات از حرفای مردم حرصم می گرفت. در حالت عادی حرف مردم برام مهم نبود. ولی نظرشون راجع به گرایشهای جنسی چرا. متعجب بودم از این جماعتی که به قول خودشون تو دنیای متمدن و تو قرن بیست و یکم و توی یکی از قدرتمندترین کشورها زندگی میکردن ولی فقط ادعای روشنفکری داشتن. هنوز یادنگرفته بودن گرایش جنسی یه نفر دست خودش نیست.و حتی نباید توش دخالت کرد. بعضی اوقات دلم میخواست دنیا برعکس بود, اونوقت میخواستم ببینم این قوم چه حسی بهشون دست میده وقتی یه نفر به خاطر گرایش جنسیشون بهشون القابی از قبیل چندش آور و خوک صفت بده.
حتی واسم جالب بود که یه نفر گفته بود با حیوون خوابیدن شرف داره به همجنسبازی! کسی که حتی فرق بین همجنسگرا و همجنسبازو نمیدونست پا روی پا مینداخت و نظر میداد!
البته هرزه بازی بعضی افراد که خودشونو گی میدونن هم ذهنیت دیگرانو نسبت به این گرایشها منفی میکنه!

چشامو می بندم و غرغر میکنم:
_ گردنم درد میکنه!
_ ماساژ میخوای؟
ماساژ؟ لمس شدن؟ دو دلم. نمی دونم. از یه طرف ترس همیشگیم از لمس شدن و از یه طرف آرامشی که میدونم با سر انگشتاش به سلول به سلول بدنم تزریق میکنه.سکوتمو به پای منفی بودن جوابم میزاره.

اولین باری که لمسم کرد تو آسانسور بود. خوشحال و خندان داشتم از نوتلاشیکم لذت می بردم . تموم که شد دیدم داره با لبخند نگام میکنه. انگشتشو آورد سمت لبم:
_ لباتو پاک کن بچه جون این چه طرزشه آخه!
اولین نفری بود که لمس کرد و حس بدی بهم دست نداد. نه تنها حس بدی نداشتم که حتی آروم شدم. آروم تر از هر زمانی که به خاطر داشتم. فقط با لمسش! اعتمادم بهش از اون جا شکل گرفت. حسهای من اشتباه نمیکنن. هیچ وقت. و حسم بهم گفته بود این فرد با بقیه فرق داره. میشه بهش اعتماد کرد و ضربه نخورد.

با حس کردن لباش رو پوستم به خودم میام. لباش حالا رو گلومه. جالبه که دیگه دردی حس نمی کنم! دستمو میبرم لای موهاش. از موهای من نرم تره. به قول خودش موهای من مثله خودمن. سر سخت و لجباز. که اگه کسی ندونه چطوری باید رفتار کنه, وای به حالش!
موهاشو می کشم, یعنی بسه, دیگه ادامه نده.
سرشو بالا میاره و کنجکاوانه تو چشام نگاه میکنه . میخواد بدونه حس بدی دارم یا نه. البته که ندارم! اون تنها کسیه که لمسم میکنه و حس میکنم رو ابرام. همیشه با من و شرایطم کنار اومده. وقتشه منم کمی واسه این رابطه تلاش کنم. لبام میاد رو لباش. نیازی به نگاه کردن تو چشاش ندارم که بفهمم متعجبه. همراهیم میکنه. چه خوبه که همراهیم میکنه خودش میدونه چقدر بی تجربه ام و به قول خودش خنگ!کمی که لباشو می بوسم سرمو عقب میکشم. بازم ترس لعنتی. خودش میفهمه و بی حرف منو میکشه تو بغلش. تنش مثله کوره آتیشه.
یه آتیش نارنجی. آتیشی که به گفته خودش , خودم روشنش کردم. ولی نمی دونم این آتیش قراره یخ زندگی و قلبمو آب کنه, یا منو بسوزونه!

نوشته: اژدهای_سیاه

دکمه بازگشت به بالا