بالِش

تیک تاکِ ساعت رو مخمه و نمیذاره درست تمرکز کنم…مدادو روی کاغذ به حرکت در میارم و یقه‌ی پیراهن مردونه رو طرح میزنم…هووم بدک نشد!..
نگاهی به ساعت میندازم…آهی میکشم، چرا زمانو گم میکردم؟…قهوم!..پشت سه تا انگشت دستمو به بدنه‌ی لیوان میزنم…سرد شده…تلخم که بود…یکم مزش میکنم ولی قابل خوردن نیس…با اینکه تلخی دوست نداشتم ولی شیرینشم نمیکردم…خیلی وقت بود که سعی نمیکردم چیزی رو عوض کنم، کسی رو عوض کنم، خودمو عوض کنم!
از پشت میز بلند میشم…لیوانو برمیدارمو تو سینک خالیش میکنم…کمی مایع ظرفشویی رو اسکاچ…کمی کف و کمی آب…خوبه، کاش میشد به همین راحتی پاک کرد…تلخیارو…تنهاییا رو…رفتن هارو…
لیوانو که شستم تو آبچِکون میذارم…برگه‌های طراحیمو بر میدارم و راهی اتاقم میشم…میدونم تو تخت منتظرمه…فقط یه دیوار بینمونه…چقد خوب میشد اگه یه پنجره باز میکردم بین آشپزخونه و اتاق خواب…از دیوار و فاصله بدم میاد…

سکوت…ترسناک یا لذت بخش؟
پامو به اتاق میذارم که میبینمش…ساکته ولی نگاهش شیطون، به دیوارِ پشت تخت تکیه داده و داره نگام میکنه…با همون چشمایِ خوشکلش…مثل دو ماهِ گذشته…لبخند رو لبم میشینه…اونم داره لبخند میزنه…شاید دلش برام تنگ شده…برا تنی که بهش میچسبونم…آغوش گرمم…یا عطر تنم…من بیشتر محتاج عشق دادن بهشم؟…یا عشق گرفتن ازش؟
جلو میرم و برگه‌هارو روی میز کار کوچیکم میذارم.‌…نگاهمو میدم به نگاه منتظرش…طرفش میرم و زانومو روی تخت میذارم…اون بی حرکته…پیش قدمم مثلِ این دو ماه!..رو تخت میخزم…میکِشمش کنارم و تو بغلم فشارش میدم…آروم بوسه‌ای رو گونش میکارم و سرمو رو تنش میکشم… یه پامم دورش میندازم…میتونه تحمل کنه…میدونم که میتونه…دو ماهِ تونسته!..منم دو ماهِ تونستم…یعنی از این به بعدم میتونم؟…زمزمه میکنم:
_خوابت رنگی
بازم سکوت… “ترسناک”ه …ولی عجیب نه!..خب بالِشا که حرف نمیزنن…بالش منم استثنا نیس!..

زمان…در حال رفت یا برگشت؟
چشمامو میبندم و غرق گذشته میشم…اولین باری که اومده بود درِ خونم!..عجب روزی بود…
از چشمی در دیدمش، خوشتیپ خان!..بدون توجه به موهای درهم برهم و تیپ داغونم درو باز کردم و بی معطلی دستامو دور گردنش انداختم…محکم بغلش کردم…فقط یکسال ازم بزرگتر بود…بدن رو فرم و قوی داشت و یه کوچولو ازم بلندتر بود…
ذوق زده پرسیدم:
_خودتی کاوه؟
خنده‌ای کرد و دست چپشو به کمرم کشید
_گردنم شیکست بابا…نه خیر عمشم!..
خندیدم که گفت:
_فک کنم گُلو ناکار کردی!
سریع فاصله گرفتم…شاخه‌ی شکسته‌ی گل!..خودمو سرزنش کردم بابتش…دیدن یهوییش هیجانِ عجیبی بهم داده بود و ته قلبم حس میکردم بودنش اینجا یه مرحله‌ی جدید از زندگیمه…
گلو گرفتم ازش…رزِ سفید!..غنچه بود و زیاد بو نمیداد…ولی دوسش داشتم…
_مرسی…
نگاش ‌که کردم با خنده گفت:
_قابلتو نداشت
آروم دستی که کنار بدنم بودو تو دستش گرفت و فشار کوچیکی داد…خیره‌ی چشماش شدم…یکم بهم نزدیک تر شد که صدای باز شدن در یکی از واحدا اومد…سریع کشیدمش داخلِ خونه و درو بستم…خندیدم از ترس و هیجان!..
برگشتم طرفش که بی هوا بغلم کرد…نفسم حبس شد از حسی که به جونم میریخت… همونجور که تو بغلش بودم گونمو بوسید…طولانی، آروم، گرم…فرصتی واسه تحلیل بیشتر نداد و بعد از یکم فاصله، لباش به پیشونیم چسبید…چشمام بسته شد…اینبار بوسش فرق داشت…حس کردم یه چیزی از لباش وارد پیشونیم شد و ریلکسم کرد…از بغلش که در اومدم جفتمون به گُلِ له شده نگاه کردیم و همزمان خندیدیم…
زمانِ من فقط با اون رو به رفته، بدون کاوه من دائما در حال “برگشت”م…برگشتن تا جایی که بازم بهش برسم…

مکان…جایِ جسم یا روح؟
دو سال پیش بود که اومد…تازه یاد گرفته بودم دوست داشتنِ خودمو…تازه باورم شده بود کیم…تازه قبول کرده بودم!..دورانِ بعد از افشای گرایشم و طرد شدن، سخت تر از اونی بود که انتظار داشتم…از دست داده بودم خیلی از داشته هامو…خانواده، حمایت، امنیت…برای یه جَوون ۲۱ ساله اینا یعنی همه چی!..به لطف استعدادم تو طراحی و دوخت و سابقه‌ی کار تو تولیدیِ پدرم، تونستم گلیممو از آب بیرون بکشم…
کاوه، خیلی اتفاقی اومد…موند…شد همون چیزی که یه عمر آرزوشو داشتم…یه عشق، یه امید، یه دلیل…الان دو ماهه که رفته ولی من کنارشم…رفته اما من بین بازوهاش مومیایی شدم…
گفت جدایی، به نفعمونه…رفت و ندونست مکان من جاییه که “روح”م باشه…من ازش جدا نشدم…حتی برای یه لحظه…

حس…عشق یا نفرت؟
بالشمو سفت تر بغل میکنم و یادم میاد به وقتایی که تو بغلش بودم…گرماش…دستاش…نفساش…که تند میشد و تند میکرد نفسامو…بوسش…وقتی لبهامو بین لبهاش زندونی میکرد و…بی‌شرف قشنگ میبوسید، قشنگ دل میبرد، قشنگ بود کاراش، حرفاش…“عشق” بود…حتی وقتی میرفت…“عشق” میمونه…حتی اگه نیاد!

درست میشنوم؟.یا توهم زدم؟…داره صدام میزنه…
_پارسا؟…
صورتش جلو چشمامه و تصویرش محو…گیج و کشیده زمزمه میکنم:
_هووم؟…
میخنده و لبخندشم محوه…خوابم یا بیدار؟
_هوم چیه‌؟ ، بگو جونم!..داره بارون میاد…پاشو ببین!
هیجان صداش هوشیار ترم میکنه…ولی خوابم!..چون امکان نداره که اینجا باشه‌…کنارم، رو تخت من!..
_خب بیاد…بذار بخوابم…
نباید از خواب بیدار شم…نمیخوام رویاش بره…غَلت میزنم و به شکم میخوابم…بالاتنشو رو کمرم میندازه،‌ گرمیِ نفسش تو موهام میپیچه…وزنش باعث میشه بازدمم مثلِ آه از سینم خارج بشه…گرفته میگم:
_غولِ بیابون!..دل و رودم در اومد!
_خب پاشو!..
“نُچی” میگم و قصد کوتاه اومدن ندارم
_خرابِ خوابم کاوه…دارم از خستگی تلف…
زبونم گیر میکنه‌…لاله‌ی گوشمو بین لبایِ داغش اسیر کرده و با زبون بازیش میده…نفسم حبس میشه از کارش…آروم دستامو بالا میارم تا مانعش بشم…که با جفت دستاش دستامو میگیره و رو تخت قفل میکنه…چرا اینقد واقعیه؟…چرا عطرش اینقد حس میشه؟…به بازی لب هاش ادامه میده و حواسمو پرت میکنه…مگه مهمه که خوابم یا بیدار؟…مهم حسِ حضورشه!..آهِ آرومی میکشم که حرارت نفساش بیشتر میشه و دستامو ول میکنه…شونه هامو نوازش میکنه و لباشو رو گردنم میذاره…میلی متری پایین میره و حس میکنم وجودمو درگیر بوسش کرده…
یکم فاصله میگیره که “نه”‌ی بیجونی زمزمه میکنم…میخنده و از روم بلند میشه…تازه نفسم بالا میاد…سرمو بلند میکنم، کنارم نشسته…تختم کوچیکه و اون زیادی نزدیک…با نگاه التماس میکنم برگرده پیشم…
_کاوه…
_جونم؟
لرز به تنم میشینه از تصویرش که پیشِ چشمم واضح و واضح‌تر میشه!..من بیدارم!..تند تند پلک میزنم…بالشم کو؟…نکنه تبدیل شده به کاوه؟…نکنه خیالاتی شدم؟…اطرافمو نگاه میکنم ولی اثری از بالشم رو تخت نمیبینم…
_نگرد…نیس!
به خودم میام و فورا سرِ جام میشینم…عصبی نگاش میکنم و اخمامو توهم میکشم…خندش میپره…مچ دستشو میگیرم تا باور کنم کنارمه…خیسی و خنکیِ گوش و گردنم اما سند محکم تریه!
_اینجا چیکار میکنی؟
چشماشو ازم میگیره و مثلِ من اخم میکنه…ولی جواب نمیده…
_چطوری اومدی تو خونم؟
شوکه طرفم برمیگرده و نگام میکنه…شاید فکر میکنه یادم رفته…ولی خوب میدونم چطور اومده!..کلید خونم هنوز پیششه…زنجیرِ نقره‌ای که از یقه‌ی تی‌شرتش مشخصه و کلیدی که آویز زنجیره!..خودم گردنش انداخته بودم…واسه تولدش!..گفته بود فقط زمانی از گردن درش میاره که جزء دسته کلیدش بشه…چقد با این حرفش گرم شده بودم…وقتی که می‌رفت پسش نداد…منم اصلا تو عالمی نبودم که پس بگیرمش…
سری تکون میده…لبخندی میزنه که تلخیشو حس میکنم!
_چه زود یادت رفت!
_نباید میرفت؟…باید ماتم میگرفتم واست؟
گرفته بودم!..از ماتم بدتر…این دو ماه خودِ ماتم بودم!
_پارسا…
_پارسا و…!
زهرماری که میخواد از دهنم بپره رو قورت میدم و میمیرم از حسم بهش…مکث کوتاهی میکنم و ادامه میدم:
_ از دو ماهِ پیش دیگه پارسایی واسه تو وجود نداره!
ابروهامو بالا میبرم و میگم:
_ببین…بی تو تونستم!..بازم میتونم!
دستشو از دستم بیرون میکشه و کلافه تو موهای خوش حالتش میبره…چند باری دستشو تو موهاش فرو میکنه و دستام حسرت میخورن…واسه لمس اون ابریشمایِ ممنوعه…موهاش براقه و نم دار بنظر میرسه…حتما بارون روش باریده…نکنه سردش بشه و سرما بخوره؟…
_بازم؟…بازم میتونی؟…الان تونستی که عکس صورتمو رو بالشت دوختی و شبا بغلش میکنی؟
آب دهنمو قورت میدم و نگامو میدزدم ازش…
_به تو ربطی نداره…
پوزخند میزنه…از رو تخت بلند میشم تا برم بیرون از اتاق، تا نفس نکشمش، تا نبینمش…ولی دستمو میکشه و از پشت پرت میشم تو بغلش…لعنتی ترین و دوست داشتنی ترین جای دنیا…
_من بهترم یا بالش؟
صدای آرومش داغونم میکنه…
_بالش
لرزش تارای صوتیِ حنجرم…بدجوری دستمو رو میکنن…ولی من اینبار نمیخوام ببازم!..
_واقعا؟
دست چپمو مشت میکنم…چرا اینقد نرم میپرسی آخه؟…همینجوریم مقاومت در برابرت سخته…عاشقتم، دلتنگتم، دوریت به جنون کشیده منو…عصبی از حالی که دارم میتوپم:
_آره…بالش هیچوقت عوض نمیشه، بالش نمیگه؛
“میدونم بی من نمیتونی”…“جدایی به نفعمونه”…بالش همیشه هس!..بالش رفتن بلد نیس!
پیشونیشو به پشت سرم تکیه میده و زمزمه میکنه:
_هیش…باشه…اصن هرچی تو بگی!..قلبت داره میترکه!..آروم…آروم…
آروم میشم…بغض میکنم…لعنت میفرسم به دلِ بی صاحبم که منتظرِ یه اِشارس…نفس عمیقی میکشه و زمزمه میکنه:
_بالش بغل میگیرتت؟…آرومت میکنه؟…جونشه و خنده هات؟…
بوسه ای به سرم میزنه و آروم‌تر از قبل زمزمه میکنه:
_میبوستت؟…دیوونت میکنه و دیوونت میشه؟…عاشقت چی؟هس؟…بالش یا من پارسا؟
تو دلم فریاد میزنم تو…تو…تو…
سکوتمو که میبینه، فشارم میده به تنش…یه جورایی تو بغلش نشستم…انگار میخواد تو وجودش حَلم کنه…نمیدونه من و اون دوتا نیستیم…همیشه یکی بودیم…از اولین باری که تو مهمونی دیدمش و اجتماعی و شوخ بودنش توجهمو جلب کرد…از اولین باری که دستبندِ خوشرنگش تو نگام نشست…از اولین باری که تو همون مهمونی رقصیدیم و بعد شماره‌هامونو رد و بدل کردیم…از اولین باری که بدونِ ترس خودِ واقعیمو بهش نشون دادم و اون عاشقانه هاشو خرجم کرد‌…
_گفتم بی من نمیتونی، ولی من نتونسم!..بی تو نشد پارسا…به جونِ چشمات نتونسم…
لب میگزم…گفته بود قسمِ راستش جونه چشمامه…بی من نتونسته؟…نه، نه، کوتاه نیا پارسا…کوتاه نیا!
_الان مثلا برگشتی پیشم؟…تصمیم با توئه؟…بخوای میری، بخوایم برمیگردی؟
_دیگه رفتنی درکار نیس…
_از کجا معلوم؟…مگه همین دو ماه پیش نبود که نشستی روبه رومو ۱۰ تا جمله‌ گفتی که من فقط آخریو یادمه… “میدونم بی من نمیتونی…ولی جدایی به نفعمونه”
بعدم بدون توجه به من و حالم، ۴ تا وسیله‌ای که اینجا داشتیو جمع کردی رفتی!..

دوست ندارم گلایه کنم ولی حالا که هس میخوام بشنوه…
_زبونم بند اومد وقتی رفتنتو به چشم دیدم…حالیته؟…خرابم کردی!..آوار!..کوبوندیم و رفتی!..تنهاترینم کردی کاوه!..
میخواد حرف بزنه که نمیذارم و ادامه میدم:
_با همون حالمم دنبالت اومدم!..همون موقع!..آسانسور گیر بود، خواستم از راه پله‌ بیام که خلیلی رو دیدم…ترسیدم و برگشتم…
_چی؟…اون عوضی؟…لعنتی!.
حرص از صداش میبارید…خلیلی یکی از همسایه‌ها بود که نگاهش یه جورِ سنگین و ترسناکی بود…راجبش به کاوه گفته بودم…
صدای گرفته و ناراحتش به گوشم میرسه و دستاش بازوهامو نوازش میکنه
_کاش تو خونه مونده بودی…مثه وقتایی که قهر میکردیمو منتظرم میشدی…
_خونه بی تو و وسایلی که اونجا داشتی، مسواکِ آبیت کنار مسواکِ بنفشم…جایِ موندن نبود
نفس‌عمیقی میکشم، آروم تر از قبلم…حرف زدن باهاش آرومم میکنه…
_چرا رفتی کاوه؟
_مرض داشتم!
ناخواسته لبخند رو لبم میشینه…وسط دعوام ول کن نیس!..لبخندمو جمع میکنم
_بگو…چرا؟
یه مکث کوتاه میکنه و آروم میگه:
_بابات اومده بود درِ خونمون
میخوام برگردم سمتش که نگهم میداره و چونشو به شونم تکیه میده…
_یه مشت چرت و پرت راجبت به داداشم گفته بود…صلاح منو خواسته مثلا!
چشمامو رو هم فشار میدم…بابام…کسی که یه روزی همه‌ی امیدش من بودم…قهرمانِ من…کسی که ازم متنفر شد…بیرونم کرد و داغ دیدن مامانمو به دلم گذاشت…“خُبی” زمزمه میکنم که ادامه میده:
_کیوان که فهمید وِلوِله به پا کرد…گفت بفهمم از ۱۰ متری این پسره رد شدی از تخم آویزونش میکنم…ترسیدم کاریت کنن…ترسیدم از دست بدمت…ترسیدم بخدا…
یه قطره اشک از چشمم میچکه و تا چونم پایین میره…پس تموم فکرایی که کرده بودم اشتباه بود؟…چقد خودخوری کردم!..غافل از اینکه بابام…
_پارسا الان همه چی تمومه…درستش کردم که اینجام…دوریت داشت میکشت منو…دیگه طاقت نداشتم، با کیوان حرف زدم…راجب خودمون…راجب خودم!
ضربان قلبم بالا میره‌‌…گفته بودم هیچوقت به کیوان نگو!..من تجربه کرده بودم…گفتن و درک نشدنو زندگی کرده بودم!..آرومتر از قبل میگه:
_دره گوشی خوردم…۳ تا…چهارمیو که میخواس بزنه صَب کرد…دستشو به کتش کشید و گفت نجس شده…باورت میشه؟
یه قطره اشک دیگه از چشمم میچکه…عزیزِ دلم چی کشیده بود؟…صداش بغضیه
_گفت ارثتو میندازم جلوت، بردار و گمشو…همیشه فک میکردم پشتمه، دوسم داره…میگفتم حالا که مامان بابا نیستن، کیوان هوامو داره…ارث به چه دردم میخوره؟…کاش همشو میگرفت و میگفت برو دست پارسا رو بگیر بیار خونه خودمون!..
آهی میکشه و ادامه میده:
_تا دو روز محلِ سگم بم نمیذاشت…امشب یه چک داد و یه کلام گفت هِری!..ساکمو جمع کردم و زدم بیرون از خونه…حالا میفهمم چی کشیدی!..چجوری تحمل کردی؟…با اینکه ۲۵ سالمه حسِ یه بچه‌ی گم شده رو دارم!..
دستای بی حسمو رو دستش میذارم و فشار میدم…تحمل؟…مثلِ رفتن کاوه، جدایی از خانوادمم تحمل نمیکردم…فقط وانمود بود و سیر تو گذشته…واقعا کی میتونه از عزیزاش جدا بشه؟…طرد شدن، سخت ترین نوعِ اجباره!..اجبار برای کندن و رفتن از اونچه که یه عمر بهش دلبستی و باهاش خو گرفتی…سکوت میکنیم…جفتمون!..صدای رعدو برق میاد و بارون دوباره شروع میشه…تو همون حالت کمی به عقب میره و به دیوارِ پشتِ تخت تکیه میکنه…آروم میپرسم:
_گوشیت چرا خاموش بود؟
_فقط هفته‌ی اول خاموش بود…اوضاع جوری نبود که ریسک کنم…
_منم فقط روزای اول زنگ میزدم…ولی بعدش…گفتم شاید خسته شدی ازم…از پیشِ من بودن…
ادامه نمیدم…نمیخوام به زبون بیارم که شاید دیگه دوستم نداشته!..
_هر روز عکسامونو میدیدم…وُیس‌هایی که واسم فرستاده بودی رو گوش میدادم…اون آهنگی که اوایل رابطمون میخوندی واسم…پارسا منم کم نکشیدم!
میدونم…میدونم کم نکشیده…ولی حداقل به خودش و این رابطه، به عشق شک نکرده بود…حداقل میدونست چرا داره میره…نه مثل من تو سرگردونی و بُهت…
_کدوم آهنگ؟
_بهشت…
نفسی میکشم و بیاد میارم…اوایل رابطه جفتمون مجنون بودیم…زیادی رویایی و دیوونه…حتی جوانب احتیاطم رعایت نمیکردیم…ولی کم کم سعی کردیم عاقلانه عاشق باشیم…واسه پیشرفتِ بیشتر تلاش کنیم و به هم کمک کنیم…کم کم بزرگ شدیم!..نفسی میکشه و میگه:
_میای از اینجا بریم؟
_چی؟…بریم؟…مثلا یه شهر دیگه؟
_آره…نظرت چیه؟…بمونیم اینجا خطرناکه…میترسم یه بلایی سرمون بیارن…
آب دهنمو قورت میدم…خودم به درک…ولی طاقت نداشتم یه مو از سر کاوه کم شه…
_من جنوبو دوس دارم…گرم و آفتابی…روشن…نظر تو چیه؟
_من که طبعم گرمِ گرمه!..پایَتَم شدید!..زودتر وسایلاتو جمع کن…ساکِ من که بستس!..تو هال گذاشتمش…
_باشه…خوبه…
_حالا واسم بخند…میخوام جون بگیرم
لبخند رو لبم میشینه…تو هر موقعیتی میخواست شادم کنه…میخندم…جوری که بفهمه
_جونم خنده‌هات!
غم تو صداش بیداد میکنه و میدونم از تنها شدن، بی پشت شدن حسِ خوبی نداره و باهاش کنار نیومده…ولی الان منو داره!..برعکس من که تا یکسال تو برزخِ بیکسی و تنهایی گیر افتاده بودم…
یکی از دستاشو از دورم بر میداره و تو جیب شلوارش فرو میکنه…یکم تکون میخوره و بعد از جیبش یه چیزی در میاره…کنجکاو میخوام برگردم که دوتا حلقه، درست رو به روی چشمم برق میزنه!..نفس نمیکشم، اصلا انگار تو این دنیا نیستم…
آروم بر میگردونتم طرفش…دستای لرزونمو رو سینش میذارم…نگاهش میکنم…طولانی…
_باهام میمونی پارسا؟
میخوام داد بزنم معلومه!..حتی این دوماهم باهات بودم…باهات موندم و میمونم…ولی زبونِ بند رفتم یاریم نمیکنه…آروم سرمو بالاپایین میکنم که یکی از حلقه ها رو به انگشت انگشتریِ دست چپم میندازه…نقره!..حرف k روش حک شده…خیلی خوشکله…خیلی!..
خم میشه و انگشتمو میبوسه…
_بهت میاد!
نگاهمو از حلقه میگیرم و به چشماش میدم…جذابترشده یا من اینجوری حس میکنم؟…لبخند میزنم که میگه:
_بیا…این یکیم تو واسه من بنداز
حلقشو دستش میندازم، مال اون حرف p روش حک شده…دستاشو تو دستم میگیرم و انگشتامو قفلِ انگشتاش میکنم…به حد مرگ دلتنگشم…حالا که اومده…حالا که برگشته…محکوم به موندنه!..هیچکس نمیتونه جدامون کنه!..نگاهش میکنم…التماس تو چشمام نیس، یه دستوره!..بودن با من، عشق به من یه دستوره!..باید منو بخوای کاوه…باید دوستم داشته باشی…باید بمونی!..
لباشو که رو لبام حس میکنم وحشی میشم از خواستنش…لباشو گاز میگیرم و میکشم…میدونه و میدونم که ازم بعیده!..ولی دست خودم نیست…

“سکوت” “زمان” “مکان” “حس”

از پشت تو بغلشم…به پهلوی راستمون خوابیدیم…یکم بیحال و خواب آلودم…دستاش تمام تنمو به بازی گرفته و التیام میده زخمای تنهاییمو…گاهیم زمزمه های نا مفهومی میکنه…حتی صداشم آرامش میده بم…حلقه‌‌ی دستش دور تنم محکم میشه… بیشتر به سینه‌ی پهنش میچسبم وبوسه‌ای به بازوش، که زیر سَرَمه میزنم…چجوری دو ماه دور بودم ازش؟…گرمی چشمام از چیه؟…اشک؟…بالشمو میبینم که پایین تخت افتاده و تصویرِ روش میخنده!.‌.جفتمون شادیم!..اشکمو مَهار میکنم…نمیخوام از این به بعد لحظه هامون خیس باشه…
سرشو تو گردنم میبره و نفسی میگیره…انگشت پاش نوازش وار با ساق پاهام بازی میکنه و زمزمش تو گوشم میشینه
_چجوری طاقت آوردم؟
انگار فکرامون بهم وصله…مثل خودش پچ پچ میکنم:
_شاید توام یه بالش با عکسِ صورت من دوختی و لو نمیدی!..
میخنده و بوسه‌ی نرمی به موهام میزنه
_فقط خودت آرومم میکنی…نه عکست…نه بالش…فقط خودت!
لبریز از آرامش و راحتی چشمامو رو هم میذارم که میگه:
_پارسا…میبخشیم؟
ببخشم؟…مگه تقصیری هم داشت؟…دستشو از دورم برمیدارم…کفشو به لبام میرسونم و عمیق میبوسم…دیدن حلقه های یک شکلمون زیادی لذت بخشه…
دستشو به چونم میرسونه و سرمو به سمت خودش میچرخونه…دوتا بوسه‌ی ریز مهمونم میکنه که کامل به طرفش میچرخم…خیره به چشمایِ همیم، بازدمشو نفس میکشم و نفسش مسیحاییه…زندگی میده…دستِ چپش تو موهام فرو میره و نوازش میکنه…دستِ راستم دورش حلقه میشه…دیگه نباید دور بشه، بره…حلقه‌ی اسارت همینیه که تو دستامون انداختیم…تا ابد اسیر میمونیم!..صدای بارونی که تند خودشو به پنجره میکوبه، به گوش میرسه…سرمو تو سینش فرو میکنم و با لالایی قلبش و صدای بارون میخوابم.

از این بیراهه ی تردید ، از این بن بست می ترسم
من از حسی که بین ما ، هنوزم هست می ترسم
تهِ این راه روشن نیست ، منم مثل تو میدونم
نگو باید برید از عــــشـــــق ، نه میتونی نه میتونم
نه میتونیم، برگردیم ، نه رد شیم از تو این بن بست
منم میدونم این احساس ، نباید باشه ،اما هست
دارم، میترسم از خوابی ، که شاید هردومون دیدیم
از این که هر دومون با هم ، خلافِ کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ ، گریزی غیر دنیا نیست
نمیدونم؛ ولی شاید ، بهشت اندازه ی ما نیست *

نوشته: saltless

آهنگ بهشت از گوگوش که در متن استفاده شده

Your browser does not support the audio element.

دکمه بازگشت به بالا