آتو به خواهرم (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
از اون ماجرا گذشت و من دیگه همه حواسم جمع بود بعد جق یهو خوابم نبره که باز بخوام عاتویی دست هانیه داده باشم. دیگه همه چیز روی روال عادیش بود و دیگه هم هانیه گیری به اون فیلم روی لپتاپ نداد. تا اینکه یک شب جمعه نصفه شب از خواب بیدار شدم و خوابم نمیبرد. کیرم مثل سنگ سفت شده بود و دلم میخواست خالیش کنم. لپتاپ رو روی تختم گذاشتم یک فیلم دانلود کردم و مشغول جق زدن شدم. فیلم به اوج خودش رسیدو منم آبمو روی دستمال کاغذی خالی کردم. بعد اینکه کارم تموم شد فیلم رو بستم و لپ تاپ رو خاموش کردم اما یکم بعدش دستشوییم گرفت و یواش در اتاقو باز کردم تا برم دستشویی.
همزمان که من داشتم از اتاق میومدم بیرون هاینه هم با چشمای خواب آلود از اتاقش اومده بود بیرون. اونم میخواست بره دستشویی. یک لحظه چشم تو چشم شدیم که همون لحظه صدای نالهی ریز مامان از اتاق خوابشون اومد. خیلی به سختی میشد شنید ولی دوتامون فهمیدیم که مشغولن. با اینکه مامان بابا خیلی تو این موضوع مراعات میکردن ولی خب بعضی وقتا میشد که متوجه کاراشون میشدم. مطمعنم هانیه هم تا حالا مچشونو گرفته چون اتاق اون کنار اتاق مامان بابا بود.
هانیه با صدای ریز مامان یک نگاه به من کرد و ی لبخند زد و شونههاشو انداخت بالا. از سر مسخره کردنشون هم سرشو تکون داد و رفت سمت دستشویی. همینجور که داشت میرفت سمت دستشویی صدای نالهی ریز مامان هم چند باری بلند شد.
هانیه رفت تو دستشویی منم تو هال منتظر بودم بیاد بیرون که بعدش برم. کل چراغای خونه خاموش بود. هم هانیه هم مامان کلا موقع جیش کردن اعتقادی به بستن در دستشویی نداشتن. فقط یکمی درو چفت میکردن تا دیده نشن. همینجور که داشت جیش میکرد یهو مامان ی جیغ آرومی کشید و ساکت شد. هاینه هم شنید یکم درو باز کرد سرشو آورد بیرون و با خنده گفت: بلخره تموم شد؟
منم خندم گرفت و گفتم: بابا زود دیگه شاشم ریخت.
هانیه: خب بابا توام!
از دستشویی اومد بیرون داشت میرفت سمت اتاق منم سریع پریدم تو دستشویی. توی همون لحظه دوباره نالهی مامان بلند شد. هانیه هم خیلی آروم گفت: نه مثل اینکه نیت کردن امشب واسمون داداش بیارن.
دستشوییم تموم شد و دستامو شستم رفتم سمت اتاقم. هانیه رفته بود اتاقش و دیگه صدایی از اتاق مامان بابا نمیومد. رفتم تو اتاقم که دیدم باز هانیه اومده و لپتاپ رو برداشته برده. دیگه نگران نبودم چون دیگه حواسم بود مدرک جرم نزارم. ولو شدم روی تخت داشت خوابم میبرد که یهو برام یک پیام از هانیه اومد.
هانیه: خسته نباشی آقا حامد!
من: کمتر از شاشیدم.
هانیه: شاشتو نمیگم داداشی (خنده)
نگران شدم که نکنه باز چیزی رو لپتاپ جا گذاشته باشم.
من: خستهی چی نباشم؟
هانیه: خواهشا بعد از انجام کارت دستمالاتو معدوم کن. اون پنجره رو هم باز بزار کل اتاقو بو برداشته (خنده).
یهو از جام پریدم. دیدم دستمالا رو یادم رفته جمع کنم همینجوری گذاشتم روی میز کنار تخت. دوباره کل اعصابم بهم ریخته شد. سریع دستمالا رو جمع کردم انداختمشون توی کولم. نمیدونستم چی بگم. با خودم کلنجار میرفتم که دوباره پیام اومد.
هانیه: امان از دست این مامان و بابا که حالتو خراب کردن (خنده)
من: نمیفهمم چی میگی هانیه. بگیر بخواب دیگه.
هانیه: چشم داداشی. تو هم بخواب که حسابی خسته شدی (چشمک / بوس / خنده)
حسابی عصبانی شده بودم. یکم روی تخت غلت زدم تا اینکه خوابم برد. صبح زود بیدار شدم. از اتاق اومدم بیرون تا برم سمت دستشویی ولی قبل من هانیه بیدار شده بود و رفته بود توی آشپزخونه پیش مامان. معلوم بود اونم تازه بیدار شده ولی نفهمیدن من دارم میرم سمت دستشویی.
هانیه: صبح بخیر مامان.
مامان: صبح بخیر عزیزم. دیشب خوب خوابیدی؟
هانیه با خنده و خیلی آروم جواب داد: مگه شما زن و شوهر جوون نصفه شب میزارین آدم خوب بخوابه؟
مامان با تعجب گفت: چطور؟!
هانیه با خنده گفت: هیچی بابا! بیخیال! معلوم نصف شب صدای کی بلند شده بود فکر کردم تویی.
مامان: خااااااک تووو سرت! چقدر اخه تو بیحیایی! اه!
هانیه: مامان جون من بیحیام یا شما دو تا؟ نمیگین دو تا جوون مجرد تو خونه هستن اخه؟ انقدر آدم بیفکر؟!
مامان: خجالت بکش هانیه! خیلی بیحیایی تو!
بعدش متوجه من شدن و صحبتاشونو قطع کردن. بهشون صبح بخیر گفتم و رفتم دستشویی.
بعدش نشستیم دور میز مشغول صبحونه خوردن شدیم.
من: مامان، بابا کجاست؟
مامان: صبح با دوستاش رفتن پارک پیادهروی!
هانیه: ماشالا بابام چه زودم بیدار شده!
مامان ی چشم غره رفت به هانیه.
هانیه: چی گفتم مگه مادر من! بده به بابام افتخار میکنم! ماشالا!
مامان یک نگاه به من کرد یک نگاه به هانیه و یک نفس عمیق کشید و عصبانیتشو خورد.
صبحونه رو خوردیم و مامان میزو جمع کرد. هانیه داشت میرفت سمت اتاقش که مامان صداش زد.
مامان: هانیه ملافههای تشک خود و حامد رو برام بیار میخوام بندازم ماشین لباسشویی.
هانیه: مال خودمو میارم ولی مال حامدو کاری ندارم.
مامان: اع! خب بیارشون دیگه! این داداشت این همه کاراتو انجام میده تو هم یک کاری بکن!
هانیه با خنده: اون اتاقش بو میده!
مامان: بوی چی میده! تازه تمیز کردم اتاقشو!
هانیه: والا خودش بهتر میدونه!
من: مامان خودم میارم ملافه رو!
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقمو یک چشم غره رفتم به هانیه.
هانیه: باشه بابا! الان میام جمع میکنم ناراحت نشو داداشی. (اینو گفت و یک بوس فرستاد)
رفتم اتاقم پشت سرم هانیه اومد. مشغول جمع کردن ملافه شد. کولم کنار تخت بود و درش باز بود. همینجور که هانیه داشت ملافه رو جمع میکرد نزدیک کوله شد.
هانیه: اوه! چه بویی میده این کولت! انداختی این تو؟
من: ای بابا! بزار خودم ملافه رو جمع میکنم.
هانیه: جمعش کردم دیگه نمیخواد. خب اینا رو بنداز بیرون! حداقل زیپ کولتو ببند حامد بو گرفته اتاقو!
اینو گفت و با ملافهها رفت بیرون. یکم گذشت و بابا از بیرون رسید. هنوز نرسیده بود شروع کرد تلفنی با همکارش راجب کارای شرکت صحبت کردن. مامان هم کلی غر زد سرش که روز جمعه تو خونه هم دست از کار نمیکشی. هانیه هم آروم با خنده به مامان گفت: اره واقعا! نصف شبم دست از کار نمیکشه این بابا!
مامان هم گوش هانیه رو چرخوندنو تو گوشش گفت: مررررررض! دیگه خیلی بیشعور شدی هانیه! اه!
بعد این قضیه دیگه هانیه روش با مامان باز شده بود و زیاد اذیتش میکرد. کارش شده بود اذیت کردن من و مامان. از هر دوتامون عاتو داشت. البته مامان که همیشه جوابشو میداد. مامان مثل من نبود که فقط حرص بخوره و چیزی نگی. هر دفه هم ی جور ناجوری ی جاشو نیشگون میگرفت ولی هانیه عین خیالش نبود و دوباره به شوخیهاش ادامه میداد.
مدتی گذشت تا اینکه یک شب تو اتاقم بودم و مشغول درس خوندن. مامان اومد اتاقمو برای یکم شیرینی آورد و مشغول صحبت کردن با من شد. ساعتای ۱۲ اینا بود. هانیه هم چون فرداش کلاس داشت زود خوابیده بود. یکم گذشت دیگه خوابم گرفت و مامان چراغو خاموش کرد رفت. نزدیکای ساعت ۱ بود که از خواب پریدم. دهنم خشک شده بود. با چشمای خواب آلود پا شدم که برم سمت آشپزخونه یکم آب بخورم. از کنار در مامان اینا رد که شدم دوباره متوجه صدای مامان شدم. خیلی گیج بودم برای همین مستقیم رفتم سمت آشپزخونه.
آب که خوردم یکمی هشیارتر شدم. داشتم برمیگشتم سمت اتاق که یک لحظه دم اتاق مامان بابا مکث کردم. نمیدونم چرا ولی به سرم زد که گوش واستم. چند دقیقه همینجور گوش واستادم خیلی ضعیف صدای مامان و صدای تخت میومد. معلوم بود ی سری حرفای سکسی هم میزنن. گوشمو تیز کرده بودم که یهو دیدم یک انگشتی خورد به بغلم. از جا پریدم.
من: اع چیکار میکنی ترسیدم؟
هانیه: تو اینجا چیکار میکنی؟
من: آب خوردم داشتم میرفتم بخوابم.
هانیه با خنده: میخوای با مامان بابا بخوابی؟ بابا یکم به مامان بیچارم رحم کنین!
من: خاک تو سرت! چی داری میگی؟!
هانیه: اون روز که سرت تو لباس مامان بود ممههاشو دید میزدی! الان هم که داری نالههاشو گوش میدی! اونجات هم که از من و تو بیدارتره! اونوقت خاک تو سر من؟!
اینو گفت و خودش گوششو نزدیک در کرد. یکم گوش داد و بعدش رفت سمت دستشویی. همینطور که داشت میرفت سمت دستشویی آروم گفت: برو تو اتاق بزار راحت باشن حامد.
هانیه که رفت دستشویی منم رفتم اتاق. یکم غلت زدم اما خیلی حشری بودم و خوابم نمیبرد. به سرم زد لپتاپ رو روشن کردم و یک فیلم پلی کردم. مشغول ور رفتن با کیرم بودم که هانیه پیام داد.
هانیه: بیام لپتاپ رو ببرم؟ ی سری فایل باید بریزم رو فلش برای دانشگاه. الان بیدارم انجام بدم.
میدونستم اگه جواب ندم میاد تو اتاق. برای همین پیام دادم: یکم دیگه خودم برات میارم.
هانیه: باشه. فقط زود تموم کن تا خوابم نبرده فایلا رو کپی کنم. صبح یادم میره.
کیرم شق بود برای همین گفتم اول جقمو بزنم بعد ببرم. یک ربعی گذشت و مشغول ور رفتن با خودم بودم. هانیه دوباره پیام داد: حامد تموم نشد؟ اگه طول میکشه بزار بیام کپی کنم بعد تو کارتو بکن.
ادامه دارد…
نوشته: حامد ر.