راز میترا
اولینباری که میترا رو دیدم در یک مهمانی خانوادگی بود. مراسم پاگشای پسرعموم، کوروش، و همسرش میترا که پدر و مادرم ترتیب داده بودند. زمان عروسیشون من در پادگان مشغول خدمت بودم و حالا برای مرخصی چند روزی برگشته بودم. در همون نگاه اول مجذوب میترا شدم. دقیقا نمیدونم مجذوب کدوم خصلتش، شاید سادگیاش، شاید زیبایی محتاطش، یا شاید آروم و کمحرف بودنش. تمام طول اون شب من مشغول تماشای میترا بودم و بدون اینکه به بدنش فکر کنم ذره ذره تو خیالم اون رو میساختم.
همون شب به بیخوابی دچار شدم. فکر میترا از سرم نمیپرید. تصور اینکه اون چطور با کوروش ازدواج کرده برام ناممکن بود. نه اینکه کوروش مرد برازندهای نبود اما من کوروش رو میشناختم: همه زندگی اون به عیاشی گذشته بود و خود من در جریان رابطهاش با چند نفر بودم. پسر خوش چهرهای بود، کار خوبی داشت و میتونست با بهترین و زیباترین دخترها ازدواج کنه. اما واقعا سر از کار میترا در نمیآوردم. دختری که من اون شب دیدم، وقارش، حرف زدنش، نگاه کردنش، چیزی متفاوت از کوروش برام میساخت. سرخورده شده بودم چون بنظرم میترا و کوروش دو انسان متفاوت بودند.
چند روز بعد به پادگان برگشتم و سختی خدمت، میترا رو تو ذهنم کمرنگ کرد. دوران سختی بود، من با اینکه تحصیلات مناسبی در رشته ادبیات انگلیسی داشتم اما در منطقهی مشکلی خدمت میکردم. پادگان رزمی کرمان، افسرها و درجهدارهای خشن، و گرمای بیرحم هر فکر عاشقانهای رو در ریشه میخشکوند. هشت ماه آخر خدمت به کندی گذشت.
مادر آداب دان من اینبار به مناسبت اتمام خدمت من مهمونی برگزار کرده بود. زمانی بود که من دیگه به میترا فکر نمیکردم و دختر دیگهای تو ذهنم نشسته بود. دختری به اسم سارا که در زمان آخرین مرخصی با اون آشنا شده بودم:
در یکی از کتابفروشیهای خیابان کریمخان اتفاق افتاد. داشتم بین کتابها چرخ میخوردم که دختری نظرم رو جلب کرد. دختری با لباس دانشگاه و یک کولهپشتی بزرگ که تند و تند بین قفسهها حرکت میکرد. زیر نظر گرفتمش و بهش نزدیک شدم. دختر یه مدت دیگه بین قفسهها چرخید و آخر سر رفت سمت پیشخوان تا هزینه کتابهایی که برداشته بود رو پرداخت کنه. من هم دو کتاب برداشتم و پشت سرش راه افتادم. دختر کتابها رو گذاشت جلوی فروشنده و با لحنی شاکی گفت:«فقط دوتاش رو پیدا کردم»
و بعد لیست رو گذاشت جلوی فروشنده و پرسید:«اون سه تای دیگه رو از کجا گیر بیارم؟»
فروشنده گفت:«خیلی کمیابن، فقط توی بساط دست دوم فروشها میتونی پیداش کنی»
دختر پول رو داد به فروشنده و بیرون رفت. من هم سریع حساب کردم و دنبالش راه افتادم. تو پیادهرو جلوش رو گرفتم و گفتم:«ببخشید خانم، من اتفاقی حرفهاتون رو شنیدم، یکی از دوستای من در بازار کتابه، کتاب های دست دوم راست کارشه، اگه صلاح میدونید لیست کتابها رو به من بدید و یه شماره تماس تا خبرتون کنم»
دختر بر و بر به چهره آفتاب سوخته من و موهای کوتاه سربازیم نگاه میکرد. با خنده گفت:«باشه، مرسی». لیست کتابها رو توی یه برگه نوشت و پشتش اسم و شماره تلفنش رو.
دو روز تمام ول بودم توی انقلاب تا بالاخره تونستم دوتا از سه کتاب رو پیدا کنم. با ترس و لرز شمارهاش رو گرفتم و برای تحویل دادن کتابها، همون روز ساعت 6، جلوی تئاتر شهر قرار گذاشتیم.
سارا به خودش رسیده بود اما هنوز نمیتونستم مطمئن باشم که به خاطر من بوده یا نه. سر قرار کتابها رو تحویلش دادم و بابت اون کتابی که نتونستم پیدا کنم عذرخواهی کردم. دیگه باید دست نگه میداشتم. من کار خودم رو کرده بودم و حالا باید منتظر واکنش سارا میبودم. وقتی کتابها رو دادم دستش گفتم:«با من امری ندارید؟»
سارا با مسخرگی گفت:«همیشه اینقدر رسمی حرف میزنی؟ “با من امری ندارید”؟» و خندید.
گفتم:«باید با خانم محترمی که هنوز نسبتش با من معلوم نیست مودبانه حرف زد»
گفت:« نه بابا؟؟؟ مسخره، بیا بریم تو»
و به سمت داخل تئاتر حرکت کرد و من هم با قلبی داغ و تپنده دنبالش راه افتادم.
چند روز باقیمانده مرخصی رو مرتب با سارا گذروندم. خیلی راحتتر از اونچه که فکر میکردم با هم دوست شدیم. سارا دختر راحتی بود و خیلی زود همه چیز رو درباره خودش بهم گفت: اهل شیراز، دانشجوی رشته کارگردانی تئاتر دانشگاه تهران، دو سال از من کوچیکتر بود و اینجا در تهران با یکی از همکلاسیهاش خونه گرفته بود.
جدا از راحتی و شوخی و شنگی سارا علایق یکسانی هم داشتیم. اون عاشق تئاتر بود و من ادبیات. چه ساعت ها که در مورد رمان و تئاتر و سینما با هم حرف زدیم.
و حالا خدمت لعنتی تموم شده بود و من در جشنی که برام گرفته بودند بیشتر از اینکه به میترا فکر کنم به سارای عزیزم فکر میکردم. جشن کسل کنندهای بود. بعد از شام دوست و آشنا و فامیل کادوهاشون رو به من دادند و چند شوخی مسخره هم باهام کردند و مجبورم کردند که همونجا کادوها رو باز کنم. همه کادوها مثل هم بود: ادکلن، تیشرت، ساعت. تنها یک کادو بود که متفاوت از بقیه بود و جداً برای من مهمتر از بقیه. و اون کادوی میترا بود: یک رمان روسی به اسم «شبهای روشن». از میترا تشکر کردم و بهش قول دادم که در اولین فرصت رمان رو بخونم.
همون شب خوندن رمان رو شروع کردم اما نصفه ولش کردم. داستان سادهای داشت که من رو جذب نمیکرد: درباره مردی که نمیتونست با زن ها ارتباط برقرار کنه.
در اولین فرصت بعد از مراسم جشن به دیدن سارا رفتم. همدیگه رو مطابق قبل کنار پل کریمخان دیدیم. دست توی دست هم راه افتادیم و به کافهای تو همون نزدیکی رفتیم.
سارا مثل همیشه سرحال بود:«خب، اشکان خان، مرد شدنت مبارک، بیا اینم کادوی من»
یک شیشه ادکلن آبی رنگ مات از یکی از برندهای معروف. اسپری رو روی دستم فشار دادم و اون رو بوییدم. سرد و تلخ بود. به میترا گفت:«خدمت آدم رو مرد نمیکنه، نامرد میکنه»
گفت :«الان مردی یا نامرد؟»
گفتم:«نامرد»
گفت:«پس بدرد من نمیخوری، من یه مرد میخوام، یه مرد کامل، یه مرد که…» و حرفش رو ادامه نداد، فقط دوباره یه لبخند ناز تحویلم داد.
قشنگ معلوم بود منظورش چیه. تو همه حرفاش یه طعنه خاصی بود.
سکوت کردم و اون دیدار تموم شد.
شب سارا بهم اس ام اس داد. نوشته بود:«اشکان، ناراحت شدی؟»
نوشتم:«ناراحت واسه چی؟»
«واسه حرفایی که امروز زدم»
«نه اصلا»
و بعد تلفنم زنگ خورد. سارا بود. بعد از سلام و احوالپرسی سارا بهم گفت:«ببین اشکان، ما الان سه ماهه همدیگه رو میشناسیم، تو الان بیست و پنج سالته و منم بیست و سه سال. خودت هم میدونی که من دوست دارم. من هم میدونم که تو هم من رو دوست داری. پس بیا همدیگه رو فریب ندیم. تا کی قراره رابطهمون همینطور باقی بمونه؟»
«رابطهمون مگه چشه؟»
«خل بازی درنیار اشکان خودت میدونی منظورم چیه»
بله. من خوب میدونستم منظور سارا چیه. سارا میخواست ما با هم بخوابیم. من هم همین رو میخواستم. میدونستم که اون قبلا سابقه سکس داره ، خودش بهم گفته بود.اما این وسط یه مشکل دیگه وجود داشت.
به سارا گفتم:«روم نمیشه بهت بگم، برات اس ام اس میفرستم» و فوری تماس رو قطع کردم. براش این جمله رو اس ام اس کردم:
«سارا خودت خوب میدونی که همه چیز من هستی. از خدامه که تو بغل تو بخوابم. اما یه مشکلی دارم: من تا حالا تجربه سکس نداشتم»
یه اس ام اس داد حاوی این متن:«عاشقتم الاغ، عاشقتم» و شکلک قلب رو فرستاد برام.
دو روز بعد تو آپارتمان سارا بودم. به قول خودش همکلاسیش رو به زور فرستاده بود شهرستان تا با من تنها باشه. روی کاناپه نشسته بودم و شر شر عرق میریختم. سارا لباس معمولی پوشیده بود یه پیراهن آستین حلقهای و یه شلوار جین.
یه قلپ دیگه از آبمیوهام خوردم و دوباره تکیه دادم به کاناپه. سارا جوری نگام میکرد که انگار مشنگم. یه قلپ دیگه خوردم که صداش دراومد:«بسه دیگه چقدر میخوری؟»
گفتم:«تشنمه بابا»
گفت:«تشنه ته یا گشنه ته آبمیوه نخور، منو بخور»
و بعد اومد و پرید روم. رو زانوهام نشسته بود و سرش رو فرو کرده بود داخل گردنم. گردنم رو آروم میلیسید و گازهای کوچیک میگرفت. نمیدونستم باید چیکار کنم. خود سارا به کمکم اومد. دستام رو گرفت و گذاشت رو سینههاش و فشار داد و لبم رو بوسید.آروم آروم راه افتادم. سعی کردم چیزایی رو که از تو فیلمها دیده بودم انجام بدم. چند دقیقهای باهاش ور رفتم که یه دفعه سارا ازم جدا شد و کف زمین روی فرش خوابید و زیر لب آروم گفت:«بیا، عزیزم، جونم، بیا»
رفتم پایین و کنارش دراز کشیدم. دستم رو برد سمت لباسش و آروم از تنش کندم. یه سوتین قرمز تنش بود. سینههاش کوچیک بود اما سفید. تنش سفید و ترکهای و موهای سیاه ژولیدهاش روی سفیدی سینهها و گردنش حسابی من رو داغ میکرد. شروع کردم به بوسیدن تنش. لبهاش، گردنش، گوشش، شانهها و دستها و آخر سر سینههاش رو از توی سوتین بیرون آوردم و با لبام نوکش رو گرفتم. آهی کشید و سرم رو به سینهاش فشار داد. تا اونجا که میتونستم تنش رو لیسیدم و آروم پایین رفتم. دکمه شلوارش رو باز کردم و با این بار کمی محکم تر شلوار رو درآوردم. شورتش هم همرنگ سوتین بود. خم شدم و لکهای رو توی شورتش دیدم. اونقدر داغ بودم که هر کاری ازم ساخته بود. شورتش رو بیرون کشیدم و سرم رو نزدیک کسش گرفتم. سارا که انگار منتظر همین بود سرم رو به کسش فشار داد. طعم بدی داشت اما میخواستم اون لذت ببره. بنابراین تا زمانی که خودش سرم رو کنار کشید کسش رو لیسیدم.
سرم رو که کنار زد بلند شد و افتاد روم. و دوباره سراغ گردنم و گوشم رفت. چند بار زبونش رو محکم رو پوستم کشید و منو هل داد کف زمین و خودش نشست روی پاهام. کیرم رو به دست گرفت، یه تف انداخت روش و چند بار دستش رو مالید رو کیرم. و بعد آروم اومد و نشست روش و با چندبار حرکت کوتاه تمام کیرم رو فرو کرد تو. هیچ نشونه ای از درد تو صورتش ندیدم. خیلی راحت بود، مسلط بود به من و جوری نگام میکرد که خوشم نمیاومد، مثل تازهکارها نگام میکرد و البته که تازه کار بودم. چند بار بدنش رو تکون داد و همزمان حرفای سکسی بهم میزد. خیلی نگذشته بود، شاید سه چهار دقیقه که ناگهان چشمام بطور عجیبی داغ شد و این داغی کم کم از سینههام عبور کرد، به شکمم رسید و با احساسی وصف نشدنی از کیرم بیرون زد. سارا یه جیغ کوتاه زد و از روم کنار رفت و وقتی دید که خالی شدم یه نگاه عصبانی بهم انداخت و گفت:«نگفتم مرد نیستی، نمیتونی خودت رو نگه داری؟ ببین خونهام رو به گند کشیدی؟» و بعد دستمالی آورد و خودش و فرش رو تمییز کرد. و بعد لباس پوشید و روی کاناپه لم داد.
بلند شدم و خجالت زده لباسام رو پوشیدم. آروم سمتش رفتم و گفتم:«معذرتم میخوام، من گفتم بار اولمه. از خود بیخود شدم. معذرت میخوام سارا». سارا که حرفام رو شنید روش رو کرد اونور و گفت:«مهم نیست، مهم نیست، پیش میاد»
وقتی از خونه اومدم بیرون حال خوبی نداشتم.
روزهای بعد رو صرف گشتن در اینترنت کردم. دنبال این مطلب که چطور میشه عمل جنسی رو طول داد. روشهایی بود که در دراز مدت میتونست کمک کنه و همینطور داروهای موقتی و اسپریهای بیحس کننده. تجربه لذت بخش سکس با سارا من رو مجبور کرد که دنبال راههایی برای طولانی کردن سکسمون باشم. حتی کار به اونجایی رسید که به دکتر مراجعه کردم و اون هم داروهایی رو بهم داد.
رابطه با سارا همچنان ادامه داشت. بعضی وقتها خونه اون و بعضی اوقات هم خانه باغی یکی از دوستهام. همچنان از سکس با سارا لذت میبردم اما سکسمون یک فرق عمده کرده بود: اولا خیلی کوتاه شده بود و دوما اینکه سارا دیگه اون دختر پر شور و شر دفعه اول نشد. همه چیز خیلی سریع شروع و خیلی سریع هم تموم میشد. بعد از اولین تماس لبها سارا خیلی زود لخت میشد، به پشت دراز میکشید و پاهاش رو میداد بالا و من بین پاهاش مینشستم و کارم رو تموم میکرد. من هر بار از سارا میپرسیدم خوب بود؟ ارضا شدی؟ و اون سر تکون میداد و موهام رو نوازش میکرد.
هر چی زمان میگذشت بیشتر از هم دور میشدیم. من تونسته بودم شغلی در یک موسسه انتشاراتی پیدا کنم و سارا هم غرق کار در گروههای مختلف تئاتری شده بود. هر بار که بهش زنگ میزدم و میخواستم که ببینمش بهانهای میآورد. یک بار اونقدر بینمون فاصله افتاد که تا یک ماه ندیدمش.
دوری آدم رو به شک میندازه. دوری سارا هم من رو به شک انداخت. کم کم این فکر تو وجودم ریشه کرد که نکنه کس دیگه ای تو زندگی سارا هست. یه روز بالاخره این تردید من رو مجبور به انجام کاری کرد که دوست نداشتم.
به سارا زنگ زدم و گفتم یک هفتهای نمیتونیم هم رو ببینیم. چون باید از طرف انتشارات به یک نمایشگاه استانی برم. سارا فقط گفت باشه و خوش بگذره.
فردای اون روز با ماشینی که از دوستم قرض گرفته بودم رفتم جلوی آپارتمان سارا و منتظرش شدم. حوالی 11 بیرون اومد. سوار تاکسی شد و به دانشگاه رفت. عصر حدود ساعت 5 از دانشگاه بیرون اومد و بعد از یک مسی با تاکسی پیاده به سمت گیشا راه افتاد. توی گیشا وارد یه فضای سبز شد و روی نیمکتی نشست. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد و اون خیلی کوتاه جواب داد. ده دقیقه بعد یه پسر بهش نزدیک شد و کنارش نشست. پسر قد بلندی بود با جثهای ورزشکاری. نمیخواستم قضاوت عجولانهای کنم، پس صبر کردم. نیم ساعتی با هم بودند و بعد دست تو دست هم راه افتادند. کمی دوتر سوار یه پژو پارس شدند و حرکت کردند.
نیم ساعتی دنبالشون بودم. انداخته بودند تو یه جاده خلوت و با سرعت پیش میرفتن. وسط راه یه دفعه انداختند تو خاکی و از جاده پایین رفتند. کمی ایستادم تا دور بشن و بعد با احتیاط از جاده پایین رفتم. پنج کیلومتر جلوتر تو یه کشتزار خلوت ماشینشون رو دیدم. نگه داشتم و پیاده شدم. خبری نبود. کسی تو ماشین نبود. چشم گردوندم اما هیچکس رو ندیدم. خورشید داشت غروب میکرد و نور قرمز رنگ همه آسمون رو گرفته بود. همونطور گیج و منگ به اطراف نگاه میکردم که یهو جیغ کوتاهی به گوشم رسید. رد صدا رو گرفتم و بالاخره اونها رو دیدم. سارا روی علفها افتاده بود و پسره هم روش و داشت با جنب و جوش عجیبی میکردش. سارا مدام جیغ میزد و دستها و پشت پسره رو چنگ میگرفت. دیگه نمیتونستم نگاه کنم. پشت درخت نشسته بودم و سعی میکردم به چیزی فکر نکنم اما صدای گاییده شدن سارا بلند بود. صدای ضربههای شکم پسره به کون سارا تو سرم میپیچید. خواستم برگردم که دیدم یه حرفایی دارن با هم میزنن. جلوتر رفتم. حالا پسره داشت به حالت سگی سارا رو میکرد. با ضربههای سریع و مقطع و سارا هم مدام حرف میزد… «آها، محکمتر، اینجوری… آره، آره، اینطوری منو بگا»
پسره میگفت:« من بهتر میکنمت یا اون»
«تو، جرم بده، کیرت رو تا دسته بکن تو کسم»
دیگه تحمل نداشتم. میخواستم برگردم که چشمم به یه پاره آجر خورد. آجر رو برداشتم و دویدم و زدم تو سر پسره. یه دفعه هر دوشون داد زدن. پسره دستش رو گذاشت رو سرش و از بین انگشتاش خون زد بیرون. خیلی ترسیده بودم. سارا داد زد:«وحشی مادرجنده چیکارش کردی؟»
خواستم در برم که پسر بلند شد. در رفتم و اون میدوید دنبالم. یه لحظه چشام تاریک شد و زمین افتادم و تا اومدم بلند شم پسره یه لگد زد تو دهنم. صدای خورد شدن دندونم رو شنیدم. میخواستم تکون بخورم که دو تا لگد هم خورد تو دندهها. ضربه دوم اونقدر درد داشت که نفسم بالا نمیاومد. دیگه از اون لحظه به بعد چیزی نشنیدم. آروم چشمام خواب رفت و بسته شد. فکر کردم مردم.
وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم. یه ماسک به دهنم وصل شده بود و به سختی نفس میکشیدم. صورتم میسوخت و پهلوهام تیر میکشید. سعی کردم ناله کنم. از صدام یه پرستار اومد پیشم و گفت نفس عمیق بکش، حرف هم نزن، دندهات شکسته. و بعد رفت و با صدای بلند خانمی به اسم میرزایی رو صدا زد. خسته بودم. نور چراغها شدید بود و چشمهام رو میزد. چشمام رو بستم. خواب داشت بغلم میکرد که یهو یه دست خنک رو پیشونیم نشست. چشمام رو باز کردم. میترا جلوم بود. یه خستگی غریبی به صورتش بود و چشماش مات شده بود. آروم گفت:«چیکار کردی با خودت پسر خوب؟»
میترا تو اون لباسهای سفید پرستاری عین یه فرشته شده بود. دست لطیفش رو پیشونیم بود و داشت تمام دردها رو از یادم میبرد. یهو دلم پر شد. نمیدونم چرا. ولی اشک از کنار پلکم پایین سرید. دلم میخواست دستش تا موقع مرگ رو سرم میموند. دست نرم میترا. دست بهشتی میترا.
ظرف یک ماه نسبتا خوب شدم و میتونستم بدون درد نفس بکشم. بارها و بارها پدر و مادرم ازم پرسیدن که قضیه اینکه کنار جاده افتاده بودی چی بود؟ و من به دروغ میگفتم با یه عده لات و لوت دعوام شده. وقتی سوال های اونها تموم میشد نوبت سوالهای من میرسید. میترا پرستار بود؟ چرا کسی چیزی نگفته بود؟ چطور شد که من رو به بیمارستانی که اون کار میکرد بردن؟ ظاهرا همه چیز اتفاقی بود. من رو یک کارگر زمین های کشاورزی پیدا کرده بود و زنگ زده بود به اورژانس و آمبولانس هم من رو به نزدیکترین بیمارستان برده بود که همون بیمارستان محل کار میترا بود. بعد از اون جریان دیگه هیچوقت سراغ سارا رو نگرفتم و اون رو مرده فرض کردم. دوباره مشغول کارهای روزانهام شدم و سعی میکردم با افسردگی که داشت به درونم نفوذ میکرد مقابله کنم.
یک روز بهاری بود. اولین بارون سال باریده بود. صبح بود و میخواستم سر کار برم. مادرم لقمه صبحونه رو داد دستم و گفت:«نمیخوای بری از میترا تشکر کنی؟ اون دو سه روز خیلی زحمت کشید برات»
عصر موقع اومدن از سر کار مستقیم به بیمارستان رفتم. از پرستار بخش سراغش رو گرفتم و اون میترا رو پیج کرد. وقتی میترا اومد یه دسته گل روبروش گرفتم. خندید و دسته گل رو تو گلدون گذاشت. میخواستم برم که گفت بیا تو اتاق یه معاینه ات کنم.
رفتیم تو اتاق و روبروش نشستم. خوشمزگی کردم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم:» دربست در اختیارم خانم دکتر»
خندید و گفت:« من دکتر نیست پسر خوب»
. یه مدت گذشت اما میترا معاینه نکرد. گفتم «معاینه نمیکنی؟ »
«معاینه نمیخواد حالت خوبه، گفتم بیای تو اتاق تا یه چیزی ازت بپرسم. ماجرای اون روز چی بود؟»
خیلی راحت می تونستم به میترا دروغ بگم اما یهو دلم خواست اون همه چیز رو بدونه. مثل اعتراف به خواهر بزرگتر بود: پس آهسته و شمرده همه چیز رو براش تعریف کردم. از دوستی و رابطه با سارا تا کتک خوردن از دوست پسرش.
حرفام که تموم شد میترا نگاهم میکرد. غمگین و مبهوت. تو نگاش یک حالت بغضی وجود داشت. سرش رو انداخت پایین و آهی کشید. بعد بلند شد و گفت:«من باید برگردم سر کارم پسر خوب. ممنون بابت گلها».
وقتی از کنارم رد شد دوباره دستش رو گذاشت رو پیشونیم.
از اون زمان به بعد بین من و میترا یه جور حس نزدیکی بوجود اومده بود. گاهی به هم اس ام اس می دادیم یا زنگی میزدیم. اون برام مثل یه جور التیام بود.
اوایل اردیبهشت بود. تصمیم گرفته بودم برای عوض شدن حال و احوالم به یه سفر کوتاه مدت برم. چند روز مرخصی گرفتم و کارهام رو جمع و جور کردم. تو همین زمان بود که میترا بهم اس ام اس داد:
«سلام پسر خوب»
«سلام میترا، حالت خوبه؟»
«مرسی، تو خوبی؟»
«ممنونم، خیلی بهترم، کوروش خوبه؟»
«کوروش همیشه خوبه، چیکار میکنی؟»
«هیچی، راستش هیچی که نه، دارم آماده میشم برم سفر»
«سفر؟ به سلامتی خوش بگذره. خبریه؟»
«نه، وقت احساس میکنم نیاز دارم کمی از اینجا دور باشم»
«کجا؟
«نمی دونم تصمیم نگرفتم هنوز»
«فکر خوبیه، امیداورم بهت خوش بگذره»
«ممنون میترا جان، سوغاتی شما هم فراموش نمیشه»
«سلامتی خودت پسر خوب، شبت بخیر»
«شب بخیر میترا»
دو روز بعد میترا پیام دیگهای گذاشته بود:
«سلام اشکان، خوبی، رفتی سفر؟ یا هنوز نرفتی؟»
«سلام میترا، نه نرفتم، فردا میرم»
«ببین، میشه منم باهات بیام؟»
«خوشحال میشم ولی چطور شد یهو؟ تصمیم کوروش بود؟»
«نه، کوروش اینجا نیست، ترکیه است. منم احتیاج دارم به سفر. فقط اشکالی نداره از نظرت که من هم بیام همرات؟»
«نه چه اشکالی، خیلی هم خوشحال میشم، فقط میشه به کوروش بگی؟»
«نمی خوام اون بدونه، به وقتش برات توضیح میدم، و یک خواهش دیگه: لطفا به کسی نگو من هم میام باهات»
«باشه میترا جان ، چشم»
«فعلا»
«فعلا میترا، میبینمت»
رفتار میترا برام بی نهایت عجیب بود.
طبق قراری که با هم گذاشته بودیم فردا میترا رو ملاقات کردم. وسیله زیادی همراش نبود. فقط یه کوله پشتی.
«سلام میترا»
«سلام اشکان جان، ماشین کیه؟»
«ماشین دوستم، یه هفته امانت گرفتم»
«فکر میکردم قرار با اتوبوس بریم؟»
«میخوای با اتوبوس بریم؟»
«نه، فقط اینطور فکر کردم، خب، اشکان کجا بریم؟»
«نمی دونم راستش، شمال خوبه؟»
«شمال نه؟»
«پس کجا؟»
«اشکان بیا بریم یه جای دور، یه جایی که قبلا ندیده باشیم، جایی که کسی ما رو نشناسه؟»
بنظرم حال میترا خوب نبود. هنوز غمگین به چشم می اومد.
«هر جا تو بگی من میرونم میترا. فقط بگو کجا؟»
یه خورده فکر کرد و بعد گفت:«کردستان»
12 ساعت تو جاده بودیم و فقط برای ناهار و شام نگه داشتیم. به سنندج که رسیدیم تو یه پارک با صفا چادر علم کردیم و شب رو کنار هم خوابیدیم. فردا بعد از صبحونه وسایل رو جمع کردیم و انداختیم پشت ماشین. به میترا گفتم: خب حالا کجا بریم؟
میترا من و منی کرد و رفت از یک پیرمرد که خوراکی میفروخت چیزی پرسید. رفتم اون سمت تا از کار میترا سر در بیارم. میترا از پیرمرد پرسید:«پدرجون قشنگ ترین جای کردستان کجاست؟»
پیرمرد بر و بر ما رو نگاه کرد و هیچی نگفت. میترا یه بار دیگه پرسید و این بار پیرمرد گفت:«چومان»
من پرسیدم چومان کجاست؟
پیرمرد با همون زبان کردی گفت اونطرف بانه، نزدیک مرز.
از توی نقشه گوگل چومان رو پیدا کردم و یه کله تا اونجا روندم. 6 ساعت بعد در بهشت بودیم.
بهشت بود. زیباترین جایی که در عمرم دیده بود. درهای عمیق با کوه هایی بلند در اطراف که هنوز برف روش نشسته بود. یک پوشش بی نهایت زیبا از درختان سرسبز و طبیعت بی نظیر و پایین تر یک رودخانه خروشان با آبی بینهایت زلال.
ماشین رو کنار جاده پارک کردیم و رفتیم به یک رستوران محلی. اونجا یک دل اسیر آش، نون محلی و ماهی کبابی خوردیم. موقع رفتن از رستوران دار پرسیدم:«اینجا هتل یا مسافرخونه هست؟»
گفت:«نه، اما خونه واسه اجاره هست؟» و بعد گفت که راست جاده رو بگیرم و اولین خاکی رو بپیچم سمت راست تا به روستای چومان برسم.
چومان یه روستای بی نظیر بود. یه روستای گردشگری با کلی مناظر عالی. اونجا پرسون پرسون بالاخره کسی که خونه رو اجاره می داد پیدا کردیم و برای سه شب یه خونه رو کرایه کردیم.
غروب شده بود و من و میترا اونقدر خسته بودیم که نمی تونستیم شام بخوریم. من همونجا توی هال خوابم برد و میترا هم رفت به اتاق بغلی.
نیمه شب از تشنگی بیدار شدم. رفتم آب خوردم و دوباره دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. بیخوابی امانم رو بریده بود. زدم تو حیاط و کمی آب به صورتم زدم. داشتم قدم میزدم که یهو متوجه پنجره ای شدم که تو اتاق میترا تعبیه شده بود. یهو دچار همون احساسی شدم که با دیدن میترا در اولین برخورد به سراغم اومده بود . یه حس بزرگ از دوست داشتن، از خواستن تمام وجودم رو گرفت. آهسته به پنجره نزدیک شدم و به اتاق نگاه کردم. میترا رو به من خوابیده بود و صورتش در نور مهتاب روشن شده بود. پتو از تنش کنار رفته بود و من میتونستم بازوهای لخت، گردن، شانه ها و بخشی از شکمش رو ببینم. نمی دونم چقدر به تماشای میترا گذشت. فقط میدونم محال بود در اون لحظه کسی رو بیشتر از میترا دوست داشته باشم.
صبح میترا قبل از من پا شده بود. نون و پنیر محلی گرفته بود و چای هم درست کرده بود. بلند شدم، از حوض آب به صورتم پاشیدم و نشستم پای سفره. میترا نگاهم نمیکرد. خبری از سرخوشی یکی دو روز اخیرش نبود. تو سکوت صبحونه رو خوردیم.
بعد از صبحانه میترا گفت که میره قدم بزنه. خواستم بهش بگم که من هم میام اما اونقدر سرد بود که حرفی نزدم. میترا بیرون رفت و برای ناهار برنگشت، عصر هم برنگشت، و غروب و شب. مثل دیوونه ها از عصر همه جا رو دنبالش گشته بودم و اثری ازش نبود. کسی رو هم نمیشناختم که ازش کمک بگیرم. شب دیروقت ناامید برگشتم خونه مگر که میترا برگشته باشه.
میترا برگشته بود. لم داده بود به صندلی و ماهواره نگاه می کرد.
سرش داد زدم:«تو آدمی؟ آدمی؟ فکر نمی کنی نگران میشم؟»
میخواستم برم سمتش که نگاهم کرد. گفت:«داد نزن، بشین، شام گرفتم بخور»
دست و پام می لرزید. از این همه بی تفاوتیش جا خوردم. از اتاق بیرون اومدم و نشستم لب حوض. چقدر تنها بودم. چقدر آسیب پذیر. اشک تو چشمام جمع شد.
مدتی تنها نشستم تا اینکه صدای پا اومد. میترا اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم و با دست دیگه اش اشک روی گونه هام رو پاک کرد. گفت:« دیشب بیدار بودم. مجبور شدم یه ساعت خودم رو بزنم به خواب تا بری»
هیچی نگفتم.
میترا گفت:«از من خوشت میاد؟»
با گریه گفتم:«چرا با من اومدی سفر؟ کوروش که همه ش سفره، چرا با اون نرفتی؟»
پوزخند زد:«کوروش؟ کوروش الان تو بغل یه داف ترکیهایه»
گفتم:«منظورت چیه؟»
«هنوز یه ماه از ازدواج مون نگذشته بود که متوجه کاراش شدم، متوجه ارتباطاتش با بقیه، کوروش همون لحظه برای من مرد»
خشکم زده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم. میترا برگشت رفت تو اتاق و چراغ رو خاموش کرد. دوباره یه مشت آب زدم به صورتم و برگشتم داخل. چراغ ها همه خاموش بود و جز نور مهتاب که از پنجره داخل میاومد نوری نبود. میترا روی مبل نشسته بود. رفتم کنارش نشستم و به صدای جیرجیرک ها گوش دادم. آهسته احساس کردم دست میترا بازوم رو گرفت. سرم رو که چرخوندم در چتد سانتیمتری هم بودیم. نفسش به صورتم میخورد و چشماش برق میزد. دستم رو فشار داد.
«من رو میخوای؟»
نمیدونستم باید چی بگم.
«من رو میخوای اشکان؟»
«آره»
دستم رو گرفت و گذاشت رو قلبش. صورتش رو آورد جلو و تماس داد با صورتم. پوست داغم رو پوست سردش تسکین میداد. جرات هیچ کاری نداشتم. این میترا بود که بازی رو شروع کرده بود. صورتش رو بدنم ول میخورد و بعد لبش با لبم تماس پیدا کرد. لبم رو باز کردم و میترا لب پایینم رو داخل دهنش کشید. دستاش رو دورم حلقه کرد و من رو روی خودش کشید. رو زمین غلطیدیم. شروع کردم به لیسیدن گردن میترا و هم زمان با دستم پیرهنش رو بالا میزدم. میترا زیر بازوهام رو چنگ می انداخت. دراز کشیده بودم رو میترا و اون پاهاش رو دور حلقه کرده بود. پیرهنش بالاخره در اومد و بدن سردش مثل ماهی زیرم میخزید. صورتم رو فرو بردم بین سینههاش و بدنش رو نفس کشیدم.دو سینه سفید و گرد، که با تماس دستام میلرزید. میترا دست انداخت پشت گردنم، سر و سینه اش رو داد جلو و سرم رو به سینهاش نزدیک کرد. شروع کردن به لیسیدن نوک سینه اش. حالا به ناله افتاده بود. مدام تکون می خورد و منو داخل خودش میکشید. سینههاش اونقدر سفید و نرم بود که وقتی مشتش میکردم جاش برای چند لحظه میموند. از سینه پایین اومدم، شکم، پهلوها و نافش رو بوسیدم و سرم رو فرو بردون وسط پاهاش. خودش شلوارش رو درآورد و پاهاش رو داد بالا روی شونههام. خزیدن پایین و روی کس ملتهب و داغش زبون کشیدم. حالا آه هاش به جیغهای کوتاه تبدیل شده بود. کس، لمبرها و بین رانهاش رو لیسیدم. میترا دستم رو گرفته بود و انگشتام رو می لیسید. وقتی چند بار رو کسش زبون کشیدم، یه مایعی از کسش بیرون ریخت و رفت لای سوراخ کونش. میترا لرزید و دستم رو گاز گرفت. چند ثانیه بهش مهلت دادم تا حالش سر جاش بیاد. وقتی رو به راه شد وحشی تر شد. بغلم کرد و از همون جا شلوارم رو داد پایین و دهنش رو برد سمت کیرم. با هر بار ساکی که میزد احساس می کردم بخشی از وجودم رو به درون خودش می کشه. می دونستم داره آبم میاد اما هر جور شده خودم رو نگه داشتم. میترا هم بعد از چند ثانیه سرش رو داد بالا و شکم، سینهها و گردنم رو لیس میزد. به صورتم که رسید یه لب داغ و طولانی ازم گرفت، از همون جا روی زانوم نشست و پاهاش رو حلقه کرد دورم. و من رو روی خودش انداخت. کیرم رو گذاشتم لب کسش و در حالیکه صورتش رو غرق بوسه کردم کیرم رو آروم کردم تو. آهی کشید و منو به خودش جلب می کرد. با تمام قدرت دستا و پاهاش رو دورم گره زده بود و با هر ضربه من صورتم رو می بوسید. هیجوقت اینقدر طول نکشیده بود. یک ربع روی میترا خم شده بودم و داشتم میکردمش. کس داغش کیرم رو تا آخر جا می داد و بوی تند تنش من رو مست کرده بود. این بدن انگار اعجاز بود. هر گوشه اش رو که می بوسیدم انگار یه سرزمین جدید ر. کشف می کردم. آخرای کار داشتم از سینههاش می خوردم که فهمیدم عضلاتش منقبض شده. محکمتر فرو کردم و اون هم همزمان با کف دست و پا روی پشت و پاهام ضربه می زد. چند ضربه آخر سست شده بود و فقط جیغ می زد. یهو غرغرش رو شنیدم و بدنش تو دستام وا رفت. چند ضربه دیگه زدم و یه چیزی با فشار کیرم رو بیرون زد و روی شکم و پاهام پاشید. سریع کیرم رو کردم تو کسش و با چند ضربه دیگه خودم هم خالی شدم و سست و بی رمق عین یه مرده روی میترا ولو شدم.
نزدیکی صبح بود که بیدار شدم. میترا کنارم دراز کشیده بود و بهم نگاه می کرد. یه دستش زیر سرم بود و دست دیگه ش رو سینه ام و داشت موهای سینه ام رو نوازش می کرد. چشم که باز کردم یه بوسه کاشت رو لبم و خودش رو تو بغلم جا داد.
با احتیاط پرسید:«میترا ارضا شدی؟»
پشت به من موهاش رو آورد سمت صورتم و گفت:«این تنها باری بود که ارضا می شدم»
گفتم:«یعنی کوروش هم…»
«نه کوروش هم نتونست»
دستام رو حلقه کردم دورش و موهاش رو بوییدم.
از کردستان که برگشتیم فورا یک سفر دیگه برام پیش اومد. این بار سفر به ارمنستان برای شرکت در یک نمایشگاه بین المللی کتاب. یک ماهی از همه چیز دور بودم و حتی از میترا هم خبر نداشتم. وقتی برگشتم مادرم خبری رو بهم داد:
میترا خودکشی کرده بود، اون دچار تومور مغزی بود و درد امانش رو بریده بود.
حتی یک لحظه هم قضیه تومور رو باور نکردم. اما وقتی به بیمارستان محل کارش سر زدم پرستار همکارش موضوع رو تایید کرد.
روزهای بعد از میترا به خوندن تنها یادگاریش که همون رمان روس بود گذشت. رمانی که پیش از این خوندنش برام سخت بود رو ظرف چند ساعت تموم کردم و جمله آخر رمان رو توی دفتر خاطراتم نوشتم تا برای همیشه یاد میترا با من باقی بمونه:
«خدای بزرگ، آیا یک لحظه خوشبختی برای همه عمر کافی نیست؟»
نوشته: اشکان