زنداییم، شوگرم شد (۱)
سلام من مهدی هستم ۲۳ سالمه و این خاطره رو میخام براتون تعریف کنم:
ما با خانواده دایی اینا خیلی رفت و آمد داشتیم
هم خونه مادربزرگ و هم به خونه همه دیگر.
گذشت و گذشت تا چهار سال پیش که کدورت هایی پیش اومد و دو خانواده قهر کردیم و رابطه ها قطع شد.
داییم دو تا دختر داره که ۱۹ و ۱۶ ساله ن و زنداییم که الان ۴۳ سالشه
خلاصه ما قهر بودیم تا پارسال که مادربزرگ دو خانواده رو اشتی داد و روابط دوباره شکل گرف البته نه به صورت قبل ولی خب رابطه ها بر قرار شد.تو این رفت و امد ها یه روز که خونه مادربزرگ بودیم حدود ۶ ماه پیش ظهر اونجا بودیم و پنج شنبه بود و چون بازار ظهر میبنده منم ظهر اومدم خونه ناهارو خوردیم و طبق روال همه خونواده ها همه لش کردن
زنداییم گفت که وقت ارایشگاه داره و به داییم گفت که ببرش ارایشگاه.داییمم چون به خواب ظهر علاقه داره گفت که من دیگه افتادم ،با مهدی برو
من واس این ک بپیچونم یچیزی سرهم کردم ک داییم بگه ولش کن خودم میبرمش ک جواب نداد
گفتم من با موتورم بابد برم خونه ماشین بیارم
زندایی دیرت نشه
که داییم یهو گف نمیخاد ماشین بیاری
ماشینم من هس
سوییچ رو میز تلویزیونه بردار زنداییتو ببر
منم سوییچ دنا رو برداشتمو با زندایی رفتیم که سوار ماشین بشیم
.از زنداییم بگم که مثل داستان دوستان اونقدرا سکسی و جنیفر نیس.
یه هیکل عادی رو فرم و توپر نه چاق نه لاغر
با باسن و سینه سایز عادی
نه خیلی گنده
منم اصلا این نبود که تو فازش باشم
نه فاز زنداییم و نه دختراش
چون داییم خونواده ثروتمندی بودن(نگاه نکنین ک ماشین دنا بود.داییم وضعش توپه منتها میگه پولتو تبدیل به ماشین خوب نکن که تو چشم نباشی) و ما خانواده ضعیفتر تر نسبت به اونا
برا همین اصلا نه زیاد باهاشون گرم و صمیمی بودم و نه تو فاز بر قراری رابطه و دوستی و یا حتی فکر به ازدواج…
نشستیم تو ماشینو زندایی الهام ما شروع کرد صحبت کردن که زحمت دادیمو تعارف تیکه پاره کردن
منم جهت احترام گفتم که نه خواهش میکنم این حرفا چیه انجام وظیفست
و یسری صحبتای کلیشه ای انجام شد تا این که زندایی الهام گفت کاشکی با موتور میومدیم هم ترافیکه هم گرم(البته بعدا فهمیدم اینو گفت ک سر صحبت باز شه چون کولر ماشین روشن بود.۶ ماه پیش هم ک تو داستان اشاره کردم میشه میشه خرداد که اوج گرماس) و من که گفتم زندایی نمیشد و برای دایی و بقیه سوءتفاهم پیش میاد و ازین حرفا.گفتش که اره
کلا خانواده ما یکمی مذهبین.مثلا همین زنداییم چادری نیس ولی مانتویی کاملا پوشیده س
گفتش اره خب بسته فکر میکنن و …
بعد گفت داییت که موتور نداره و بلد نیس
من خیلی دوس دارم موتور سوار شم
منم زدم فاز فردین بازی گفتم زندایی هر وقت خاسی جایی بری بگو میام سوارت میکنم میبرمت
که گفت جدا منم گفتم اره یه زندایی بیشتر نداریم که
و کلی کیف کرد
گفت مهدی شماره تو بده که همین زودیا بهت زنگ میزنم
فقط کسی نفهمه میخای منو سوار موتور کنی
گفتم حله خیالت تخت و رسیدیم ارایشگاه و باز من فردین بازی کردم گفتم زندایی منتظر میمونم و اون تعارف کرد که نه معطل میشی و من گفتم که نه رو من منتظر هستم
زندایی رفت و حدود یک ساعت بعد برگشت (نرفته بود برای ارایش.رفته بود برای تمیز کردن ابرو و این چیزا که زنا هر چند وقت یبار میرن) و من بهش مبارک باشه گفتم و اون گف ممنون مهدی جان
تو راه برگشتم صحبت کردیم و زندایی گفت پس همین هفته بهت زنگ میزنم
منم تو کونم عروسی بود
چون همش درگیر کار بودم تو بازار نه وقت دختر بازی نه روی دختر بازی
حالا خرکیف که زنداییم میخواد باهام بیاد موتور سواری
منم که عاشق موتور
زنداییم سه شنبه زنگ زد و گفت مهدی میای منو ببری خونه مامانم
که من گفتم تا ساعت ۵ سرکارم
گف اوکی ۶ اینجا باش
منم خوشحال از بازار به طرف خونه زندایی الهام و پنج دقیقه مونده بود برسم بهش زنگ زدم که بیا پایین(جهت کم تر منتظر موندن از دست معطلی خانوما) و رسیدم دم درشون و باز ده دقیقه معطل کرد و اومد پایین
زندایی جونو سوار کردم و بردمش خونه مامانش
تو راه میترسید میگفت گاز نده
من از موتور میترسم
خلاصه عشق میکرد و در عین حال میترسید
میگف چه بادی میخوره بهم و …
رسوندمش و ازم تشکر کرد و رف
بعد این داستان با هم کم و بیش اس بازی میکردیم و من از مشکلات اقتصادی و این که هر چی کار میکنم سر جای اولمم و این حرفا رو میزدم و اونم دلداری میداد که درست میشه خدا بزرگه
بهش گفتم مثلا همین موتور که عاشقشم
موتورمو نمیتونم عوض کنم .موتورم ویو هست و بهش گفتم که عاشق ان اس ۲۰۰ هستم
گفت این موتوری که میگی چه شکلیه و من عکسشو فرستادم براش و کف کرد و گفت اره این موتور بهت میاد و بزودی میخری
منم گفتم ایشالا و خوابیدیم
گذشت تا چند روز بعدش گف محمد من فردا میخام برم بازار میتونی منو ببری گفتم زندایی من خودم که بازارم ولی اگ بخام باهم بریم باید مرخصی بگیرم و مرخصی گرفتمو صب ساعت ۹ رفتم دنبالش رفتیم بازار
رفتیم تیمچه اول یسری ظرف دید ولی نخرید بعد رفتیم پونزده خرداد چند دست لباس خرید و بعدش رفتیم بازار عباس اباد گفت میخاد لباس زیر بخره که من گفتم میرم مزاحم نباشم و گفت اوکی من یک ربع دیگه بهت زنگ میزنم
زندایی زنگ زد و باز به هم ملحق شدیم و یجا شلوغ شد منم از این که فهمیده بودم زندایی لباس زیر خریده حشری شده بودم و تو شلوغی چسبوندم بهش و کلی کیف کردم و سیس این که دارم ازت محافظت میکنم رو گرفتم
و ظهر رفتیم رستوران مسلم ناهار خوردیم و برگشتیم
وقتی رسوندمش زندایی گفت بیا بالا
ریحانه که دانشگاس و سمانه هم مدرسه س
با اصرار رفتم بالا و نشستم و چایی خوردیم
زندایی الهام گف مهدی
من میخام کمکت کنم موتوری که دوس داری رو بخری
یهو چشمام چهار تا شد گفتم چییییییی
گف من کمکت میکنم موتورتو بخری ولی کسی نباید بفهمه
داییتم که دیدی اب از دستش نمیچکه
اینم پس انداز خودمه
و یه ناز هم کردو گفت بالاخره خودمم میخام سوار شم دیگ
اصن باید بشی سرویس شخصی خودم و خنده طولانی…
من که پشمام ریخته بود گفتم نمیدونم باید چحوری تشکر کنم
و همش اونواع تشکر رو میکردم
اونم گف لازم نی
من همیشه دوست داشتم یه پسر داشتم که ندارم و تو جای پسر نداشتم و منو کشید تو بغلش
سرم رو سینه ش قرار گرفته بود و اوقات خوبی برای من بود و رو ابرا بودم و الهام هم احساساتی شده بود همینجوری که منو تو اغوش داشت میگفت چی میشد تو پسرم بودی و میشد بهت تکیه کنم و هی منو بیشتر میفشرد به خودش
منم که نو کیف و حال خودم بودم و تو اون حال هم داشتم به تشکر کردنم ادامه میدادم و گفتم زندایی جان منم جای پسرت
هر کار و کمکی بخاب من انجام میدم برات و اون تشکر کرد
از بغل هم دیگه جدا شدیم و الهام دیگه احساساتی شده بود و سر دردو دلش باز شد
گفت که اره من خیلی تنهام دخترا که سرشون به دانشگاه و مدرسه و رفیقاشونو و تفریحشون گرمه
داییتم که همش سر کاره
من خیلی تنهام
و منم که دیگه خودمو تک جایگاهی میدیدم که هم زندایی بهم حال داده سره موتور هم میگف کاش پسرم بودی
بهش گفتم من همیشه پیشتم
رو من حساب کن
و بهم گف که قطعا همین طوره
اگه تو هم منو تنها بزاری که من هیچکسو ندارم
و دوباره منو به بغلش فشرد
خیلی لحظات احساسی بود و زندایی بهم گفت مهدی همین الان برو اقدام کن برا فروش موتورت و یه دلیل هم سر هم کن جلو خونوادت بیار ک میخای موتور و عوض کنی
منم صاف رفتم ۱۷ شهریور موتور و دادم به رفیقم
یه ان اس مدل ۱۴۰۰ برداشتم و گفتم دوسه روزه الباقی پولو میارم و سند بزنیم و وکالت هوندا رو هم قرار شد برم بزنم برا همین رفیقم که موتور فروشی داره
و رفتم خونه گفتم از صاحب کارم وام گرفتم و سرو ته قضیه رو هم اوردم
و عکس موتورو برای الهام فرستادم و نوشتم که خریدمش
و اونم تبریک گفت و کلی ذوق کرد و گف مهدی چقد کم داری گفتم موتوره خودمو دادم ۸۰ تومن دیگه هم بابد بدم
که با خنده گف مهدی خرجت رفت بالاها
منم نوشتم پسر میخای همینقدرم خرج داره دیگ😂
خلاصه شماره حساب دادمو صبح اول وقت پول برام شبا کرد و نشست تو حسابم منم خر کیف
به الهام پیام دادم عصری از سر کار بیام دنبالت بریم شیرینی موتورو بدم؟ که گفت نه نمیتونم بیام
پنج شنبه بیا دنبالم بچه ها تا غروب بیرونن.
منم ظهر رفتم دنبال زندایی و اومد بیرون ان اس رو دید کف کرد و بزرور سوار شد و میگفت چقد بلنده این موتور برو پس بده😂
خلاصه بگم رفتیم کلی چرخیدیم و ساعت ۴ برگشتیم گفت بیا بالا
رفتم بالا
باز نشستیم به چایی خوردن و زندایی گف مهدی جون خیلی مبارکت باشه و من گفتم که زندایی نمیدونم لطفتو چجوری جبران کنم
گف گفتم که باید هروقت بخام پیشم باشی
راننده شخصیم باشی
منم گفتم که من در خدمتتم
من سربازتم
و اون دوباره منو بغل کرد و میگف مهدی خیلی دوستت دارم
اصن باهات حرف میزنم روحیه م عوض شده و منم که سرم رو سینه ش بود کیف میکردم.
ادامه…
نوشته: حاج مهدی