شکارچی (۱)
کارتهای پروازمون رو گرفته بودیم و برای رفتن به سالن ترانزیت، منتظر اعلام بودیم. سرم توی گوشی بود که با سقلمه شیرین به پهلوم و عبارت “اووه اونجا رو ببین”سرم رو از گوشی بیرون کشیدم و با تعجب پرسیدم:چیو ببینم؟ با علامت سرش متوجه یه زوج شدم که روبروی ما قدم میزدن. در نگاه اول متوجه مرده نشدم و کل حواسم معطوف برانداز کردن زنه شد. یه مانتو جلو باز و شلوار غواصی چسبیده به پاهاش که انصافا پاهای کشیده و خوش فرمی بودن و رونهاش توی اون شلوار چسبون، بدجوری آدم رو حالی به حالی می کردن. یه زیر سارافونی مشکی تنش بود که برجستگی سینه هاش، مخصوصن حین راه رفتن نمای قشنگی به بالاتنش میدادن. صورتش یه آرایش نسبتا غلیظ داشت. لبای خوشفرم و دماغ علمکرده ای که خیلی بصورتش میومد. موهاشو فر کرده بود و از کناره های شالش و از هر طرف صورتش یه رشته موی فر خورده، خیلی قشنگ ریخته بود پایین و نمای واقعن جذابی بصورتش داده بود. محو صورتش شده بودم که یهو دیدم لبخند اومد بصورتش و با تعجب دیدم بسمت ما راه افتادن. یه لحظه هنگ کردم. یعنی مارو میشناخت؟ شاید از دوستای شیرین بود. اما چرا شیرین اونجوری با سقلمه زده بود توی پهلوی من و نگاه منو متوجهش کرده بود؟
وقتی بالاخره فرصت کردم به مرد همراهش هم نگاهی بکنم، هم دلیل اون حرکت شیرین رو فهمیدم و هم بیشتر گیج شدم. بله حسین بود. حسین هم متوجه ما شده بود و اونم لبخند به لب بسمت ما در حرکت بود. با خودم گفتم این سکسی نازنین کیه که حسین رو همراهی میکنه؟ میدونستم که حسین با وجود متاهل بودن، زیاد هرز میپره. اما احتمالن این یکی از اونها نبود. چون قاعدتا اینقد احمق نبود که زنی رو که باهاش رابطه داشت رو به خانم من که زنش رو میشناخت، نشون بده. بالاخره بما رسیدن و سلام و احوالپرسی ای بین ما شکل گرفت که طبق معمول بشکل اغراق آمیزی، صمیمانه و دوستانه بود. اونجا بود که با فهمیدن اینکه اون زن سکسی، لیلاست فکم افتاد.
بعد یه احوالپرسی مفصل و طبق معمول سه چهارسال اخیر، تعارفات الکی “افتخار بدین یه شب در خدمتتون باشیم” و این کوسشعرها، بالاخره حسین گفت:
_شما کارت گرفتین؟
_آره
_پس با اجازتون ما هم بریم کارتمون رو بگیریم.
لیلا هم با عبارت”می بینیمتون”و تکون دادن سر از ما دور شد. شیرین ،تنها در چند ماه اول ازدواجمون با لیلا رابطه نسبتا گرمی داشت و بعد کم کم رابطشون سرد و سردتر شده بود و بالطبع رفت و آمد خانوادگی بینمون کم و کمتر و نهایتا قطع شد. بدلیل همین سردی رابطه بود که لیلا هم به بهونه گرفتن کارت، همراه شوهرش رفت و بعد از گرفتن کارت هم گوشه ای از سالن و بدور از ما نشستن. همینطور که داشتن از ما دور میشدن، من و شیرین که داشتیم می نشستیم با تعجب، لیلا و بعد همدیگه رو نگاه کردیم. از دهنم پرید
_ بشکه بود؟ بخدا منکه نشناختمش
_والا اگه تنها بود منم عمرا میشناختمش…چقدر لاغر شده کثافت!
_مگه میشه؟ آخه اینهمه وزن رو چجوری کم کرده
_والا اینکه نه رژیم بگیر بود نه حال ورزش داشت. احتمالن عمل کرده
_چیو عمل کرده؟یعنی چربیهاشو بیرون کشیده؟
_نه فکر نکنم. آخه حتی با بیرون کشیدن چربی ها هم اینقدر لاغر نمیشد. فکر کنم معدش رو برداشته
_مگه میشه معده رو برداری؟ یعنی الان معده نداره؟
_اینایی که چاقی مفرط دارن و دیگه خیلی خیلی چاقن، معده هاشونو عمل می کنن و بعدش وحشتناک وزن کم میکنن و لاغر میشن
بعد از اون، بحثمون رفت سمت اینکه چند وقته ندیدیمشون. البته حسین رو که من تقریبا هر روز سر کار میدیدم ولی ظاهرا یکسالی میشد که لیلا رو ندیده بودیم.در نهایت هم ته بحثمون به اینجا کشید که شاید بدلیل اینکه چاقی مفرط لیلا، مانع بچه دار شدنش میشده، عمل کرده. راستش ما خودمون هم تازه بعد از پنج سال که از ازدواجمون میگذشت داشتیم بچه دار میشدیم. البته از اونجایی که شیرین تازه چهارماهش بود، هیچ نمود بیرونی نداشت و کسی جز خودمون و افراد نزدیک خانواده خبر نداشتن.
اونروز تمام مدت و چه در فرودگاه مبدا که شهر زادگاه من و حسین و لیلا بود و چه در فرودگاه مقصد که شهر محل کار و زندگیمون باشه، نگاهم دنبال لیلا بود. هم شوک اینهمه تغییر و هم کنجکاوی هایی که به جونم افتاده بود و هم اون پاها و قیافه سکسیش منو بدجوری هوایی کرده بود و دوست داشتم مدام نگاهش کنم. بالاخره چمدونهارو تحویل گرفتیم. با حسین و لیلا که منتظر چمدونهاشون بودن خداحافظی کردیم و برای رفتن به خونه تاکسی گرفتیم.
راستش داستان من و حسین از اونجایی شروع میشه که دو تا جوون همسن و سال و همشهری بودیم که تا قبل از اینکه همکار بشیم، همدیگه رو نمیشناختیم. حدودا هشت سال پیش بود که توی یه آزمون استخدامی که بصورت سراسری و در کل کشور برگزار شد، قبول و راهی جنوب کشور شدیم. از مجموع هشتاد و خورده ای نفری که اون سال استخدام شدیم، نزدیک نصف افراد، بچه های همون شهر و استان و نصف دیگه از شهرها و استانهای مختلف ایران بودن و از استان ما فقط من و حسین توی اون جمع بودیم. همونطور که طبیعت انسان و بخصوص ما ایرانیهاست من و حسین هم در بدو ورود به اون شهر غریب و بخاطر همشهری بودن، فوری جذب همدیگه شدیم. حسین قبل از اینکه استخدام بشه، زن گرفته بود. اما با اینهمه تا وقتی که توی شرکت و شهر جدید جا بیوفته و همه چیز به ثبات برسه و حقوقش وصل بشه و کمک هزینه رهن منزل رو از شرکت بگیره و بتونه خونه ای رهن کنه و اساس کشی کنه، حدودا نه ماهی طول کشید. در طی اون نه ماه، هم اتاقی من توی مهمانسرای مجردی شرکت بود. این هم اتاقی بودن، مارو بیشتر بهم نزدیک کرد و شبها بعد از کار و بخصوص آخر هفته ها و تعطیلیها رو با هم بودیم. توی تایم آزادمون زیاد میرفتیم شهر و توی بازارها و پاساژها هم زیاد کوسچرخ میزدیم و اینجوری وقت بیکاریمون پر میشد. جالب بود که من مجرد بودم اما حسین، سر و گوشش بیشتر میجنبید و دنبال مخ زدن و رابطه پیدا کردن بود.
توی همون ایام، یادمه یکشب توی بازار بودیم و برای خرید ادکلن وارد مغازه ای شدیم. فروشنده زن جوانی واقعا زیبا و خوش قد و بالا بود. رفتار و حرف زدنش خیلی گرم و صمیمانه بود و حس خوبی به آدم میداد. توی همون دوران مجردی و عاشق پیشگی، احساساتم گل کرده بود. حتی توی رویا رفتم و کیس مناسبی واسه ازدواج میدیدمش! من وسط رویا بودم و حسین آقای لاشی مشغول لاس زدن که یه دفه یه پسر چهار، پنج ساله وارد شد و گفت: مامان!
همون یه کلمه کافی بود که از آسمون رویاهام پرت بشم زمین و سریع حساب کنم و از مغازه بزنم بیرون و امکان لاس زدن بیشتر از حسین هم گرفته بشه. بیرون که اومدیم بی مقدمه گفت
_پسر عجب شاه کوسی بود… بنظرت میتونم مخش رو بزنم؟
_پسرشو ندیدی؟
_خوب که چی؟
_یعنی اینکه شوهر داره
_خوب به کیرم که شوهر داره و زد زیر خنده
به مرور بیشتر شناختمش و فهمیدم تمام فکر و ذکرش زدن مخ و سکسه و اصلا براش مهم نیست که طرف مقابلش دختره یا بیوه، مطلقه یا شوهر دار، مهم نیست چه سنی داشته باشه یا چه اخلاقی، مذهبی باشه یا کافره کافر!فقط میخواست کیر بی صاحاب شدش رو بکنه داخل و حال کنه. فلسفش برای زنهای متاهل هم این بود که اگه زنه میاد و با من سکس میکنه حتمن واسه اینه که نیازش برطرف نشده و من دارم بهش لطف هم میکنم. شوهرشم، کون لقش می خواست زنش رو گشنه تشنه سکس نزاره!
اما در مورد لیلا خانم بگم خدمتتون که بالاخره اون نه ماه، توفیق اجباری هم اتاق بودن با حاج حسین تموم شد و ایشون خونه رهن کردن و اساس کشی کردن. بار اول که لیلا رو دیدم راستش شوکه شدم. یعنی باورم نمیشد حسین با اون سلیقه و اون سر و زبون و مخ زنی یه همچین زنی بگیره. در یک کلام اگه بخوام چیزی که از لیلا در دیدار اول دیدم رو توصیف کنم باید بگم یاد نانی افتادم! آره نانی قلعه هزار اردک که توی بچگیهامون از برنامه کودک پخش میشد. دقیقن عین همون بود. قدش اصلن کوتاه نبود اما باز هم عرضش از طولش بیشتر بود!
تقریبا سه سالی از استخداممون میگذشت که با شیرین که در شرکت خودمون کار می کرد ازدواج کردم. همونطور که قبلا گفتم اوایل با حسین و لیلا، رفت و آمدی داشتیم و توی یکی از شبهایی که مهمونشون بودیم، لیلا آلبوم عکسهاش رو به شیرین نشون داده بود. به گفته شیرین، لیلا از همون دوران مجردیش کپل و حتی چاق بوده و از همون موقع، من و شیرین برای شوخی و مسخره بازی بین خودمون اسم لیلا رو بشکه گذاشته بودیم و هر موقع میخواستیم حرفی در موردش بزنیم میگفتیم:بشکه! یه چیز دیگه که بیشتر سوژه خنده من و شیرین بود صدای لیلا بود. با وجود اون حجم بزرگ گوشت و چربی ولی لیلا همیشه اصرار داشت صداش رو خیلی ظریف و نازک کنه و یجوری آروم و با ناز حرف میزد. بعضی وقتا با اینکه نزدیکش بودی ولی باید دقت میکردی که بشنوی چی میگه. یجوری صداش ظریف بود که اگر کسی صداش رو میشنید اما تصویرش رو نداشت، فکر می کرد این صدای یه دختر کوچولوی فنچ حداکثر چهل کیلوییه!راستش هیچوقت این معما، برای من حل نشد که حسین چرا باید با همچین دختری ازدواج کنه.
بعد از جریان فرودگاه، هر بار که توی شرکت، حسین رو میدیدم ناخودآگاه یاد لیلا می افتادم. پاهای خپل و بد فرمش رو یادم میومد که الان چقدر سکسی شدن و مخصوصن با بلند بودن قدش بدجوری آدم رو دیوونه میکردن. یاد شلوار غواصی می افتادم که چطور رونهای خوشگلش رو توی چشم فرو میکردن. اون دماغ عمل کردش که قبلن روی صورت تپلش زیادی کوچولو بود و تناسب رو بهم ریخته بود و اصلن بهش نمیومد. اما الان با لاغر و استخونی شدن صورتش، همون بینی چقد زیباییش رو بیشتر میکرد. یاد آرایشش و مخصوصن رشته های موی فری که از دو طرف صورت و از زیر شال، پایین افتاده بود. تو کل زندگیم چه دوران مجردی و چه بعد از ازدواج، چشم چرون و هیز نبودم ولی در مورد لیلا، وقتی یادش میوفتادم دلم پر میکشید که دوباره ببنیمش و بازم از دید زدن اون پاها و صورتش لذت ببرم. اونقد مشتاق بودم که حتی چند روز بعد از فرودگاه، یه شب بحث رو به حسین و لیلا کشوندم و به شیرین گفتم نظرت چیه یه شب دعوتشون کنیم خونه؟ ولی شیرین بشدت مخالفت کرد و گفت با اون وضع حاملگی، اصلن حوصله لیلا رو نداره و تیر من به سنگ خورد.
چند ماهی از اون روز گذشت و موقع زایمان شیرین شد. چون قرار بود بچه از طریق سزارین بدنیا بیاد و نه زایمان طبیعی ،تاریخش از قبل مشخص بود. از قضا تولد بچمون یکی از روزهای روند تاریخ بود و خیلی از پدر مادرها برای زایمان در همون روز، برنامه ریزی کرده بودن که تاریخ تولد بچشون روند بشه. بخاطر شلوغی بیمارستان، اتاق خصوصی که هیچ، حتی توی بخش عمومی هم تخت گیر نمی اومد و باید منتظر می موندیم تا تختی خالی بشه.توی این مدت، شیرین و بچه توی اتاق کنار اتاق عمل، همراه چند زائوی دیگه خوابیده بودن و هیچ مردی، اجازه ورود به اون اتاق رو نداشت. من هم بهمراه سایر باباها و همراه ها توی سالن منتظر بودیم و مدام از پرستارها سراغ تخت خالی میگرفتیم که بتونیم به بخش منتقلشون کنیم. توی سالن، همینجور داشتم بی حوصله بالا پایین میشدم. بالاخره کنار دیوار وایسادم و نگاهم رفت سمت در سالن، جایی که نگهبان داشت با دوتا خانم ،چونه میزد و بالاخره اجازه داد که وارد سالن بشن. وارد که شدن حس کردم تپش قلبم بالا رفت. لیلا بود که همراه خانم دیگه ای، شیرینی و گل بدست و لبخند به لب بسمت من میومد.یه مانتو چرم مشکی که بیشتر شبیه بارونی بود تنش بود و پاهای خوش فرمش، باز هم توی یه لگ تنگ و چسبون، خودنمایی میکردن.از آرایشهایی که الان میکرد و تیپ زدنهاش ،مخصوصن شلوارهای چسبونی که میپوشید به ذهنم رسید که با تیپ و هیکل جدید خودش خیلی خیلی حال می کنه و انگار یه عمر، چاق و تپل بودن و لباسای گل و گشاد پوشیدن براش عقده شده بوده و الان داره تمام اون عقده ها رو میریزه بیرون و از اینکه به همه نشون بده چقد خوش هیکل شده لذت میبره. اون لبخندش در جواب نگاههای متعجب و شهوتی من به سر تا پاش، بیشتر من رو به این نتیجه میرسوند که نظرم درسته!
با دیدنشون، من هم لبخند زدم و به استقبالشون رفتم. خیلی گرم، سلام احوالپرسی کردیم. بابا شدنم رو تبریک گفتن و حال شیرین و بچه رو پرسیدن. انگار برای حرف زدن و احوالپرسی با من بینشون رقابت بود و هر دو سعی میکردن گوی رقابت رو از دست همدیگه در بیارن. اما من مدام نگاهم روی صورت لیلا بود. در جواب حرفای دوستش فقط یه نگاه سرسری بهش میکردم و یه جواب رفع تکلیفی میدادم.با لیلا که حرف میزدم بی اینکه واقعا دست خودم باشه لبم به خنده باز میشد و جواب سوالاش رو با حرارت میدادم و به شکل تابلویی تمام توجه و تحویل گرفتنم متوجه لیلا بود. هر بار که بروم لبخند میزد انگار ازش انرژی میگرفتم و گل از گلم میشکفت. بالاخره لیلا بحث رو به شلوغ پلوغ بودن بیمارستان کشید و اینکه با این وضعیت الان میشه شیرین رو ببینن؟ من به مادر شیرین که پیشش بود زنگ زدم. اونکه از قبل در مورد اومدن لیلا باخبر بود گفت بخاطر شلوغی، خیلی گیر میدن ولی بگو یکی یکی بیان تا من با پرستارای اینجا صحبت کنم اجازه بدن که داخل بیان. لیلا با دوستش که ظاهرن اسمش سیما بود پچ پچی کردن و در نهایت سیما گفت:نه عزیزم اول تو برو
من و سیما خانم تنها شدیم. از لحاظ سنی تقریبن همسن لیلا و شیرین بود. هیکل بدی نداشت ولی قیافش خیلی معمولی بود. اصلن یجوری هپلی تور بود. راستش زیاد بدلم نبود اما دیگه تنها بودیم و مجبور بودم تا برگشتن لیلا، باهاش حرف بزنم. مسلما لاس زدن باهاش لذتی نداشت ولی حداقل از سکوت، کمتر آزار دهنده بود. سیما اما انگار بدش نمیومد که یسره ور بزنه و خوشمزگی کنه. مخصوصن که رفتار و خوش و بشها و خوشمزگیهای من با لیلا رو دیده بود و اون که احتمالا هم حس حسودیش گل کرده بود و هم خودش رو کمتر از لیلا نمیدونست، حداکثر سعیش رو میکرد که من رو هم سر انرژی و حال بیاره و به لاس زدن تشویق کنه! واسه اینکه حرفی واسه گفتن باشه پرسیدم: از کجا میدونستین که امروز روز تولده بچمونه چون در این مورد خیلی کسی خبر نداشت؟ جوابی که از اول خودمم میدونستم گرفتم. بله کافی بود توی شرکت اتفاقی بیوفته و نیمساعت بعد همه زنهای همکاران خبر دار میشدن. بخصوص که شیرین، کارمند همون شرکت بود و خانمهای همکارش که بعضا با لیلا هم دوستی داشتن، ریز همه چیز رو میدونستن. یکی از بارزترین خصوصیات اخلاقی و شخصیتی لیلا این بود که همیشه سعی میکرد با همه گرم بگیره و خودش رو خیلی آدم اجتماعی و خونگرمی نشون بده. همیشه آمار همه رو داشت و البته بگذریم که معروف بود به اینکه بین خانمها حرف رد و بدل میکرد و اینجوری باعث دعوا و قهر بعضی از خانمها هم شده بود. هر چه قدر هم که از طرف مقابل، دل خوشی هم نداشت ولی اولین نفری بود که برای تبریک، پیش قدم میشد. در احوالپرسیها و تعارفات بیش از حد اغراق میکرد و خودش رو صمیمی نشون میداد. محض نمونه با اینکه رابطه خوبی با شیرین نداشتن ولی همینکه به هم میرسیدن چنان قربون صدقه هم می رفتن و بوس و بغل در کار بود که هر کس نمیدونست فکر میکرد دو تا آبجی هستن که جونشون واسه هم در میره! اینجوری بود که از زمان زایمان خبر داشت. دم در بیمارستان هم به گوشی شیرین زنگ میزنن و مادرش جواب میده و بهشون میگه کجا بیان.
بالاخره بعد از بیست دقیقه لیلا برگشت و من رو از لاس زدن اجباری با سیما که وسطش هم بعضا فاصله هایی از سکوت می افتاد، نجات داد. از همون در که بیرون اومد و نگاهمون کرد، لب من به خنده باز شد و اون هم لبخند زنان سمتمون اومد و گفت:
_سیما جان برو مامان شیرین جون منتظرته
سیما رفت سمت در و به مامان شیرین که منتظرش بود پیوست و بالاخره من و لیلا جون تنها شدیم.بازم اون لبخند خر کیفی به لبم اومد و پرسیدم
_خوب لیلا جان چخبرا؟
_وای آقا سعید بازم تبریک میگم …چه پسر خوشگلی …خدا حفظش کنه
_مرسی لطف دارین شما
_مامان شیرین که اصرار داره پسرتون به مامانش رفته ولی بنظر من که بیشتر بشما کشیده
اخلاق بدجنسیش رو خوب میشناختم و میدونستم این حرفاش از روی شیطنت و بخاطر رابطه سردش با شیرینه ولی بازم از اون خوشگل بودن بچه و کشیدنش بمن، گل از گلم شکفت و حس کردم بیخ گوشام داغ شد. میدونستم که اون سیمای لعنتی و مزاحم الانه که برگرده و فرصت محدوده، پس نمی خواستم یه لحظه رو هم واسه لاس زدنهای لذتبخش باهاش از دست بدم. از هر چیزی صحبت میکردم و نمیزاشتم یه لحظه سکوت بینمون برقرار بشه. از بالا رفتن قیمت پراید می گفتیم. پراید و قیمتش روبه تمسخر می گرفتیم. بابت خرید سوناتای دست دومی که همین اخیرا خریده بودن تبریک می گفتم. سوناتایی که میدونستم تنها دلیل خریدنش اونم با کلی قرض و بدهی این بوده که حسین خان با ماشین خارجی، راحتتر و باکیفیت تر میتونست کیس بلند کنه! و بعد صحبت در مورد شلوغی بیش از حد بیمارستان در اون روز و اینکه مردم همه تصمیم گرفتن امروز بچشون بدنیا بیاد. همه سعیم این بود که بیشتر خوشمزگی کنم و بخندونشم. حتی دل رو زدم بدریا و در مورد اینکه زن و شوهرا چقد شیطون بودن و دقیق برنامه ریختن و کارشون رو سر تایم انجام دادن که دقیقن همین امروز، بچه بدنیا بیاد یا اگه هم نیومد بزور بیارنش دنیا تا تاریخ تولدش روند بشه شوخی کردم. یه مقدار بی ادبی هم چاشنی کار می کردم و لیلا بعضی وقتا حتی قش قش میخندید. من از خنده هاش انگار انرژی میگرفتم و توی دلم می گفتم آخ تو فقط بخند قربونت برم. یسره توی صورتش زل زده بودم و اون لبا، اون دماغ خوشگلش و خنده هاش که صورتش رو صد برابر روشنتر و خوشگلتر میکرد، داشت دیوونم میکرد. حس میکردم هوای اون سالن، چند درجه گرم تر شده و هر چه بیشتر باهاش لاس میزدم بیشتر مشتاق شنیدن صداش میشدم. اون صدایی که تا قبل از این، اینهمه مسخرش می کردیم و می گفتیم با اون هیکل گنده اش می خواد ادا تنگا رو در بیاره !امروز و با این هیکل جدیدش چقدر سکسی شده بود و آدم رو هوایی میکرد!
همونطور که قبلا هم گفتم من کلن هیچوقت آدم خانم باز و اهل سکس نبودم.البته دلیل این خانم باز نبودنم این نبود که دوس نداشتم یا آدم پاک و پیغمبرزاده ای بودم نه بیشتر بخاطر این بود که بلد نبودم! حقیقتش بیشتر احساساتی و عاشق پیشه بودم. اهل لاس زدن بودم و از هم صحبتی با خانمها و سر بسرشون گذاشتن و خوشمزگی کردن و خندوندشون لذت می بردم. اصلن جریان ازدواج من با شیرین هم همین شکلی بود. اوایل که اومده بود توی شرکت، چند باری سر و کارمون به هم خورد و همه چیز با لاس زدن شروع شد. شیرین هم دختر خونگرمی بود و خیلی زود باهام گرم گرفت. من هم که مرد احساساتی بودم و همینکه یه دختر خوشگل بهم لبخند میزد عاشق میشدم! اینجوری بود که عاشق شیرین شدم و کارمون به ازدواج کشید. بعد از ازدواج با شیرین، این اخلاق لاس زنی من هم به فراموشی سپرده شده بود .بخصوص که خودش هم توی شرکت، مثل عقاب بالای سرم بود. بعلاوه کارمندان خانم شرکت هم میدونستن که من متاهلم و شیرین زنمه. اما امروز که داشتم گرم و صمیمانه با لیلا لاس میزدم و میخندوندمش، غرق یه لذت سکسی شده بودم. راستش تا اونروز لاس زدن با هیچ دختری و حتی شیرین دوران مجردی، اینقدر دیوونه و هواییم نکرده بود.
به لیلا نگاه میکردم که از ته دل می خندید و چشماش یه برق خاصی توش بود. معلوم بود واقعن داره لذت می بره.حتی صورتش گل انداخته بود و مشتاق حرف زدن و شنیدن و خندیدن بیشتر نشون میداد. راستش این، اون لیلایی که قبل از این میشناختم نبود. اون دختری که همه حرفاشو با نیش و کنایه میزد و کلن بد ذات و شیطون جلوه میکرد، انگار اون لیلا رفته بود و یه دختر سرشار از انرژی و گرم، خودمونی و حتی هات، جاش رو گرفته بود. با خودم گفتم شاید این حس امروزش و این لذت بردنش از لاس زدن هم بر می گرده به همون عقده هایی که الان داره با تیپ زدن و نشون دادن هیکلش خالی می کنه. شاید تا قبل این عمل و بروز تغییرات در هیکلش همیشه محتاج توجه و لاس زدن مردها بوده اما چون چیزی نصیبش نمیشده اینها همه براش عقده شده و الان داره با همه وجودش از این توجهی که بهش میشه لذت میبره. بخصوص که من بوضوح با رفتارم نشون داده بودم که سیما در مقابلش هیچ حرفی واسه گفتن نداره و حتی نمیتونه یه ذره هم توجه من رو جلب کنه. احتمالن بالاترین علت گرم شدن اونروزش هم همین کم توجهی من به سیما و حرص و ولع تابلوم واسه باهاش گرم گرفتن و جلب کردن توجهش و سعیم بر اینکه وقتی با منه بهش خوش بگذره، بود.
تا اینجای کار، حسابی صورت و بدنش رو با چشمام خورده بودم. باهاش لاس زده بودم و حسابی خندونده بودمش. لیلا باهام گرم گرفته بود و من نتیجه گرفته بودم که اونم داره لذت میبره و پایه لاس زدن هست. دلم می خواست یه مرحله جلو برم. با اینکه رفتار و نگاههام تابلو بود ولی می خواستم یجوری واضحتر بهش بفهمونم که بدجوری دلم پیشش گیر کرده. زمان هم بسرعت رو به پایان بود و با میونه سردی که شیرین باهاش داشت، نمیدونستم دیگه آیا فرصتی مثل این دست میده یا نه. اصلا به احتمال زیاد، دلیل اینکه لیلا با گل و شیرینی اومده بود بیمارستان این بود که بعدا مجبور نباشه برای تبریک گفتن به خونمون بیاد. نمیدونستم چی بگم و چه بحثی بکنم و چجور پیش برم و یدفه گفتم
_لیلا!(حس میکردم با اینطور صدا کردن بجای لیلا خانم و… راحت تر حس صمیمیت بینمون شکل میگیره)
_بله آقا سعید
اون لیلا گفتن یه چیز یهویی بود و واقعن نمیدونستم چی بگم. ولی تصمیم گرفتم دل رو بدریا بزنم و پر رو بشم
_حالا چی شد یهویی اینقده لاغر کردی؟
انگار اصلا انتظار همچین سوالی رو نداشت و جا خورد. سعی کردم با شوخی و خنده جلو برم و با لبخند گفتم:جدی چجوری اینهمه تغییر کردی؟
معلوم بود از این ضربه ناگهانی هنوز تو شوکه و نمیدونه چی بگه
_مگه خیلی تغییر کردم
_خیلی که نه…فقط اونقدی که من اونروز، توی فرودگاه نشناختمت!
_جدی میگین؟ بعد یه لبخند زد و گفت: یعنی اینقدر تغییر کردم که نشناختین؟نه دیگه فکر کنم دارین دستم میندازین
از رنگ رخسارش معلوم بود که خودش میدونه حرفم چیه ولی دوس داشت بیشتر و واضحتر بشنوه و این حرفاش همش ناز کردن بود. پس منم مستقیم رفتم تو شکمش
_بخدا من اصلن یه لحظه مونده بودم این خانم خوشگل و خوشتیپ کیه با حسین و آیا لیلا خانم ما خبر داره شوهرش با یه سوپر مدل میگرده؟
واسه اینکه دیگه زیادی گند قضیه در نیاد ،آخر جملم رو با حالت شوخی و مسخره گفتم و خندیدم. لیلا عملا صورتش سرخ شد. ولی من باب اینکه وا نده گفت
_خیلی شیطونین سعید خان!
_نه بخدا جدی میگم خیلی تغییر کردین…حالا چجوری اینهمه وزن کم کردی؟ …رژیمی… چیزی؟
_آره دیگه رژیم و ورزش و …یه لبخند زد و گفت خوب خیلی سخت بود ولی ارزشش رو داشت
_ارزش که آره… خدایی خیلی خوب شدی!
دیگه رسما داشتم تا ته قضیه میرفتم. ولی بعد از هر حمله سعی میکردم یکم جو رو آروم کنم و حالت طبیعی به حرفام بدم. پس با وجودی که میدونستم مثل سگ داره دروغ میگه و طبق آمار دقیقی که شیرین درآورده همه این تغییرات حاصل همون عمل برداشتن معده بوده و لیلا، کون ورزش یا اراده رژیم رو نداره و فقط محض اینکه بعد از گفتن خیلی خوب شدی، جو رو آروم و طبیعی کنم و ضمنا چاپلوسی ای هم بکنم گفتم:
_ولی خدایی خیلی اراده قوی ای داشتین! من اگه یک دهم اراده شما رو توی کار داشتم تا الان مدیر عامل شرکت شده بودم!
رنگ صورتش هنوز قرمز بود و آمیخته ای از خجالت و لذت رو میشد در صورت و چشماش دید. برای چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد. هر دو کنار هم به دیوار تکیه داده بودیم. بدجوری دلم می خواست بازم جلوتر برم. می خواستم زل بزنم توی چشماش و بگم بدجوری هواییم کردی لعنتی، دیوونت شدم. سرعت تپش قلبم بالاتر رفته بود.خیلی چیزا می خواستم بگم ولی عوضش تنها سرم رو بسمتش برگردوندم و با چشمای بی قرارم توی چشماش زل زدم. با اینکه سریع سرش رو انداخت پایین و نگاهش رو از من دزدید ولی توی همون یکی دو ثانیه ،یه چیزی توی چشماش دیدم! یه چیز گرم و مرطوب از جنس شرم!از جنس احساس گناه یا خجالت!با دیدنش حس کردم گر گرفتم از گرما و حس کردم نفسهام تند شدن. نمیدونستم دقیقا دارم چه غلطی می کنم. انگشتهام انگار که از من فرمان نمیبردن و سر خود حرکت می کردن. یهو به خودم اومدم دیدم انگشتام با انگشتهای لیلا تماس پیدا کرد! انگار زمان متوقف شده بود و من و لیلا توی اون سالن تنها بودیم. یه قطره عرق رو روی پشتم حس کردم که از بالای کمرم بسمت پایین حرکت کرد. لیلا از تماس انگشتهامون دستش رو پس نکشید و انگشتهای من حرکت کردن و انگشتهای ظریفش رو توی دست گرفتم. همین لحظه بود که درب قسمت زایشگاه، باز شد و سیما بیرون اومد. خداروشکر اونجوری که ما بدیوار تکیه داده بودیم، پشت من به اون درب بود و لیلا رو بهش و بدن من مانع دیده شدن دستهامون که کنار دیوار بود میشد و سیما هیچ شانسی برای دیدن اون صحنه نداشت. لیلا با بلند شدن صدای در سریع دستش رو از دست من بیرون کشید و با همون لبخند همیشگی رو به سیما کرد و با صدای نسبتا بلند گفت:چه عجب سیما خانم کم کم علفای زیر پامون وقت چیدنش میشد!
بر عکس لیلا ، من نتونستم به اون راحتی خودم رو جمع و جور کنم. دستپاچگی و گیجی توی حرف و رفتارم معلوم بود. با این وجود، همه سعیم رو کردم که بدون خنگ بازی و تابلو کردن زیاد، ازشون تشکر کنم و باهاشون خداحافظی کنم. لیلا هم همه سعیش این بود که دیگه باهام چشم توی چشم نشه ولی یه لحظه بازم چشمهاش رو دیدم و همون گرمای هوسناک شرم آلود رو تونستم تشخیص بدم. با دور شدنشون تا دم در سالن، چشم ازشون بر نداشتم. بدجوری بدنم گرم بود. احساساتم به غلیان افتاده بود. واقعن دلم گیر کرده بود. به لحظه لحظه بودنم با لیلا و تک تک حرفایی که زدیم فکر میکردم و همه چیز، جلوی چشمام زنده میشد. توی خودم بودم و با خنده هاش، با صورتش ،لباش، موهاش،صداش، اصلن با همه چیزش درگیر بودم. صدای پرستار بود که بالاخره من رو به خودم آورد
_آقای تقوی…آقای تقوی
_بله خانم
_تخت خالی شده. لطفا به همراه بگین آماده بشن برای جابجایی به بخش
ادامه…
نوشته: ساسان