روزگار دانشجویی فرخنده (۱)
(این داستان شامل چند قسمته. این قسمت تنها یک صحنهی سکس کوچک داره و وقایع اصلی از قسمت بعدی شروع میشه. این اولین داستان منه و هرچه بیشتر فیدبک بگیرم طولانیتر میشه)
(تمام وقایع این داستان کاملا تخیلی است و اسامی نیز واقعی نیستند)
اسم من فرخندهاس، یه دختر کاملا معمولی، با ظاهر و شخصیتی معمولی، از اون آدمهای نامرئی که بود و نبودش توی جمع احساس نمیشه. دختری گوشهگیر و کم حرف، به سختی با دیگران ارتباط میگیرم.
دوران مدرسهی معمولی داشتم، اهل گشت و گذار و دوستپسر داشتن نبودم. بیشتر خودم رو تو فیلمها و کتابهام غرق میکردم، اون موقع خوشحالم میکردند.
به امید رشتهی بهتر دو سال پشت کنکور موندم، اما اون چیزی که دلم میخواست نشد. بین دانشگاه سراسری تو یه شهر دیگه و دانشگاه آزاد توی شهر خودم، موندن رو انتخاب کردم. برای رفتن به دانشگاه ذوق داشتم، اما دو سال اول دانشگاه خورد به کرونا و مجازی شد. کمی ناامید کننده بود، اما همون دوران مجازی بهم فرصت داد با آدمهای مختلفی آشنا بشم. خوبی دوران مجازی این بود که آدمها قضاوت اولیه رو صرفا از روی ظاهر نمیکردند و به خودشون فرصتی میدادند که با شخصیتت هم آشنا بشن، ظاهرا شخصیت من برای افراد زیادی جالب بود.
دو سال دانشگاه مجازی به من فرصتی داد تا کمی روی شخصیتم کار کنم و دیواری که دو خودم ساخته بودم رو کوتاهتر کنم، موفق هم شدم.
وقتی بعد از عید کلاسها ناگهان حضوری شد اولین باری بود که همکلاسیهایی که گاهی ساعتها باهاشون چت میکردم رو میدیدم. اکثرشون خیلی با چیزی که تو صفحات تلگرام و واتساپ، و یا پستهای اینستاگرام از خودشون نشون میدادند فرق داشتند. وارد شدن به جمع هنوز هم برام سخت بود، خجالتیتر از اونی بودم که برم جلو و خودم رو معرفی کنم، پس تا مدتی، تنها از گوشه به افرادی که دو سال با هم چت کرده بودیم و الان داشتند همدیگه رو پیدا میکردند نگاه میکردم.
اما طولی نکشید که به لطف تنها ویژگی متمایزکنندهام توجه همصحبتهای قدیمیم و حتی کسانی که زیاد نمیشناختم به سمتم جلب شد: اسمم. فرخنده اسمی نبود که بین نسل ما رایج باشه. با این که دوستش داشتم اما گاهی آرزو میکردم کاش اسم سادهتر و رایجتری داشتم، خوشم نمیومد از موقعی که کسی فرخَنده صدام میزد.
یه اواخر ترم نزدیک میشدیم و من با بچههای چندین گروه ارتباط خوبی گرفته بودم، خوبیش این بود که تو هیچ کلاسی تنها نمینشستم. با هیچ کس صمیمی نبودم، یه مرز خاصی برای همهی بچهها، دختر و پسر وجود داشت.
افراد زیادی توجه من رو به خودشون جلب میکردند و تمایل داشتم بهشون نزدیکتر بشم، بعضیهاشون دختر بوند بعضیها پسر. سهتا پسر بودند که بیشتر از بقیه ازشون خوشم میومد، اگه یکیشون بهم پیشنهاد میداد احتمالا قبول میکردم.
اولیش پیمان بود، پسری تو یکی از گروههای دوستی که از دوران مجازی میشناختمش. گروه متشکل از دو پسر و چهار دختر (به جز من) بود، تعداد دخترهای رشتهی ما خیلی بیشتر از پسرها بود، این نسبت تو گروههای دوستی اصلا عجیب نبود. پیمان پسری ساکت و کمحرفی بود، توی جمع معمولا فقط به حرافیهای دوست صمیمیش، مبین، و بقیهی اعضا گوش میداد. با این حال برای کل دانشگاه واضح بود که لیدر گروه خودش بود و بقیه ازش حرف شنوی داشتند. چهرهای جذاب اما بیروح داشت و به ندرت احساسی نشون میداد، تهریش ثابتی همیشه روی صورتش بود که بعضی وقتها نامرتب میشد، قدش تنها چند سانت از من بلند بود و هیکلش بسیار لاغر. از پسرهای لاغر خوشم میومد، شاید چون خودم درشت هیکل بودم. کمی اضافه وزن داشتم که به لطف قد بلندم خیلی تو ذوق نمیزد.
پیمان ساکت و مرموز بود، و این مرموز بودن یکی از چیزهایی بود که باعث میشد بهش جذب بشم و با فکر کردن بهش حس قلقلکی پایینتنهام رو در بر بگیره.
پسر دوم، پسری سال بالایی بود که نه تنها توجه من، بلکه توجه بیشتر دخترهای کلاس رو به خودش جلب میکرد. پوستی رنگ پریده و موهای بور داشت، اما بیشتر از همه چشمهای آبیرنگش بود که دل دخترها رو میبرد. ساکتتر از هر پسری که دیده بودم، نه چون خجالتی بود، اما هیچ علاقهای به حرف زدن با سال پایینیها نداشت. اسمش سپهر بود، اسمش بهش میومد. قدی متوسط داشت با هیکلی نسبتا لاغر. تلاش برای نزدیک شدن بهش بیفایده بود، هیچ کس رو به حریم خودش راه نمیداد.
سومین پسر که اون هم ترم بالایی بود علی نام داشت. به جز دوستش با کس دیگهای حرف نمیزد. پسری از هر نظر معمولی، با هیکلی لاغر اما ورزشکاری و چهرهای معمولی و خوب.
به بازهی امتحانات نزدیک میشدیم و همه کم کم خودشون رو آماده میکردند برای امتحان. هر روزی که میگذشت دانشگاه خلوتتر میشد. توی راهرو که راه میرفتی بچهها یا درباره فلان امتحان با هم صحبت میکردند و یا درباره برنامههای تابستونشون حرف میزدند، همون برنامههایی که معمولا حتی یک درصدشون هم اجرا نمیشد.
من عضو کسانی بودم که تا آخرین روز میرفتم، خیلی درسخون نبودم ولی استادها معمولا روزهای آخر تعدادی از سوالات امتحانشون رو لو میدادند، پس ارزش رفتن داشت. تایمی که کلاس نداشتم توی راهرو مشغول قدم زدن بودم، ساختمان دانشکدهی ما به چند بلوک تقسیم میشد و اگه بلد نبودی خیلی راحت میشد بین راهروها گم بشی. بلوکها با راهروها و پلههای فرعی به هم متصل بودند که معمولا خلوت بودند و بچهها ترجیح میدادند از راهروهای اصلی عبور کنند، مبادا گم بشن. وارد یکی از راهروها شدم که تا به حال ندیده بودم. انقدر وقت داشتم که کمی گشت و گذار کنم. از پلهها بالا رفتم، دیوار پاگرد تماما پنجره بود و نور خورشید راه پله رو گرم کرده بود. حتی یه مانتوی نازک هم برای این هوا خیلی گرم بود.
با پیچیدن صدایی تو راهرو متوقف شدم، صدا شبیه نالهی ضعیفی بود که از بالا میومد. ایستادم و با دقت گوش دادم، چند ثانیه بعد ناله دوباره تکرار شد. با آرامترین حالتی که میتونستم بالا رفتم، صدای نالهها بلندتر شد. کفشهای کتانیام روی زمین صدایی ایجاد کردند، اما ظاهرا انقدر بلند نبود که به منشا صدای ناله برسه. چند پلهی دیگه که بالا رفتم مطمئن شدم نالهها از سر درد نیست، از فکر این که چه اتفاقی اون بالا در حال رخ دادنه خندهای توی گلوم پیچید که خفهاش کردم. چند پله بالاتر، حالا صدای ناله بلندتر شده و در کنارش صدای نفسهای تندی رو میشنیدم. تابلوی کنار در داخل پاگرد طبقهی سوم رو نشون میداد، اما درش بسته بود و اگه بازش میکردم صداش توی راهرو میپیچید. صداها بلندتر شد و حالا نالههای پسره هم به گوش میرسید. من که از جام حرکت نکرده بودم ظاهرا اونا کامل فراموش کرده بودند کجا هستند. با احتیاط چند قدم دیگه بالا رفتم. متوجه شدم صداشون از پاگرد طبقهی چهارم میاد. وارد پاگرد بین دو طبقه نشدم، روی نرده کمی خم شدم و نگاهی انداختم. اونجا بودند. دختره دستهاش رو به دیوار تکیه داده بود و پسره پشتش حرکت میکرد. هردو پشتشون به من بود و نمیتونستم چهرههاشون رو ببینم. پیش خودم اعتراف کردم کهکنجکاوم بدونم کی هستند، توی دانشگاه شایعات زیادی درباره خیلیها وجود داشت و تقریبا هیچ کس نمیدونست چند تاش درسته و چند تاش غلط.
صدای نالهها حالا داشت به فریاد تبدیل میشد و من امیدوار بودم کسی پشت در طبقهی چهارم نباشه. با هر حرکت پسر ناشناس، نبضی توی پایینتنهی زده میشد و مقاومت در برابر این که دستم رو نبرم بین پاهام سختتر میشد. من تا به حال با کسی سکس نکرده بودم، اما گاهی فیلم پورن میدیدم و نیاز جنسی نسبتا بالایی داشتم، با این حال این اولین باری بود که به صورت زنده میدیدم، تلاش برای ساکت موندن هم اوضاع رو سختتر و هیجانیتر میکرد. دختر نالهی بلندی کرد و نفسنفس زنان کلمهای رو بریدهبریده گفت، که نفهمیدم چی بود، حدس زدم اسم پسر باشه. پسر ضربهی محکم دیگهی زد و از پشت دختر رو بغل کرد. صدای نالهی هردو بلند شد. با دیدن این اتفاق، ناخودآگاه پاهام رو به هم فشار دادم و لب پایینم رو گاز گرفتم. میدونستم باید زودتر از اونجا برم، اگه برمیگشتند و من رو میدیدند اوضاع بیریخت میشد، حتی با این که ماسک داشتم. پسر کمی از دختر فاصله گرفت و من با دیدن نیمرخ چهرهاش خشکم زد، حس کردم چیزی در درونم فرو ریخت. از نرده فاصله گرفتم و چسبیدم به دیوار. با قدمهای آروم از پلهها رفتم پایین، ظاهرا اون دوتا به قدری خسته بودند که حتی متوجه حضور من هم نشده بودند. به در طبقهی دوم که رسیدم بازش کردم و رفتم بیرون، دیگه اهمیتی نداشت که صداش رو بشنون. به قدری از دیدن چهرهی پسر شوکه شده بودم که اصلا دختره رو یادم رفت، البته مهم هم نبود، آثار دلشکستگی رو از چهرهام پاک کردم و وارد کلاسم شدم.
نوشته: فرخنده