شیمـــــــــــــی

((این داستان سکسی نیست ))

کیوان شکست مالی سختی خورد . همین دو ماه پیش ، خودم کشتمش و خاکش کردم . بعد عمه حوری برایم حلوا آورد ، به شوخی گفتم : کی بشه ایشالا حلوای خودت رو بخوریم ! مسعود هم از آسایشگاه فرار کرده است . نیلو جواب آزمایشش را گرفته . البته سعید هم گرفت . ام اس را .
مدادم را می گذارم پشت گوشم ، ببینم چگونه است حس عمه ی میانسالی که کنایه به پیریش را شنیده ، حس کیوان و مسعود که هیچ . اولی که مرده ، دومی هم که درک و آگاهی ندارد ، دیوانه است دیگر .اما نیلو باید خیلی خوشحال شده باشد . آخر بعد از پانزده سال، دارد بچه دار می شود . ولی حال و روز سعید وخیم است .اینکه خودش می داند باید توی تاریکی جسم بیمارش بماند و صبر کند ببیند کی چشمهایش درگیر میشود و همه ی وجودش تحلیل می رود . همه چیز مبهم است , شاید خوب شود ، شاید هم نه .
هیچکدامشان ، چنگی به دلم نمی زنند . اما سپیده ، بهتر است . از دیشب تا حالا نقشش نشسته توی ذهنم . قرار نامزدیم را با سپیده به هم زده ام ! آهان ! خودش است . فکری به حال راویش کنم . *من * خوب نیست . اما *او * همه چیز را می داند . تمام جیک و پوک زندگی سپیده را . *او * آگاه به همه چیز است . با صدای باز شدن در هال ، از عالم خودم می آیم بیرون. بعد صدای مجید می آید :
همین سر صبحی رفتم سر صحنه .یه زن سی ساله بود . سپیده علوی …
خنده ام می گیرد به تشابه اسمی .
مجید ادامه می دهد : دیدمش ، حیفش ، خیلی خوشگل بود ، خیلی ! خونه ش پایین شهر بود ، خونه که نه ، لونه بود ، دو تا اتاق کوچیک و نمور . با باباش زندگی می کرده . باباهه انگار مریض بوده . اول اون مرده بعد سپیده !
گفتم : همه می می میرن !
مجید انگشت اشاره اش را سمت خودش گرفت : شایدم نامیرا شدیم .
هیجانی افتاد توی صدای مجید : اما … اما اینکه سپیده خانم علوی مرده باشه ، خودکشی کرده باشه یا به قتل رسیده باشه ، دیگه به جنم حاجیت بستگی داره ، که کم از یه کاراگاه خصوصی نداره !
پوزخندی زدم : آره ارواح شکمت ! بوی الرحمن ، نشریه ت تو تمام شهر پیچیده .
انگار مغزم چیزی را قلاب کرده باشد ، می نویسم : سپیده تمام شهر را را زیر پا گذاشت تا کار پیدا کند . یک دایره بزرگ می کشم ونمی دانم چرا توی آن می نویسم : داروخانه .
مجید دو تا لیوان برداشت و پرسید : چای یا قهوه ؟
گفتم : چای .
آب جوش ، نبات توی لیوان را خورد می کرد و صدایش توی دفتر کار می پیچید . چای کیسه ای هم کم کم رنگ زلالش را برد به سمت یک قرمز فوری بی احساس . مجید خندید :
موراکامی من ! نویسنده ی برجسته !عکاس حرفه ای ! اگر بوی الرحمان نشریه ی ما به مشام می رسه ، دلیلش وجود یکی مثل خودته که میت وار قلم می زنی و مضمون تمام عکسات شده ماهی و پرنده و چرنده و خزنده .
صدایم را صاف کردم :
قابل نیستی مجید !
مجید لیوان چای را آورد گذاشت روی میزم :
ارواح شکم خودت رضا ! داستانهای تو بدجوری نخ نما شدن .خفت خواننده ت رو نمی گیری تا پی شماره ی بعدی بدوه .
مدادم را دوباره برمی دارم و می نویسم : اسمم فرشیده . من فرشید باشم بهتره . اصلا میلم کشیده تو وجود یه مرد باشم تا یه زن احساساتی!
توی دلم می پرسم : فرشید واسه چی بره داروخونه که با سپیده روبرو بشه ، با سرماخوردگی که نمی شه . نه خوب نیست .
متوجه مجید می شوم که دارد به طرح جدیدم نگاه می کند : زرت و پرت ننویس !
می گویم : من تحمل این دنیای مسخره و پوچ و دم دستی و مبتذل رو ندارم ، من که نمی تونم تو قالبای دوزاری تو قلم بزنم !
مجید یک بسته کوچک قهوه ی فوری می ریزد توی لیوان خودش ، بعد هم آب جوش ، رنگ این یکی شد یک قهوه ای خسته . نه کدر است ، نه روشن ، بلاتکلیف است ، درست مثل فرشید که یک بیکار عاطل و باطل است .مثلا بیایم معتادش کنم . نه خوب نیست . این باید باهوش باشد . درس خوانده باشد . دلیل داروخانه آمدنش هم دلپیچه باشد .
مجید جرعه ی کوچکی از قهوه اش را نوشید : ببین رضا بدت نیاد ، ولی تو دو تا صفحه ی مجله را اشغال کردی ، یکی با این داستانهای آبکیت و یکی هم با اون عکسای زیر آبی ت . ولی دریغ از ذره ای رضایت خواننده ت !
لیوان چای را را روی میز می کوبم ، چای موج برداشت و سرریز کرد بیرون . قطره ای هم افتاد روی سپیده : حالا خوبه داستانهای من آبکیه ، عکسام هم زیر آبیه ، تو که کلا شخصیتت زیر آبه !
صدای خنده ی بلند مجید تمام اناق را برداشت :رضا جان چرا بهت برمی خوره . به این مزخرفاتی که می نویسی یه رنگ و لعابی بده، خواننده هیجان می خواد ، سر بزنگاه قطعش کن ، بذار تشنه بمونه و رغبت بکنه اگر دم دکه ای این نشریه ی وامونده ی ما روببینه ، دست کنه توی کیسه ش .
دایره ی بزرگی بالای سر فرشید کشیدم و توی آن نوشتم : دیفنوکسیلات . بلاخره اگر مثلا بشود علاقه ای بین فرشید و سپیده به وجود آید ، باید دلیلی برای رفت و آمدهای مکرر فرشید به محل کار سپیده وجود داشته باشد . نگاهی به ساعتم انداختم و به مجید گفتم : تو که لالایی بلدی ، چرا خوابت نمی بره ؟ بعد هم گفتم : دیرت نشه آقای سردبیر قلابی !
مجید نوک سبیلش را جوید : بیچاره ، این باریکه ی رزق و روزی رو ، روی زن و بچه ات نبند ! من اگر شروع به نوشتن کنم تو که دیگه باید بری مسافر کشی !
لیوان چای را بردم بالا و کمی نوشیدم : بزن ! بزن تو سر مال ! تو باید سمسار می شدی و بنجل قالب می کردی به خلق الله . مجید دوباره بلند بلند خندید . سرم را به علامت تایید تکان دادم : والا به خدا ! اصلا من یه پیشنهادی دارم ، بیا من رو بذار تو سرویس حوادث ، خودت داستان بنویس ، ازعکس های خرچنگ ماهی و مار و عقربم راحت می شی ، مدام عکس باربی و بادی بیلدینگ بنداز تو نشریه ات .
مجید سیگاری روشن کرد ، کیفش را برداشت و به سمت در راه افتاد :
پیشنهادت ، رضا جان ، سراسر خیر و برکته ، به این دلیل که خواننده هات از شر تو و داستانهای آبکی تو واون عکسات نجات پیدا می کنن ، ولی گیرم طبع حساس و لطیف تو با طبیعت حادثه و خطر سازگار نیست ، اخوی ! رودل می کنی !
فرشید رودل کرده بود .آمد داروخانه . صد تا آیه و قسم خورد ومثلا به سپیده گفت : تو را به جان مادرت ، فقط یک ورق ! سپیده هم یک هو دلش ریش شده بود . یک دایره ی دیگر بالای سر سپیده می کشم و می نویسم : مرگ مادر . بعد هم سپیده بگوید ، همه ی داروخانه های ایران را هم بگردی یک ورق که پیشکشت حتی یک دانه هم پیدا نمی کنی .
خوب اینجا باید سپیده هم دلش بسوزد و هم متوجه مثلا قد بلند و چشمهای درشت میشی فرشید شود و شاید هم کمی از او خوشش بیاید . البته فرشید کاملا هوشیار است اما او ندیده سپیده چه پوست ماهگونی دارد و چه ابروهای کشیده و بوری . چقدر هم موهایش بلوند و زیباست ! معمولا زن ها توی این مساله اولین احمقند و خیلی زود به دام عشق می افتند . خوب سپیده که خیلی نفهم است .اینقدر که نتوانسته شخصیت آدمها را از روی مصرف داروهایشان ، تشخیص بدهد . حتما بعدها فرشید به سپیده خواهد گفت که دلیل آن اسهال گاه و بیگاهش آن است که او شیمی می داند . خوب مهندس شیمی است . علم ترکیب مواد را می داند . خودش می سازد . مواد اولیه اش را از داروخانه می خرد ، به بدبختی می خرد ، بعد با هم ترکیب می کند و قرص هایی می سازد که آنی ،آدم را پرتاب می کند توی فضا . نمی دانم شاید هم سپیده می دانسته ، و یا حدس می زده که این پسر جوان خوش تیپ ، مغزش خوب کار می کند . به هر حال آن پیشنهاد را فرشید بدهد یا سپیده ، که تفاوتی در اصل ماجرا رخ نمی دهد ، سپیده به داروها ناخنک بزند و فرشید دست توی ترکیبشان ببرد و یک چیز دیگری اختراع کند بعد هم خدا داده است مشتری ، آنها را مثل آب خوردن توی بازار آزاد بفروشد ، خمارهایی که دیگرمواد آرامشان نمی کند ، با داروهای فرشید ، درون ملتهبشان را آرام می کنند . به همین راحتی . یک دایره ی دیگر بالای سر فرشید و سپیده می کشم وتویش می نویسم شیمی و با دو تا فلش وصلش می کنم به فرشید و سپیده . خوب این هم نقطه اتصال دو تا آدم .
نیم دور با صندلی چرخدارم ، می چرخم و چشم می دوزم به تابلوی روی دیوار . خمیازه ای می کشم . باید فکری هم به حال عکس ها کنم . تا آخر هفته شماره ی جدید نشریه در می آید . هنوز یک داستان روی دستم مانده و عکس هایی که نگرفته ام . از سرجایم بلند می شوم . دوربینم را بر می دارم . کلید برق را می زنم و سمت در می روم . از اینجا تا ساحل راهی نیست . جاده اش ساحلی ست . پیاده روی سمت ساختمان نشریه را که مستقیم بگیرم ، بعد از ده دقیقه می رسم لب دریا و دریا حالم را خوب می کند . یادم به بابای سپیده می افتد . راستی حال ندار بود . مثلا بگویم نابیناست یا ناشنوا یا ، هان ! همان ناشنوا بهتر است که مثلا فشارخون هم داشته باشد یا صرع داشته باشد . چه فرقی می کند . فقط حال ندار باشد کافی است .آخر قرار است یک جایی توی داستان ، حذف بشود. مثلا سکته کند و بمیرد یا خواب عمیقی برود و دیگر بیدار نشود . ولی خوب دلیلش هم باید جور شود. بعد دوباره می آیم سراغ سپیده و تردید او . کاسه ی چه کنم ، چه کنم دست بگیرد که چقدر حمالی بی مزد و مواجب ، چقدر سگ دو زدن ، برای سپیده ایی که ترک تحصیل کرده تا اجاره خانه بدهد و تیمارخوار پدرش باشد ، این یک شانس است ویک فرصت طلایی . بعد هم سپیده به خودش بگوید ، تو مملکتی که همه می دزدند و می خورند ، با جابجا کردن چند ورق قرص که اتفاقی رخ نمی دهد ، کسی که ترامادول می خورد یا ندارد جنس بخرد و مصرف کند یا مثلا کمر همت بسته با این دکترهای دوزاری ترک اعتیاد , کمر اعتیادش را به زمین بزند ، چه فرقی برایش می کند از فرشید قرص بخرد یا یکی دیگر . اصلا توی این چرخه که سپیده عامل و دلیل اعتیاد خانمان سوز نمیشود . یک حلقه ی کوچک است توی شبکه ی دارو . بعد هم مثلا سپیده چشمهایش را ببندد و تصور کند ، سمعکی برای پدرپیرش خریده و یا با پولی که پس انداز کرده ، بشود از آن دو اتاق نمور و سرد خلاص شد .
آهی از سینه ام بالا می آمد و زیر لب زمزمه می کردم : آدمی بنده ی آمال و آرزوهایش است .نسیم خنکی توی صورتم می وزید و صدای موجهای خروشان توی گوشهایم پیچید .
حجت ، همان جوانک همیشگی دوید و آمد استقبالم : آقا سلام ، می خواین برین دریا ؟
لبخندی زدم و سرم را تکان دادم ، یعنی بله .گفت : آقا ، دریا وحشی شده ! از دیشب تا حالا آروم و قرار نداره !
دل توی دل سپیده نیود . آقای رضوی به کل پرسنل داروخانه اعلام کرده بود ، امروز سیاهه برداری از اقلام داروخانه است . همه به صف ایستاده بودند و دکتر وظیفه ی هر کدام را به آنها می گفت . سپیده توی دلش به خدا التماس می کرد ، دکتر بخش مسکن ها و ترامادولها را بدهد به او . خوش شانس بود دیگر . خطر از بیخ گوشش گذشت . اگر دکتر متوجه کسری داروها می شد و کشف می کرد چیزی این وسط لنگ می زند ، روزگار سپیده سیاه می شد .
حجت گفت : آسمون سیاهه ، هواشناسی اعلام بارندگی کرده ، آقای مهندس ، امروز نرید دریا !
گفتم : مهندس باباته ، خیلی دور نمیرم . تو خط ساحلی می مونم . حجت شانه هایش را بالا انداخت و سمت قایقش رفت . دنبال سرش رفتم . لباسهایم را هم آورد . کفش های باله دار غواصی ، جلیقه و کپسول اکسیژنم را . طبق عادت همیشگی ، کرایه ی یک ساعت قایقش را ، از پیش دادم و رفتم توی قایق نشستم . حجت هم آمد . همیشه می آید کمک می کند تا من توی آن محفظه ی لاستیکی فرو بروم . فقط ماسکم را نمی گذارم . جای مناسبی که برسم ، آن را می پوشم و توی آب غوطه ور می شوم . بند دوربین حرفه ایم را می اندازم دور گردنم و با کمک حجت وسط قایق می نشینم و پاروها را توی دست هایم می گیرم . حجت که از توی قایق بیرون می پرد شروع می کنم به پارو زدن. مرغهای دریایی بالای سرم در حال پرواز هستند . بالهای گسترده اشان هوا را می شکافند و به سمت جلو پیش می روند .خوب همیشه دانه درشت ها زحمت کمتری می کشند . مثلا عقاب باشی ، بالهایت هم وسیع تر است . کمتر بال می زنی . این وسط سپیده دانه درشت که نبود . یک گنجشک کوچک بی نوا بود . بخواهد بپرد و اوج بگیرد ، ازپدرش و هفت جد و آباءش هم رد می شود . ای داد بیداد از بابای سپیده غافل شدم .
پارو می زنم . پاروها سینه ی دریا را می شکافد و قایق می رود سمت غروب آفتاب . آفتاب دارد به گل می نشیند . کشتی سپیده هم به گل نشست . گفتم که از پدر رنجورش غافل شد . سپیده دو تا کارتن با خودش از داروخانه آورده بود و گذاشته بودشان کنج اتاق . به پیرمرد سپرده بود که دستشان نزند . پیرمرد که نفهمیده بود . یعنی نشنیده بود . حواس سپیده رفته بود پی فرشید . قرص زیر زبانیش تمام شده بود . یک روز از سر ناچاری ، وقتی که سینه اش تنگ شد و حس کرد که نفسش بیرون نمی آید ، از همان قرص ها که سپیده برای فرشید می برد ، خورده بود . از بد ماجرا ، اولین شب غیبت سپیده هم ، همان شب رقم خورده بود .یعنی زلزله هم آمده بود یا طوفان ، پیرمرد دیگر بیدار نشده بود .
انگار دارد طوفان می شود . موج عظیمی با سرعتی وحشتناک بالای سرم شکل گرفته . سر بزنگاه ، ماسکم را روی صورتم می زنم و درون آب متلاطم دریا غوطه ور می شوم . موج می آید و قبل از آنکه روی تن من کوبیده شود ، با چالاکی خاصی شنا می کنم و در می روم .آن لایه های زیرین دریا ، آرام ترند . دنیای شگفت انگیز زیر آبهای شور ، جلوی چشم هایم گشوده می شود . کوسه ای دارد می آید . آرام انگار کسی که یوگا می داند و ریلکس کرده ، روی شنهای کف دریا می نشینم . کوسه خونخوار است که باشد . سهمش چهارتا ماهی ریز و درشت است ، که شکار می کند و می خورد و می رود . نظم چرخه را که به هم نمی زند . مثل آدمها که نیستند . یکی با دکل نفتی راضی نیست ، دیگری هم یکی مثل سپیده . چند ورق قرص مثلا بشود ماهی دو سه تا کارتون ! سپیده یک ورق قرص بر بالین پیرمرد پیدا کرد که دو سه تایش خالی بود . بدن پیرمرد سرد و کرخت بود و انگار ساعت ها بود که مرده باشد . بعد سپیده قطعات دردناک این تراژدی را پیش هم گذاشت . انگار که کشف کرده باشد خودش قاتل جان پدر پیرش باشد ، تحمل نکرد . البته که مردن حق است و اگر یک پیرمرد مریض و خانه نشین بمیرد حالا به دلیل بی توجهی دخترش ، سخت است اما آنقدر نه که بخواهی یک لحظه دیگر هم نباشی و نفس نکشی ! اما ماجرای شب قبلش هم حتما دخیل بوده ، همان شب غیبت سپیده ، بیشتر باعث شد که جرقه ای توی ذهن سپیده بخورد .
کوسه رد می شود ، پشت سرش دو سه تا عروس دریایی می آیند . عروسی سپیده را باید به هم بزنم . باید مثلا سپیده بفهمد توی زندگی فرشید ، همان جوانک سانتی مانتال ، زنی است . یک زن باردار . و سپیده همان شب نامزدیش را به هم خورده ببیند . مثلا سپیده برود لای یک کتاب قطور شیمی را باز کند . از سر کنجکاوی باز کند که مثلا خیلی جالب است که فرشید چگونه با چهارتا از آن فرمولهای داخل کتاب ، معجزه می کند ، بعد یک عکس از بین صفحات کتاب بیفتد پایین و سپیده اصل ماجرا را بفهمد . توی عکس، فرشید یک دستش دور گردن زن بارداری باشد و دست دیگرش روی شکم او .
روی شکمش افتاده بود . اولش ترسیدم . بعد هم به خودم گفتم ، این همان آدم سابق است . فرقش توی جانش است . بود و نبودش که توفیر نمی کند . جنازه را می گویم . گفتم خلاف جهت شنای ماهی ها که شنا کنم می رسم به ساحل . اما کمی جلوتر ، بین شاخ و برگ گیاهان کف دریا جنازه ای گیر کرده است . درست حدس زدم . یک مرد است . صورتش با شاخه ها زخمی شده اند . و بدنش مثل پاندولی با حرکت آب دارد می رقصد .جوان است . پشت پیراهن سفید آستین کوتاهش جر خورده ، روی بازویش یک تاتو است . انگار اسمی نوشته شده باشد . از پشت این زلم زیمبوهای غواصی خواندنش سخت است . خوب که دقت می کنم انگار نوشته شده سپیده.
صورت مرد جوان را از بین شاخه های تیز جدا می کنم . یک دستم را زیر بدنش می برم و به سمت ساحل می روم .
فرشید باید برود خانه ی سپیده . که توضیح بدهد . که بگوید این عکس متعلق است به پنج سال پیش . بچه ای در کار نیست . چون مرده به دنیا آمده . دلیلش هم فرشید است و باز شیمی ! باید به سپیده بگوید که زنش واریس گرفته بود و یک روزمثل مار دور خودش می پیچیده و از شدت درد به فرشید التماس کرده که یک دارویی به او بدهد . بعد دارو را خورده ودردش قطع شده اما آن دردش شروع شده . بعد بند ناف پیچیده دور گردن بچه و بچه ی خفه ، بدون علائم حیاتی به دنیا آمده . و این ابهام هم بشود دلیل طلاقشان ، اینکه : قبل از آنکه زنش دارو را بخورد ، گره خورده یا نه! و این نادانستگی می شود آفت زندگیشان و اینقدر بحث و جنجال رقم می خورد که دیگر روزنی و امیدی به زندگیشان نمی ماند . آن شب که سپیده فرصت حرف زدن را به فرشید نمی دهد . قبل از آنکه فرشید بفهمد چه شده ، او راگریان ترک کرده بود و رفته بود خانه اشان . بعد هم فرشید بیاید . خوب چه می بیند ! جنازه ی یک پیرمرد و یک دختر جوان با ورق های قرص خالی . کارتون ها و ورق های قرص خالی را برمی دارد و می رود اما مگر طاقت یک آدم چقدر است ؟ طاقت فرشیدی که خودش هم خبر نداشته عشق به قلبش سرایت کرده است !
طاقتم طاق شده . نفسم بریده . نفس نفس می زنم . به سختی جنازه را می آورم لب ساحل . حجت می دود لب ساحل . انگار دریا قایق حجت را پس داده است . دنبال سر حجت یکی دیگر دارد می آید . مجید است . صدایش باز هیجان دارد : رضا ، نامزد سپیده خودش رو انداخته تو دریا !

ـــــــــــــــــــــ پایــــــــان
ــــــــــــــــــــــ نوشته :TIRASS

دکمه بازگشت به بالا