آتنا (۱)
آتنا… In the game of love
آتنا…
توصیف آتنا سخت و هراسناک است، راه رفتن بر لبه پرتگاه و خطر سقوط دائمی، سقوط از جایگاه ناظرِ اتفاقات به خیلِ کُشتهشدگان، به چرخدندهای در جهانِ بی ترحم او. آتنا چگونه بود؟ آتش را چگونه توصیف میکنی؟ میسوزاند و خاکستر میکند. آتنا دلیلِ خاکستر شدن بود. آیا او در این میان مقصر بود؟ آتش چه، درباره آنچه میسوزاند و از بین میبَرد مقصر است؟ شاید اگر او خبردار میشد که دلیل و توجیهِ قتلِ زنی به دست همسرش است، افسرده و زشت میشد، گوشه خانه مینشست و ابروهایش را میتراشید، اما او کجا خبر از این تاثیرات داشت؟ آتنا در ابتدا عاملِ هرج و مرج در متروی خط 3 شد و سپس دلیل قتل. عصر روزی اردیبهشتی که مردها خسته و بَدبو در واگن خط 3 میچپیدند و هر کس برای بند انگشتی فضای بیشتر تا پای جان میجنگید، آتنا وارد واگنشان شد، تنها و بی یاری که از او در برابر بدنهای مردانه محافظت کند. حضور یک زنِ تنها در آن توده به هم لولیده مردانه، سقوط بادکنکی بود بر روی دشت تیغ و خار. آتنا به زور خودش را از بین 3 مردِ ایستاده در مقابل در رد کرد و سینههایش به دو جوان و یک پیر مالیده شد، آنها بیدرنگ از شادیِ سرزده ميخكوب شدند. آتنا بیاینکه حرفی بزند و شکایتی کند یا از کسی بخواهد از سر راهش کنار برود سعی داشت از میان آن مر
دهای فرورفته در هم بگذرد. به کجا؟ هیچ، او فقط میخواست متوقف نشود. مردها مقاومت میکردند و راه نمیدادند، با آرنج به قفسه سینه هم میکوبیدند، پای یکدیگر را لگد میکردند و فحش میدادند اما تمام توانشان را گذاشته بودند تا از مسیر حرکت او دور نشوند. آتنا دستش را روی سینه و پایِ آنها میگذاشت و اندکی فشار میداد، تاب مقاومت از دست میرفت و راه باز میشد، آتش در واگن افتاده بود و همه را میسوزاند. آنها که نشسته بودند بلند شدند ایستادند تا ببینند جریان چیست و دیگر ننشستند. آتنا میتوانست سنگها را به رقص وادارد، مردها که در میانه اردیبهشت موجوداتی ریز و بیاختیار هستند. دو ایستگاه طول کشید تا او به در بغلی رسید و از آن خارج شد، در این دو ایستگاه تقریبا هیچ مردی پیاده نشد و در یک لحظه خیل مردها با او بیرون آمد و لهلهزنان به دنبالش رفت. آتنا اندکی ترسیده بود، دوید و به سمت واگن زنانه رفت و وارد آن شد. دهها مردِ تشنه و کَف به لب آمده ایستاده بودند و نمیدانستند چه کنند، تخیل و رؤیایی که اینچنین در دسترس و اینچنین نَرم و آماده بود، یکباره گویی برای همیشه از دستشان پرید و رفت، از شدت استیصال شروع به دعوا و کتک زدن هم کردند. آتنا با لبخند به آنها خیره شده بود، گوشه مانتويش پاره شده بود و شالش روي شانه هايش آويزان بود.حتي در قسمتهايي از صورت و بدنش در اثر خنج و پنجه كشيدن مردان احساس كوفتگي و گزگز ميكرد. مریم مسافران را کنار زد و به سمتش آمد و ناباورانه نگاهش کرد، دستش را گرفت و لرزشِ بدن آتنا را حس کرد، لرزشی که تا فردا صبح همراه با گریه او را رها نکرد. فردا عصر دوباره به خط 3 مترو بازگشتند و آتنا مسیرِ بین دو در را پیمود. یک هفته، هرروز به خط 3 رفتند تا آتنا مانند قدیسی، صلیبش را به دوش بگیرد و فاصله بین دو در را طی کند. در شب چهارم بود که احمد، کارگر ساختمانی، همسرش را با کوبیدن سر او به دیوار کُشت.
احمد، کارگر ساختمانی، دوشنبه در حیاط زندان اعدام شد. او در دادگاه دفاعی از خودش نکرد، درواقع او پیش از دادگاه عقل و تعادل روانیاش را ازدستداده بود. احمد که هیچ سابقه کیفری و جزائی نداشت، در زندگیاش با کسی دعوا هم نکرده بود، سه فرزند و یک خانه رهنی 48 متری داشت، هنگامیکه آن غروب کذایی اردیبهشتماه به خانهاش بازگشت، همسرش را دید که در لباس گشاد و بیقوارهاش مشغول آشپزی بود، پیازداغ میگرفت. درواقع واحد 48 متریشان یکسره بوی پیاز میداد، همسرش بوی پیاز میداد، خودش و فرزندانش بوی پیاز میدادند، دستشویی و راهرو و کوچه و محلهشان هم همیشه بوی پیازداغ میداد؛ کل زندگی احمد یک پیازِ بیطعم و لِه بود. هر سه پسرش در کوچه بودند و صدایشان را میشنید، به همسرش نزدیک شد و خودش را به او چسباند، بدن همسرش نیز پس از 3 زایمان در فاصله 5 سال تبدیل به یک پیازِ رهاشده در آفتاب شده بود، بیحالت و بَدبو. همسرش به او اطلاع داد که عادت ماهانه است و رهایش کند. احمد نیم قدم عقب آمد، چرا بوی پیاز یکلحظه دست از سرشان برنمیدارد؟ بویی که آن دختر در خط 3 مترو میداد پس چه بود؟ آن بوها از کجا میآیند؟ احمد در هفته اخیر 3 بار آن دختر را دید که به زور خودش را به واگن مردان میتپاند در صورتی که واگن زنانه همان بغل بود. دختر هر سه روز از مقابل احمد رد شد و خودش را به او و دیگر مردان مالاند. روز اول احمد گمان کرد دختر در این واگن گیر افتاده است، سعی کرد خودش را عقب بکشد تا دختر اذیت نشود و رد شود، اما نه، این خودِ دختر بود که وارد واگن میشد و مردها را دستمالی میکرد، به آنها میچسبید و سینه و باسنش را به آنها میمالاند، اما نمیایستاد، همه اینها را درحرکت و در تلاشِ به جلو رفتن انجام میداد. نیمی از مسافران فریاد اعتراض و بیشرمی دختر و تهدید او و نیمی دیگر شاخوشانه کشیدن و مُفَتش و فضول خواندن دسته اول سر میدادند، احمد ساکت و سردرگم آن میان میایستاد.
وقتی روز دوم دوباره دختر را دید كنجكاوتر شد و خودش را به او رساند. همين كافي بود تا مست شود از بوي دخترك كه تك تك دالانهاي تاريك مغزش را با حوصله تمام طي كرد و برای سومین بار که دید دختر به زور خودش را وارد واگن میکند دیگر مقاومت نکرد. دستش را به بدن دختر مالاند و پنجه بر او کشید و با دستِ سنگینش او را فشار داد و در همه این لحظات کوتاه حیران بود. چگونه میشود بدنِ زنی اینچنین فُرم و برجستگی و فرورفتگی داشته باشد؟ همسرش، حتی در اولین روز ازدواجشان نیز چنین خصوصیاتی نداشت و پس از 3 زایمان که دیگر همه بدنش آویزان و بیحالت شد. احمد گردن همسرش را گرفت و سر او را به دیوار کوبید، تنها نالهای خفه از زن درآمد و بیهوش روی زمین افتاد. احمد روی سینه همسرش نشست و سر او را بین دستهایش گرفت، تصویر دخترِ خطِ 3 و تجربه لمس 30 ثانیهای بدن او جلو چشمانش آمد. چندین بار سر همسرش را به زمین کوبید، حتی نگاهش نمیکرد، سرش رو به آسمان بود و چشمانش خیره و گُنگ. ماهیتابه سوخت و بوی آن جایگزین بویِ همیشگی پیاز شد…
مريم …
آتنا مریم را در فیسبوک جُست و از شادیِ یافتنِ دوست قدیمش اشک ریخت، آنها دو سال را در خوابگاهِ دانشجویی هماتاق بودند. آتنا، دخترِ نفرینشده خوابگاه و دانشگاه و همهجا بود. بارها به حراست دانشگاه احضار شد، به دلیلی که بیقیدوبندی نامیده میشد، مدیریت خوابگاه بارها با خانوادهاش تماس گرفت و به پدرش اطلاع داد که دخترشان شب را به اتاقش بازنگشته است اما او پاسخ میداد در جریان است. دخترها از آتنا متنفر بودند، آیا به خاطر زیبایی و اندامِ منحصربهفردش بود؟ قدِ بلند و موهای همیشه پریشانش؟ شاید، همه اینها و هزاران مورد دیگر. آتنا اطمینان داشت که خبرهایش از طریق مریم پخش نشده است، هرچند که او اهمیتی هم به خبردار شدن دیگران نمیداد، تنها احتیاج به میزانی از اعتماد و صمیمیت داشت که در مریم یافته بودش. آتنا در بهار با موها و انحناهای بدنش دلبری میکرد، تابستانها خون را در رگهای پسرها و پدرانشان به جوش و حرکت درمیآورد، پاییز نرینگان را به سرودن شعر و افسردگی و افکار خودکشی وامیداشت، زمستانها لبانش را سرختر از همیشه میکرد و آشوب و فتنه برمیانگیخت. آیا او عمد و قصدی از اینهمه دلبری و خون و اشکریزی داشت؟ احتمالا نه، او بی هیچ دلیل و منظوری زیبا و شوخ بود. آتنا به چهره و اندام خود اهمیت میداد، وقتیکه بیشترِ دیگر دختران از توجیهِ پوشیده و پنهان بودن بدنها و بیاهمیتی زیبایی آن برای تنبلی و چاق شدن استفاده میکردند، او هزینه و زمان صرفِ بهتر شدن این خصوصیاتش میکرد. اگر مریم از او میپرسید پس این خیل کشتهشدگان چه، که هرروز بر تعداد آنها میافزایی؟ آیا نقطهای برایِ پایانِ خاص بودن و مثل دیگران شدن تو وجود دارد؟ آتنا سادهدلانه پاسخ میداد که نه، او برای لذتی که خودش از زیبایی و جذابیت بدنش میبرد این سبک زندگی را انتخاب کرده است، البته منکر نمیشد که توجه دیگران مشوقی بزرگ است. اما مریم اینها را به او نمیگفت،
تنها یکبار به او تذکر داد زیبایی صفتی خطرناک است، جهان تناسبی با زیبایی ندارد و آن را برنمیتابد. منظورِ بدبینانه مریم از جهان، انسانها و بهصورت مشخص مردان بود. شاید او حق داشت اما با علاقهای که آتنا به این جهان داشت چه میشد کرد؟ به جهانی، مردانی که در رابطه با زیبایی تعلیمدیده و حرفهای شده بودند؟ اگر به آتنا برچسبی نزنیم میتوانیم ادعا کنیم او علاقهای جنونآمیز به این خشونت مردانه داشت، به نادانی آنان در برخورد با زیبایی جنسیاش. او مردان را دوست داشت، نه مردی خاص. از ارتباط با تعداد زیادی از آنها لذت میبرد، ارتباط همزمان با چندین نفرشان، او در اصطلاح عامیانه جنده نامیده میشد. علاقه جنونآمیز او به تجربیات تازه بدنامش کرد، نفرینشدهاش کرد. وقتی خبر پیچید که او برای پول سکس میکند، زمان برای هرکسی که او را میشناخت متوقف شد، بهجز مریم. وقتی شایعات افسار گسیختند که روسپیگری او حتی برای پول هم نیست و او از این کار لذت میبرد، زمین هم برای لحظاتی از گردش ایستاد و چانهاش را خاراند و به فکر فرورفت. آتنا یک شورشی بود، الهه شورشیِ جذابیت زنانه، دخترانه. او به تعلق هیچ مردی درنمیآمد و با هرکدامشان تجربهای میکرد. در تمام طول این اتفاقات مریم بهترین دوست و هماتاقی او بود…
«دلم میخواد کلاسای دینی و قرآن دوره راهنمایی و دبیرستانُ دوباره بگذرونم. اونجا که معلما اصول و فروع دینُ توضیح میدادن، جزئیات مذهب رُ. سعی میکردن با اصول عقلی اونها رُ برامون اثبات کنن و ماها، مثلِ یک دسته گنجیشک ترسیده و خیس، مبهوت بهشون زُل میزدیم و نمیتونستیم حرفی بزنیم. دلم میخواد با معلم دینی هامون بحث کنم، دلم میخواد با بهترین معلم دینی دنیا بحث کنم. دلم میخواد با یک ایمانِ بزرگ، توی باشکوهترین مسجد یا کلیسای دنیا بحث کنم» اینها افکار مریم بود، او هرگز شخصیتی شکاک یا زیرِ سؤال برنده مفاهیم بزرگ و پیچیده زندگی نداشت، مثل بیشتر آدمهایی که میشناخت راحت و بیدردسر تقریبن همه چیز را قبول داشت و تنها هر از چند وقت یکبار ترسهایی کوچک به سراغش میآمد. مریم اعتقادات مشخصی داشت، درواقع اخلاقیات مشخصی داشت؛ دزدی نکردن و دروغ نگفتن و دیگر چیزهای معمول. در آن معدود دفعات دوران دانشجوییاش که پسری او را لمس کرد یا دو باری که مرتضی بوسید و بغلش کرد، ترسها به سراغش آمدند. کلاسهای دینی در برابرش تشکیل شدند و ترسی که معلمها در او و دیگر دخترها ایجاد میکردند، چه چیز پایدارتر و ماناتر از ترس است؟ هیچ. دعاهایی که میخواند تا خودش را از شر آتش جهنم دور نگه دارد و حتی برایش واضح بود چه گناهی کرده که مستوجب آتش است. صحبتهایش با دیگر دخترها و شنیدن حرفهای آنها درباره تجربیاتشان که معمولن با پسرهای اقوام و خویشانشان بود؟ گناه مریم این وسط چه بود؟ لذتی که از شنیدن داستانها میبرد؟ مطمئن نبود و به دعا و نمازخواندن ادامه میداد. در دوران دانشگاه، ترس کمتر شده بود و وسوسه بیشتر. او این شانس را داشت که تقریبا هر شب بدن نیمه برهنه آتنا را در حال ورزش و تمرین در اتاقشان ببیند، میدانست نباید او را نگاه کند و لذتی که از نگاه کردن او میبرد مشروع نیست اما حتی نامشروع بودن لذتش هم کم کم دیگر برایش مسئله نبود. گویی مریم آن مرحله را طی کرده و اکنون خودش را شریک تجربیات آتنا احساس میکرد. وقتیکه آتنا بیپرده و سادهدلانه جزئیات روابطش را برای او بازگو میکرد، مریم هم همپای او از آنها لذت میبرد. از تصور حرکت دستها روی بدن آتنا، زمزمهها و نجواهایی که عاشقان در گوش آتنا میکردند، از در آغوش گرفته شدن او لذت میبرد. تنها ناراحت بود که چرا آتنا با بیاحتیاطی همه آن حرفها را همهجا بازگو میکند، بهجز اینکه نگران حرفهایی که پشت سر آتنا زده میشد از این میترسید که مبادا دیگران به او شک کنند، به لذتی که از کارهای آتنا میبرد پی ببرند و طشت رسواییاش از بام بیفتد.
مریم سه سال از آتنا بزرگتر بود، وقتیکه نگرانیاش را به او گفت آتنا فقط خندید و با شادی سر و شانههایش را بالا انداخت. وقتی پیام آتنا را در فیسبوک دید و با هم حرف زدند و آتنا گفت اکنون در ایتالیا است و کار مدلینگ میکند و در رستورانی پیشخدمت است، سالهای دانشگاه به نظر مریم قرنها پیش آمدند، اما واضح و شفاف بودند، گویا دیروز اتفاق افتادهاند. آخرین باری که آتنا را دید، خانه فرهاد، دوستِ محسن. آتنا را بغل کرده بود و فشارش میداد تا بلکه هقهق و لرزش بدنش را متوقف کند و ترسها به سراغش آمدند؛ چرا آنقدر از در آغوش گرفتن و نزدیکی به بدن آتنا لذت میبرد؟
محسن …
آتنا به محسن گفت که پیش از او با 38 نفر خوابیده است. او این اطلاعات را نه به قصد فخرفروشی میداد، نه اینکه احساس شرم و خجالت کند و از محسن بخواهد او را ببخشد، تنها داشت قسمتی از زندگیاش را بازگو میکرد و حتی چندان دقیق هم نبود، تعداد افراد احتمالا بیشتر از اینها بود. درواقع این صحبت را خودِ محسن شروع کرد که گفت پیش از آتنا با 3 دختر دیگر بوده است اما او گویی از جهانی دیگر آمده. بیچاره محسن، از به دست آوردن آتنا احساس شادی و رضایت میکرد اما وقتیکه تعداد نفرات را شنید خشکش زد؛ 38 نفر؟! او در طول زندگیاش حتی با 38 نفر دوست هم نبوده است، میشود دو تیم فوتبال با توپ جمع کنها، یک کلاسِ دوره کارشناسی با استاد و تختهپاککن و يا حتي یک مهمانی خانوادگی!!! میدانست که آتنا دروغ نمیگوید اما آخر با 38 نفر؟! چه چیزها از ذهنش گذشت؟ بدترینها، حساب و کتاب کرد که چند کیلو آلتِ جنسی در بدن آتنا فرورفته است، 38 نفر را دید که با تمسخر و حقارت بالایِ سر او ایستاده و نگاهش میکنند، ترسید و 5 سال از عمرش از دست رفت. نکتهای که محسن متوجه آن نشد این بود که هر 38 نفر قبلی التماس کرده بودند که با آتنا بمانند، حاضرشده بودند همسرشان را به خاطرش طلاق بدهند، هر هزینهای برای آتنا بکنند، شغل و خانوادهشان را رها کنند و با او از شهر و کشور فرار کنند، گریه و اشک و آه و ناله و تهدید هم فراوان. اما آتنا ماهی بود، لیز و سُر، هیچوقت علاقهای به ماندن با کسی نداشت و تجربه آدمهای مختلف برایش لذتبخش بود. حالا؟ شیمی و هورمونها کار خودشان را کرده بودند، او عاشق محسن شده بود، با او احتیاج به ثبات و تداوم را میدید، معمولی و باوفا بودن، کنار گذاشتن ماجراجوییها و سبک زندگیِ قبلش را. محسن توانست اینگونه خودش را قانع کند که آتنا برایش فقط یک شریک جنسی خواهد بود، با این تعریف رابطه با او بسیار خوب و بهصرفه هم میتوانست باشد؛ حتی با 38 نفر، اما وقتی آتنا از او درخواست دوستی و روابط فراتر از سکس را کرد، محسن مطمئن بود یک شوخی است. با اصرار و تأکیدات آتنا که روبهرو شد پیرتر شد اما سعی کرد قضایا را منطقی برایش تشریح کند. 38 نفر، یعنی از هر کوچهای که بگذرند احتمال اینکه کسی در خانهای آن حوالی آتنا را کرده باشد وجود دارد، چیزی در حدود یک کیلو و نیم آلت جنسی در او فرورفته، اگر آنها را روی هم بچینند تقریبن 6 متر خواهد شد، 3 برابر و نیمِ قدِ او. محسن نیم ساعتی با اعداد و ارقام برای آتنا توضیح داد که او با چه کیفیتی با 38 نفر خوابیده است. آتنا چه کرد؟ گریه کرد و شکست. او دختربچه تازه به بلوغ رسیدهای بود که از سکس لذت میبرد، برایش این کار همانقدر عادی بود که برای دیگر دختران شانه کردن موهایشان. حتی هیچوقت سعی نکرد تعداد نفرات را مخفی کند یا راجع به آن دروغ بگوید، حالا چرا محسن دارد از آن علیهش استفاده میکند؟ محسن؟ نمیدانست، بااینکه مطمئن بود عاشق آتنا است و بدون او نابود خواهد شد اما با 38 نفر و 6 متر و یک کیلو و نیم؟! با آن همه تصوير در ذهنش چه میتوانست بکند؟ هیچ…
محسن در فصل درو به دنیا آمد، مادرش از مزرعهشان به خانه برگشت و او را زایید. تا 15 سالگی کاری بهجز دویدن و از درخت بالا رفتن و چراندن گوسفندها و کتککاری با دیگر بچهها نکرد، گاهی هم به مدرسه میرفت. در یکی از روزهای برفی بهمنماه که در مدرسه محبوس شده بودند چشمش به یک فرهنگ لغات انگلیسی به فارسی افتاد و آن را دزدید. کمتر از یک سال طول کشید تا کُل کتاب را حفظ کند، کلمه به کلمه. دو سال بعد کنکور داد و نفر دوم گروه زبانهای خارجی شد و هجرت کرد، به تهران آمد. تهران، غولِ صد سَر و صد دُم. حتی اگر روی بلندترین درختِ بتونی هم میرفت نمیتوانست انتهایِ غول را ببیند. اما آجر و شیشه و بتون چه اهمیتی دارد وقتی در دریای آدمها و صورتها غرق میشوی؟ محسن که به خاطر حجاب دائمی مادر و خواهرانش هرگز حتی موهای یک زن را از نزدیک ندیده بود، در تهران دختران را میدید که شال از سرشان برمیدارند، ورزش میکنند و بالا و پایین میپرند و بدنهاشان موج میزند، عطر به خودشان میزنند و چنان میخندند که ردیف دندانهاشان هویدا میشود؛ به پسرها دست میدهند و رویِ شانههاشان میزنند. همه اینها عجیب و سرگیجهآور بود اما تنها برای مدت کوتاهی. فرهنگ لغات و ادبیات او را صدا زد و در خودشان غرقش کرد. شاه لیر و ریچارد سوم
عاجزانه بر تاجِ از دسترفتهشان مینالیدند، جان دان به او گفت که عاشق و معشوق دو سرِ قطبنمایند و هرگز به هم نخواهند رسید، میلتون گناهانش را به رُخش کشید و از بهشت ازدسترفته گفت، اما دُن ژوان به او آموخت باید طعمِ لبِ زنان مختلف را بچشد. محسن با خودش سلامت روستایی را به تهران آورده بود، عضلههایی که با پرتاب سنگ و بالا رفتن از درخت ساختهشده بودند، جذابیت وحشی و بدوی مردانه را. آتنا به او میگفت بدنش بوی علف تازه چیده شده در حیاط دانشگاه را میدهد، اغراق میکرد اما انسان عاشق مُجاز به هر کاری است. محسن هیولایی بود، میتوانست یک ساعت و بیخستگی با آتنا سکس کند و وقتیکه آتنا با شادی بیکران و خواهش و التماس از او میخواست 5 دقیقه وقت استراحت بدهد، میایستاد و مجذوب و مغروق، یک ساعت درباره پرده چهارم از صحنه اول شاه لیر صحبت میکرد؛ یا اینکه هر دو کار را باهم میکرد. همانطور که غرق در عشق و اندام آتنا بود و با او سکس میکرد، غزلی از شکسپیر میخواند: «من گُل رُز را دیدهام که نقاب از چهره برمیدارد، سفید و گلگون است/ اما چنین گُلی بر گونههای معشوقم ندیدهام/ عطرهای بسیاری هستند با رایحهای جاننواز/ سِحر کننده تر از بویی که معشوقهام میدهد/ چشمانِ محبوبهام شباهتی به خورشید نیموز ندارند/ بسیار مرجانها که سرختر از لبان او هستند/ من دوست دارم او برایم سخن بگوید/ هرچند میدانم نوای چَنگ بسیار دلنوازتر است/ هرگز خرامیدن الههای را ندیدهام/ معشوقم اما هرگز نمیخرامد و همواره زمین را میخراشد/ من اما میدانم و سوگند میخورم که محبوبم نایاب است/ حماقت از من است که مانند دیگر آدمیان او را با قیاسی اشتباه میسنجم.» هنگام خواندن این اشعار محسن فاتح جهان بود چراکه آتنا او را سخت در آغوشش میفشرد و دیوانهوار عاشقش بود.
محسن دور از تختخواب به دیوار تکیه داده بود و بدن نیمه عریان آتنا را نگاه میکرد، سیاهترین افکار در سرش بود. میدانست که آتنا خواب نیست و این صدایِ نفسِ خوابیدهاش نیست، بدن او را مانند بدن خودش میشناخت، شاید هم بهتر. تازگی ها خالِ کوچکِ قهوهای رنگی را در انتهای خطِ مویِ پشتِ سرِ آتنا کشف کرده بود و وقتیکه شادمانه خبر اکتشافش را به او داد، آتنا هم شگفتزده شد و از سرِ سادگی و نادانی گفت عجیب است که همه آن قبلیها هرگز این خال را ندیده بودند. او درواقع این جمله را در مدح محسن گفت، بیانی در ستایش عشق و شیداییاش بود، اما چه سود که زبانی احمقانه و بیملاحظه بود. آدمی اسیر اشتباهاتش است، پیری فرتوت با شکل و ظاهری مضحک و ترحم برانگیز که از موقعیت محال میآید، به دنبال لحظهای که گذشت میدود، به دنبال آهوی رمنده. یکی از آن قبلیها محسن را پیدا کرد و با او تماس گرفت تا با کثیفترین شکل ممکن شرح ماوقع بدهد، از سکس رایگان و بیدردسری که آتنا ابتدا به او و سپس به او و دوستش همزمان ارائه داده بود. عکسی هم از نیمتنه لخت و خوابیده آتنا برایش ایمیل کرد که محسن هیچ وجودی را در دنیا به آن خوبی و دقت نمیشناخت، آتنایی که میخوابید و محسن ساعتها مینشست و نگاهش میکرد و لذت میبرد. آدمی این است،
وقتی نمیتواند بُت را بشکند حداقل سعی میکند بر آن پنجهای بکشد، قبلی این کار را کرد. محسن توانسته بود تا حدودی با داستان 38 نفر کنار بیاید، این عدد که در طول چند ماهِ اخیر به صورت شبحی گُنگ و مبهم درآمده بود اما دوباره جان گرفت، لشکر چنگیز خان شد و بیرحمانه یورش آورد، محسن فهمیده بود که دیگر هرگز نمیتواند 38 را فراموش کند. منطقش به او میگفت که مشکل با کمیت است، اگر آتنا با 3 یا 4 نفر خوابیده بود آنوقت ماجرا شکلی معمول و روزمره به خود میگرفت اما 38 نفر؛ این عدد خارج از تحمل و باور هر مردی قرار دارد. محسن میدانست که دارد تصمیم به خروج از بهشت می گیرد، خروج خودخواسته اما توانی برای مقابله با دلایل منطقش نداشت. نزدیک تخت شد و صورتش را روی کمرِ برهنه آتنا گذاشت، میلرزید. اما تفاوت داشت با لرزه حاصل از سرما یا لرزه لذت، آتنا بیصدا گریه میکرد و صورتش رو به تخت و بالشت بود. محسن از داخل کیفش یک ماژیک درآورد و روی پوست براق و سبزه آتنا نوشت:
«در بازی عشق آن بُرد که گریخت» صورتش را نزدیک کرد و آتنا را بویید که حالا با بوی ماده شیمیایی ماژیک مخلوط شده بود اما بیشتر از هر وقتی افسونگر بود. میان کتفها و روی گردنش را بوسید. ملافه را روی بدن برهنه آتنا کشید و رفت، برای همیشه رفت، در واقع گریخت. میدانست چیزی را که با آتنا تجربه کرده هیچکس در هیچ کجای دنیا هرگز تجربه نخواهد کرد، میدانست و رفت. آتنا ساعتها در همان وضعیت ماند، بیجان و بیرمق. او آن نبود که شکست خورد، آن بود که جان داد…
ادامه …
خيليييي متشكرم از اظهار لطفي كه همه دوستان بابت داستاناي قبلي داشتن
نوشته: FoxMan