اتحادیه شیطان پرستان مخالف با سکس محارم
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
عنوان اصلی این داستان هستش : ****آخرالزمان به روایت یک علاف (2) ****
سوال پیش میاد که :
اِوا ، اگه اسمش اینه پس چرا الان اونه ؟
صرفا به خاطر گول خوردن عزیزانِ گشاد و دنباله دارنخون .
همین . >
اپیزود چهارم : خر تو خر
سی و یک سال پیش ، در روزی که منجی به دنیا اومد سایادو سوار بر دسته خرش داشت از وسط توفان کاترینا عبور می کرد .
وقتی نیمه شب به مقصدش در پانامای آمریکا رسید سر و وضعش مثل کسی شده بود که توی معدن ذغال سنگ گروهی بهش تجاوز کرده باشن . زنگ خانه ی آقا و خانوم تگزاس رو فشار داد و درباره ی اینکه چطور خودش رو معرفی کنه و توضیح بده همه ی گل فروشی ها بسته بودن ، فکر کرد .
سلام ، اومدم دخترتون رو با خودم به یه معید دور افتاده ببرم ، شرمنده که …
شروع خوبی نبود .
سلام . خوبین ؟ می شه الکسیس رو بیارید تا با خودم به یه معبد دورافتاده …
لای در خانه که باز شد سایادو دوزاری اش افتاد شروع که هیچ برای بای بای کردن هم دیر رسیده است . یک بازوی هیکلی که ستاره ای پنچ پر روش خالکوبی شده بود یقه ی سایادو رو گرفت و کشیدش داخل .
اسمت چیه ؟
جونم ؟!
مرد مثل باقی شصت هفتاد نفر دیگری که داخل خانه بودند ردای مشکی پوشیده و یک نقاب بر چهره داشت ، سایادو رو چسبوند گوشه ی دیوار و یک چاقو گذاشت زیر باسنش .
فرصت آخرته رفیق .
سایادو مجبور بود یک اسم بدرد بخور برای خودش پیدا کنه . چون هیچ کدوم از پیروان شیطان مسلماً اسمشون سایادو نبود . مسیح یا عباسعلی هم نبود . چیز باحالی به کله ش خطور نکرد و چون کم کم می تونست جر خوردن خودش رو احساس کنه مجبور به استفاده از قوانین فراطبیعی شد . در خلسه فرو رفت و ذهنش در گذشته ، اکنون و آینده پرسه زد . به دنبال اسم ها در محافل اهریمنی … در زمان آینده اون چیزی رو که می خواست پیدا کرد . شر اعظم .
وقت تمومه …
شاهین .
به جا نمی یارم .
مرد هیکلی حق داشت . اون موقع ها تنها جایی که شاهین درش شهرت داشت فقط دفتر ناظم مهدکودکش بود ، به خاطر چهار بار به آتیش کشیدن عکس عصبانی امام ، روی دیوار .
اما داستان ما درباره ی مشکلات شخصی شاهین یا حتی ممد نوبری نیست . بلکه درباره ی سرنوشت تمامی انسان هاست که در اون لحظه توی دست یه راهب تبتی بود که از قضا یه سری کله خر شیطون پرست گیرش انداخته بودن .
مرد هیکلی به سر تا پای سایادو نگاه انداخت . انقد سیاه و درب و داغون بود که بهش نمی خورد آدم خوبی باشه . بیخیال شد .
خیله خب خوش اومدی .
سایادو نفس راحتی کشید و دور و ورش رو نظاره کرد . اثری از منجی نبود . الان باید چی کار می کرد ؟ اولین کاری رو که به ذهنش رسید انجام داد . رفت با همه دست داد و روبوسی کرد . سادگی سایادو انقدر به دل همه نشسته بود که وقتی کاهن خواست به زیر زمین برن همه اول به سایادو تعارف کردن .
زیر زمین یه جای نیمه تاریک شامل کلی صندلی و یه دونه محراب با عجق وجقای حکاکی شده در دورش بود . کاهن توی محراب رفت و شروع کرد به صحبت کردن :
ما امشب اینجا دور هم جمع شدیم تا …
و انقد دری وری به هم به هم بافت تا زمان قرعه کشی فرا رسید . کسایی که برای انجام مراسم انتخاب شدن یه عجوزه ی پیر که از زیر نقابش هم میشد زیگیلش رو دید و یه پسر 13 ساله بودند .
به محراب رفتن . کاهن از توی یک ظرف یه مشت خاکستر برداشت و توی آتیشی که همون وسط بر پا بود ریخت . اتفاق خیلی خاصی نیفتاد . کاهن یه مشت دیگه ریخت . بازم هیچی نشد .
ای بابا ، ولش کن . شما شروع کنین .
عجوزه و پسر ردا هاشون رو در آوردن و لخت مادر زاد همونجا وایسادن . بقیه هم در حالی که هر کدوم داشتن یه چیزی می خوردن مجذوب این آیین کهن شده بودن .
پسر نمی دونست دقیقا باید چیکار کنه ولی عجوزه هه کلا اینکاره بود . روی چهار دست و پاش نشست و گفت :
یالا دیگه جرم بده .
البته جر دادن توصیف مناسبی نبودش چون اگه شعاع ورودی مبارکش رو ضرب در عدد پی می کردید یه عدد دو سه رقمی بدست می اومد .
پسر شروع کرد به ترتیبش رو دادن . یکم بعد یکی از اعضا که به خاطر تو دستشویی بودن اول مراسم رو از دست داده بودش با عصبانیت جلوی پسر رو گرفت و با همون دست خیسش به عجوزه اشاره کرد .
هِی مگه این خالت نیستش ؟
چرا هست .
یکدفعه جمعیت منفجر شد . سکس با محارم ؟! بعضی ها فحش دادن … بعضی ها صندلیشونو پرت کردن …
یکی تو ته مجلس به گوشت جنینی که دستش بود گاز زد و با همون دهن پر فریاد کشید :
این کار شما واقعا غیر انسانیه .
اوضاع هر لحظه متشنج تر میشد در اون حد که چند نفر که تازه از راه رسیده بودن و اصن نمی دونستن موضوع چیه الکی جو گرفتتشون ، قاطی کردن و بالا پایین پریدن .
کو آب و برق مفتی ؟ کو پول نفت که گفتی ؟
کاهن دوباره به محراب برگشت . با دست از همه خواست که ساکت شن و وقتی دید نمی شن داد زد که خفه شن .
ای دوستان ، امشب ما اینجا دور هم جمع شدیم –
اون یارو که داشت جنین می خورد گفت :
اصل حرفتو بنال .
خیله خب . بیاین رای بگیریم . هر کی می گه سکسِ محارم یه کار کثیف و پلیده دستشو ببره بالا .
97 درصدشون بردن بالا . 3 درصد باقی مونده که همون سایادو بود داشت به یه جای دیگه نگاه می کرد .
در تاریکی های کنار محراب ، یک گهواره قرار داشت .
اپیزود پنجم : ندای آسمانی
کاهن نتیجه گیری کرد :
دقیقا ! تقریبا همه قبول داریم که این یه کار زشته …
آه عمیقی کشید .
کسخلا یادتون رفته که ما شیطان پرستیم ؟ ما وظیفمونه که کارای ناجور بکنیم . هر چی بدتر بهتر .
حرفش انصافا منطقی بود . فضا آروم گرفت و حتی چند نفر کف زدن . مراسم دوباره از سر گرفته شد . اما سایادو دیگر حواسش به آنها نبود . رفت و کنار کودک نشست .
با دیدن الکسیس کوچولو چیزی رو احساس کرد که قبل از اون با دیدن شبنم های هنگام سپیده دم تجربه کرده بود … یک جور قشنگی بی وانمود …
محافظی که برای منجی در نظر گرفته بودند یک پیرمرد با نقاب شامپانزه بودش .
اینجا چی می خوای ؟
سایادو به خودش اومد .
… هیچی . خیلی آرومه … بچه ی خوبیه نه ؟
به نظر نمی رسید سایادو اهل شر درست کردن باشه باسه همین شامپانزه سمت دیگه ی گهواره نشست و مشغول گپ زدن با اون شد .
آره خوب بچه ایه .
همه ی اینکارا باسه چیه ؟
کدوم کارا ؟
سایادو به محراب اشاره کرد .
اِ ! خدایی نمی دونی؟
سایادو سرش رو به نشون نمی دونم تکون داد . شامپانزه از بین کتاب های مقدسی که به خاطر لگدمال شدن روی زمین ریخته بودن ، مکاشفات یوحنّا رو پیدا کرد . انگشتش رو تفی کرد و شروع کرد به تند تند ورق زدن . یه جایی وسطای کتاب اونچه رو که می خواست پیدا کرد .
هنگامی انسان های فانی در هم بیامیزند ،
و خون مقدس زمین را گلگون کند ،
او می آید …
اهریمن خواهد آمد .
هوممم ، داستان خون چیه ؟
شامپانزه پتوی الکسیس رو کنار زد و خنجری رو که آماده روی بدنش گذاشته بودن نشون داد . رنگ سایادو پرید . میدونست که بین این همه نره خر هیچ امیدی برای نجات دادن الکسیس وجود نداره .
سایادو با شرمندگی پیشانی کودک رو نوازش کرد . الکسیس به همه چی طوری عمیق نگاه می کرد که انگار کاملا می دونه اوضاع از چه قراره . انگشت سایادو رو گرفت و خندیدش . سایادو بین این همه بدبیاری برای چندلحظه هم شده احساس آرامش کرد …
سایادو آروم گردن و بعد هم سینه های الکسیس رو نوازش کرد . دو دل ماند .
می دونست که داره مرتکب گناهی می شه که نه تنها خودش بلکه تمامی جهان رو به گا می ده . باید از شهوت دوری می کرد .
اندیشید : آیا واقعا زندگی یک بایده ؟ بیشتر شبیه یک شاید بود ، یک شاید طولانی که مدام ما رو برای کشف کردن به ادامه دادن سوق می ده .
سایادو خم شد و لبان کوچیک الکسیس اونو در خودش غرق کرد .
ندایی آسمانی جیغ زنان گفت : صبر کنید نید نید نید … لعنتی تی تی تی …
تنظیمات اکوی ندا به خاطر توفان حسابی به هم ریخته بود . درست کردنش یه سه دقیقه ای همه رو معطل کرد .
خیله خب .
و شروع کرد به خواندن پیامی که به او دستور داده بودند :
تجاوز به حریم خصوصی مردم، سکس با کودکان، سوءاستفاده ی جنسی، نژادپرستی، هموفوبی و نقض حقوق مولفان جایی در این جا ندارند …
کسی جوابی نداد . دلیل اصلی اش هم این بود که هیشکی نمی دونست هموفوبی دیگر چ کوفتی است .
لطفا اگر زیر سن قانونی هستید این مکان را ترک کنید .
پسر دوازده ساله ای که برای انجام آیین کهن مامور شده بود شومبولش رو گرفت سمت آسمان و گفت :
من همینجا می مونم ، چیه می خوای اینو بخوریش ؟
ندای آسمانی فقط گلوش رو صاف کرد و چیزی نگفت . کلاً تا به حال یه مورد بچه سال هم ندیده بود که برای این پیغامش حتی یه ذره تره خورد کنه .
در میون همه ی این آدم های متعجب سایادو می دونست که مساله ی اصلی خود اونه .
کاری رو که می ترسید دشمنان روشنایی انجام بدن خودش مرتکب شده بود . آلوده کردن منجی به شهوت ، منظور ندا از سکس با کودکان همین بودش … خواست بچه رو برداره و هر جور شده فرار کنه و بره پیش استاد . شاید اون می تونست یه خاکی تو سرش بریزه اما جای منجی خالی بود .
دست تقدیر از فرصت استفاده کرده و داشت الکسیس رو با خودش می برد . سایادو دنبالش دوید و وقتی توی طبقه ی بالا بهش رسید فریاد زد :
بذار پیش من بمونه …
دست تقدیر شصتش رو نشون داد . دیگر به سایادو اعتماد نداشت و ترجیح میداد وظیفه ی بزرگ کردن الکسیس رو تا روز موعود خودش بر عهده بگیره .
سایادو با درماندگی عصاش رو به زمین کوبید . زمین دهن باز نکرد اما یک سری پرتقال که روی میز چیده شده بودن با شتاب به سوی دست تقدیر روانه شدن . دست تقدیر هم بشکن زد و یک مشت چاقو ی میوه خوری از سمت دیگه ی میز در هوا اوج گرفتن . پرتفال ها مظلومانه یکی یکی سقوط کردن …
اما همه اش همین نبود . چاقو میوه خوری ها تعداد بیشتری داشتن . یکی از اونا به حرکت ادامه داد و ادامه داد …
زمین که از خون سایادو گلگون گشت اهریمن ظهور نمود .
ادامه داره … شرمنده که به خمیازه کشیدن افتادین .
نوشته: او.