چند جرعه زنانگى
“شميم”
ساعت قدرى از ١٠ گذشته بود. خودش رو تو آينه نگاه مىكرد و به تصميمش فكر مىكرد. تصميمى كه براى ادامهى رابطش با سپهر گرفته بود. لباسهاش رو پوشيد و با كلى بهانه از خونه بيرون رفت. آرايشش رو تو راه پلهها بيشتر كرد و وقتى به دم در رسيد موهاش رو از شالش بيرون ريخته بود. ماشين سپهر قدرى جلوتر پارك شده بود، با عجله به طرفش رفت و سوار شد. “زود باش برو سپهر”
با بيشترين سرعت ممكن از خونه دور شدن و به طرف خونهى سپهر حركت كردن. چيزى جز صحبتهاى عادى بينشون رد و بدل نمىشد اما دست داغ سپهر روى رون پاى دختر حركت مىكرد. ذهن شميم اما درگير اتفاقات پيش رو بود. اصلا چرا بايد بكارتش رو حفظ مىكرد؟ تا كى بايد نيازش رو سركوب مىكرد؟ از طرفى هيجان زده بود و از طرف ديگه از عواقب سكس با سپهر مىترسيد، از خوانوادش، از برچسب هرزگى…
وقتى وارد خونه شدن مانتو و شالش رو درآورد و روى مبل نشست. سپهر هم بعد از روشن كردن تلويزيون كنارش نشست. دست سپهر دورش حلقه شد و سيگارى روشن كرد. كامهاى پىدرپى سيگار و سكوت استرس شميم رو بيشتر مىكرد. تنش از استرس مىلرزيد. سپهر پيشونى دختر رو بوسيد و گفت “نبينم پكر باشيا” بعد از چند لحظه مكث ادامه داد “عزيز دلم نمىخوام بخاطر من خودتو مجبور كنى” شميم همچنان ساكت بود. بعد از ٢ سال رابطه سر دوراهى گير كرده بود.
ذهنش رو از هر فكرى خالى كرد، چشماش رو بست و لبهاش رو به لبهاى سپهر سپرد. داغ شد از حرارت لبهاش، از طعم تلخ سيگارش. تنش مىلرزيد از لذت، از شهوت، از حس شيرينى كه پشت بوسههايى كه تنش رو طى مىكرد. اسمش رو زير لب صدا مىكرد. “سپهر…” لبهاى پسر به سينههاى شميم رسيده بود كه صداى زنگ در هر دو رو پريشون و متعجب كرد. “سپهر كيه پشت در؟ كسى قرار بود بياد؟” سپهر كه با عجله به سمت آيفون ميرفت گفت “نه بابا كى بياد؟! انقد به من شك دارى؟!” شميم حتى از فكرش خجالت كشيد و گفت “منظورم اين نبود عزيزم” بعد با دكمههاى باز و موهاى آشفته پشت پنجره رفت و پايين رو نگاه كرد.
پشت در زن ميان سال و شيك پوشى بود. سپهر با صدايى گرفته از زن پشت در پرسيد “بفرمايين؟ با كى كار دارين؟” زن عينكش رو پايين داد و گفت “افسانم عزيزم. شيرين جون هستن؟ واسه رنگ موهام وقت گرفته بودم” سپهر نفسى كشيد و گفت “زنگ واحد ٣ رو بزنين خانم”
“افسانه”
چقدر عصبانى به نظر مىرسيد صداى اون پسر. زنگ واحد ٣ رو زد و بلافاصله در باز شد. به ساختمان نگاهى انداخت و وارد شد. پلهها رو ده تا يكى بالا رفت و از “شيرين جون”، آرايشگرش، بخاطر تاخيرش عذر خواهى كرد. وقتى نوبتش شد و روى صندلى نشست به سفيدى ريشهى موهاش نگاهى كرد و آه كشيد. از وقتى موهاش سفيد شده بود انگار سرعت رشدش هم بيشتر شده بود، همين دو هفته ى قبل بود كه موهاش رو رنگ كرده بود اما…
وقتى كار آرايشگرش تموم شد خودش رو تو آينه برانداز كرد. بهتر از قبل به نظر مىرسيد. موهاى تيره رنگ شدش سنش رو كمتر نشون مىداد و از اين بابت خوشحال بود. تمام مسير رو آرزو مىكرد كه شوهرش متوجه تغيير رنگ موهاش بشه، اما نشد…
“محمد تو اصلاً متوجه شدى موهام تيره شده؟!” مرد نگاهى انداخت و با سردترين لحن ممكن گفت “مباركه” و دوباره مشغولِ گوشيش شد. انگار چيزى ته دل زن فرو ريخت و تمام تنش گُر گرفت. اون اواخر زياد اين طور مىشد. دكترش مىگفت از علائم يائسگیه اما چطور مىتونست ٥٠ ساله شدنش رو بپذيره؟! چطور مىتونست بپذيره كه داره پير ميشه؟ زشت شدن عذابآور بود، نداشتن توجه شوهرش عذابآورتر…
“راستى خواهرت اينا دارن خونشون رو عوض مىكنن.” محمد از بالاى عينك نگاهى كرد و گفت “خب كه چى؟!” افسانه شروع به بازى با موهاش كرد و گفت “آخه خونهى ما هم كوچيكه و خسته شدم از اين جا” مرد از جاش بلند شد و با عصبانيت نگاهش كرد. افسانه زير لب گفت “خواهرت اينا برن زعفرانيه تو خونهى ويلايى زندگى كنن بعد من اينجا تو دو وجب آپارتمان زندگى كنم؟!” همون موقع صداى كوبيده شدن در اتاق خواب تمام تن افسانه رو لرزوند. مرد صداى افسانه رو نشنيد و چه بهتر كه نشنيد. ذهنش درگير دردسر ها و مشكلات شركت بود…
به اكرم نگاه كرد و تمام عصبانيت و احساسات منفيش رو سر زن بيچاره خالى كرد. “اكرم اين شيشهها تموم نشد؟! گفته باشم من بيشتر از ٢٠٠ تومن بهت نميدما!” بعد هم خودش رو به دستشويى رسوند تا اكرم اشكهاش رو نبينه و بيشتر از اين كوچيك نشه.
“اكرم”
زانوهاش درد مىكرد، مچ دستاش، كمرش، … زير لب ناله مىكرد و مچ دست راستش رو ماساژ مىداد. “اكرم اين شيشهها تموم نشد؟!گفته باشم من بيشتر از ٢٠٠ تومن بهت نميدما!” صداى تيز و زنگ دارِ خانم باعث شد به خودش بياد و سريعتر كار كنه.
اون خونهى قصر مانند، اكرمِ بيچاره رو غرق حيرت و حسرت كرده بود. مگه ميشه كسى همچين خونهاى داشته باشه و باز هم ناراضى باشه؟! همين چند ديقه قبل صداى افسانه خانم رو شنيده بود كه به شوهرش میگفت ديگه از اين خونه خسته شدم! خونهى خواهرت اينا زعفرانيهس بعد من بايد اينجا تو آپارتمان زندگى كنم؟! البته منظور خانم از اينجا، قيطريه بود! جايى كه اكرم تا اون زمان فقط براى كار تو خونه ها رفته بود.
پيشونى داغش رو به شيشهى سردِ پنجره چسبوند و يادِ خونهى خودش افتاد. خونهاى كه به سختى به ٣٠ متر ميرسيد و تو پس كوچههاى دروازه غار بود. خونهاى كه اكرم مَردش بود و مردِ خونه بويى از مردونگى نبرده بود…
وقتى بالاخره كار تو اون خونه تموم شد و با ٢٠٠ تومن پول پاش رو از خونه بيرون گذاشت نفس راحتى كشيد. ميخواست با اون پول واسه دخترش عيدى بگيره. اسفند ماه بود، ساعت قدرى از ٦ گذشته بود و هوا كاملا تاريك شده بود. از تنهايى بيرون بودن وقتى هوا تاريك بود ميترسيد، اما چاره چى بود؟! روزگارشون از چِندرغاز مُزد كار تو خونهى مردم مىگذشت. اگر كار نمىكرد دخترش نمىتونست مدرسه بره، نمىتونست داروهاى اعصاب شوهر روانيش رو بخره، نمىتوست اجاره خونه رو بده… چادرش رو جلوتر كشيد و با قدمهاى سريع به طرف خيابون حركت كرد. چند قدم جلوتر دخترى كه خيلى غليظ آرايش كرده بود توجهش رو جلب كرد. از ماشينى مشكى با شيشههاى دودى پياده شد و ماشين سريع حركت كرد. دختر با گوشيش صحبت مىكرد.
“گفتى واحد ٧؟ خيلى خب دم درم” نگاهشون چند لحظهاى گره خورد تا زمانى كه اون دختر روشو برگردوند.
“آيدا”
زنگ واحد ٧ رو زد و بلافاصله در باز شد. بىقرار بود، حس بدى داشت. تو آينهى آسانسور خودش رو نگاه كرد و رژ لبش زرشكيش رو تمديد كرد. چقدر نگاهِ اون زن چادرى واسش آزاردهنده بود، هرچند كه ديگه به اين نگاهها عادت كرده بود اما انگار نگاه اون زن تا عمق وجودش رو سوزوند.
درِ واحد ٧ باز بود، آروم وارد شد. همون صداى پشت تلفن گفت “برو تو همون اتاقى كه درش بازه لباساتو دربيار. به چيزيم دست نزن” با صدايى كه از ته چاه درميومد گفت “چشم”
اتاق خواب بزرگى بود، يه تخت دونفره، دِراوِر چوبى و شيك، درى كه احتمالاً به حموم باز مىشد و قاب عكسهاى روى ديوار تنها چيزهايى بود كه تو اتاق وجود داشت. روى ديوار كنار تخت پر بود از عكسهاى زنى كه بىنهايت زيبا بود. چشمهاى درشت و مشكيش انگار زنده بود و داشت اين خيانت رو نگاه مىكرد. دلش نمىخواست عكسها رو نگاه كنه، دلش نمىخواست با مردهاى زن دار بخوابه، دلش نمىخواست زندگى هارو خراب كنه… اما اگر تنفروشى نمىكرد ديگه نمىتونست تو خونهى “خانم” بمونه. كى به يه دختر ٢٠ سالهى فرارى پناه ميده؟! آيدا لباسهاش رو درآورد و منتظر اون مرد موند. هيچ تصورى ازش نداشت، فقط صداش رو پشت تلفن شنيده بود و اسمش رو مىدونست، “فرشاد”. به عكسهاى زن نگاه كرد و حالش بدتر شد. با صداى قدمهاى سنگين مرد، تن لختش از تصور اين همآغوشى مورمور شد. زير لب زمزمه مىكرد “كاش كار عجيب و غريبى نخواد، كاش آنال نخواد، كاش بهم نگه جنده…”
مرد جا افتاده و ٣٥ ساله به نظر مىرسيد. با موهاى جوگندمى و تهريش مرتب، لباسهايى كه سر تا پا مارك بود و ادكلنى كه وقتى وارد اتاق شد دختر رو گيج كرد. فرشاد بدون هيچ حرفى لباسهاش رو درآورد و رو تخت خوابيد. آيدا كارش رو خوب بلد بود. رفت بين پاهاى مرد و با عشوه شروع به خوردن كرد. خوب بلد بود كه وانمود كنه، مىدونست چطورى لذت بِده بدون اين كه لذت ببره. مرد چشماش رو بسته بود و گاهى از لذت آه مىكشيد. موهاى دختر رو تو دستش جمع كرد و آلتش رو بيشتر تو دهنش جا داد، بدون توجه به حال دختر تو دهنش كمر ميزد. آه مىكشيد و گفت “جووون بخور جنده! همشُ بخور كه قراره همين كير جفت سوراخاتو يكى كنه”. آيدا كنترلى رو اشكهاش نداشت. احساس خفگى از يك طرف و درد جنده خطاب شدن از طرف ديگه روحش رو مچاله مىكرد. هر بار كه براى پول به تخت خواب غريبهها مىرفت انگار بخشى از روحش كنده مىشد. “بخواب!” صداى مرد گرفته و خشدار شده بود.
چند دقيقه بعد صداى قدم هاى كسى كمر زدن فرشاد رو متوقف كرد. كسى كه با تكيه به چهارچوب در تعالش رو حفظ كرده بود و به فرشاد خيره بود، زنى كه خيلى رنگپريدهتر از عكسهاى روى ديوار بود به نظر مىرسيد، زنى كه…
“مهتاب”
وقتى در خونه رو باز مىكرد تمام فكر و ذكرش اين بود كه واكنش فرشاد چى مىتونه باشه؟ چند روزى رو براى بازرسى شعبههاى ديگهى شركت رفته بود شهرستان و قدرى زودتر از برنامه برگشته بود.
وقتى ٢ هفته از زمان پريودش گذشت و خبرى نشد، دلهرهى شيرينى تمام وجودش رو گرفت. وقتى بِيبى چِك تو دستشويى هتل دوتا خط قرمز رو نشون داد، كنترلى رو احساسات شديد و مادرانش نداشت. مادر شدن وقتى اصلاً انتظارش رو نداشت شيرين تر از اون بود كه بتونه فرشاد رو از شنيدن اين خبر محروم كنه. به اميد اين كه فرشاد هم به همون اندازه از پدر شدن خوشحال بشه، اولين بليط موجود واسه تهران رو گرفت و برگشت…
در كه باز شد صداى آه كِش دار و مردونش رو شنيد. “جووون بخور جنده! همشو بخور كه قراره همين كير جفت سوراخاتو يكى كنه”. سرش گيج رفت، ترس تمام وجودش رو گرفت. نمىتونست چيزى كه شنيده بود رو باور كنه. انگار كر شده بود يا صداها رو از زير آب مىشنيد. با قدمهاى لرزون به طرف اتاق خواب رفت و براى خفظ تعادلش به چهارچوب در چنگ زد. به فرشاد خيره بود، به مردى كه قرار بود پدر بچش باشه. اين مرد لياقت پدر شدن رو داشت؟ مهتاب به مرد غريبه خيره بود اما انگار هيچى نمىديد، نمىخواست كه ببينه… سفيدى سقف آخرين چيزى بود كه به ياد داشت و بعد انگار دنيا سياه شد.
چند ساعت بعد مهتاب ديگه مادر نبود. بچهاى كه نيومده دنياى مهتاب رو رنگى كرده بود، لخته خون شد لاى پاى زنى كه بعد از اون روز فقط مرگ مىخواست و بس…
نويسنده: سوفى