سلیا
سلام من حسین هستم و یک داستان از 18 سالگیم عرض میکنم
اول اینکه بنده الان 35 سالمه و این موضوع به 17 سال قبل برمیگرده و فرمت عاشقانه دارد.اسم ها واقعی نیستند و داستانم برداشت ازاد یعنی هر کس به فراخور درکش نام توهم یا واقعیت روی ان بگذارد.
موضوع اشنایی من با سلیا مربوط میشه به عصر یک روز زمستانی ان زمان شیطنت ما در حد دور دور و حداکثر یک دختر سوار کردن بود.ماشین من بین چند ماشین که برای سوار کردنش ایستاده بودند جا گرفته بود و او با سرعت تمام از کنار ماشینها رد میشد.فکر کنم نوعی حس مزاحمت به او دست داده بود و دوست داشت سریعتر از این محیط فرار کند.خودم هم باورم نمیشد که درب ماشین را باز کرد و سوار شد،دوستم محمد و دوست سلیا هم در عقب ماشین جای گرفتند.بعد ار کلی نمک ریختن احمقانه به جلوی منزلش رسیدیم برایم خیلی جای تعجب داشت چرا انقدر به من اعتماد کرده و من را دقیقا تا درب منزلشان کشانده (دوستانی که ان سالها را به خاطر دارند میدانند ان زمان دخترها خیلی رعایت میکردند و صد البته چقدر زیبا تر از زمان حال بود )
شب که رسیدم خانه قلبم تند میزد انگار چیزی از درونم فرو میریخت.حس عجیبی بود ان هم با یک بار دیدار.
دقیقا سر ساعتی که قول داده بود زنگ زد چند روزی را به تلفن کردن و شناخت یکدیگر گذراندیم.
قرار دوم ما در یک غروب روبروی منزلشان بود از روی صداقت و محبت ،من و تمام مشخصاتم را به مادرش گفته بود پس ایرادی برای دیدار در ان مکان وجود نداشت هنوز در خاطرم نگاه سنگین پسرهای ان کوچه هست.
میدانستم شکلات خیلی دوست دارد به همین دلیل یک بسته شکلات برایش خریده بودم و در ماشین مخفی کرده بودم یادم می اید زمانی که تقدیمش کردم با شوق وصف نشدنی نگاهم میکرد.شکلات را باز کرد و خواست یک تکه به من بدهد گفتم عزیزم ترجیح میدهم همان شکلاتی که در حال خوردنش هستی را به من بدهی،خواست از دهانش خارج کند که گفتم دهان به دهان.قبول کرد و این اولین بوسه شیرین من بر لبانش بود.
قلبم تند میزد انگار میخواست از سینه خارج شود.انشب تا صبح حرفهای عاشقانه زدیم.به من گفت دوست دارم ماله تو باشم ،واقعیت من هم همین را میخواستم.ساده ترین راهی که به ذهنمان رسید داشتن ارتباط جنسی بود.
فردای انروز مادر سلیا برای دیدار خواهرش از منزل خارج شد و بهترین زمان بود که به فکرمان جامه عمل میپوشاندیم.رفتم خانه انها و…نمیخواهم با توضیح انچه که گذشت ذره ای از عشقم به او کم شود یا به وجودش بی احترامی شود رابطه من و او یک یکپارچه گی مطلق بود انگار من و او مهرگیاه بودیم که در اغوش جفتمان خفته بودیم او نیمه دیگر من بود.
کمی سن و اینکه کاملا به خانواده وابسته بودم شیرینی عشقمان را کوتاه کرد هر چه فکر میکردم یک پسر دانشجویی بودم که پول تو جیبی از پدرم میگرفتم و هیچ استقلال مادی نداشتم پس شروع کردم به بهانه تراشی.شاید این قسمت تاریک ترین قسمت زندگی من باشد او گریه میکرد و من به راحتی از کنار گریه اش گذشتم.شرایط ان زمان جامعه اجازه نمیداد که یک دختر بکارت نداشته باشد ولی گریه های او صرفا از این بابت نبود ،فهمیده بود که تاریخ دوستیمان به سر امده و درکش سخت بود.
دوسال از عشقم دور بودم یادم هست روز تولدش مرا دعوت کرد پسری انجا بود که با گیتار میزد و میخواند به ظاهر عاشق سلیا بود هر جور فکر میکنم از هر لحاظ از من بهتر بود ان زمان من فقط یک پسر هوسران بودم ولی سلیا بعد دو سال دوری در تمام مدت تولدش ،محکم دست مرا گرفته بود مثل دختری که دست پدرش را میگیرد تا گم نشود.
ان شب من کمی زودتر از سایرین مجلس تولد را ترک کردم سلیا با من تا دم در امد و اگر صدای مادرشان نبود که گفتند سلیا تو مهمان های دیگری هم داری بوسه های ما در پارکینگ پایانی نداشت.
بعدها خیلی سعی کردم شرایط ان زمان را برایش شرح دهم ولی او دیگر ازدواج کرده بود.تلخترین خاطرات عمرم مربوط به گریه های ان شبهای سلیا است.بعد از او هر زمان در رابطه هایم با افراد اذیت شدم همه را تاوان ناراحت کردن او دانستم.من به او بدی کردم و سالها خودم را به فرمت یک بیمار مازوخیسمی ازار دادم
امیدوارم تمام عزیزان که وقت گذاستید و خواندید قدر لحظات باهم بودنتان را بدانید مگر نه زمانی می اید که بابت تک تک خاطراتتان باید تاوان دهید
نوشته: حسین ط