ماتیلدا
سلام دوستان شاید من رو که تازه عضو شدم تو نظرات دیده باشید.من کورش با نام کاربری problemsolver هستم… قبل از شروع داستان بیوگرافی کلی از خودم مینویسم…من متولد انگلیس هستم خانوادم اصلا ایرانی هستن.وقتی مادرم.من رو حامله بود به انگلیس اومدن(پناهنده شدن) من تو مدارس مسلمان درس خوندم و چون پدرم اهل ادب بود نزاشت فارسی تو خانوادمون از بین بره و به من فارسی یاد داد خودم هم کتاب میخوندم و آهنگ های فارسی گوش میدادم.من در دانشگاه رشته امنیت سیستم(اگه ترجمش درست باشه)خوندم و بعد از اتفاقات این داستان وارد ارتش انگلیس سپس وارد سرویس هوایی ویژه(SAS)شدم دلیل شکل عکس پروفایلم همینه.بعد پایان تورم به عنوان متخصص کامپیوتر تو یه شرکت شروع به کار کردم…چند وقت پیش یکی از دوستان دبیرستانیم که اتفاقا اون هم ایرانی الاصل هست این سایتو معرفی کرد…منم تازه عضو شدم…
خلاصه سرتونو درد نیارم بریم سر اصل مطلب: من در دوران بچگیم تو محله های اطراف نیو کاستل زندگی میکردم.اونجا تو کوچه ها ما با بچه های محل بازی میکردیم.دوست صمیمی من ماتیلدا بود.دختری با قیافه زیبا و مو های بلوند.همیشه در عالم بچگی و خانواده بازی(نمیدونم شما چی بهش میگین) من و اون زنو شوهر بودیم.خلاصه تو دوران راهنمایی خانواده اون از محل ما رفتن و دیگه همو ندیدیم. من تازه بلوغم شروع شده.بود و یه جورایی از عشق کودکانه یه جور عشق رومانتیک بین ماشکل گرفته بود وبعد از رفتنشون یه حس تباهی بهم دست داده بود…مخصوصا که در اون دوره زندگی تازه با عشق و سکس و… آشنا شده بودم…خلاصه از روی افسردگی چسبیدم به درس و همه تفریحات مثل بازی های کامپیوتری دوست دختر و فیلمو گزاشتم کنار وبه واسطه همین دانشگاه آکسفورد قبول شدم…بعد از قبولی متوجه شدم هم اتاقیم یه خانمه…اوایلش زیاد بهم محل نمیزاشت…اما کمکم به هم علاقه مند شدیم…خانواده من تو یه تصادف رانندگی کشته شدن…دانشگاه بهم مرخصی داد تا با خودم کنار بیام…تمام مدت هم اتاقیم که اسمش کریس بود بهم دلداری داد و پشتم بود راستش واقعا عاشق هم بودیم و من نمیدونستم واسه پدرومادر و خواهرم عذاداری کنم یا جواب محبت های اونو بدم…بعد کلاساش میومد پیشمو در حال درس خوندن دلداریم میداد…من بعد از کنار اومدن با خودم و گرفتن ارثم کهیک خونه 80 متری و حدود 300000 پوند بود تصمیم گرفتم برای شام دعوتش کنم به رستوران مورد علاقش. دعوتمو قبول کرد و بعد شام در حال رفتن به خونه گفت:خیلی خوشحالم که از عذا داری فارغ شدی.
-اینو مدیون کسی ام که دائم پیشم بود و کمکم کرد
همون لحظه بوسیدمش.شیرین ترین لحظه پس از اون همه درد…شیرین ترین شیرینی. وقتی وارداتاقمون شدیم در حال بوسیدن هم دیگرو برهنه کردیم.من شروع با مالیدن سینه ها هم زمان بوسیدن گردنش کردم میدونستم خانم ها دیرتر از آقایون ارضا میشن پس سعی کردم اون بیشتر تحریک بشه.بعد هم آلتم رو وارد واژنش کردم و ادامه دادم تا هردو ارضا شدیم… فردای اون روز یه چهره آشنا میون دانشجو ها دیدم خودش بود ماتیلدا عشق دوران بچگیم وقتی منو دید خیلی ذوق زده شد اما من که حالا متعلق به یکی دیگه بودم محلش نمیزاشتم . .
-پسر فهمیدی کریس دوس پسر پیدا کرده… من با خنده:نه کیه؟
-جوناتان همون که تو لیگ راگبیه
منکه خنده از رو لبم محو شده بود پرسیدم:از کجا میدونی؟
-آنجلا تو دستشویی دیده بودشون داشتن همو میبوسیدن …
دنیا دور سرم میچرخید…وای نه…باید مطمئن شم…
همون عصر کریس به من گف یه مهمونی دخترونه داریم میشه امشب نیای…منم گفتم حتما…در حالی که میدونستم مو قع دروغ گفتن چه شکلی میشه…خلاصه کامپیوتر رو به بهانه پروژه روشن گزاشتم و با استفاده از مهارتام از بیرون وبکمشو هک کردم و مراقب وضعیت بودم…که ساعت 10 دخترا اومدن و داشت خیالم راحت میشد…که دیدم ساعت 1:30 شب همه دخترا از اتاق بلندشدن و رفتن و نیم ساعت بعد جوناتان اومد تو…خدای من اونا داشتن سکس میکردن از روی خشم دویدم سمت اتاق در رو محکم میکوبیدم و داد میزدم جان میدونم اونتویی بیا مث مرد درو باز کن…بعد باز شدن در جوناتان گفت کاری داشتی کوتوله…چون حدودا 40 سانتی ازم بلند تر بود…منم به فارسی گفتم آره اومدم کونتو جر بدم…با مشت زدم تو دهنش و ولو شد از قدرتم تعجب کردم تا میخورد زدمش و دختری که زمانی عاششقش بودم سعی میکرد منو جدا کنه…دستشو گرفتم و شروع کردم تند تند تکونش میدادم و با گریه داد میزدم چرا…بعد دویدم رفتم سمت محوطه… داشتم زارزار گریه میکردم انگار دوباره خانوادمو از دست داده بودم…که گرمای یه چییزی رو روشونم حس کردم ماتیلدا بود شروع به دلداری دادن کرد…مث دوران کودکی سرمو گزاشت رو سینش و شروع به بازی کردن با موهام کرد… .
حالا فارق التحصیل شده بودم و دوست دختر نازنینم ماتیلدا همدمم بود…باهاش آروم میگرفتم و زندگی میکردم کار تو شرکت عالی بود و حقوق خوبی داشتم… یه روز بعد از نهار تو مک دونالد گفتم بریم خونه برات یه سورپرایز دارم برنامه جدیدی رو که نوشته بودم نشونش دادم و جلوی خودش توی نامگذاری اسم برنامرو ماتیلدا گزاشتم وبرای دادن به رئیسم تو فلش ریختم و دیدم از خوشحالی بقلم پرید گفتم که بریم اینو تحویل بدیم بیایم…
-این دست خیابون وایسا اینو بدم بریم خونه…و بوسه ی آخر رو به لبان شیرینش زدم و چهره ی زیبا و آرام بخشش را برای بار آخر دیدم پس از دادن فلش موقع بازگشت دیدم ماتیلدای عزیزم نیست نبود
ام بجای آن استخر خونی بجا مانده بود و اطرافش پلیس و آمبولانس…خدای من نه اون نیست نه نه
دنیا دوباره دور سرم چرخید و در این حال خواب بیداری ماتیلدا را میدیدم که بوسه ای بر دستانم زد ورفت… . .
بعد این اتفاق دیگه امیدی به زندگی نداشتم وارد ارتش شدم و به خاطر فعالیت و شجاعت (در اصل خریت که برای به کشتن دادن خودم بود)منو به اس ای اس انتقال دادن سه بار گلوله خوردم و هر سه بار.ماتیلدا رو میدیدم که داشت شعر های کودکیمونو میخوند و مو هام رو نوازش میکرد…
این بود داستان من…
نوشته: کوروش