سکس بی کلاس نازی و علیرضا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. تو یه دهکوره خیلی خیلی دور، یه جایی که تو هیچ نقشه ای ثبت نشده بود و هیچ آخوندی پا نذاشته بود، مردم ساده و باصفایی، به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکردن. تو این روستا یه دختر تپل و مهربون به اسم نازنین با پدر و مادرش زندگی میکرد. نازنین نسبت به هم سن و سالهای خودش داغ تر و حشری تر بود و مدتها به پسر همسایه که اسمش علیرضا بود دل بسته بود ولی هیچوقت نتونسته بود راجع به احساسش با اون حرف بزنه. میگذشت و میگذشت و چه شبهایی که نازنین به عشق علیرضا جق میزد! غافل از اینکه بدونه علیرضا هم چه پسر هات و بُکُنیه!
یه روز نازی برای حموم کردن به قسمتی از رودخونه که مخصوص حمام زنای ده بود و دو کیلومتری روستا قرار داشت رفت. اطراف اون قسمت پوشیده از درخت و علف های بلند بود زنها به راحتی اونجا حمام و آبتنی میکردن و هیچ مردی هم نزدیکش نمیشد!! (گذشت اون زمان که مردا چش پاک بودن! هعییییی!!!)
همینجوری تو جنگل میرفت و واسه خودش آواز میخوند و متوجه نشد که علیرضا داره دنبالش میاد. رفت تا به رودخونه رسید. نگاهی به اطرافش انداخت. لخت شد و روی یه تخت سنگ بزرگ نشست. از اینکه باد به ممه هاش میخورد لذت میبرد. دوست داشت ساعت ها اونجا بشینه و از آزادی کوچیکش لذت ببره!
کمی اونطرفتر علیرضا پشت یه درخت قایم شده بود و بدن نازنین رو دید میزد. علیرضا هم که از نازنین اسکول تر بود و میترسید حسشو به نازی بگه تمبون مبارکو پایین کشید و یه تف به سر کیرش زد و مشغول جق زدن شد و یکی از بهترین خودارضایی های عمرشو با دیدن بدن سفید و تپل و ممه های بلوری نازنین تجربه کرد!
در این حین نازی هم به یاد علیرضا افتاد انگشتشو به سمت کسش برد و شروع به مالیدن کرد هرلحظه حشری تر میشد و آه و اوه کردنش هم بلندتر! لحظه ای که میخواست ارضا بشه با صدای خسته و بی رمقی گفت: عنیرررضااااا!!!
علیرضا که داشت اون صحنه رو نگاه میکرد از تعجب دهنش بازمونده بود!! تازه فهمیده بود جفتشون عجب کسخلای عاشقی هستن! خیلی دوست داشت به نازنین نزدیک بشه اما میترسید. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، دلو زد به دریا! لخت شد و جوری که نازی متوجه نشه رفت تو آب. نازی هم همونجور بی حال مث یه تیکه عن رو سنگ افتاده بود!
علیرضا هم به صورت زیرآبی فاصله ی 40 مترو طی میکرد تا به لای پای نازنین برسه. (بدون شک یه پسر واسه رسیدن به کُس میتونه سختی ها ومشقت های بیشتر از اینو هم تحمل کنه پس زر مفت نزنید رفقا). علیرضا همینطور به رفتنش ادامه میداد، هرچی نزدیک تر میشد یک سانت به سایز کیرش اضافه میشد! وقتی به کنار پای نازی رسید شهوت اونقدر جلوی چشمشو گرفته بود که پرید روی نازی بی دفاع و کیرشو تا دسته فرو کرد تو سوراخ تنگ و داغش! حالا نکن کی بکن!
نازی هم که ترسیده بود اولش جیغ و داد میکرد ولی وقتی دید زیر کیر عشقشه کم کم راه اومد و باهاش همراهی میکرد. داشت بهش حال میداد! با دستای ناز و کوچیکش پشمای زیربغل علیرضا رو میگرفت و میکشید و مرتب اسمشو صدا میکرد و میخواست محکمتر کیرشو بکوبه! علیرضا هم قند تو دلش آب میشد هربار که نازی با صدای تودماغی و نازش میگفت: عنیرررضااااا!!! علیرضا و نازی که دهاتی بودن و کردن بلد نبودن فقط و فقط به تلنبه زدن ادامه میدادن تا اینکه نازی جیغ زد و ارضا شد! چند دقیقه بعد علیرضا تا دید آبش داره میاد کشید بیرونو ریخت تو رودخونه و ناگفته نماند چند تا ماهی و قورباغه بگا رفتن!
القصه، دو کفتر ریقوی عاشق قصه ما همدیگه رو بغل کردن و اشک شوق ریختن. بعد بدنشونو شستن و به روستا برگشتن و از اون به بعد دیگه با هم حموم میکردن و دو سال بعد هم که کاملا همدیگه رو شناخته بودن ازدواج کردن و تا آخر عمر خوش و خرم کنار هم بودن. خدا هم بهشون ۶ تا بچه داد که فقط بچه دومی الان تو تهران پزشک زنان و زایمانه بقیشون هیچ گهی نشدن. کلا خانواده های پرجمعیت چیز خاصی ازشون درنمیاد!
راستی تو اون دهکوره کسی به بکارت اهمیتی نمیداد و اصن کسی داستان و روایت واسه پرده نساخته بود، ولی روابط جنسی هم آزاد نبود! با این حال خیلی از شماها هم باید بخاطر طرز فکر عهد دقیانوسی خودتونو سرزنش کنید.
راستی فحش ندین کیونیا
امتیاز هم فراموش نشه کلی فسفر سوزوندم واسه داستان بعدیم به قلباتون نیاز دارم
دمتون گرم مَشتیا 🙂
نوشته: استایلز