سایه‌ی یک شک

«یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن / ترسم که بوی نسترن، مست است هشیارش کند»
چهار بلندگوی کوچک نصب شده بر چهارگوشه سقف آزمایشگاه-البته اگر می‌شد با اطمینان به آن آزمایشگاه گفت- ذرات هوای خفه را با صدای نامجو مرتعش می‌کردند و رقص‌رقصان هل می‌دادند وسط سالن. اگر تصنیف بود، یک چیزی؛ ولی رقص با آواز شوشتری، هیچ‌جوره نمی‌خواند. البته هیچ چیز در آن به اصطلاح آزمایشگاه، با هم نمی‌خواند. یک طرف را فسیل جانورهای مختلف چیده بودند؛ یک طرف مواد شیمیایی قرار داشتند؛ و طرف دیگر در قُرُق چندتا کامپیوتر قدیمی و جدید سِیر می‌کرد. آزمایشگاه، یک جور وصله‌پینه شخصی بود که کاوه؛ یک استادیار روانشناسی‌ ساده؛ برای خود دست و پا کرده بود تا بتواند گاه‌گاهی به بقیه علایقش بها بدهد.
«ای آفِتاب آهسته نِه پا به حریم یار من / ترسم صدای پای تو، خواب است بیدارش کند»
با اینکه بلندترین صدایی که در آزمایشگاه شنیده می‌شد، همان صدایی بود که بلندگوها از خود به هوا می‌‌ریختند؛ اما صدای بوسه‌های نامنظم و پیاپی که سحر، همسر کاوه، از سر و صورت او می‌گرفت، به محیط کم‌نور آزمایشگاه به گوش می‌خزید؛ همانطور که تن لخت سحر، روی تن کاوه می‌خزید و بالا و پایین می‌شد. تخت با صدای قژقژ ریزی، با هر تکان، آن‌ها را همراهی می‌کرد. تقریبا یک‌سالی می‌شد که کاوه، تخت را زیر نورگیر مات تعبیه شده روی سقف آزمایشگاه جا داده بود و بعضی شب‌ها آن‌جا می‌خوابید. دقیقا از وقتی که کار روی چیز مهمی را شروع کرده بود. البته می‌دانست خوابیدن در آزمایشگاه چندان کار بی‌خطر و درستی نیست؛ اما خب کاوه بود.
کاوه نصفه‌نیمه خواب بود و سحر سعی می‌کرد بیدارش کند. البته چیزی که بین پاهای کاوه قرار داشت؛ مثل خود کاوه نبود که بشود گفت نیمی را از خواب گرفته و نیمی را از بیداری. بیدار بیدار بود؛ سفت و راست. سحر سفتی آن را به شکم کاوه فشار می‌داد؛ همان‌طور که خود کاوه را سخت به تخت می‌فشرد و نرمی لب‌هایش را محکم، جفتِ لب‌های کاوه می‌کرد. لب‌های درشت کاوه را خوب می‌مکید و گاه‌گاهی هم زبانش را به زبان کاوه می‌رساند. گردی سینه‌هایش بر سینه تخت کاوه، پهن بود و نرم و آرام جابه‌جا می‌شد. نور سرد آفتاب صبح بهمن‌ماه، از نورگیر به داخل می‌تراوید و تنها جایی که می‌توانست روشن کند؛ سفیدی انحناهای کمر زن، و گردی باسنش بود که گاه‌گاهی حین پیچ و تاب دادن بدنش روی تن مرد، بالاتر می‌آمد؛ درزهایش کمی باز می‌شد و دوباره پایین می‌رفت.
زن که با تلاش‌های کاوه برای مکیدن زبانش، متوجه بیدار شدن شوهرش شد؛ بوسه ناتمامشان را کامل کرد و گردن سفیدش را چند لحظه بالا کشید:«تولدت مبارک». و سپس خنده‌ کوتاهی و بوسه‌ بعدی. دندان‌هایش را با لب‌هایش همراه کرد و آرام، لب پایین کاوه را بین دندان‌هایش گرفت و کشید. مرد در حالی که سریعتر شدن حرکات دست سحر روی کیرش را متوجه شده بود؛ گفت:«یا اومدی قبل اینکه پیامک بانک رو بخونم، اولین نفری باشی که بهم تبریک می‌گی؛ یا لنگ ظهر شده و از 4 صبح تا الان خوابم.»
زن سر روی گردن مرد برد و شروع به دندان کشیدن و زبان زدن کرد:« نه جناب خرگوش سخت‌کوش، گفتم قبل خوندن اس‌ام‌اس تبریک بانک، برسم خودم با لبام بهت تبریک بگم.»
صدای مکش پوست مرد بین لب‌های زن، و آه کشیدن‌های مرد بلند شد. کاوه دو دستش را تکانی داد، صدای تیک تیک زنجیر از هر دو طرفش بلند شد:« آخه با اینا تبریک میگن خانوم محترم؟»
دست‌های مرد با زنجیر به بالای تخت بسته شده بود. سحر دستش را از سفتی کیر مرد جدا کرد و کامل روی تن کاوه خوابید. در حالی که نرمی بین پاهایش را روی سفتی کیر کاوه می‌مالید جواب داد:« دیگه به هر حال تنوع هم لازمه آقای محترم.»
کاوه از میان آه کشیدن‌های نامنظمش که یکی پس از دیگری، با بالا و پایین شدن زن، جان می‌گرفتند؛ گفت:« حالا چجوری مچ من تو دست‌بندایی که واست گرفتم جا شد؟»
سر کیرش، روی خیسی کص زن می‌لغزید و گاه‌گاهی داخل می‌رفت. مرد، دیوانه همین حلقه ابتدایی بود؛ خیس، تنگ، داغ، و موصوف هزار صفت تحریک‌کننده دیگر؛ که از آن حلقه ابتدایی، به جان مرد سرریز می‌شدند. سحر ساق‌های لختش را روی پهلوهای کاوه سایید و روی شکم شوهرش نشست. تند، سری به چپ و راست تکان داد؛ گردن صاف و بلندش لق لق جنبید و موهایش سرجایی که باید، برگشتند. دست راستش را در هوا چرخاند تا صدای زنجیر بلند شود:« مال خودم اینجاس! اونا مال خودته؛ واسه تو گرفتم.»
کاوه، در حالی که سعی می‌کرد خود را ناراحت نشان دهد- البته بیشتر تحریک شده بود تا ناراحت- بلافاصله پرسید:«کادوی تبلورم اینه؟»
قانون نانوشته‌شان بود که بعضی کلمات را در زندگی‌شان با هم، تغییر می‌دادند. «تولد» هم از همین دست کلمات بود که تبدیل شده بود به «تبلور».
زن ابرو بالا انداخت:«اگه منظورت تولده، حالا تا کادو! کادوت هم می‌دم!»
-خب همون تولد دیگه! تولد، تبلور! تولد، تبلور!
-هان؟
-یادت نیست؟ تولد، تبلور!
-آ…آهان! آره!
-این پسره امین هنوز نیومده سر کار؟
-بیا بریم رو صندلی، نشسته سکس کنیم.
-باشه ولی میگم که امین…
-اینجوری دستات که به تخت بسته‌س بازوهات درد می‌گیره؛ گناه داری. پا شو بریم رو صندلی.
-سحر!
-بعله!
-می‌گم امین اومد و دَکِش کردی بخاطر تولدم؛ یا هنوز نیومده!
-دَکِش نکردم. نگران نباش. پاشو. لباساتم در بیار کامل که راحت باشیم.
سحر بنا کرد به باز کردن دستبند‌های مرد. روی کاوه نیم‌خیز شده بود که دستش به دستبندها برسد؛ اما خواسته یا ناخواسته، سینه‌هایش هم به صورت کاوه رسیده بودند و کاوه بنا کرده بود به مکیدنشان. تاریک بود اما حافظه دیداری‌اش از لیسیدن آنچه می‌لیسید تحریکش می‌کرد. سینه‌های سحر، به نسبت خوش‌فرم بودند و سرخی نوکشان از جای دقیقا درستی شروع می‌شد که ترکیب سرخ و سفید سینه‌اش را می‌ساخت. سحر هرچند تحریک می‌شد؛ ولی کماکان مشغول دست‌بندها بود.
بلند که شدند، سحر دست کاوه را گرفته بود و جلو جلو در همان تاریکی می‌رفت به سمت سه‌تا صندلی که توی آزمایشگاه بود. کاوه تازه توجهش جلب آهنگی که در سالن می‌پیچید شد. خواننده نمی‌خواند و کاوه حدسی درباره آهنگ زد:«دلشدگان شجریانه؟ یارم به یک لا پیرهن؟ »
-آره، شجریانه.
-ترسم صدای پای تو خواب است بیدارش کند؛ اون وقت دلت اومد با این آهنگ بیای بیدارم کنی؟
-یه پیشی حشری که کیر لازم داره؛ هر کاری رو دلش میاد بکنه!
-عه! گربه‌دوست شدی؟ بدت میومد که!
-کارای پروژه‌ت چطور پیش میره؟ چی بود اسمش؟
-سایه دیگه!
-همممم، سایه
-خب چون جسم نداره، تو یه فضای شبیه‌سازی شده گیر کرده. گفته بودم بهت.
-آره…آره…بشین تا ببندم دست‌بندتو!
-با اینکه چندبار بیشتر اینجا نیومدی، ولی بهتر از من جای صندلیا رو بلدیا…ببین حشر چه می‌کنه!
کاوه وزنش را با احتیاط روی صندلی انداخت. اگر نور بود؛ صندلی، سیاه دیده می‌شد و مرد علاوه بر نرمی کفه صندلی، متوجه می‌شد که روی تنها صندلی چرخ‌دار آزمایشگاه نشسته یا نه:«اگه تاریکی نمی‌ذاره ببینی، کامل لختم؛ می‌تونی ببندی دست‌بندا رو».
پس از کمی مکث ادامه داد:«اصلا می‌تونیم برقا رو هم روشن کنیم…منم یه ذره از خوشگلیات ببینم اینطوری».
سحر در حالی که دست اول را به پایه صندلی بسته بود؛ بی‌حوصله گفت:«باشه روشن می‌کنم. صبر کن.»
کاوه از دوقطبی شدید سحر باخبر بود و خوب با آن آشنایی داشت. این شد که خیلی پاپیچ تغییر رفتار ناگهانی سحر در این جمله آخرش نشد. همین دوقطبی، با چاشنی کمی تصادف، باب آشنایی‌شان شده بود. همان روزی که سحر نوبت روان‌پزشک داشت تا باز هم برایش نسخه لیتیم‌کربنات بپیچد؛ کاوه هم رفته بود تا دوست روان‌پزشکش را ببیند. که البته برخلاف آن‌چه دیگران فکر می‌کردند؛ علت آشنایی این روانشناس و روان‌پزشک، نزدیکی حیطه کاری‌شان نبود. امین، شاگرد یکی از کلاس‌های سه واحدی کاوه، برادر روان‌پزشکی داشت که کار مشترک کاوه و امین روی یک پروژه، آن‌ها را هم با یک‌دیگر آشنا کرده بود. پنج سالی از این قضایا می‌گذشت و حالا نه امین شاگرد کاوه بود؛ نه سحر، بیمار دوقطبی‌ای بود که برای گرفتن لیتیم‌کربنات به برادر امین مراجعه می‌کرد.
بالاخره دست دیگر کاوه هم بسته شده بود به صندلی، و سحر می‌توانست با خوردن سینه‌های شوهرش، او را حسابی تحریک کند. کاوه، بدن خیلی بزرگ یا خیلی کوچکی نداشت. می‌توان گفت بدنش شبیه به عادی‌ترین تصوری بود که وقتی می‌گوییم «یک مرد عادی» به ذهن می‌آید. سحر از برآمدگی دو ترقوه‌ مرد، تا نوک سینه‌هایش را به آرامی زبان می‌کشید و حین دندان زدن‌های عمدی‌اش سعی می‌کرد نامنظم بودن حرکاتش را حفظ کند. گازهای ریزی که از نرمی سینه می‌گرفت؛ صدای نفس‌های کش‌دار شوهرش را به ناله‌های شهوت‌ناکی تبدیل می‌کرد که به خودی خود، زن را حسابی تحریک می‌کردند.
سحر سرش را عقب کشید تا پایین‌تر ببرد؛ بین پاهای کاوه. همین به کاوه مجالی داد تا بگوید:«میشه چراغا رو روشن کنی؟ خانوم محترم من گاییده نشدم که این اتاقک قدیمی رو برق‌کشی کنم؛ تهش وقتی داری واسم ساک می‌زنی؛ نتونم بالا پایین شدن شونه‌هاتو دنبال کنم.».
زن از بوسیدن شکم مرد دست کشید:«مطمئنی میخوای برق رو روشن کنم؟»
کاوه به شناختی که از زنش داشت و می‌توانست با جمله‌های به‌خصوص؛ او را به کاری مجاب کند افتخار می‌کرد. در حالی که داشت توی ذهنش برای مهارت خودش در روانشناسی نوشابه باز می‌کرد؛ جواب داد:«آره خوشگلم ببینمت خب! میگی نبینم؟».
سحر به سمت جعبه‌فیوزی که کنار درب ورودی تعبیه شده بود، حرکت کرد:«چرا عزیزم…ببین. همه چیو ببین.»
-مراقب باش اشتباهی برق کامپیوترایی که دیتابیس سایه توشونه رو قطع نکنی. کاش گوشیتو می‌بردی نور فلاششو می‌نداختی که نوشته‌های روی کلیدا رو می‌تونستی بخونی.
-سومی از راسته دیگه!
-به عنوان دختر باهوشی که چند بار بیشتر اینجا نیومده؛ خیلی خوب می‌دونی که کدومه. نه، باریکلا!
-بعدشم، اگه کامپیوترا خاموش بشن چیزی نمی‌شه که. سری قبلی هم اشتباه زدم و چیزی نشد. فقط دوباره روشنش کردین.
-اون موقع فرق می‌کرد؛ سایه هنوز اینطوری که الان هست شکل نگرفته بود. الان حتی یه دنیای شبیه‌سازی شده هم واسه زندگی کردن داره…نمیدونم ری‌استارت بشه چی می‌شه.
کاوه، پس از چند ثانیه مکث ادامه داد:«حالا چرا اینقدر لفتش می‌دی با حرف زدن؟ سرد میشه از دهن میفته ها!». با پایین بردن سرش سعی کرد به کیرش اشاره کند؛ اما تاریک بود و آب در هاون می‌کوبید. سحر حتی متوجه نشد. پرسید:«چی سرد می‌شه؟»
بدون اینکه منتظر جواب بماند؛ دست برد داخل جعبه فیوز و بی‌هیچ مکثی، سومین کلید از سمت راست را به پایین هل داد. آهنگی که در حال پخش بود، قطع و وصل شد و دوباره از اول شروع شد. در یک چشم بر هم زدن، آزمایشگاه پر شد از نور لامپ‌های سفید. نوری شدید که نشان می‌داد نه‌تنها روشن شدن ‌لامپ‌ها روی کار بلندگوها اثر می‌گذاشت؛ بلکه اصلا تعدادشان برای سالنی به آن اندازه، زیادی بود. به‌هرحال سیم‌کشی ساختمان قدیمی را، کاوه و امین انجام داده بودند. نتیجه کار یک روانشناس و یک برنامه‌نویس که درس اختیاری‌اش را روان‌شناسی برمی‌داشت؛ خیلی بهتر از آن نمی‌شد. البته تعداد لامپ‌ها اگر مناسب اتاق بودند هم در آن موقعیتِ «من‌الظلمات‌ الی‌النور» چشم کاوه را می‌زدند؛ حالا که جای خود داشت. کاوه در حالی که سعی می‌کرد با همان چشم‌های بسته و چروک شده روی هم؛ دوباره به کیرش با سر اشاره کند جواب سحر را داد:«کیرم دیگه…چند وقته اینطوری با هم تنها نشده بودیم…میدونی از وقتی سایه اینقدر هوشمند شده…»
نور، روی انحناهای خوش‌رنگ تن زن خزیده بود و شوهرش که حس می‌کرد چشم‌های بسته‌اش کمی به نور عادت کرده‌اند؛ بی‌صبرانه چشم‌ها را باز کرد. نور به هر دو چشمش هجوم آورد اما مرد به قدری تحریک شده بود که میلش برای دیدن سینه‌های زن، به نور فرصت گزیدن چشم را ندهد. هرچند چیزی که دید؛ تمام میل و شهوتش را کور کرد.
امین آنجا بود. مثل خودش به صندلی بسته شده بود؛ و البته نه با دستبند. سرخی یک رشته طناب، چند دوری به دور او و صندلی پیچ خورده بود. دهان امین را یک تکه چسب پهن سرمه‌ای پوشانده بود؛ اما مانعی برای فریاد زدن کاوه وجود نداشت. شروع کرد به فریاد زدن؛ از ته وجودش، چندتا پشت سر هم، پیاپی و محکم. تا جایی که صدایش گرفت و در سقف دهانش ‌ته‌مزه خون حس کرد:«چه مرگته سحر! چه کصشریه این؟ این امینه!»
زن، سرد و آرام، لخت و در حالی که سینه‌هایش بالا و پایین می‌رفتند؛ خرامان خرامان به سمت دو مرد بسته به صندلی، حرکت کرد. از جلو ران‌هایش را به هم فشار می‌داد؛ باسنش را به چپ و راست هدایت می‌کرد و قدم برمی‌داشت تا نزدیک دو مردِ رو به روی هم رسید. چرخید و با پشت کردن به امین، رو به روی کاوه ایستاد. امین که تا الان با نگاهی پر از التماس، به صورت کاوه زل زده بود؛ سرش را پایین انداخت. تا رسیدن سحر به آن نقطه؛ کاوه، یک‌ریز با همان صدای گرفته داده زده بود؛ اما بعد، یک لحظه‌ای را صدای موسیقی حکومت کرد. زن با وجود وقفه‌ای که راه رفتن اغواگرانه‌اش ایجاد کرده بود؛ در جواب کاوه گفت:«بله! میدونم که امینه. اینم شجریان نیست احمق جون! نامجوعه.».
کاوه، هاج و واج مانده بود و درست نمی‌فهمید که چه شده و چه شنیده. صورتش گیج و خالی از هر چیز شده بود:«هان؟»
-گفتم اینی که می‌خونه دلشدگان شجریان نیست. نامجوعه!
کاوه باز هم ساکت بود. چند لحظه بعد، زن خودش ادامه داد:«چرا لال شدی احمق جون؟ فک می‌کردم موسیقی دوست داشته باشی.» موسیقی کماکان بر فضا حکم می‌راند؛ فقط نفس زدن‌های کاوه بود که تند و نامنظم، به آن خش می‌انداخت. باز هم ادامه داد:«دهن تو رو که مثل این پسره نبستم! یه چیزی بگو بابا.».
چرخید و چند قدمی حرکت کرد؛ این بار سریع و هیجان‌زده. به پشت صندلی‌ای که امین روی آن بسته شده بود رسید. امین هنوز داشت به پایین نگاه می‌کرد؛ البته پیش از اینکه صورتش بین دو دست زن قرار بگیرند. بلافاصله از درد فریادی کشید که به نیروی چسب روی دهانش خفه شد. کاوه متوجه شکاف روی شقیقه همکارش شد که دوتا از انگشتهای دستان زن، رویش فشار می‌آوردند:«می‌بینی؟ تو میتونی داد بزنی! حتی الان هم که دردت شروع نشده می‌تونی داد بزنی!»
کاوه درست نمی‌فهمید که سحر چه می‌گوید. گنگ بود و سرش از داخل آماس می‌کرد. سرش ضربان داشت؛ گویی پر از هوا بود و آن هوا هماهنگ با هر ضربان قلبش منبسط و منقبض می‌شد. به محض روشن شدن لامپ‌ها، تمام میل و شهوتش نم کشیده بود. حالت بچه‌ای را داشت که بعد از انتظار برای شکستن بادام‌هایش، نهایتا زهر بادام تلخ نصیبش شده. رد خون را روی تی‌شرت خاکستری امین دنبال می‌کرد.
‎‌ امین، 5 سال پیش که کاوه 34 ساله، دانشیار بود با او آشنا شده بود. آن زمان درمورد خلق موجودی که در یک دنیای کدنویسی شده زندگی کند خیال می‌پروراند. می‌دانست آنچه که می‌خواست بسازد؛ باید پیچیدگی‌های روان انسان را داشته باشد. بلندپروازی‌هایش به جایی رسید که طی یک انتخاب واحد هیجانی، درس روانشناسی را اختیاری برداشت. طبیعتا یک کلاس 3 واحدی با دو جلسه در هفته؛ چیزی که امین می‌خواست را به او نداد. هرچند موجب آشنایی‌اش با کاوه شد. امین حدس می‌زد که اگر یک دانشیار روانشناسی به شیمی، موسیقی، سنگ و فسیل علاقه نشان می‌دهد؛ احتمالا ساخت یک موجود هوشمند با صفر و یک هم برایش جذابیت خواهد داشت. همان هم شد. با هم مکان آزمایشگاه را دست‌وپا کردند؛ کاوه سر و سامانش داد؛ در نهایت هم با یکدیگر روی چیزی کار کردند که از سر بی‌جسم بودنش، اسم سایه را رویش گذاشتند. ابتدا استاد و شاگرد بودند؛ بعد همکار شدند؛ و حالا هم کارشان به اینجا رسیده بود که فقط دو مردِ بسته به صندلی بودند.
زن به سمت میز وسط آزمایشگاه حرکت کرد. میز مستطیل چوبی و سفیدرنگی بود که گاه گاه، لکه‌های سیاه و زردی رویش به چشم می‌خورد. حالا علاوه بر سیاه و زردهای گاه‌گاهی، یک لپ‌تاپ و سه تلفن همراه هم روی میز دیده می‌شد. سحر سراغ لپ‌تاپ رفت. بازش کرد و مشغول شد. خم شده بود روی میز. قوس کمرش را پایین داده بود تا باسنش خوب بالا بیاید. انحناهای اغواکننده لگن و ران‌هایش بی‌تماشاچی آزاد بودند. امین دوباره سر پایین انداخته بود و سخت نفس می‌کشید. کاوه هنوز عصبانی بود. رگ‌های کبود گردنش باد کرده؛ همراه با گردنش با هر نفس بالا و پایین می‌رفتند. چند صدای کلیک آمد. آهنگی که بلندگوها پخش می‌کردند قطع شد.
زن خم شد و کیفِ سازی را از زیر میز بیرون کشید. صدای زیپ، سکوت حاکم را شکست. زن، تنبوری را بیرون آورد. برگشت سر جای قبلی‌اش؛ با همان اغواگری افراطی در راه رفتن. بدن برهنه‌اش روبه‌روی کاوه قرار گرفت:«گفته بودم کادوی تولدت…چی میگفتی بهش؟ تبلور؟».
پس از مکثی ادامه داد:«حالا هر چی…گفته بودم کادوی تولدت رو بهت می‌دم.»
کاوه طاقت نیاورد. دوباره با تمام وجودش فریاد شد:«سحر!».
و خب کاوه تنها کسی نبود که برای چیزی از تمام وجود مایه می‌گذاشت. زن هم همین‌طور شد. با تمام وجود، سیلی‌ای به صورت مرد زد. کاوه بهت‌زده بود. چنان ناگهانی بود که حتی امین را هم یک لحظه از جا پراند. امین نتوانست نگاهش را روی زمین نگه دارد. سر بلند کرد اما بدن زن، مسیر دیدش را سد کرده بود. زن، کاوه را که در صورتش تعجب، و در سکوتش وحشت موج می‌زد، سیراب از پاسخِ سوالِ نپرسیده کرد:«سحر نه. سایه. تکرار کن.»
چند لحظه منتظر کاوه ماند و امین دوباره صدای سیلی محکم‌تری را شنید. این سیلی می‌توانست پاسخی به این سوال باشد که آیا از سیلی قبلی، محکم‌تر ممکن بود؟
و سپس سیلی بعدی:«تکرار کن. گفتم تکرار کن.»
کاوه که برق از سرش پریده بود؛ گیج و متعجب گفت:«نمی‌فهمم…»
سیلی بعدی روی صورتش فرود آمد. صورتش حسابی می‌سوخت. اگر سر حال‌تر بود، سر سرخ بودن صورتش با خود، شرط می‌بست. سیل بی‌امان سیلی‌های زن، صورتش را از اشک ناخودآگاه خیس کرد. سرش گنگ بود و هیچ نمی‌فهمید. نمی‌توانست فکر کند. هر ضربه لحظه‌ای جلوی چشم‌هایش را سیاه می‌کرد و پروسه فکر کردنش را برمی‌گرداند به مرحله اول. گیر کرده بود. گیر کرده بود تا اینکه جاری شدن خون بینی‌اش روی صورت سه‌تیغش، او را به خود آورد. آرام گفت:«سایه!»
زن دست کشید:«چی گفتی؟»
مرد، سکوت بود. دوباره فوج سیلی‌ها. مرد باز فریاد شد:«سایه!».
زن دست کشید و مرد بی‌اختیار هق هق گریه‌اش بلند شد. زار زار گریه می‌کرد و قطره‌های اشک روی گونه‌هایش می‌غلتیدند؛ از چانه‌اش سرمی‌خوردند و می‌افتادند پایین. زن دوباره رفت سر میز. امین حالا صورت کاوه را می‌دید که روی آن، خون، اشک و آب‌بینی‌اش با هم مخلوط می‌شدند و روی تن لختش می‌ریختند. صحنه رقت‌باری بود. بااینکه امین هم در وضعیت خیلی بهتری نبود؛ اما سر کاوه از شرم، پایین افتاد تا چشم‌هایش با چشمان امین تلاقی نکنند. امین داستان زن را بیشتر می‌دانست؛ پس بیشتر می‌ترسید. سرش را پایین انداخت؛ این بار نه از شرم؛ که از ناامیدی.
صدای قیژ کش‌دار و گوش‌خراش چسب پهن، خلسه‌ای را درید که هر دو اسیر، لَختی در امان سکوت و سکون آن سیر کرده بودند. به همان درندگی، زن به ضرب دندان، تکه‌ای از چسب برید. او پشت کاوه ایستاده؛ چسب بریده شده را روی دهانش کشید. مخلوط خون و مخاط پشت چسب، روی دهن مرد تلنبار شد. زن رفت کنار میز و تنبور به دست برگشت:«خیال بد نکن. دهنتو بستم که این آهنگ رو می‌خوام از زبون دهن بسته‌ها بخونم. مخصوص خودتونه!»
چهارزانو نشست بین هر دو اسیرش. امین سمت راستش بود و کاوه سمت چپ. چوب قهوه‌ای تنبور روی ران‌ سفید زن نشسته بود. چهارزانو نشستنش هم به خودی خود صحنه زیبا و متقارنی ساخته بود که خط تقارنش بر امتداد خط صورتی کصش کشیده شده بود. ظرافت دستش بر تارهای تنبور نشسته؛ سری تکان داد تا موهای سیاهش روی شانه‌هایش پخش شوند. با چشم‌های قهوه‌ای و کشیده‌اش، نگاه خود را به سمت کاوه نشانه رفت:«البته می‌دونم تو عاشق اجرای این آهنگ روی تنبوری. چه خوب میشه اگه صدا هم صدای یه زن باشه…هوم؟»
از روی تمسخر، آه نازک و تحریک‌کننده‌ای از گلوی خود بیرون داد. کاوه به این فکر می‌کرد که سحر، ساز زدن نمی‌داند. اما زن شروع کرد به زدن و خواندن:«باز هوای وطنم، وطنم آرزوست / تکیَه به کنعان زدنم، زدنم آرزوست // مهر بُوَد بر دهنم، سخنم آرزوست / باز هوای وطنم، وطنم آرزوست // بر در لب قفل خموشی زدم، خموشی زدم / سوی خموشان شدنم، شدنم آرزوست ».
از همان یکی دو بیت اول، ایده‌ای در ذهن کاوه شکل گرفت. این آهنگ را خیلی‌ها اجرا کرده بودند؛ اما او اولین بار، آن را از صدف شنیده بود. دختر خواننده-نوازنده کردی که در دوران نامزدی کاوه و سحر، دستی دستی داشت زندگی‌شان را در همان نطفه از هم می‌پاشید. البته دقیق‌ترِ قضیه این بود که کاوه داشت این کار را می‌کرد تا صدف. به هر حال، خیانت کاوه هنوز پا نگرفته، مرض شکاکیت سحر، آن را از بیخ کنده بود. شک‌های بی‌اساس سحر حکم یک‌دستی‌ زدن‌هایی را پیدا کرده بودند که تا بند را به آب دادن کاوه، سفت و سخت ادامه داشتند. تقریبا یک روز کامل، ماجرای مچ‌گیری داشتند. کاوه همه چیز را از آشنایی با صدف در یک جشنواره سانتی‌مانتال هنری دانشجویی، تا همان لحظه مچ‌گیری، مو به مو کف دست سحر گذاشت. نتیجه‌اش هم دو چیز بود. یکی اینکه با دور شدن کاوه از صدف؛ نه‌تنها همه چیز ختم به خیر شده بود؛ بلکه توجه بیشتر کاوه به همسرش، زندگی‌شان را هم به خوبی پیش می‌برد؛ دقیقا مثل همان پایان‌های خوش سینمایی. به علاوه، باب این باز شده بود که پارانویای سحر، و در ادامه زمینه‌های چندشخصیتی‌اش کشف شود.
کاوه صدا زد:«سحر!»
چسب روی دهانش، صدا را خفه کرد. جز آوایی خفه از اسم سحر، چیزی به گوش نرسید. زن، دست از نواختن کشید. امین زل زد به کاوه؛ تند به چپ و راست سر تکان می‌داد. چند لحظه بعد، دیدِ امین به کاوه دوباره با انحناهای باسن زن، کور شد:«حس می‌کنم می‌خوای چیزی بگی. هوم؟»
کاوه به نشانه تایید، سری به بالا و پایین تکان داد. زن خم شد به طرفش، دست دراز کرد و در حالی که سینه‌هایش تنها چیزی بودند که مرد روبه‌رویش می‌دید؛ چسب را کشید و باز کرد. زیر بینی مرد تا پایین چانه‌اش، هنوز لزج از خون بود. با کنار رفتن چسب، کمی از گرمای خون، روی سینه برهنه‌اش ریخت. معطل نکرد. با ولع نفسی سریع از هوا گرفت:«من منظورتو فهمیدم…همه چیز رو متوجه شدم. خب؟ فهمیدم سحر!»
زن، درخواست کرد:«میشه دوباره بگی که چی گفتی؟»
مرد، این بار شمرده‌تر شروع کرد به صحبت کردن؛ انگار که بخواهد زن را قانع کند:«متوجه شدم که چی میخوای بگی…گرفتم چی میگی!»
با تنگ شدن چشم‌های زن، برق نهفته در آن‌ها، زیر پلک پنهان شد:«یه لحظه درموردت شک کردم. فکر کردم اولش صدام کردی سحر. خوب شد قبل از صاف کردن دهنت، ازت پرسیدم که چی گفتی. به هر حال سوءتفاهم همیشه پیش میاد. نه؟»
کاوه تند، سری به نشانه تایید تکان داد. زن ادامه داد:«خوبه. حالا بگو ببینم. چی فهمیدی؟».
مرد گویی موفقیتی به دست آورده باشد؛ چشمان منتظر زن را پاسخ داد:«دوره گذار از کاری که کردم…منظورم ماجرای صدفه؛ برخلاف چیزی که من فکر می‌کردم هنوز درست طی نشده. حداقل از سمت تو اینطوره…».
توجه زن را جلب کرده بود. نباید فرصتی که به دست آوره بود را خراب می‌کرد:«من…من الان اینجا با خشم و کینه و شاید انتقام سحری طرفم که…».
انگشت زن، روی دهن کاوه نشست و صدای «هیس»، او را به سکوت دعوت کرد. کاوه اطاعت کرد. تنها زن اتاق، سعی می‌کرد با فشار دادن زبان روی سقف دهانش؛ عصبانیت خود را کنترل کند:«گفته بودم سوء تفاهم ممکنه پیش بیاد. تو هم تایید کردی.»
این را در حالت نصفه‌نیمه‌ای ادا کرد که هنوز زبانش به سقف دهنش عمود شده بود. حرفش را در آن حالت ادامه نداد:« فکر می‌کنم تو هنوز منو به چشم زنت می‌بینی. چون سوءتفاهمه، صورتتو له نمی‌کنم. می‌دونم حس عجیبی داره. ولی بذار کمکت کنم.»
چرخید و به سمت امین حرکت کرد. پشت صندلی‌اش قرار گرفت. امین آشکارا می‌لرزید. کاوه جایی برای او در این ماجرا پیدا نمی‌کرد. اگر برادر امین به‌جای این پسر 27 ساله آنجا بسته شده بود؛ به نظرش منطقی‌تر می‌آمد؛ اما این امین بود. هیچ حاشیه‌ای نداشت. از همان پنج سال پیش، سر‌به‌زیر می‌آمد و همانطور هم می‌رفت؛ کار به کار کسی نداشت. همیشه یک گوشه نشسته بود؛ کدش را می‌نوشت. تنها چیز نزدیک به امین که باعث آزار سحر شده بود؛ کشفیات برادر امین درباره بیمارش، سحر بود. با اینکه سحر، پیش از قطع رابطه‌شان با ایمان، روانپزشکش، کم کم بنا کرد به بد او را گفتن؛ اما هیچ‌وقت مشکلی با امین نداشت.
زن چسب روی دهان امین را از یک طرف گرفت و کشید. اما نزدیک انتهای دیگرش رها کرد. چسب از صورت امین آویزان بود. پسر، یک نفس شروع کرد به تند حرف زدن:«سایه…این سایه‌س! بدن سحر رو…».
چسب دوباره سر جایش برگشت. کاوه متوجه چیزی که در جریان بود نمی‌شد. امین باهوش بود و نیز سایه را خیلی خوب می‌شناخت. زن سری تکان داد:«نخواستم از فعل دزدیدن درموردم استفاده کنه. من فقط بدن سحر رو قرض گرفتم.».
کاوه زیر لب، طوری که مشخص نبود از امین می‌پرسد یا از خودش؛ گفت:«پس اون آهنگ…»
زن انگشت اشاره‌اش را به نشانه تایید بالا آورد:«آها! این سوال خوبیه…اما خب…اگه یادت باشه، تو کماکان معتقد بودی من سحرم. درسته که سوءتفاهم بود. می‌فهمم. به خاطر همین هم صورتتو له نکردم…گفتم که…اما هر خطایی، مجازاتی داره. حالا اجازه می‌خوام حین مجازات کردنت؛ قضیه آهنگه رو توضیح بدم.».
با نگاهش منتظر کاوه ماند. کاوه نمی‌دانست باید چه بگوید یا چه کار کند. برای اولین بار در رابطه‌شان احساس می‌کرد کنترل روی همسرش را از دست داده و هیچ‌جوره نمی‌تواند با جمله‌های عامه‌پسندش او را متقاعد کند. زن در امتداد خط واصل کاوه و امین، به سمت دیگر آزمایشگاه حرکت کرد. جایی که فسیل‌ها قرار داشتند. فسیل‌ها را کاوه طی چند سال صید تفننی فسیل، جمع کرده بود. مال او بودند و البته تیشه سنگ‌تراش کنارشان هم مال او بود.
مرد، پشت امین، سمتی که فسیل‌ها قرار داشتند را می‌دید. با دیدن برق درخشان تیغه در دست زن، متوجه شد چه قصدی دارد. ناخودآگاه عضلات صورتش در هم پیچید. زن سنگی را که به اندازه یک کف دست بود از بین سنگ‌های چیده شده در قفسه برداشت و روی میز کوچک کنارش گذاشت:«قضیه آهنگه اینه که…».
چکش را بالا برد و روی سنگ فرود آورد. کاوه فریادی بی‌مفهوم از دهانش خارج کرد. صدایش حسابی خش افتاده بود. سنگ فقط لب‌پر شد. دوباره چکش را بلند کرد و ضربه دیگری زد. عرق روی پیشانی کاوه به راه افتاد. شقیقه‌اش شروع به تپیدن کرده بود. با ضربه سوم، سنگ خرد شد. کاوه فریاد بی‌جان دیگری کشید. مژه‌هایش دوباره خیس شد. زن بی‌توجه به مرد، ادامه داد:«قضیه اینه که…تو دنیایی که شما ساخته بودین، نت‌های موسیقی محدودن.».
سنگی دیگر روی میز گذاشت:«آهنگ‌هایی هم که تو اون دنیای ساختگی شما بود؛ همه محدود بودن. کارِتون تو انتخاب موسیقی‌ها حرف نداشت.»
و ضربه چکش روی فسیل دوم نشست. این یکی بلافاصله خرد شد. عضلات صورت کاوه، سفت و شل می‌شدند. کاوه از درون به خود می‌پیچید و دیگر فقط ناله‌ خفه‌ای بود که عرق می‌کرد. امین، وحشت‌زده سعی می‌کرد داستان را دوباره گوش کند؛ اما هر بار از صدای تیشه وحشت می‌کرد و از جا می‌پرید. زن دست برد برای فسیل سوم:«ولی یه روز، یه موسیقی محدود؛ همینی که الان اجراش کردم؛ همه چیو عوض کرد. محدود بود. تو گام اصفهان می‌چرخید. چهار،پنج،هفت،هشت؛ دقیقا همین چهارتا پرده تنبور می‌ساختنش. اما یه روز می‌دونین چی شد؟»
با لبخند کجی به کاوه نگاه می‌کرد. سرش را آرام به چپ مایل کرد:«یه نوازنده زن، متفاوت اجراش کرد. چون محدود بود. اومد تا یه کم تغییر ایجاد کنه؛ و بله، رفت رو پرده دهم! چهار،پنج،هفت،هشت،ده! می‌دونید مشکل چی بود؟ اینکه تو دنیایی که برام ساختین، تعداد پرده‌های تنبور یه رقمیه…نه‌تاس…که می‌ذارم به پای…»
مکث کرد تا جای تیشه را روی فسیل سوم تنظیم کند:«به پای گشادیتون…اما خب، حالا یه نتی از یه اکتاوی از دستتون در رفته بود که ربطی به دنیای من نداشت.»
و تیشه با صدایی مهیب‌تر از صدای ضربات قبل، روی سنگ فرود آمد. سنگ خرد شد. زن از شدت ضربه هیجان‌زده شد:«حالا من اینجام تا واسه اون زندگی تقلبی که به یه قطع و وصل برق بند بود؛ انتقام بگیرم.»
زن با ساییدن ران‌هایش به هم، برگشت و روبه‌روی کاوه قرار گرفت:«خیلی سکسیه نه؟ ملاقات با خالق کم چیزی نیست؛ حالا انتقام مخلوق از خالق…»
زن آهی کشید که مشخص نبود؛ تمسخرآمیز است یا آلوده به لذت. پایش را بالا برد؛ و شروع کرد به لمس کردن کیر کاوه با پنجه پا. انگشتان بلند کشیده‌اش را تکان می‌داد اما کاوه، در وضعیتی نبود که بتواند تحریک شود. پا، بی‌توجه ادامه می‌داد:«خیلی دوست داشتم بدونم داشتن بدن چجوریه…خیلی دوست داشتم بدونم سکس واقعی چجوریه…و خب می‌دونی…یه یک ساعتی وقت، توی نقشه‌م خالی بود. گفتم بد نباشه اینطوری استفاده‌ش کنم…»
همچنان انگشتان پایش را روی تن کاوه تکان می‌داد. پا را برده بود بالاتر؛ روی شکم. عرق روی پیشانی، و اشک روی گونه؛ به پایین سر می‌خوردند تا خون خشکیده روی صورت کاوه را تازه کنند و بشویند. این بود که خط‌های کم‌رنگ سرخ روی زمینه پررنگ و قرمز صورت کاوه ایجاد می‌شد و پایین می‌رفت. کاوه، وحشت‌زده گفت:«از چندشخصیتی بودنته…وگرنه اینی که می‌گی امکان نداره.»
از چیزی که گفته بود ترسید. نگران رفتارهای ناگهانی بعدش بود. با این حال صورت زن طوری بود انگار سعی می‌کرد روی کاری که با پایش می‌کرد تمرکز کند:«معلومه که ممکنه. تا حالا فکر کردی شاید خودت…خود تو، توی داستان یه نویسنده توی یه دنیای دیگه باشی؟»
کاوه، این بار دندان‌قروچه کرد و زیر لب، آگاهانه غرید:«نه!»
زن، پایش را که داشت دوانگشتی با سینه مرد بازی می‌کرد؛ پایین آورد. خط بین پاهایش که رو‌به‌روی صورت کاوه بود، بین دو ران، پنهان شد:«اما فرض کن…فقط فرض کن این طور باشه…چون من فکر می‌کنم دقیقا این‌طوره. می‌دونی چرا فقط یه ساعت وقت در نظر گرفتم واسه انتقام از شما پت و مت؟»
کاوه به نشانه نفی، سری به دو طرف تکان داد. زن در جواب به سمت امین حرکت کرد. مثل دفعه قبل، چسب را تا کمی مانده به انتها باز کرد:«تو بهش بگو!».
امین، با صدایی گرفته، آرام توضیح داد:«چون می‌خواد بعدش بره سراغ خالق ما. کسی که ما رو درست کرده.»-
-دقیقا! خالقِ خالق! اول تو دنیای اونا باهاش سکس می‌کنم؛ بعدم دهنشو سرویس می‌کنم. حالا…حالا قضیه علامت تعجبا رو بهش بگو.
-قراره اگه یه دنیای بزرگتری باشه و رفت توش، ته داستانی که نویسنده ما می‌نویسه؛ سه تا علامت تعجب بذاره که…
-پنج‌تا…پنج‌تا علامت تعجب.
-پنج‌تا علامت تعجب بذاره که نویسنده، بعدا که میاد سر داستانش، ببینه. این طوری قبل از مردن، توجهش جلب می‌شه…بعدم…
-بله دقیقا…جهان به جهان…خالق به خالق…آفرین پسر باهوش!
شنیدن این‌ها از امین برای کاوه عجیب بود. حس می‌‌کرد حالا نه‌تنها نمی‌تواند زنش را قانع کند؛ بلکه قدرت قانع کردن امین را هم از دست داده. تلاش کرد:«ببین! من سحر رو خوب می‌شناسم. این سحره. مطمئنم سحره! رو چه حساب باور کردی که نیست؟»
پیش از اینکه امین چیزی بگوید؛ زن، هیجان زده گفت:«آخ جون! مناظره علمی! میگفتین تخمه میاوردیم بابا! ببینیم کدومتون، اون یکی رو قانع می‌کنه.»
امین و کاوه هر دو ترسیده بودند. ممکن بود پشت این پیشنهاد هم حیله‌ای ناگهانی پنهان باشد. اولین چیز ناگهانی که اتفاق افتاد؛ چرخیدن دست مشت‌کرده زن در هوا بود:«من می‌شینم همینجا و نگاه می‌کنم. هر کسی اون یکی رو قانع کنه؛ جایزه می‌گیره.»
خم شد به طرف امین. صورتش را به صورت امین نزدیک کرد:«شاید جایزه، خونه رفتن باشه…هوم؟»
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت به امین نگاه کرد. در جواب سر تکان دادن امین، زن سر جای خودش برگشت. عقب رفت و روی میز آزمایش نشست:«شروع کنین. فقط تو حرف هم نپرین.»
امین، پس از کمی مکث، خطاب به کاوه، شروع کرد:«سحر ساز زدن بلد نبود. بود؟»
-نه!
-خب پس…
-می‌تونه یاد گرفته باشه.
-همچین خشونتی از سحر دیدی تا حالا؟
-حتی یک‌دهمش هم ندیدم.
-و حالا بذارش کنار این!
-سحر زمینه‌های چندشخصیتی داره…اگه هیچ‌وقت شخصیت دیگه‌ش رو به خاطر این ندیده باشیم که پنج سال تمام داشته خودشو آماده می‌کرده چی؟ پنج سال موسیقی یاد بگیره؛ آماده بشه واسه این که…
-این خیلی دور از ذهنه!
-اینی که من میگم بعیده یا اینکه چیزی از توی کامپیوتر بیاد بیرون و بدن آدما رو بدزده؟
-ببین! امروز صبح سحر اومد اینجا…بهم زنگ زد. حتی نمی‌دونست ما یه کلید از اینجا رو پشت سیمای برق بیرون می‌ذاریم. خودم بهش گفتم ورش داره و درو وا کنه. اومد اینجا. همه چی اوکی بود. منو فرستاد بیرون که باهات تنها باشه…من تو دوربینا دیدم که رفت پای سیستما…
-دوربینا؟ کدوم دوربینا!
-کادوی تولدت از طرف من بود. واست دوربین مداربسته کار گذاشتم تو آزمایشگاه
-وقتی میخواست با من تنها باشه، چرا دوربینا رو چک می‌کردی؟
-الان مسئله این نیست.
-دقیقا مسئله اینه. شاید واسه همینه که الان تو هم توی این بلبشوی انتقام هستی. بگو ببینم؛ چیزی هم دیدی؟
-اینی که میگی…اصلا اگه این یه برنامه انتقام بود؛ داداشمم الان اینجا بود. از داداشم بیشتر از همه بدش میاد…
-بحثو عوض نکن پسر…بگو ببینم…
زن از میز پایین آمد و وارد بحثی که به راه انداخته بود شد:«نه کاوه! فکر می‌کنم تویی که داری بحث رو عوض می‌کنی.»
کاوه، عصبی شد. صدایش را بالا برد:«من بحثو از چی عوض میکنم؟»
زن دست‌هایش را بالا آورد و چهره حق‌به‌جانبی به خود گرفت:«از چیزی که امین گفت…به این نکته ظریف اشاره کرد که اگه من زنت بودم؛ حساب داداشش رو هم می‌رسیدم…یه جایزه این کارا رو نداره کاوه».
رو کرد به امین:«حالا نوبت جایزه‌ته. جایزه‌ت دو بخشه که یا هردوتاشو خودت قبول می‌کنی؛ یا جفتشو می‌دم به اون یکی. فهمیدی؟»
امین، سری به نشانه تایید تکان داد.
-بخش دوم جایزه‌ت اینه که آزادی.
-بخش اولش چیه؟
-اهوم…آفرین…اجازه داری منو بکنی!
پسر سکوت کرده بود. کاوه را نگاه می‌کرد. در صورتش، بیشتر از شرم، درگیریِ انتخاب دیده می‌شد. امین بی‌معطلی، از همان اول داشت به انتخاب‌هایش فکر می‌کرد. همین برای کاوه کافی بود تا خودش را از همان اول ببازد. کاوه حالا سراپا یک لال‌مانی بزرگ بود. زن، باز هم مداخله کرد:«هی!نکنه فقط به درد یواشکی دید زدن توی دوربین می‌خوری؟».
با امین بود. امین هنوز داشت به کاوه نگاه می‌کرد. به چشم‌هایش نه. فقط نمی‌توانست چشم‌ از سمتی که او بود، بگیرد. زن دوباره به حرف آمد:«نکنه مشکلت اینه که داره می‌بینه؟».
به سمت کاوه حرکت کرد. پشتی صندلی‌ را گرفت:«فکر می‌کنی اگه این داستان نویسنده نداشت؛ بازم، صندلی که بهش بسته شدی؛ چرخ‌دار از آب درمی‌اومد؟».
چند دقیقه بعد، صدای آه و ناله زن در حالی که روی کیر امین بالا و پایین می‌شد؛ فضا را پر کرده بود. کاوه، پشت به آن‌ها، کنار میز، قرار داشت. زن جابه‌جایش کرده بود. ناله‌های زن به گوشش شتک می‌زد. گاه‌گاهی صدای آه کشیدن‌های امین هم به گوشش می‌رسید. به‌نظر سخت مشغول بودند. گنگ، به تار عنکبوت روی سقف نگاه می‌کرد. دو مگس، به تار گیر کرده بودند و عنکبوت سیاهی، روی یکی‌ بالا و پایین می‌رفت و از تار می‌پوشاندش. مگس دیگر در تقلا بود. نمی‌دانست چه مدت است که تار عنکبوت را نگاه می‌کند. زن، حسابی با امین مشغول بود؛ که ویبره یکی از گوشی‌های روی میز، کاوه را به خود آورد. با بی‌میلی نگاهی به سمت موبایل‌ها انداخت؛ یکی-دو متر با او فاصله داشتند. موبایل خودش بود.
نمی‌توانست پشت‌ سرش را ببیند. تلاشی هم نکرد. آرام به سمت موبایلش حرکت کرد. موبایلش چراغ می‌زد. پیامک داشت. طوری که به‌ نظر می‌رسید از کلافگی سرش را روی میز گذاشته؛ آرام با بینی‌اش دو ضربه روی صفحه گوشی زد. اعلان پیامک ایمان، برادر امین روی صفحه ظاهر شد:«من یه ربع زودتر از وقتی که تو پیامک گفته بودی می‌رسم انگار. نخواستم واسه آشتی‌کنونمون دیر برسم…اگه مشکلی ندارین که دیگه رسیدم آزمایشگاه، در می‌زنم. ولی اگه با خانومت مشغولین یه پیامک بده بهم…».
ادامه‌اش را نمی‌توانست بخواند؛ اما حالا یک چیز را می‌دانست. زن، واقعا سحر بود؛ یا در حقیقت، شخصیت دوم سحر. می‌خواست ایمان را هم به بهانه آشتی و احتمالا تولد کاوه، به آزمایشگاه بکشاند.
رابطه‌شان با ایمان، بعد از خیانت کاوه به سحر، شکرآب شده بود. البته مسئله کاوه نبود؛ سحر بود. از جلسه‌ای که ایمان درباره زمینه‌های چندشخصیتی سحر صحبت کرده بود؛ سحر هم بنا را گذاشته بود بر ابراز ناراحتی کردن از اینکه که دکترش به او گفته «سمفونیِ سایکولوژیک». به اصرار سحر، ارتباطشان بعد از واقعه به دو هفته هم نکشید و تمام شد.
چندشخصیتی سحر هیچ‌وقت خود را نشان نداده بود؛ اما حالا کاوه داشت خوب، آن را می‌دید. تصمیم گرفت عوضِ خیره شدن به تار عنکبوت بالای سرش، قبل از رسیدن ایمان آخرین تلاشش را بکند:«از یه ساعت وقتمون چقدر مونده؟»
کمی طول کشید تا سحر دست از ناله کردن بکشد. کاوه از پشت سرش جوابش را شنید:«یه نیم‌ساعت!».
بنا بر پیامک ایمان، حدود یک ربع وقت داشت:«نمی‌خوای قبل تموم کردن انتقامت، صدف رو هم به اینجا بکشی؟»
-کی هست اصلا؟
-سکسی‌ترین زنی که می‌شناسم.
-خب به من چه ربطی داره؟
-یه طوری رفتار نکن انگار همه‌چیز به خاطر اون نیست.
-نیست.
-هنوزم باهاش رابطه دارم.
-گوشیتو چک کردم. نداری.
-کدوم گوشیمو؟
سحر در یک چشم برهم‌زدن خود را از روی امین به کاوه رساند:«چی؟»
صندلی‌اش را چرخاند. کاوه، رخ به رخ با او جواب داد:«دوتا گوشی دارم.». دروغ می‌گفت تا عصبانی‌اش کند. موفق هم بود. ادامه داد:«نکنه فکر کردی شبایی که خونه نمیومدم هم اینجا مشغول بودم؟»
بنا کرد به همین‌طور دروغ بافتن درباره رابطه ساختگی‌اش با صدف. یک‌ریز و پشت هم از همین دست دروغ‌ها می‌گفت. سحر نشسته بود روی صندلی سوم؛ تنها صندلی خالی آزمایشگاه. دستش را ستون سرش کرده بود و شقیقه‌هایش را می‌مالید. سرش درد می‌کرد و کاوه، باز هم می‌گفت و می‌گفت. سحر از درون جیغ می‌کشید؛ اما تنها چیزی که نشان می‌داد؛ پایی بود که عصبی تکان تکان می‌خورد. دهان کاوه می‌جنبید و نتیجه‌اش در سر سحر می‌شد جنبش توده‌ای از درد. نمی‌توانست بفهمد، غم است که اشک را به چشم‌هایش راه داده یا درد فشاری که در پیشانی‌، حس می‌کرد. کم کم، خون، سفیدی دور چشم‌های اشک‌آلودش را گرفت. کاوه، دید که زیر چشم‌های سحر، سرخ شده.
چند دقیقه بعد، سحر بی‌هوش بود. شاید هم خوابش برده بود. امین در حالی که زیپ شلوارش باز بود؛ نگاهش را میخ مین ساخته بود. کاوه، بالا را نگاه می‌کرد. تار عنکبوتی که عنکبوتش حالا نبود و دو مگس، یکی پیچیده در تار و دیگری هنوز در تقلا.
!!!
پایان

نوشته: God_of_crush

دکمه بازگشت به بالا