دری که قفل بود (1)
سلام…من همایونم…این داستان نیست که مینویسم این یک خاطره است …شما در برداشت از صحت این متن و هر گونه اظهار نظر ازادید…
صبح جمعه بود یا یک روز تعطیل حدود ساعت یازده صبح …صدای زنگ خونه به صدا در اومد …من و خانومم کمی متعجب شدیم چون معمولا کسی بی خبر خونه ما نمیومد…ی چیزی پوشیدم و رفتم در باز کردم… …سلام…ببخشید مزاحمتون شدم…من همسایه طبقه پایین هستم در بسته شده و باز نمیشه میشه کمک کنین تا در و باز کنم… یک خانوم بود با قد نسبتا بلند با یک شال مشکی و موهای مشکی که بیشتر از حد معمول بیرون اومده بود و یک مانتو مشکی کوتاه و شلوار جین آبی و چکمه…خیلی آرایش نداشت با صدای لطیفی صحبت میکرد اما کمی بالهجه…
…مشکلی نیست الان میام
…پس من پبیین منتظرتون هستم
…خواهش میکنم یکم ابزار بردارم میام
اون رفت و خانومم که از پشت دیوار کنجکاو از شنیدن صدا پرسید کی بود و من گفتم نمیدونم… جعبه ابزار برداشتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین .وقتی در آسانسور باز شد همون خانوم با دو تا دختر حدودا ده ساله و هفت ساله منتظرم بودن …ببخشی که مزاحم شدم …نه خواهش میکنم مشکلی نیست و یه لبخند به دخترا زدم و گفتم کلیدتون رو جا گذاشتین؟ گفت…نه کلید دارم نمیدونم چرا مثل اینکه قفل گیر کرده …باز نمیشه کلید رو ازش گرفتم کمی دستش به دستم خورد بیشتر نگاهش کردم …چهره بدی نداشت …ازش خوشم اومد …دو تا دختراش هم با خجالت و زیر چشمی منو نگاه میکردن انگار اونا فکر منو خونده بودن…گفتم …فامیلتون رو نگفتین …من خانوم آقای مرادی هستم …اهان بسیار خوب،،اقای مرادی حتما خودشون شیفتن اره …اره شیفتن اونم هر وقت لازمش داریم نیست آدم نظامی هم که زن دولته نه شب داره نه روز …دقیقا اما بدم نیست بعضی وقتا شوهر خونه نباشه همش باید بهشون سرویس بدی نه.؟ تازه شناخته بودمش …آپارتمان نوساز بود و شاید دو سه واحدش تازه پر شده بود و من دقیقا آقای مرادی رو به خاطر اوردم…خدا زیادش نکنه واقعا زشت بود و با یک چهره کاملا روستایی و وزنی حدود صد کیلو و یه شکم بزرگ و لحجه زیادو البته قد بلند و دستای درشت و سیاه …سیبیلشم اصلا نمیشد فراموش کرد…خخخخخخخخخ …نه بابا آقای مرادی وقتی میاد که فقط میخوابه…سرویس کجا بود مثل همیشه زود راه ارتباطی رو پیدا کردم…تازه داشت از سناریو جدید خوشم میومد استرس داشتتم و یادمه کمی صدام میلرزید چون مورد خیلی به خونه نزدیک بود و از طرفی اگه خانومم درو باز میکردو حرفای منو میشنید قیامت میکرد که باز تو شروع کردی با خانوما راحت شدن گفتم …تعمیر کار ماشین سنگینه اقای مرادی نه؟ …اره همیشه هم این صحاب مرده ها خرابن نصف شب …سر صبح…زندگی نداریم که با لبخند حرف میزد و من هم قدو بالاش رو چک میکردم به هیچوجه به شوهره نمیخورد…اصلا فکر کن یه درصد…همینطور که به قفل ور میرفتم و اون واقعا گیر کرده بود آرومتر از قبل گفتم… …اصلا به شوهرتون نمیخورین!!! …آره همه دوستام میگن!! خیلی راحت گفت انگار چندین بار اینو شنیده بود …شما دانشجویین مثل اینکه …شوهرتون میگفت …آره حقوق میخونم ترم سه ام …چه دیر دانشجو شدین بچه ها رو چی میکنین؟ …خواهرم میاد بعضی وقتا .بعضی وقتا خواهر شوهرم …خیلی وقتا هم خودشون تنهان در گیر کرده بود اساسی و باز نمیشد اما فکر من تازه باز شده بود و از هیجان و استرس مرتب دهانم خشک میشد…دفعه اولم نبود اما این مورد خیلی به خونه نزدیک بود اما هر چه قدر آدرنالین بیشتر لذت بیشتر… …خانوم ببخشید این باز نمیشه حسابی گیر کرده من با پیچ گوشتی لای در رو باز میکنم شما هم بیاین جلوی من باستین و به کلید ور برین شاید باز بشه…اگه اشکالی نداره …باشه اومد جلوم ایستاد و من با پیچ گوشتی همانطور که اون مابین دو دسته من ایستاد و شروع کردیم چند بار تو این گیرودار دستم به دستش خورد و تنم به تنش…کاملا تحریک شده بودم اما شلوار گرم کنم به اندازه کافی گشاد بود و آستری داشت.قفل باز نشد…دل به دریا زده گفتم من سر(لیز) میخورم وقتی به در فشار میارم …و واقعا هم میخوردم…ببخشید دوباره شروع میکنیم و من از کمر شما میگیرم تا لیز نخورم…گفت اشکالی نداره و دوباره شروع کردیم دستم به کمرش بود و من دستم رو در حین کار بالا میبردم تا زیر سینه هاش و کاملا واضح بهش چسبیدم…اما در بازم باز نشد و من گفتم باید در رو بشکنم…اونم گفت اگه باز نمیشه قفل ساز بیاریم که من گفتم قفل ساز کاری نمیتونه بکنه چون شما که کلید داری…گفت بشکنید…و منم شکستم…
ادامه داره
نوشته: سایه سفید