آن سوی هوس (1)

سلام این داستان 2 سال از زندگی منه ، ممکنه خیلی ها فحش بدین ، یه سری تعریف کنین ، منتطر نظراتتون هستم ، البته داستان چند قسمتیه

چی شده فاطی چرا گریه می کنی ؟

( در حال هق هق ) دلم گرفته ، من خیلی بد بختم اکرم !!

وا … این حرف رو نزن فاطی ، خیلی هم خانمی ، خوشکلی ، چی شده مگه ؟

من که چیزی ازت پنهون نمی کنم اکرم ، در مورده حمیده ، بعد 2 دوماه از سربازی اومده مرخصی ، کلی آرایش کردم ، به خودم رسیدم ، عوضی نمیبینه منو ، دیشب کارشو کرده ، بعد پشتشو کرده به من و خوابیده ، انگار نه انگار منم آدمم

بمیرم الهی فاطی … فاطی دوستم بود ، تا وقتی مجرد بود از سر هیچ پسری نگذشته بود ، 8 ماهی میشد با حمید عقد بودن ، حمید سرباز بود و دیر به دیر میومد ، وقتی هم میومد یه بار فاطی رو می کرد و اون 3 روزی که بود رو به رفیق بازیاش میرسید ، البته تو سکسشون فقط حمید بود که به نوایی میرسید و سر فاطی بی کلاه میموند . راحت فاطی رو درک می کردم ، شوهر خودم یکم بهتر از حمید بود . البته خیلی بهم میرسید ، ولی از لحاظ جنسی مشکل داشت . حس من و فاطی خیلی به هم نزدیک بود ، هر دومون از ارضا نشدن عقده ای و عصبی شده بودیم .
فاطی بهروز یه دوست داره باید ببینیش ، اسمش صدرا س ، خیلی باحاله به خدا ، منو و بهروز همیشه باهاش خوش میگذرونیم ، میخوای ببینیش ، از تنهایی و افسردگی درت میاره صدرا دوست شوهرم بود . البته بعد از ازدواج ما دوست شده بودن ، ولی به خاطر اینکه خیلی پسر شوخی بود ، خیلی باهاش جور بودیم ، صدرا اون قدر سر و زبون داشت که من و بهروز جلوش کم میاوردیم . قدش خیلی بلند بود . اندام خیلی مناسبی داشت . برعکس بهروز اصلا شکم نداشت . چشم و ابروی خیلی خوشکل و صدای گرم و هر چی به دل یه زن بشینه رو داشت . بعضی وقتا از نگاه کردن بهش لذت می بردم ولی همین لذت هم واسم عذاب وجدان داشت .

ول کن اکرم ، خیلی داغون تر از این حرفام ، حوصله داریا ، اگه خوب بود چرا خودت نخوردیش ؟؟

هی فاطی جون ، من با مشکل بهروز کنار اومدم ، حتی از فکر کردن به اینکه با کسی باشم میترسم ، جون اکرم نه نگو ، اکثر شب ها میاد مغازه ، امشب به بهروز میگم باهاش حرف بزنه ، فردا شب بیا اونجا

عمرا بیام ، خیلی دلش خواست ببینه منو بیاین دنبالم شام بریم بیرون . . . ظهر بهروز اومد

سلام خوبی

سلام ، نهار رو بیار بخوریم ، خیلی گشنمه در حین نهار داستان رو گفتم

بهروز بهتره ها ، اینجوری 4 تایی میریم بیرون ، فاطی هم از تنهایی در میاد

فاطی شوهر داره ، واسه خودت دردسر درست نکن

بهــــــــــــــــــروووووووووووووووز !!

فاطی میدونه داستان رو ؟؟

آره بهش گفتم بدش نیومد

گندش در نیاد … . . . بهروز راضی شد . میشناختمش ، خیلی بد جور تو نخ فاطی بود ، خب من یه زنم و اینو راحت میفهمم ، چند باری شب و نصفه شب وقتی آبش نمیومد رویا پردازی می کردم واسش ، مخصوصا وقتی از فاطی می گفتم 30 ثانیه آبش میومد . دلم نمیخواست این جوری باشه ولی چون ارضا نمیشدم دلم نمیخواست زیرش بمونم . . . بهروز داستان رو واسه صدرا گفته بود ، البته با یه دروغ بزرگ ، اونم اینکه فاطی مجرده و … فردا شب مغازه رو زود تر تعطیل کردیم . منو بهروز و صدرا سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال فاطی تو مسیر خیلی سر به سر صدرا گذاشتم . پسر به اون پر رویی خجالت می کشید . خیلی واسم سوال شده بود ؟؟ چرا خجالت ؟؟ زنگ زدم فاطی از خونه اومد بیرون و سوار شد . سلام و احوال پرسی کردیم و فاطی یه نگاه خریداری به صدرا کرد . صدرا هم محافظه کارانه چند کلمه ای باهاش احوال پرسی کرد . شام رو رفتیم بیرون و شوخی های دسته جمعی ولی هر دوشون خجالت زده بودن و زیاد حرف نمیزدن با همدیگه تا اینکه رفتیم پارک و بهروز و من از جمع جدا شدیم . داستان از زبان فاطی : پسره خیلی به دلم نشست خجالتی بود ولی حروم زاده تیکه هایی مینداخت و از سر خجالت سرخ میشد که من که هیچ ، 8تا مثل منم جوابی براش نداشتن صدرا : ببین کار به کجا رسیده شما باید بیای خواستگاری من ؟! فاطی : ( گیر کردم ، نمیدونستم چی جواب بدم ) جاااااااااااااان ؟؟ تا اونجا که من میدونم شما به آقا بهروز گفتی یه حوری بهشتی واست پیدا کنه ؟؟

ایراد نداره حالا ، من بله رو میگم

خیلی رو داری شما ، میدونستی

بله ، اینو همه میگن ، نظرت چیه مثل اکرم دستتو بدی به من قیافه بگیری

( خیلی دلم میخواست دستشو بگیرم ) درسته درسته نخور ، گیر میکنه تو گلوت ، زوده حالا ، زیر لفظی بده دستمو بگیر

والا شما خواستگاری کردی از من ، باشه حالا دلتو نمیشکنم

یه mp4 داشت با هد فونش داد بهم

شارژرشم همون یو اس بی کامپیوتره ،

ازش گرفتم و در کمال کم محلی سکوت کردم و قدم زدیم

میدونی چرا بین انگشتای دست فاصله هست ؟

نه ؟؟!!

واسه اینکه یکی پیدا بشه دستشو بذاره تو دستت و فاصله رو پر کنه

بعد با دست های مردونش دستمو گرفت ، دلم یهو ریخت ، هول شده بودم . هر دومون ساکت بودیم خیلی قشنگ داشت با انگشتام بازی می کرد . بغض داشت خفم می کرد ، هم بخاطر اینکه داشت بهم محبت میشد هم بخاطر حمید لاشی که آدم حسابم نمیکرد . دلم میخاست بقلش کنم و چشمامو ببندم و تا میتونه نازم کنه ، بوسم کنه ، در گوشم حرفای شیرین بزنه ، حیـــــــــــــــــــــــف که نمیشد . بی اختیار دستشو محکم تر گرفتم . حس کردم دارم شل میشم . بلـــــــــــــه : تحریک شده بودم شدید دزدکی یه نگاهی به شلوارش انداختم ببینم اونم تحریک شده یا نه ولی ظاهرا که نه ، تحریک نشده بود . کسم خیس شده بود . سوراخ کونم میخارید . سینه هام سفت شده بودن . خاک بر سرت حمید ، اون قدر کم محلی کردی که حالا یه پسر غریبه بیاد دست زنتو بگیره و زنت خیس بشه ، اونقدر که اگه میگفت امشب بریم خونمون میرفتم باهاش ، واقعا خاک بر سرت حمید ، حقته . . . راوی اکرم : صدرا و فاطی رو نگاه میکردم . دستشون تو دست هم بود و بعضی وقت ها تنشون تو راه رفتن میخورد به هم . با بهرزو روی یه نیمکت نشته بودیم . ساکت و آروم رفتم تو فکر ، تجسم کردم که صدرا لخت لخت باشه و فاطی داره کیر کلفتشو واسش میماله و لیس میزنه خوش به حال فاطی ، آخه کیر بهروز خیلی کوچیک بود . من که مال صدرا رو ندیده بودم ، ولی تو فانتزیام خیلی تجسمش می کردم . کوسم حسابی خیس شده بود . تا اینکه بهروز رفت دستشویی خلوت بود ، کیفمو گذاشتم رو پام و دستمو بردم زیر کیف و چند ثانیه کوسمو مالیدم . حس عجیبی داشتم . داشتم از شهوت و حسادت جر میخوردم . اونشب تموم شد و رفتیم خونه بهروز : اکرم بریم دوش بگیریم
نه بهروز خستم خوابم میاد ( بهروز همیشه با مخالفت من واسه سکس عصبانی میشه )

شد یه بار بگی اره میام

( دیدم به اعصاب خوردیش نمیارزه ) باشه میام ، تو حموم با اینکه خیلی شهوتی بودم ولی دلم نمیخواست به بهروز بدم ، تن همدیگه رو شستیم . آب رو که میریخت رو کونم خیسی کوسمو حس می کردم .
بهروز ، میخای بخورم واست آبت بیاد ، بریم بیرون دوباره باید بیای دوش بگیریا

مگه تو نمیخوای بشی

چرا ، ولی خستم ( منو بهروز بعضی وقتا تو حموم جلوی هم جلق میزدیم ، تنها چیزی که خیلی دوست داشتم همین بود ، هر دومون از دیدن جلق زدن اون یکی خیلی حشری میشدیم )

اکرم میخای شوشولامونو ناز کنیم ، گناه دارنا ( جمله بهروز هر وقت دلش میخاست جلوی من جلق بزنه ، یکم اکراه داشت بگه جلق بزنیم )

اره فکر بدی نیست ( بهترین حالت بود ، میتونستم به فکر کیر صدرا کوسمو بمالم و ارضا شم ) بهروز یکم خودشو بهم مالید و دستشو زد به کوسم

ای شیطون بیدار شده کوست ، چه تپلش کردی . ( معمولا کونمو میکردم به بهروز و با دستم که کوسمو میمالم نگاه می کنه تا شهوتی بشه و آبش بیاد ) دستشو برد سمت کیرش ، منم کونمو کردم طرفش و خم شدم و شروع کردم مالیدن کوسم ، با اون دستش سوراخ کونمو میمالید ، خیلی واسم لذت داشت ، میدونستم 2 دقیقه دیگه شروع می کنه لیسیدن سوراخ کونم به کیر صدرا فکر می کردمو کوسمو میمالیدم ، یواش یواش داشتم میشدم
اکرم ، کی کونتو بخوره

تو

کی زبونشو بکنه توو کونت

تو

کونت مال کیه

تو

اکرمم دستشویی نداری ( منظورشو میدونستم ، خیلی خوشش میومد جلوش بشاشم ، مخصوصا وقتی حشری بود ، البته خودمم خوشم میومد )

منظورت چیه بهروز

اوووووووم ، جیش نمیکنی واسم

بی مزه شدی باز

مرگ بهروز

بذار ببینم چیزی هست یا نه تو اوج شهرت بودم ، یکم به خودم فشار آوردم ،(وقتی فشار میارم بهروز میگه سوراخ کونت یکم باز میشه ، خیلی لذت میبرد ) آروم جیشم اومد ، شهوت داشت جرم میداد . در حال شاشیدن بودم که صدای بهروز رفت بالا و آبش اومد ، یه بوس روی کوس جیشیم کرد و نشست کنار دیوار حموم و دستشو دراز کرد و تند تند واسم جلق میزد . دستشو از پشت و از در کونم رسونده بود به کسم و داشت میمالید واسم تجسم کردم دست صدرا س … که یهو یه چیزی تو کوسم منفجر شد ، هـــــــــــــــــــــــای هـــــــــــــــــــــــای به طرز عجیبی با شدت زیادی ارضا شدم سرمو گذاشتم رو پای بهروز و اونم بدنمو آب کشید ، اومدم بیرون ، از خودم بدم میومد ، این کارو خیانت میدونستم ، رفتم خوابیدم ، دیگه نفهمیدم بهروز کی حموم رو شسته و اومده بیرون … صبح شد ، صبحانه رو خوردیم و بهرزو رفت مغازه تلفن زنگ زد : فاطی بود

به به عروس خانوم ، سلام خوبی

سلام ، زهرمار ، امروز میرم پاساژ شهر آرا ، میای یا نه

میدونستم منظورشو ، میخاست از صدرا حرف بزنه ) بله عروس خانوم ، چه ساعتی

11 سر مبین باش رفتم سر قرار ، فاطی خیلی خوشحال بود ، انگار واقعا عروسیش بود، سلام و احوال پرسی کردیمو غیبت کردن شروع شد .

چه خبر از پسره مظلوم ، دیشب داشتی میخوردیش

من ؟؟؟ اکرم این پسره هیولاس بابا ، خیلی پروئه

بهت که گفتم ، ولی خداییش پسر خوبیه ، ماهه ، خیلی شاده ( نمیدونم چرا دوست داشتم از صدرا تعریف کنم ، نه به خاطر فاطی بلکه واسه دل خودم )

آره خداییش پسر خوبیه ، دیشب تا نزدیکای 4 صبح داشتیم اس ام ای بازی می کردیم ، این پسره دیوونس ، چند باز از دست تیکه هاش بلند خندیدم نزدیک بود همه بیدار بشن

خب به سلامتی ، حالا بگو اکرم بده ، ببین چی واست تور کردم ، به خدا پسره مظلومه ، میترسم به جای اینکه اون تورو بکنه تو بکنیش

بعیدم نیست ، دیشب تا حالا اصلا تو فاز منفی و سکس و اینا نرفته ، نمیدونم ترفندشه یا با خودش میگه اولشه ، یا واقعا تو این وادیا نیست

والا بهروز که حرفی ازش نزده تو این مورد ، منم که چیزی ندیدم ازش ، نکنه نکنتت فاطی ، افسرده میشیا

غلط کرده ، تو که میدونی من بعد ازدواجم خیانت نکردم ، اینم واسه سرگرمی میخام

تو دلم گفتم تو که راست میگی ، راستی فاطی دم غروب ها بیاین مغازه ،، هم ما تنها نیستیم هم شما همدیگه رو میبینین ( دلم نمیخواست صدرا رو ببره و باعث بشه کمتر بیاد مغازه ، حس میکردم داره یه چیزیو ازم میگیره )

اتفاقا صدرا گفت به بهروز میگه و اجازه میگیره بیایم اونجا ، ایراد که نداره ؟؟

نه ، قدمتون به چشم ، خوشحال میشیم عروس و دوماد رو ببینیم روز ها یکی یکی میومدن و میرفتن تو هفته 4 یا 5 روزشو صدرا و فاطی میومدن مغازه ما ، اغلب که ما دستمون بند بود میرفتن تو پستو به حرف زدن ، البته به تعبیر ما تو مغازه با پارتیشن یه قسمت درست کرده بودیم واسه چای و دست شستن و چند تا صندلی هم بود . خیلی دلم میخاست بدونم این دوتا اون پشت چیکار می کنن بعضی وقتا می رفتن تو پستو و بعد که میومدن چشمای هر دوتاشون خمار بود و آرایش لب فاطی پاک شده بود . مطمئن بودم معاشقه ای چیزی در جریانه ، خیلی برام سنگین بود . صدرا تا قبل دوستیش با فاطی واسم مثل داداش بود ، هیچ نظری نداشتم بهش جز چند باری تو فانتزیام ولی از بعد دوستیش با فاطی حس می کردم فاطی یه چیزی رو ازم دزدیده ، حس کردم صدرا مال خودمه ، تازه فهمیده بودم دوسش دارم ، حس عذاب وجدانم از بین رفته بود ، مرتب بهش فکر می کردم . مخصوصا یه بار که عجله ای از پستو اومدن بیرون دیدم کیر صدرا یکم باد کرده و راست شده ، وقتی کیرشو از رو شلوارش دیدم انگار مغزم ازش فیلم گرفت ، بارها و بارها اون فیلم رو تو مغزم پخش می کردم و به فانتزیام میرسیدم . کم کم شروع کردم از فاطی حرف کشیدن اینکه شیطونی می کنن یا نه اون پشت چیکار می کنن معمولا مستقیم به مسائل اشاره نمیکردیم و تو شوخی بیان می کردیم
تو روحت فاطی ، دیگه حرف از حمید نمیزنی پتیاره ، خوب جاشو پر کرده ها

صدرا رو میگی ؟؟ آره خداییش کم نمیذاره واسم

کم نمیذاره ؟ نکنه با هم میرین خونه خالی

شعر نگو بابا ، ما که جز پستوی شما جایی نداریم بریم

اره راست میگی ، تو پستوی ما هم کم همو نمیمالین

آی گفتی ، پسفطرت استاده حرومزاده

خاک تو سرت فاطی جدی جدی نکنه اون پشت خبراییه

نه دیگه اون جوری ها هم نیست داشتم دق میکردم و به تعریفاش گوش می کردم که یهو گفت : اکرم میشه یه بار بدون اینکه بهروز بفهمه صبح که خودت خونه ای ما بیایم خونتون ؟ زودم میریم داشتم دیوونه میشدم ، صدرا میخاد فاطی رو بکنه ؟؟ گه خورده ، قرار بود دوست باشن ، خیلی حسودیم میشد ، از طرفی حس میکردم اگه بیان خونمون و فاطی به صدرا بده واسه من و فانتزیامو و شهوت بازیام بد نباشه

فاطی مطمئنی ، به حمید مدیون میشیا ، فکر همه جتشو کردی

آره بابا ، حقشه ، اگه واست زحمته بگو ، ناراحت نمیشم

نه بابا ، فقط بهروز نفهمه خواهشا ، از 9 تا 12 میتونید بمونید

مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــی بعدم گوشیشو برداشتو به صدرا اس ام اس داد ، حتما خبر جور شدن مکان رو بهش گفت

اکرم فردا خوبه ، مشکلی نداری

نه والا ، فقط الان پاشو کل خونه رو تمیز کن ، من آبرو دارم هرهرهرهرهر خندیدیم و یه دستی به خونه کشیدیم فاطی رفت ، انگار از تو داشتم میسوختم ، صدرا فاطی رو بکنه ؟؟ داشت به فاطی حسودی میشد . تو همین فکرا بودم که فاطی اس ام اس داد :

سلام ، یه اس ام اس به صدرا میدی ، میگه من جلو ابجی اکرم خیلی حیا دارم ، خجالت میکشم

شوخی نکن ، جدی می گی ؟ چی بگم بهش آخه

به خدا ، نمیدونم یچی بگو دیگه

باشه ، ببینم چیکار می کنم صدرا بعضی وقتا که میخاست منو صدا کنه می گفت آبجی ، ولی من فکر میکردم تکه کلامشه ، الان انگار واقعا داداشم بود . رفتم تو اتاق و یه اس ام اس بهش دادم : سلام ، چی میگه این فاطی داداش صدرا ( خیلی خورسند و خوشحال بودم ، نمیدونم چرا ، شاید چون بهش اس دادم )

نمیدونم اکرم خانوم ، مگه چیزی می گه ، بزنم لهش کنم ، طلاقش بدم

اوهو ، حالا خودتو میزنی به اون راه دیگه ، باشه منم نمیدونم چی میگه ، اصلا بیخیال

نــــــــــــه ، راستش موضوع رو گفته واستون دیگه من چی بگم

( خیلی دلم میخاست ازش حرف بکشم ، راستش یکمم کوسم تپل و خیس شده بود ) آره گفته ، مگه چیه حالا ، میخاین حرف بزنین دیگه ، نکنه …

نه ، همون حرف زدنه ، البته با اجازه شما

اشکال نداره ، باید کنترلتون کنم فقط حرف بزنین ، دست همو نگیرینا تو همین حال و هوا فاطی اس داد : پتیاره اذیتش نکن فهمیدم صدرا بهش اس داده اکرم خبر نداره اصلا یا یه چیزی تو این مایه ها

دیگه نوشتم قدمتون به چشم ، تشریف بیارین اونم تشکر کرد شب فکرم مشغول بود ، داشتم دیوونه میشدم ، پاشدم رفتم حموم و یه حال اساسی به کوسم دادم . آروم شده بودم ، کم کم خوابم برد . صبح 7 بیدار شدم ، یکم خونه رو آماده کردم و چای رو دم کردم و صبحانه بهروز رو دادم و فرستادمش مغازه ، بهش گفتم بهش گفتم مامانم اینا میان اینجا ، خواهشا خواستی بیای قبلش زنگ بزن یکم ترس داشتم ساعت داشت 9 میشد فاطی میخواست کس بده اما من استرس داشتم ، که ناگهان زنگ در به صدا در اومد . فاطی بود . اومد تو ،
آآآآآآآ ، یکم دیگه به خودت میرسیدی

خوشکل شدم ؟؟

اره والا ، خدا شانس بده

اکرم اذیتش نکنیا ، صدرا همین جوری دنبال بهونه بود نیاد اینجا

من چیکار دارم بابا ، خوش بگذره ، بیرون نمیرما

نمیخواد بری بیرون ، تو کدوم اتاق بریم

یه جرقه تو ذهنم زد ، اتاق خواب ما خوبه ، برین اونجا ، به گه نکشین اتاقو ؟؟ ( اتاق خواب ما چند تا مزیت داشت ، یکی اینکه عکسای آتلیه من اونجا بود ، دوم اینکه لوازمم آرایشو و وسایل شخصی من رو میز بود ، و مهم تر از همه تنها اتاقی بود که قفلش از این سوراخ بزرگا بود . رفتم تو اتاق و کلید رو برداشتم گذاشتم تو کشو ، یکم اسپری زدم که صدای زنگ اومد ، به جای فاطی من قلبم داشت از دهنم در میومد !!

صدرا س ،

باز نکن من مانتویی چیزی بپوشم

اووووووووووووو ، تا من اینجام که به تو نگاه نمیکنه ( از این حرفش ناراحت شدم )

آماده شدم و اومدم بیرون ، فاطی درو باز کرده بود ، صدرا اومد تو ، سرخ شده بود ، سلام کرد
منم با لحن خاصی گفتم سلام آقا صدرا ، خوبی

مرسی ، شما خوبین ، مزاحمتون شدما ( حس عجیبی داشتم ، داشتم دیوونه میشدم )

نه بابا ، دیگه آبجی به همین درد میخوره دیگه ، حالا سرتو بیار بالا ، از منم خجالت نکش ، نشناختی منو هنوز خلاصه یکم پذیرایی و گفتم من میرم غذا بپزم ، ببخشید دیگه ، تنهاتون میذارم فاطی دست صدرا رو گرفت و رفتن تو اتاق ، در رو بستن ، حس عجیبی تو کوسم داشتم ، حس دادن بود ، میخارید ، کلافه بودم 10 دقیقه ای گذشت و رفتم سمت اتاق از سوراخ قفل در نگاه کردم …

نظر فراموش نشه ، سعی می کنم زود ادامه شو بذارم
نوشته: راز مریم

دکمه بازگشت به بالا