تو چیزی از شبهای من نمیدونی (2)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

آنچه خواندیم: کسری که قهرمان شنای نوجوانان بود قبل از آخرین مسابقه اش بهمراه پدرش تصادف میکند و بر اثر ضربه مغزی به کما می رود. او اکنون بعد از نزدیک به پنچ سال تنها می تواند به کمک واکر راه برود. بخشهای زیادی از سمت چپ بدنش از کار افتاده و کم کم به کمک دکتر، فیزیوتراپی ، مادر و خواهرش در صدد ترمیم اعصاب از کار افتاده اش هستند. چند شبی است که کسری به جهت اختلالات هورمونی و نا منظم شدن دوران بلوغش، اعصاب جنسی اش به کار افتاده اند.

قسمت دوم *

_ خیلی سخت شده. دیگه نمی دونم با این مشکل چجوری باید کنار بیایم…
_ چطور مگه؟
مینا نگاه خیره ای به دوستش یلدا انداخت. دوباره سیگارش را بر لبش گذاشت و برگشت تا دودش را از پنجره اتاقش به بیرون هدایت کند. گفت: دیشب وقتی تو خواب ارضا شد اینقدر که خجالت می کشه و عصبی میشه خودش پا میشه بره دستشویی که خودش رو تمیز کنه.وقتی می افته مامان متوجه میشه و میره کمکش. من خنگ فکر کردم دزد اومده. وقتی صدای مامان رو میشنوم یکم آروم میشم و میرم بیرون میبینم کسری جلوی در دستشویی وایساده داره گریه می کنه. مامانمم بغلش کرده.
_ آخییییی… طفلی… تا کی باید اینجوری باشه؟
_ نمیدونم… واقعاً نمی دونم. صبح مامان بردش آزمایشگاه. تا جوابش بیاد ببینم دکترش چی میگه.
_ حالا این وضعیت خطرناکه؟
مینا از پنجره به انتهای آسمان خیره شد و لحظه ای مکث کرد. دود را به حلقش وارد و کرد و گفت: تا به چی بگیم خطر…
دکتر می گفت بهتره که این شرایط ادامه داشته باشه تا عصباش بکار بیفتن. اینجوری شاید عصبهای دیگه ام تحریک بشن و کم کم روند بهبودیش سرعت بگیره.
یلدا خنده ای کرد و گفت: فعلا انگار جاهای دیگه دارن تحریک میشن.
مینا سیگارش را خاموش کرد. کمی اسپری داخل اتاق زد و با لحن دستوری گفت: مسخره نشو شفتالو.
_ خب چیه. اونم آدمه دیگه. حالا چقدی بود؟ کلفته؟
_ خفففففه شو یلدا.
سپس با افسوس بیشتری ادامه داد: گاهی با خودم فکر میکنم کاش کسری از وقتی بدنیا اومد همینجوری بود.میدونی یلدا خیلی برام سخته وقتی میبینم داداشم، پاره ی تنم که یه روزی سرآمد همه پسرای هم سن و سالش بود حالا به این روز دچار شده. اونم سر یه حادثه. طاقت دیدنشو تو این وضعیت ندارم. وقتی تو اون محله بودیم همه حسرتشو میخوردن. داداشم چشم خورد بخخخدا. چرا نباید بتونه مثله بقیه زندگی کنه.چرا نباید بتونه مثله من و تو و همه مردم عادی دیگه از لحظه هاش لذت ببره. داداشم …
_ خب حالا. توروخدا اشکمونو درنیار.
یلدا بلند شد و دستش را به دور شانه مینا انداخت خودش را به او چسباند و گفت: بیا بشین. بیا بشین تعریف کن ببینم از آقا حسین چه خبر؟
_ ولم کن تورو قرآن. اون بدبختم علاف کردم.
_ چرا باز چی شده؟
_ نمی دونم. هی میگه کی وقتش میشه بیام خواستگاری.منم میگم الان وقتش نیست. بذا یکم شرایطمون عادی بشه. بابا الان دو ترمه پایان نامه ارشدم عقب می افته. دارم بگا میرم.
_ خری دیگه.
_ میگی چیکار کنم؟ خودم تو زندگی خودم موندم. اونم بیارم درگیر کنم که چی؟
یلدا از سر شیطنت دستش را که دور مینا بود به روی سینه های مینا که زیر تاپ پنهان بود کشید و گفت: ناقلا چاق شدی یا پروتز کردی. خیلی باحال شدن
_ نکن آشغالی. لبخند تلخی زد و ادامه داد: هه … حسینم اون سری میگفت.
_ خوش بحالت. سینه هات خیلی خوبن.
_ عوضش توام لنگ و پاچت جبران سینه های ریزتو کرده.
بعد نگاهی به پاهای یلدا که ساپورت مشکی به پا داشت انداخت. یلدا هم کمی از او فاصله گرفت.
_ بچرخ…
_ خل شدی؟
_ جون یلدا بچرخ
یلدا چرخی زد. کون گرد و پاهای تپل سفیدی داشت. با کمی دقت شرت قرمزش از زیر ساپورت پیدا بود. مینا کمی به یلدا خیره شد و گفت: کمکم می کنی یه امتحانی بکنیم؟
_ اممممم… مینا… میشه لطفا… من فقط شوخی کردم. میدونی که درست نیست
_ میدونی که کار دیگه ام از دستمون برنمیاد.
_ مگه مجبوری کاری کنی؟
_ توقع نداری که فیلم سوپر نشونش بدم؟
_ پس یعنی من فیلم سوپرم.
_ نمیدونم. اما باید بیشتر تحریک شه تا بتونه این موضوع رو بشناسه و باهاش کنار بیاد. تو سنی که همه ماها کنجکاو این غریضه بودیم، تو مدرسه و دانشگاه و فیلم و سایت راجع بهش چیز یاد می گرفتیم اون یا رو تخت icu بود یا تو خونه رو ویلچیر افتاده بود. می فهمی؟ حالا این حس افتاده به جونش. شاید اگه بابا بود می تونست بیشتر بهش کمک کنه. نمیدونم یلدا… بخدا گیج شدم…
_ مامانت کجاست؟
_ وقتی کسری رو آورد خونه رفت شرکت. شرکت هم بعد از فوت بابا کلاً بگا رفته
_ نمی دونم والا…
_ قربون رونای سکسیت شم من…

کسری روی تخت دراز کشیده بود و از طریق هدفون آهنگهای شهریار قنبری را گوش می داد. با صدای دکلمه های آلبوم “دریا در من” آرامش میگرفت. چشمانش را بسته بود که با صدای مینا که از اتاقش او را صدا می زد به سختی از تخت برخاست و به کمک واکر به سمت اتاق مینا رفت. در زد و وارد شد. مینا پشت میز طراحیش نشسته بود و یلدا… یلدا روی زمین بر روی شکم دراز کشیده بود. پاهایش به سمت در بود. تاپ سفید کوتاهی تا بالای کمرش به تن داشت و دامن چین دار مشکی کوتاهی به پاهایش بود طوریکه شرت قرمزش از زیر آن پیدا بود. کسری کمی جلو آمد و همانطورکه که گفت : بع…له…
نگاههایش بین ران های سفید و تپل یلدا و چهره مینا می چرخید. یلدا کمی از کمر چرخید و پاهایش را روی هم خم کرد تا بین پاهایش بهتر هویدا شود.
_ چطوری شما آقای جوان.
کسری سرش را پایین انداخت و گفت: خوووام یدا. کا ایی داحتی می نا…؟
مینا: آره داداشی. این طرح رو ببین. تازه شروع کردم. ازونجاکه دوس داشتی همیشه تو طراحیام کمکم کنی این کاغذ رو ببر اتاقت روش کار کن. طرح یه ساختمون اداریه. میخوام تو اجرای فضای داخلیش کمکم کنی.
کسری کاغذ طراحی را از مینا گرفت و همانطورکه واکر را به سمت در اتاق میچرخاند نگاه آخر را به یلدا انداخت و رفت.

_ خب؟
_ خب؟! ببخشیدا. هرکس دیگه ام بود نگاه میکرد.
_ خوبه. حالا نوبت توئه. شطرنج تو اتاقشه. واسه تحریک سلولهای خاکستریش دکتر گفته شطرنج خوبه. برو باهاش بازی کن
_ الان دقیقا باید با چی بازی کنم؟ با شطرنج یا …
_ خفه شو. برو.
_ ماشالله همش باید یه چیزی این وسط تحریک بشه. یا مغزش. یا سلولهای خاکستری. یا اعصابش. یا شایدم کییییییییییی…
_ برووووو

چند لحظه بعد کسری در اتاقش پذیرای یلدا بود. یلدا با همان تاپ کوتاه و تنگ و دامن کوتاهی که مینا به او داده بود تا سکسیتر باشد پشت میز کوچکی که شطرنج را روی آن چیده بود رو صندلی نشست و آنسو کسری روی تخت سمت دیگر میز کوچک بود. بعد از چند حرکت مهره کسری متوجه نگاههای سنگین یلدا شد.
_ نو… ات… شما…س
_ آه آره… نوبته منه. خبببب. این اسب میاد اینجا.
کسری خواست فیلش را حرکت بدهد که یلدا به آرامی دست چپ کسری را گرفت و مشغول نوازش کردن شد. هر دو می دانستند که سمت چپش حس زیادی ندارد. اما یلدا میدانست برای شروع بد نیست. اما نمیدانست واقعاً اینکار تا کجا پیش خواهد رفت یا برخورد بین او و کسری در آینده چگونه خواهد شد. می ترسید که کسری به این اعمال عادت کند. اما از سوی دیگر دوست داشت کمک کند. هم به کسری و هم به دوستش مینا. چند لحظه ای که گذشت یلدا میز شطرنج را به کناری کشید و حایل بین خودش و کسری را از بین برد و کمی صندلی اش را به کسری و تخت نزدیک کرد. کسری گفت: هنو ت اوم نحده بود…
یلدا بی انکه سخنی بگوید با دست راستش مچ دست راست کسری را گرفت. دستش را بلند کرد و همانطورکه به چشمان قهو ه ای و براق کسری زل زده بود کف دست کسری را روی سینه خودش گذاشت. کسری مات شد…
کف دستش را بر روی پشت دست کسری گذاشت و بر روی سینه اش فشار می آورد. سینه اش کوچک بود. به سختی از پشت تاپ و سوتین میان انگشتان کسری گرفت و لحظه ای به چشمان و بعد شلوار کسری خیره شد. کسری بی اختیار به یلدا نگاه می کرد. ضربان قلب هردو شدت گرفته بود. یلدا تاپش را تا زیر گردنش بالا زد و از پشت سگک سوتین قرمزش را باز کرد. وقتی سوتینش شل شد و بین دستان یلدا رها شد کسری به سینه های گرد و نوک صورتی پستان های یلدا خیره شد. زیبا بودند. همچون دو لیموی شیرین به نظر می رسیدند. کسری رویش را برگرداند. یلدا با لحنی دلبرانه آرام گفت: دوسشون نداری؟
کسری چیزی نگفت. یلدا دوباره دست کسری را گرفت و بر روی سینه اش گذاشت.
_ نگاشون کن. این سینه های منه. دوس داری باهاشون چیکار کنی؟
کسری دستش را محکم کرده بود تا حرکتی نکنند.حس خوبی نداشت. گمان میکرد باعث خجالت مینا خواهد بود. مینا راجع بش چه فکری خواهد کرد اگر او را در این حال ببیند. همانطورکه گوشه اتاقش را نگاه می کرد با حالتی اعتراض آمیز گفت: لد فا از اتا… ح من بو او بی اون…
_ ناراحتت کردم؟
_ بو او … بو او… بو اوووووو
صدایش به فریاد نزدیک بود. یلدا ترسید. سوتینش را برداشت و از اتاق خارج شد. کسری همانطورکه روی لبه تخت نشسته بود به مدالهایی که از دیواره ی کمدش آویزان بودند چشم دوخت. شروع به هق هق کرد. چشمانش تار شد. اشک تنها همدم لحظاتی بود که او از دنیایش دور میشد. دلش می خواست شیرجه بزند. کاش بار دیگر صدای تپانچه آغاز مسابقه را می شنید. با خودش عهد کرد اینبار آنقدر سریع شنا کند تا از همه دنیا جلو بزند. تا جایی برود که که فقط صدای برخورد دستانش با آب را بشنود.دلش می خواست در همان آب غرق می شد.
هوا غروب بود و کسری با احساس سرمایی که در کف پای راستش حس کرد از خواب برخاست. روی تخت خوابش برده بود. کمی جابجا شد و با دیدن میز شظرنج یاد آنچه که گذشته بود افتاد. بر روی تخت نشست تا آماده شود به دستشویی برود که در اتاقش باز شد. مینا بود.
_ بیدار شدی؟
کمی شرم در نگاهش بود. نمیدانست مینا چیزی میداند یا نه. سعی کرد چیزی از ماجرای بین خودش و یلدا نگوید. از مینا خجالت می کشید. خواست حرف بزند که مینا گفت: پاشو بیا مهمون داریم.
_ کی ی؟
_ تا صبح هم حدس بزنی عمراً بفهمی. پاشو باید خودت ببینی.
مینا بی صبرانه منتظر برخورد کسری با مهمانش بود. احساس میکرد این برخورد می تواند تغییری بزرگ در زندگی و شور و حال کسری بوجود بیاورد. او را سرزنده و پر انرژی کند. احساس می کرد بعد از اتفاقی که بین یلدا و او افتاد این میتواند بیشتر به او کمک کند. برای همین به سمت برادرش رفت و لباسهای مرتبی به تنش کرد و موهایش را دستی کشید و او را آماده خارج شدن از اتاق کرد. وقتی کسری به کمک مینا و واکر وارد پذیرایی شد روبرویش خانمی هم سن و سال مادرش را دید که با موهای طلایی روی مبل نشسته بود و کم آنطرفتر دختر جوانی با ظاهری آراسته و زیبا نشسته است. دختر وقتی او را دید با تعجب از جا برخاست.
_ شناختی؟
مینا این جمله را گفت و کمی به دختر جوان نزدیک شد.
_ ایشون آرزو جون هستند. همبازی بچگی هات. محله قدیممون. یادت هست؟

_ تو دوس داری بزرگ شدی چیکاره بشی؟
_ من دوس دارم … نمیدونم آرزو… دوس دارم بزرگتر که شدم توام بزرگ بشی تا بازم باهم باشیم…
_ ولی همه آدم بزرگا کار میکنن. بابای منم کار می کنه. توام باید کار کنی.
_ اگه کار کنم اونوقت کی کنار هم باشیم؟ کی بازی کنیم؟
_ مامانم میگه ما میریم هلند.اگه بریم اونوقت کنار هم نیستیم. مامانم میگه باید هواپیما سوار شیم اینقدر که دوره.
_ پس من خلبان میشم که همیشه بیام هلند تا بهت سر بزنم آرزو.

کسری چند قدمی به آرزو نزدیک شد. باورش نمی شد که بعد سالها این دختر زیبا آرزوست که جلویش ایستاده. بی اختیار دست راستش را جلو برد و گفت : س عام… آ ر حوو… حووبی؟
آرزو که انگار کمی ترسیده بود و از طرز صورت و لبها و حرف زدن کسری چندشش شده بود. قدمی به عقب برداشت و بی آنکه چیزی بگوید سری به نشانه نفهمیدن تکان داد و گفت: چی می گه؟ این خل و چل کیه؟ کسری کجاست؟
مادر کسری فوراً گفت: این کسری است. داشتم واسه مامانت توضیح میدادم که تصادف کرده.
آرزو که مشخص بود فارسی را به سختی صحبت می کند گفت: اما شما فقط گفتین تصادف کرده. نه که به این شکل درومده. مامان من می ترسم.
_ خب خانم جلالی فک کنم ما دیگه کم کم رفع زحمت کنیم. راستش رفتیم اون خونتون همسایتون گفت اومدین اینجا. من و آرزو هم اومدیم که یه سری بهتون بزنیم. راستش از دوازده سال پیش که رفتیم فقط دو بار اومدیم ایران. اینبار چون بابای آرزو همرامون نیومد یکم وقت کردیم به آشناهای قدیمی سر بزنیم. ایشالله تو یه فرصت بهتر بازم خدمتتون می رسیم.
چند دقیقه بعد کسری در وسط پذیرایی به واکرش تکیه داده بود و شاهد خداحافظی مادرش و مینا با آرزو و مادرش بود. عضلاتش منقبض شد. حالش خوب نبود. جایی در ضمیر ناخودآگاهش انگار توقع چنین برخوردی از آرزو را داشت. برایش غیر منتظره نبود. تمام کسانی که بعد مدتها او را می دیدند یا همه افراد غریبه که از کنارش می گذشتند نوعی ترحم سنگین در نگاهشان بود که او را اذیت میکرد. حداقل ازینکه ترحمی از آرزو ندید خوشحال بود. اما او آرزو بود. برایش سخت بود. سخت بود که تغییری اینچنین زند گی اش را تغییر داده. برایش سخت بود باور اینکه آرزو حتی دستش را نگرفته بود. نگاهش را از آرزو چرخاند و به مینا چشم دوخت که با حرکات دستش سعی بر فرو بردن خشمش ناشی از برخورد آرزو داشت. به مینا که سختی اینهمه سال را بهمراه مادرش به دوش کشید و لحظه ای از عشقش به برادرش کم نکرد. می دانست که خواهرش تنها یاور اوست. دوستش داشت. مینا را دوست داشت. واکر را چرخاند تا به اتاقش برود و روی طرح مینا کار کند. مینا هم دلش می خواست به اتاق خودش برود. سیگار می خواست…

ادامه …

دکتر-13

دکمه بازگشت به بالا