قانونی برای شکستن (1)

گاهی فکر میکنم چطوری آدمای مهم تو زندگی همه میان، ولی تو زندگی هیچ کس نمیمونن. چطور میشه عزیزترین های دیروز مردم، دشمن امروز همدیگه میشن؟
مشکلی نیست اگر از کنار هم رد بشیم و یه سلام یا خداحافظ به هم هدیه بدیم، حداقل زمانی که میدونیم طرف چقدر بهش احتیاج داره. بزار بعدش ولت کنه، مهم اینه که پیش وجدان خودت بتونی سربلند باشی.
آدم باید آدم باشه، دختر و پسر بودن دلیل رفتار و کردار اشتباه نیست. مردی به سکس و کیر کلفت و مخ زنی نیست. زن بودن هم دلیل له کردن احساس دیگران نیست. مردونگی زن و مرد نداره، ببین چقدر انسانیت داری، همون قدر مردونگی داری.

حسن از روز اول که پا گذاشت تو حیاط دانشگاه افتاد دنبال شادی، شادی هم باهاش دوست شد.ولی دوستیشون یک ماه بزور دوام آورد. من اما یک کلمه هم در این مورد باهاش صحبت نکردم.
رفیقم عاشق بود، عاشق یه دختر زیبا و خوش تیپ، با بابای پولدار. ولی حسن یه پسر کم رو بود که تا یک سال پیش بجز باغ باباش تو ساوه، هیج جای مهم دیگه ای نرفته بود. وضع مالی باباش بد نبود ولی هر چی نگاه میکردم کلاسش به شادی نمیخورد.
خیلی وقتا میومد دنبالم و میرفتیم یه گوشه، سرش و میذاشت رو سینم زار میزد.

یه روزتو پارک کنار دانشگاه، داشت اشک میریخت. من یه سیگار روشن کردم!
حسن: مهندس یه نخم برا من روشن کن!
من: برو بچه، برات زوده، این مسخره بازیا چیه در میاری؟
حسن: میخوام خودم و بکشم، اگر به شادی نرسم خود کشی میکنم!
من: خری دیگه کس خل!
حسن با صورت خیس از اشک و چشمای سرخ شده بهم گفت: یه کاری در حق رفیقت میکنی؟
جوابش و ندادم، میدونستم چی ازم میخواد. تو چشای خیسش نگاه کردم.
گفت: با شادی حرف بزن برگرده، نمیتونم بدون شادی ادامه بدم.
من: باشه، من حرف میزنم ولی فقط یه بار… هر جوابی داد بهت میگم. قبول؟
حسن: باشه رفیق، دمت گرم.
.
من: الو سلام شادی خانم. میتونم در مورد حسن
با شما حرف بزنم؟
شادی: سلام. اولا خودت و معرفی کن، بعدش در مورد حسن با هیچ کس حرف نمیزنم.
من: شادی خانم من ملکی هستم. دانشجوی ارشد، هفته پیش سر جلسه دفاع پایان نامه ام تشریف آوردید.
شادی: آقای ملکی سلام. حالتون چطوره، تبریک میگم دفاع کردید. ببخشید اول نشناختمتون، آخه اولین باره . . .
من: اختیار دارید، مهم نیست! میتونم باهاتون یه قرار بزارم در مورد حسن با هم حرف بزنیم؟
شادی: باشه مشکلی نیست، هرچند میدونم چی میشنوم، ولی به احترام حرف شما میام. کجا ببینمتون؟
من: شما که گفتی در این مورد با کسی حرف نمیزنی! قبول کن که یه علاقه ای بهش داری؟
شادی: نه نه! اصلا اینطور نیست. آخه اعصابم و خورد کرده! هر روز یه بچه عین خودش زنگ میزنه در این مورد با من حرف بزنه. به خدا الان داشتم میرفتم خط جدید بگیرم این موضوع تموم بشه.
من: باشه عصر وقت میزارین ببینمتون؟
شادی: باشه پس تماس بگیرید ساعت و محلش رو بگید.
من: حتما، پس تا عصر.
.
اولین قرارمون رو تو یه کافی شاپ بود. اولین بار که شادی رو درست میدیدم. پشت یه میز نشسته بودم که در باز شد. آروم و با وقار اومد داخل. لباس شیک و با کلاسی پوشیده بود. یه لحظه چشمام و ازش دزدیدم، باورم نمیشد اینقدر باشخصیت باشه. هرچند همیشه با چادر دیده بودمش ولی انتظار داشتم بیرون دانشکده خیلی جلف باشه.
بوی عطرش من و از تخیلاتم کشید بیرون و دوباره آوردم تو کافی شاپ. نشسته بود روبروم ولی سرش پایین بود.
بهش گفتم: عشق داستان عجیبیه، هر کسی رو ببینی یجوری ازین داستان زخم خورده است. من ده سال از شما بزرگترم، اگر حرفی میزنم توقع دارم راجب بهش فکر کنی. اگر میخوای طعم خوشبختی رو بچشی خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.
شادی اما تو فکرایی بود که من نفهمیدم چیه، فقط اونجا نبود. تو جواب همه حرفام یه جمله گفت: من الان دوست پسر دارم، هرچند باهاش مشکل دارم، میشه شما عین داداشم کمک کنید مشکل حل بشه؟؟؟
.
چقدر خیابون های تهران گند و کثافتن. هواش داره حالم و بهم میزنه. از نرافیک و گرماش دیگه حالم بهم میخوره. الان سه ماه از قرارم
با شادی میگذره. حسن برا ترم جدید نمیاد.
یعنی همه چیز و رها کرد. بچه ها گفتن رفته سربازی!!! من اما از خیابون ها بدم میاد. برا همین تو خونه خودم دارم برا دکتری میخونم.
دوست پسرشادی و دیدم و باهاش صحبت کردم. هم سن و سال خودش بود. تو این مدت چندین بار با شادی قرار گذاشتم و دیدمش. از مشکلاتش باهام حرف زد. شادی دوسش نداشت ولی میگفت خونشون رفته و با مادرش دوسته. مادرش میخواست بیاد خواستگاریش. شادی هم ناراحت بود. درد و دلش و میاورد برا من. من نصیحتش میکردم و راهنمایی.
ولی گوشش بدهکار نبود. شاید از تنهایی میترسید. هر چی بود این رابطه رو تموم نمیکرد
با اینکه دوسش نداشت. تا اینکه یه روز وسط حرفاش گفت: سعید (دوست پسرش) ازش سکس میخواد. حتی سعی کرده مخش و بزنه . . .گریه اش گرفت. بهش گفتم شادی جان، این که ناراحتی نداره، طرف دوستته، مادرش جریان و میدونه و میخواد بیاد خواستگاری. بعدش سکس که فقط اون نیست که تو زن بشی. میتونی لذت ببری ولی دختر بودنت رو هم حفظ کنی اونم راضی
بشه.
من میگفتم و اون گریه میکرد. وسط گریه هاش گفت: من دو بار عاشق شدم. عشق اولم تو هفده سالگیم بود. ولی هنوز خاطراتش باهامه و با منم دفن میشه. نمیخوام به سعید خیانت کنم و باهاش باشم ولی تو دلم به فکر یکی دیگه باشم.
دلم براش سوخت. خیلی مستاصل بود. بهش گفتم میای خونه من. دوست ندارم تو خیابون اینجوری گریه کنی! آوردمش خونه. براش شربت آوردم. سرش و بلند نمیکرد. گفتم شربتت گرم میشه زودتر بخورش.
تو چشمام نگاه کرد، دستام و گرفت و اشک ریخت.
آروم اومد تو بقلم.دستام و بوسید. من خجالت کشیدم و باهاش دعوا کردم. سرش و آورد جلو و صورتم و بوسید.
من: شادی جان چیکار میکنی.
شادی: میخوام اولین بار با تو باشم.
و شروع کرد به بوسیدن و خوردن لبام.
چیزی که حتی آرزوش و نداشتم داشت اتفاق میافتاد.
شادی: میخوام باهات حال کنم ببینم چطوری
میشه بدون اینکه دختر بودنم و از دست بدم لذت میبرم.
من: من کارم و بلدم، تو مطمئنی که میخوای با من . . .
شادی: آره، خیالت راحت باشه.
و منم ادامه دادم.////
همینطور که لباش و میخوردم دستام گردن و گوشاش و میمالید. آروم آروم رفتم سراغ خوردن گردن و گوشش. هنوز شالش رو سرش بود. با یه اشاره از رو سرش افتاد. دستم و از رو گردنش سر دادم رو سینش و شروع به مالیدن سینه های دست نخوردش کردم. داشت ناله هاش درمیومد. دکمه های مانتوش و یکی یکی باز کردم و دست بردم زیر سوتینش. سینه های محشرش و مالیدم و آروم
از زیر سوتین کشیدم بیرون. شروع به خوردن سینه هاش کردم. یکی یکی میمکیدم و زبون میزدم. خیلی حشری شده بود. منم داشتم لذت میبردم. وسط این عشق و حال هلم داد عقب.
شادی: دیگه بسه، ولم کن، دارم ازت متنفر میشم.
خودم و جمع کردم، هیچ حرفی نزدم. شادی نگام میکردو من داشتم لباسش و مرتب میکردم. دکمه های مانتوش و بستم و شالش و انداختم رو سرش. بعدش بقلش کردم و در گوشش آروم گفتم: تو ارزشت خیلی بیشتر ازین حرفاس. نیتم بی احترامی به تو نبود.
بلند شد. کیفش و برداشت و … و رفت.

ادامه دارد
ماهان

دکمه بازگشت به بالا