سایه دل بستگی ها
سلام دیروز عضو این گند خونه شدم و تا صبح چون دپرس بودم تو سایت چرخیدم و چند تا از داستان ها و خاطرات کاربران رو خوندم و الانم میخواستم سرگذشت زندگی خودمو بنویسم اولش بگم خوانندگان محترم یا نسبتا محترم خواهشا فوحش ندین و دوم اینکه من اهل نوشتن و نویسندگی نیستم پس ببخشید اگه متنم ضعیف و در حد خوبی نباشه اما سعی میکنم قلمم روان باشه و صریح…! من عضو یه یه خونواده نسبتا مرفه ام سه تا برادر دارم و یه خواهر که همشون ازم بزرگتر اند خواهرم بچه اول پدرمه و 45 سالشه و دو تا پسر داره که پسر بزرگش تقریبا هم سن منه و پسر کوچیکش چند سال از من کوچیک تره بعد از اون برادر بزرگترمه که من بعضی وقتا که کارم گیرش باشه بهش میگم خان داداش وگرنه همون اسمشو صدا میکنم و یا به یه داداش گفتن خشک و خالی بسنده میکنم…این خان داداش ما حدود 42/42 سالشه و ازدواج کرده و دو تا بچه داره که جیگرشون رو بخوره عموشون انقده نازن که نگو یه پسر و یه دختر مو طلایی و چشم آبی مثل یه گوله برف…زن داداشم هم یه زن مهربون و فوق العادست که همتا نداره، یعنی انقدر خوبه که هرچی از خوبیهاش بگم باور کنید کم گفتم، یه فرشته ست!!! دو تا داداشای دیگم هم که یکشون 37 سالشه و اون یکی 24 سالشه و 3 سال از من بزرگتره هنوز ازدواج نکردن و اگه بی پرده بگم کلا اعصاب ندارن برا هیچی و زرتی دعوامون میشه باهم سر هیچ و پوچ…! ما خونمون سه طبقه ست با یه زیر زمین و یه حیاط و یه حیاط خلوت که سرش پوشیده ست و مثل گل خونه میمونه…طبقه اول خان داداشم ساکنه، طبقه دومش خواهم با بچه هاش(شوهر خواهرم اکثر اوقات خونه نیست یا بهتره بگم سالی سر جمع یه هفته خونه پیداش میشه) و طبقه سوم هم پدرم اینا و دو تا داداش هام زندگی میکنن! و اما من کجا زندگی میکنم…
از اونجایی که من از یه زن دیگم از پدر با خواهر برادرای دیگم مشترکم زن بابام یا بهتره بگم نامادریم چشم دیدن منو نداره…البته اگه بخوام از انصاف دور نشم باید بگم اون هیچ مشکلی با من نداره و این من مریضم که همیشه دنبال یه بهونه برا دعوام وگرنه من با زن بابام نسبت خونی دارم و زن بابام دختر خاله مامان خدا بیامرزمه ولی چه کنم دیگه، دست خودم نیست…بار ها نشستم با خودم فکر کردم و برای خودم خط و نشون کشیدم اما بازم همیشه وقتی زیادی میبینمش یه جای بدنم خود به خود میخواره والا انصافا نامادریم در بزرگ شدنم خیلی زحمت کشیده و خداییش هیچ وقت بین بچه هاش و من فرقی کوچیک ترین فرقی نذاشته و همیشه پسرکم یا پسر گلم صدام کرده حتی وقتی از دستم کفری شده اما من خرم که خرم…برا خاطر همین هم من بیشتر اوقات با خواهرم و خان داداشم زندگی میکنم و چون کلا حوصله غرغر های خواهر بزرگترمو ندارم(یعنی یوقتایی یجوری با نصیحتاش رو مخ آدم راه میره که آدم دلم میخواد سرشو بکوبونه به چارچوب به غرررررعان) بیشت اوقات پایین تو خونه داداشمم. من و داداشم خیلی باهم مچیم و من ما سوای بقیه خیلی زیاد دوستش دارم و خیلی هم بهش وابستم و راستش خیلی هم ازش میترسم چون دست بزن داره و اعصابش خورد بشه حداقل خودشو زیاد کترل کنه حتما یه سیلی مهمونت میکنه و چون درست بیست و یک سال ازم بزرگتره چیزی نمیشه بهش گفت و کلا نمیشه رو حرفش حرف زد. ماجرای من از اونجایی شروع شد که من متوجه شدم که داداشم کنار جنس مخالف به جنس موافقش هم علاقه زیادی داره یعنی من به حرکتاش و جوک هاش و خاطره هاش که توجه میکردم متوجه نوع روحیاتش میشدم و میفهمیدم که احساساتش چه شکلی اند(بـــــعـــــله ما خودمون یه پا روان شناسیم) یه رفتارای از خودش نشون میداد که نشون میداد تحت تاثیر جنس موافقشه و یجورایی یه حس هایی نسبت بهش داره…برای مثال بذارین براتون از کاراش بگم: {داداشم خیلی به من علاقه داره و من از بچگی چون پدرم تاجره و زیاد خونه پیداش نمیشه و اکثر اوقات مسافرته و چون داداشم از من بیست سالی بزرگ هست و بیشتر وقتا یا بهتره بگم همیشه پیش اون بودم یه حس جدا از برادری یه حس حامی بهش داشتم و همیشه با این که اعصبانی بوده اکثرا مشکلاتم رو با اون در میون گذاشتم و اون هم یه حس و یه حالت خاصی از تعصب و مالکیت روی من داشته و داره به طوری که از بچگی از وقتی یادم میاد هر چند مدت یه بار منو لخت میکرد و همه جای بدنمو چک میکرد که سالم باشه و کبودی ای چیزی نداشته باشه و اگه یه کبودی جزءی هم میدید فوری میپرسید چی شده تا سیر تا پیاز ماجرا رو دقیق نمیدونست ول نمیکرد و دعوام میکرد که چرا مراقب نبودم و کبود شدم یا من هر وقت میرفتم حموم حتی برای یه دوش ساده میومد بدنمو لیف میکشید یا پایین میرفتم برا استخر یا جکوزی میومد مشت و مالم میداد(ولی جدا ناکس تو مشت و مال پی اچ دی داره خخخخخ) یا شبا موقعی که زن داداشم با بچه ها میرفتن خونه مادرشون شهرستان ما نتها میموندیم تو خونه شامو بالا خونه پدرم میخوردیم و شبو باهم پایین تو خونه داداشم میخوابیدیم و موقع خواب لخت و فقط با یک شورت رکابی منو خیلی راحت و بی رودروایستی هر جوری که عشقش میکشید بغل میکرد و میخوابید البته گفتم که خیلی باهام راحت بود ولی نه در حدی که شوخی های جنسی و یا کارای جنسی باهام بکنه من ازش میترسیدم چون خیلی تعصبیه کلا تو این جور مسایل روشن فکر نیست اما خیلی راحت شبا همه جای بدنش رو حتی آلتش رو میچسبوند بهم یا میفتاد روم و میخوابید بعضی بیشتر وقتا هم من باهاش شوخی میکردم و کشتی میگرفتم مخصوصا موقع خوابیدن با گوش هاش و موهاش ور میرفتم و صورتش و سینه اش و شکمش رو با نوک انگشتام لمش و نوازش میکردم اما بخدا از روی عادت و نمیدونستم که این کار من داره تحریکش میکنه…
دیگه خسته شدم ادامه اش رو شب براتون مینویسم البته اگه خواستین
نوشته: السار