ای کاش تو را میدیدم

هوا آفتابی بود . ابر هایی پنبه مانند در آسمان ظاهر می شدند

-چه وضع رانندگیه لگنتو بردار دیگه از جلو راه .
-نمی دونم کدوم گاوی به اینا گواهی نامه داده .
| 5 سال زندان به دلیل 5 میلیون تومن دزدی از آبربانک , همچنین مدال نقره بوکس در آسیا . به خاطر اون شکست تو فینال . که یه اشتباه کوچیک تمام تلاشم رو به باد داد . و باعث شد طلا نگیرم و دوم بشم . |
حالا از زندان آزاد شدم . چه کاری می تونم بکنم برا اینکه این شکمو سیر کنم ؟ بازم دزدی ؟
باید برگردم . من می تونم !

آقای مربی !!
دستیار مربی : اووو ببین کی اینجاست مش عباس ( خطاب به مربی )
مربی (مش عباس ) : چی میخوای ؟
میخوام برگردم به تمرینات مربی
مربی : هه بعد از اون کارت هیچوقت نمی تونی برگردی
اون موقع که من اردو رو ترک کردم به خاطر پیشرفتم بود من باید با یه مربی خارجی تمرین می کردم . مربی من فقط یه جای خواب میخوام با غذا که بتونم زنده بمونم تو این شهر . هیچ پوله اضافه ای نمی خوام از باشگاه
| با هزار التماس مربی قبول کرد |
ساعتی بعد : یک دکه ی نگهبانی یک اداره
پیر مردی نگهبانی می کرد
سلام پدر جان , علیک سلام بفرمایید ؟
ببخشید من شب ها می تونم تا حدودای ساعت 7 یا 8 بیدار بمونم و جاتون نگهبانی کنم درآمد کمی هم می خوام . – خدا خیرت بده من می خواستم برم سفر فقط اون یکی نگهبان تنها می موند ولی کسی نبود بیاد جای من که من برم سفر . تو که اومدی خیلی عالی شد . باید بری بالا حراست مشخصاتتو کامل کنی و پرونده تشکیل بدی
خیلی ممنون پدر جان خیلی متشکرم لطف بزرگی کردین
| ساعت 11:30 من در حال نگهبانی | | دختری با عصای نابینایان جلوی دکه نگهبانی |
بابابزرگ درو باز کن . بدون هیچ حرفی در را باز می کنم , با لبخندی زیبا که دندان های زیبایش برق میزنند می گوید بابابزرگ هلو برات آووردم , دستش را دراز می کند و 4 تا هلو درون یک ظرف در بسته به من تعارف می کند . من نمی دانم چه کار کنم
چند لحظه بعد . دختر میگوید : نمی گیریشون ؟ من ظرف رو از دستش می گیرم
در حال گرفتن ظرف دستش به دستم بر خورد می کند
می گوید : شما کی هستی ؟ -من شب ها نگهبانی می دم . نگهبان جدیدم
عصایش را باز می کند و می گوید : ممم ببخشید و میرود . همین که بیرون نرفته ماشینی با سرعت از کنارش رد می شود و بوقه شدید و درازی میزند . او به دلیل نا بینایی میترسد و زمین می افتد و جیغ میزند و گریه می کند .
من با سرعت خودم رو به اونجا می رسونم و میارمش داخل .
می گوید : یک سریالی تلوزیون می ده بعد از اخبار الان صدای اخبار میومد پس الان سریال شروع میشه . می تونم اینجا سریال رو ببینم ؟ – چرا که نه بشینید
سریال شروع میشه . خیلی عاطفی نگاه میکند و حتی ناراحت هم میشود و بغض میگیرد برای سریال .
بو میکشد . بوی کفش های من او را آزار می داد چون با آنها ورزش کرده ام در باشگاه
من هم پنجره را باز کردم تا راحت تر نفس بکشد .
فردا .
مربی: مسابقات داره شروع میشه بیشتر تلاش کن
| هر روز سخت در حال تمرین تکواندو |
در شب : ان دختر باز می آید و از من می خواهد بگذارم دوباره سریال را ببیند و می گوید : خونه ی ما دوره اگه بخوام برم خونه نمی تونم سریال رو ببینم امشب قسمت آخرشه
من لیوانم از دستم می افته رو جورابش میشکنه و یه کم زخم میشه پاش
براش چسب زخم میزنم . میگه آقا اسم شما چیه ؟
چانگ مارسلین . – چی چانگ مارسلین ( با خنده ) شما خارجی هستین ؟
نه من مادرم ایرانیه ولی پدرم هلندیه و مادرمم بدش نمی اومد اسم بچش خارجی باشه برا همین. می گوید : اوووو حتما باید زوج عاشقی باشن . اسم منم ساحله . دستش را برای دست دادن دراز می کند . دستش مانند صورتش سفید و نرم بود . وقتی دستش را گرفتم گفت : چه دست بزرگی ! ورزشکارید ؟ -بله , تکوانده .
او نمی تواند راه برود و من با موتور او را به خانه می رسانم
در خانه اش : ساحل : آقا این پنجره شیشه اش شکسته میتونید یه کاری کنید خیلی تیزه
|درستش کردم | خیلی ممنونم آقا راستی این دو تا بلیت سینما برای شما اگه خواستین با کسی برین فیلم ببینید . -کسی رو ندارم که باش برم
ساحل: پس , پس می تونین با من برین ؟ ( با خنده )
| در حالی صحبت می کند که چشمانش در کمال زیبایی نمیدید و به اشتباه به مو های سر من به جای چشمانم نگاه می کرد |
فردا پس از باشگاه . کفش نو خریدم . دوش گرفتم . لباس هام رو عوض کردم . و یه کم عطر زدم . وقتی به دکه اومد شکه شد و خندید . رفتیم سینما و فیلم رو دیدیم .
وقتی رسوندمش خونه دم در وایساد و ازم خواست باهاش ازدواج کنم و سرش رو انداخت پایین از خجالت
من یه گذشته ی بد داشتم و همچنین لایق زیباییش نبودم .
با این حساب چیزی بهش نگفتم و بردمش تو خونه و برگشتم
فردا ظهر روز استراحت تمرینات بود . رفتم خونش و یه سری وسیله ی نو براش خریدم
شیشه جدید برا پنجره هاش انداختم و انتن تلوزیونش رو درست کردم .
رفتیم رو تختش نشستیم
-من, من باهات ازدواج می کنم . دستاشو گذاشت رو صورتم و داشت صورتم رو لمس می کرد تا قیافم رو حدس بزنه . در همین حال سرم رو بردم جلو و چشماش رو بست
لبش رو آروم بوسیدم و دفعه ی بعد آروم لبش رو مکیدم . پیرهنم در آورد . منم تاب و کرستش رو در آوردم و بقلش کردم . صدای نازی داشت . بعد از سکسی که نه کون کردنی توش بود نه ساک زدنی که هر دو مخالفه این کارا بودیم خوابیدیم
فردا بعد از صبحانه :
ازش پرسیدم پدر مادرت رفتن سفر ؟ گفت نه تو یه تصادف مردن و من هم اونجا نابینا شدم
شیشه ماشین رفت تو چشام . ولی اون کسی که باعث شد تصادف کنیم یه آدم بود. از بالای یه ساختمون پرت شد پایین و من شیشه ها رفت تو چشم و تصادف کردم و…
از بالای ساختمون !!!| وقتی از آّبربانک دزدی کردم به پلیس دنبالم کرد . رفتم تو یه ساختمون . تا پشت بوم رفتیم اونجا خواست دستبند بزنه منو که پرتش کردم پایین ولی…
دقیقا یه همچین صحنه ای بود ! پس من اونو نابینا کردم . من بودم که پدر و مادرشو کشتم
اون تا 2 ماه وقت داشت چشماش رو عمل کنه وگر نه قرینش دیگه کاملا کور می شد و دیگه قابل عمل نبود
اینو خودم از دکترش پرسیده بودم . بهش گفتم چشماتو عمل کن . گفت از کجا فهمیدی
گفتم تو چرا بهم نگفتی ؟ گفت نمیخواستم دردسر برات بسازم . گفتم عمل کن
گفت همینکه تو پیشمی و با هم زندگی میکنیم خوبه . گفتم نمی خوای منو ببینی ؟ نمیخوای دوباره دنیارو ببینی ؟ خلاصه راضیش کردم
اما پول عمل رو نداشتم . تنها راه مسابقه بود .
-مسابقات رو یکی پس از دیگری می بردم .
وقتی خونه می اومدم بدنم رو چک میکرد که نکنه آسیب دیده باشم
ماساژم میداد از روی کتابی که با زبان نا بینایان آموزش ماساژ میداد و حتی زبان نا بینایان رو یادم میداد ( برجسته می نویسن )
مسابقه ی فینال : بزن چانگ بزننننن .
راند یک رو بردم . مربی در حالی که با حوله باد میزد می گفت : ایول برو برا راند دوم . بگیری راندو تمومه ماشالله پسر بدوو.
راند دو : لگدارو میزدیم . ناگهان یه زربه ی سخت به شکمم زد از شدت درد به خودم پیچیدم و در ضربه ی دوم زیر پام زد و زمین خوردم . از شدت درد نتونستم به مسابقه ادامه بدم و درگیر افکارم شدم
10 -( پول عمل ندارم ) 9 – 8 – 7 – 6 ( پا شو جانگ چی کار میکنی ؟ ) – 5 – 4 – 3 – 2 – ( چشماتو عمل کن ) 1 . ناک اوت
گریه دیگه فایده ای نداره من باختم …| حالا چیکار کنم ؟
.
هر طور شده باید پول عمل رو در بیارم . رفیقی داشتم که تو کار مسابقات خلاف و شرط بندی بود . باهاش هماهنگ کردم
روز عمل : ساحل : جانگ می خوام اولین کسی که میبینم تو باشی . چشم
جایی نریا تو بیمارستان بمون تا عملم تموم میشه .
بهش گفتم : باشه . راستی یه سگ خونگی برات خریدم رفتی تو خونست . 1 هفته بود خریده بودمش ولی یادم می رفت بهت بدمش . الان گذاشتمش تو خونه
یکی از پرستارها : باید زود بریم عملتون رو انجام بدین ساحل : خیلی خب فعلا من رفتم
-موفق باشی عزیزم
وقتی وارد اتاق عمل شد من باید میرفتم برای مسابقه خلاف سریع ! .به بیمارستان یه چک داده بودم برای فردا .
وارده رینگ شدم که 100 نفر بچه پولدار سر من و یگی دیگه رندوم شرط بندی کرده بودن
اون مسابقه شروع شد
راند یک رو باختم … | نه دیگه نمی تونم ببازم یا می برم با میمیرم . من تو این دنیا نباید تنها چیزی که دارم رو از دست بدم .
2 تا راند رو بردم . پول رو بهم دادن و اومدم بیرون .
در بین راه پول رو به حساب بانکیم واریز کردم
وقتی وارد یه کوچه ی خلوت شدم . اون کسی که از من شکست خورده بود با یه پنجه بوکس دوان دوان یک ضربه به سرم زد و چاقو رو تا نصفه کرد تو کمرم و باقی مانده ی پول رو برد و فرار کرد .
در بیمارستان : عمل جراهی ساحل تمام شده .
ساحل : جانگ کجایی . جانگ . از بیمارستان خارج شد و گریان جستجو می کرد
ساحل پرستار یک بیمارستان شد و یکی دیگر از پرستاران به او درخواست ازدواج داد
اما او به همه ی خواستگار ها می گفت که متاهله
1 ماه بعد _ شخصی منو پیدا کرده بود بعد از اون و مداوا شدم اما به کمر درد شدید دچار شدم و پیشونیم زخمایی روش بود که اثر پنجه بوکس بود
ساحل با سگش توی حیاط بود . من نمی خواستم اون منو با این وضع ببینه و فقط خواستم رد شم از جلوی حیاط تا ببینمش . اما …
سگ من رو شناخت و مدام پارس میکرد . ساحل فهمید که داره به من پارس میکنه
اومد بیرون و نگاهی کرد . سگ افتاد دنبالم . ساحل فهمید من کیم
جانگ من می خواستم فقط تورو ببینم ولی تو الان نمی خواستی اعلام هویت کنی ؟
رفتم تو حیاط – نمی خواستم منو اینجوری ببینی
ساحل : دیگه مهم نیست |و محکم بقلم کرد| دیگه از دستت نمی دم جانگ –
دوست دارم ساحل ^ ^

نوشته:‌ StonewriteR

دکمه بازگشت به بالا