تغییر

– تو رو خدا، ازت خواهش میکنم، راما، دارم میمیرم، تو رو جون مادرت بکش بیرون، واااایییی، آخخخخ، مُردم…
حقش بود، یعنی یه زن چقدر میتونه بدجنس و سرد باشه؟ گناه منِ بدبخت چیه که اینقدر نسبت به سکس سرده؟ بارها ازش خواسته بودم که دفعات سکسمون بیشتر بشه. سکس از پشت پیشکش، فقط ازش میخواستم که با من بیشتر سکس داشته باشه، اما هربار به دلیلی مخالفت میکرد. قهر یک هفته ای من باهاش، اونم فقط به خاطر اشتباه خودش، این فرصت رو به من داد که در کمال بدجنسی برای برگشتن به روال عادی زندگیمون شرط بزارم که باس از پشت به من بده! اینقدر از دستش ناراحت بودم و ازش دلگیر بودم که این خواهشها و التماسهاش اثری روی من نمیذاشت. وگرنه شاید اگه تو شرایط عادی بود، همونطوری که بارها اتفاق افتاده بود، به محض اینکه سر کیرم به کونش برخورد میکرد و ناراحتیش رو میدیدم و دردش رو توی وجودش حس میکردم، دلم میسوخت و بیخیال میشدم و ادامه نمیدادم. اما اینبار فرق داشت! نُه سال از شروع آشنائیمون میگذشت و دو سال از ازدواجمون. تو تمام هفت سال اول که با هم دوست بودیم، برای یه وعده سکس دوزاری، یعنی ساک زدن و بمال بمال و نهایتاً اگه خیلی لطف میکرد یه لاپاییِ ساده، باس دو هفته منّتش رو میکشیدم! … از دو هفته قبل باس ازش خواهش میکردم که مریم تو رو خدا، بیا فقط با هم باشیم. از من اصرار بود و از اون انکار، تا اینکه با هزار زور و زحمت میومد و هربار مثل اینکه دفعه اولی باشه که با یه دختر تو خونه تنها شدی تمام مراحل رو باس یکی یکی طی میکردم. اول با زحمت بوسش کنم، بعد کم کم تبدیلش کنم به لب تا کمی حشرش بزنه بالا! ممانعت کنه از اینکه به سینه ش دست بزنم، از رو مانتو دستم رو بزارم روسینه ش و حرکتی ندم و بگم کاری ندارم! خرش کنم که دستم فقط همینجا بمونه! کم کم دستم رو یه حرکتی بدم و سینه هاش رو بمالم، از لای دکمه های مانتو دستم رو یواش یواش ببرم تو، اینقدر لاس بزنم و حشریش کنم تا مانتوشو بالاخره موفق شم تا در بیارم، دستم برسه به زیر تی شرتش، با التماس تی شرت و سوتینش رو باز کنم، اول از رو شرت، انگشت کردن از رو شرت، زیر شرت، در آوردن شرت، لاپایی گذاشتن یا ساک زدن و … یعنی فکر کن هربار مجبور باشی کل این پروسه رو تکرار کنی و تا آخرش از بس زور زدی و انرژی گذاشتی، بیشتر از اینکه از سکس لذت برده باشی از کلنجار رفتن خسته شده باشی و تمام دست و پات بگیره و از نا رفته باشی و فقط از نظر جنسی و بدنی تونسته باشی کمی خودت رو ارضا کنی و نه یک ارضای با تمام وجود و از ته دل! اونوقتا، میزاشتم به حساب اعتقادات مذهبیش. میگفتم شاید چون کمی مذهبیه دوست نداره قبل از ازدواج سکس داشته باشه. با اینکه بارها براش توضیح داده بودم که عزیز من، توی همین توضیح المسایل هم نوشته که مهم اول از همه رضایت طرفینه و بعد جاری شدن خطبه عقد که دو کلمه عربیه و بس! هیچ لزومی هم نداره و هیچ کجا هم ننوشته که این خطبه رو حتما باس یه عاقد بخونه، خودمون هم بخونیم از نظر خدایی که تو میپرستی مورد قبوله. ولی تو گوشش نمیرفت که نمیرفت!
همه جوره دختر خوبی بود، خیلی قانع و دوست داشتنی. اندامش هم نسبتا خوب بود. قد چندان بلندی نداشت، صورت سبزه و چشمای خماری داشت که من باهاش خیلی حال میکردم. مشکل اصلیش توی سکس بود و چند مورد دیگه. با این امید که بعد از ازدواج درست میشه چشمام رو روی این عیوب بستم و ازدواجمون به انجام رسید. ولی مریم هرگز درست نشد! دیگه از اکراه در حین سکس خبری نبود ولی راضی کردنش برای شروع سکس بسیار سخت بود؛ سکس که شروع میشد و حشرش میزد بالا، همه جوره پایه بودا، همه جوره. ولی هر بهانه ای کافی بود تا سکسمون اصلا شروع نشه و یه شب دیگه هم به تاخیر بیفته. خستگی، کار، ظرف شستن، جارو زدن، مهمونی رفتن، مهمون داشتن و هر چیزی که فکرش رو بکنید دلیلی بود تا سکس نداشته باشیم! منی که آدم فوق العاده شهوتی ای بودم، به سختی ماهی دو و نهایتا سه و اگه دیگه خیلی خیلی توی دور بود ماهی چهاربار موفق میشدم باهاش سکس داشته باشم! گاها مجبور میشدم به زور متوسل بشم تا سکسمون شروع بشه و علیرغم ممانعتش با اجبار خودم رو به کسش برسونم. پریودش هم که دیگه کارستون بود. از شانس کیری من یکی از درازترین دوران پریودی میان تمام دخترهای عالم فکر کنم مال مریم بود و هشت روز طول میکشید! به جون خودم راست میگم! عین هشت روز طول دوران پریودش بود! توی این مدت حتی یه لب هم اگه میتونستم ازش بگیرم کلاهم رو شونصدبار باس پرتاب میکردم هوا!
تو همین افکار، کیرم رو کمی بیشتر فشار دادم داخل، اشکاش در اومده بود و داشت دسته مبل رو به شدت فشار میداد. زانو زده بود روی زمین، کونش رو به عقب بود و بدنش از کمر به بالا روی مبل ولو بود. منم از پشت، روی زانوهام وایساده بودم و کیرم رو دقیق تنظیم کرده بودم رو سوراخ کونش. تا میتونستم به کیرم و سوراخ کونش کرم زده بودم تا چرب بشن. داد میزد و التماس میکرد که بکشم بیرون! ولی اصلا فایده ای نداشت. کار هفته پیشش اینقدر زشت بود و اینقدر از دستش و از نوع احترام گذاشتن برای زندگیش و من ناراحت بودم که اصلا به ترحم فکر هم نمیکردم. کمی کشیدم بیرون، فکر کرد بیخیال شدم و شروع کرد به تند تند نفس گرفتن و نقش بستن یه لبخند رضایت بخش روی لباش! داشت میگفت مرسی، مرسی که کشیدی… هنوز جمله ش تموم نشده بود که اینبار با قدرت بیشتری فروکردم داخل، انگار بهش شوک وارد کرده باشن، یه دفعه ساکت شد و جیک ازش در نیومد؛ با شدت بیشتری شروع کردم به تلمبه زدن، التماسهاش بیشتر شده بود. هر چی الکی و برا خر کردنش بهش میگفتم خفه شو، الان بهتر میشه و حال میکنی فایده ای نداشت که نداشت؛ خودم هم میدونستم که دارم کسشعر میگم! کون آفریده شده برا یه کار دیگه، نه برا اینکه یه جسم خارجی واردش بشه. تا اونجایی که از یکی از دوستای پزشکم شنیده بودم کلا تو دیواره مقعد زنها هیچ عصب لذتی وجود نداره تا بتونه به مرور هم که شده باعث لذت بشه! فقط درده و درد. شاید بعد از یه مدت به دلیل انبساط ماهیچه ها، کمی از شدت درد کم بشه، ولی تا اونجایی که من میدونستم مطمئن بودم که این درد هرگز به لذت تبدیل نمیشه.
مریم یکسره شیون میکرد. دیگه اعصابم رو بهم ریخته بود، همونطوری که کیرم تو کونش بود، ازش خواستم بلند شه، زیر رونش رو گرفتم و بلندش کردم و همونجوری نشسته روی کیرم، بردمش تو اتاق خواب. در حالت عادی به خاطر دیسک کمر نصفه و نیمه ای که دارم، کمرم درد داره و با قرص و دارو خودم رو نگه میدارم تا بتونم زندگی کنم و کار. حالا که دیگه یه بار سنگین رو هم که برام خیلی هم مضر بود بلند کرده بودم و کمرم حسابی درد میکرد و فشار زیادی روش اومده بود. حمل مریم، اونم از پشت، اونم در حالیکه کیرم تا نصف تو کونش بود، فشار خیلی زیادی رو بِهِم وارد کرده بود. با تمام قوت و برا اینکه زودتر از این سنگینی خلاص شم، پرتش کردم رو تخت و خودم هم افتادم روش و نفس نفس میزدم. نمیدونم چرا، ولی همین تاخیر کوچیک تو سکس دلم رو کمی به رحم آورده بود. لعنت به من! نمیتونم، لعنت به من که نمیتونم حیوون باشم! لعنت به من که هیچوقت نتونستم حیوونیتم رو تا آخر ادامه بدم! لعنتی… برش گردوندم سمت خودم. چشماش قرمز قرمز بود. دایم در حالی که گریه میکرد، تکرار میکرد راماجونم غلط کردم، بخدا دیگه تکرار نمیکنم، بخدا دیگه هرچی تو بگی گوش میدم. این کلمات، با هق هق گریه ش قاطی میشد و بین هر کلمه ای فاصله ای به اندازی یه هق زدن بوجود میومد. آخ این دل لعنتی بر خلاف میلم، کم کم داشت به رحم میومد! نه، تو رو خدا به رحم نیا! بزار یه بار هم که شده از پشت حال کنیم! لامذهب، اصلا دوست نداشتم این فرصت رو از دست بدم، ولی حیف! حیف و حیف که دوسش داشتم و نمیتونستم خودم رو گول بزنم! با خودم کلنجار میرفتم و میگفتم نه! تو باس اینبار از کون بکنیش. ولی دوباره بخودم میگفتم: من و این همه سنگدلی؟ آخه چرا راما؟ اونم با کسی که اینهمه دوسش داری؟ راما! چرا، چند دقیقه ای همه ش با خودم یک و بدو کردم، دستم رو گذاشتم رو گونه ش و چنتا از اشکاش رو پاک کردم، زل زده بودم تو چشماش و فقط آروم روی گونه هاش دست میکشیدم و نوازش میکردم. یه حالت عجیبی داشتم؛ داشتم با خودم فکر میکردم اصلا میتونم به زندگی باهاش ادامه بدم یا نه؛ خفه شو بابا! بازم گه خوری کردی؟ آخه تو رو چه با این حرفا لاشی؟ تو میتونی از این بگذری آخه خره که داری کسشعر میگی؟ اون هی میگفت و معذرت خواهی میکرد. ولی من فقط چشام پیشش بود و فکرم هزارتا راه میرفت.
نمیدونم، شاید از اول هم اشتباه بود ازدواجمون. به دوست دختر قبلیم فکر میکردم که شاید اگه با اون ازدواج میکردم خیلی موفق تر بودم. به بلاهایی که سر اون بدبخت آوردم. به التماساش که از من میخواست ازش جدا نشم و من اصلا اعتنایی نمیکردم. اونوقتا کر میکردم با هم تفاهم نداریم و اخلاقامون به هم نمیخوره؛ شاید هم درست فکر میکردم! اون رو از دست دادم و یکسال بعد با کسی آشنا شدم که شاید حتی پنجاه درصد اون هم نبود! راست میگن آدم ارزش یه چیز رو وقتی میفهمه که از دستش میده. البته چه میدونم؟ شاید اگه اون هم بود، الان ناراضی بودم. شاید اون هم هیچ گهی نبود! شاید اون هم هزارتا عیب داشت که من تو مدت کوتاه دوستیم با اون و کم بودن سنم که فقط بیست و یکسال بود، نتونسته بودم به عیبهاش پی ببرم. به خودم فکر میکردم که چقدر آسون و فقط به خاطر احساس، تصمیم اشتباهی رو گرفتم. به اینکه من هفت سال با مریم دوست بودم و تمام خصوصیات بد مریم رو قبل از ازدواج میدونستم ولی خودم رو راضی میکردم که بعد از ازدواج درست میشه. ولی نه، “از ازدواج نباید انتظار معجزه داشت”، آدمها همونی هستند که بودند. اگه تو نفر مقابل نقاط ضعف یا عیبی هست که برای آدم قابل تحمل نیست، هرگز نباید به این امید بود که بعد از ازدواج درست میشه! خصوصیات اخلاقی و ذاتی آدمها به ندرت دچار تغییر میشه. تو اون لحظات، آدم فقط باید به خودش فکر کنه. ببینه که میتونه اون اخلاق طرف مقابلش رو تحمل کنه یا نه، ببینه میتونه باهاش کنار بیاد یا نه. ببینه خودش میتونه تغییر کنه یا نه؛ اگه جواب خودش رو با بله داد، باید باهاش ادامه بده. ولی اگه حتی یه درصد احتمال میده که خودش تغییر نمیکنه و نمیتونه تحمل کنه، هرگز نباید انتظار تغییر از طرف مقابل داشته باشه. بهتره بیخیال بشه و مسیرش رو جدا کنه. اینکه من عاشقشم و همه چیزاش رو تحمل میکنم و از این خزعبلات، فقط مال همون چند هفته اول زندگیه، عشق به معنیه ترجیح دادن طرف مقابل به راحتی خود آدم، فقط مال قصه هاست؛ تو عالم واقعیت، تحمل کردن یکی بیشتر از چند هفته مقدور نیست…
دستم از اشکاش خیس خیس بود و مریم همچنان داشت منت میکرد و معذرت خواهی. این معذرت خواهی ها خیلی برام آشنا بود! دو روز همه چیز عالی میشد، یه زندگی آروم و بی دغدغه، سکسامون زیاد میشد، اخلاقاش خوب میشد، ولی فقط دو روز! روز سوم، همون آش بود و همون کاسه… باید تصمیم میگرفتم، یا باس قید همه چیز رو میزدم و بیخیال زندگی میشدم، یا باید خودم رو عوض میکردم و با شرایطش میساختم. چه غلطا! من و قید همه چیز رو زدن؟ یکی به من بگه آخه بچه، تو کونش رو داری که طلاق بگیری که داری همچین گهی میخوری؟ واااای خدا! چیکار کنم آخه؟ دیگه به این یقین رسیده بودم که مریم عوض بشو نیست، داشتم دیوونه میشدم، خدایا، خودت به دادم برس…
لخظاتی گذشت… دستم رو روی گونه هاش کشیدم و آروم دم گوشش گفتم گریه نکن خانومم. اصلا انتظار نداشت من اینقدر آروم باشم؛ باور نداشت این منِ همون چند دقیقه پیشم! لبم رو نزدیکش کردم و گونه های خیسش رو خیلی آروم بوسیدم، یه دونه دستمال از جعبه دستمال کاغذی روی پاتختی برداشتم. کسکش دستمال کاغذی! آها دیگه بیرون بیا لاشی، اون آشغال هم لج کرده بود و توی جعبه گیر کرده بود و بیرون نمیومد! بالاخره موفق شدم، درش آوردم و اشکای مریم رو کامل پاک کردم؛ هاج و واج وایساده بود و فقط نگام میکرد؛ بهت زده بود و هیچ کاری نمیکرد؛ در حالی که کنارش دراز کشیده بودم کمی سرم رو بلند کردم و لبم رو به لبش نزدیک کردم و یه بوس کوچیک از لبای خوشگلش گرفتم. لبم رو بردم سمت چشمش، چشماش ناخودآگاه بسته شد و همون لحظه روی پلکش رو بوسیدم، پلک بعدیش رو هم یه بوسه زدم. مات شده بود! دوباره خودم رو رسوندم به لبش، با دندونم، لب بالائیشو گاز گرفتم و با آرامش تمام، با دندونهام، لبش رو به سمت بالا کشیدم؛ لب پائینی رو هم یه گاز کوچیک گرفتم، در عین تعجب داشت کم کم داغ میشد؛ این، از نفسهاش که داشتن یه ریتم نا منظم پیدا میکردن کاملا مشخص بود. چشاش باز بودا! بازِ باز و داشت زُل زُل تو چشام نگاه میکرد! زبونم رو بین دو تا لباش قرار دادم. زبونم رو میک زد و کشید تو دهانش، چشاش رو بست و به آرومی شروع کرد با زبونم بازی کردن… انگار نه انگار که من همون آدم وحشیِ چند دقیقه پیشم! خُلَم دیگه، چیکار کنم؟ یهو وحشی میشم، یهو آروم میشم. یهو جوگیر میشم، یهو دعوا میگیرم، یهو بعدش، یهوآ، دقیقا یهو آروم میشم! روانیم، نمیخواد شماها بهم بگید، خودم میدونم! بخدا من روانیم، یعنی روانی نبودما، یعنی بودم ولی نه اینقدر دیگه، تقصیر اینه، بخدا این منو تا این حد روانی کرد… لبهامون به هم قفل شد؛ با زاویه نود درجه، با تکیه روی لبامون، سرهامون کاملا روی هم قرار گرفته بود. دستش رو برد پشت سرم و محکم سرم رو به سر خودش فشار میداد، لبامون اصلا بیکار نبودن، کمی سرم رو کشیدم به عقب و زل زدم تو چشاش؛ ترسید، فکر کرد پشیمون شدم و میخوام بلند شم. کمی نگاش گردم و اینبار رفتم سمت صورتش، کل صورتش رو غرق بوسه های ریز کردم؛ گوشش به جرات میتونم بگم یکی از حساسترین نقاط دنیاست! با لبم به آرومی با لاله گوشش ور میرفتم و آروم توی گوشش آه ریز میکشیدم. برخورد هوای گرم دهانم با گوشش و انعکاس صدای آه گفتنم توی وجودش، دیوونه ترش میکرد؛ باعث میشد مثل مار به خودش بپیچه، دایما تکرار میکرد رامایی دوست دارم، راماجونم عاشقتم، راما دیوونتم، لبم رو سُر دادم به سمت گردنش، بوسه های ریز میزدم و گردنش رو زبون میکشیدم. دیگه تحمل نداشت، دستش روآروم برد به سمت کیرم. توی دستش گرفت و آروم با انگشت شستش با نوک کیرم بازی میکرد؛ این حرکتش خیلی نفسگیر بود برام ولی در عین حال بسیار هم لذت بخش. روش خم شدم. دو تا پام رو دو طرفش گذاشتم و طوریکه زورم بیشتر روی تخت باشه، چهار دست و پا روش وایسادم. آخه این چقدر جون داره که من زورم رو بیارم رو تنش؟ این اگه بیفتم روش درجا خفه میشه آخه! از گردنش اومدم پائینتر تا رسیدم به سینه هاش. سینه هاش نسبتا بزرگ بودند و نوک صورتی-قهوه ایش منو دیوونه میکرد. زبونم رو دور قسمت قهوه ایش میچرخوندم و لیس میزدم. یه دایره با فاصله یک سانت از لبه های نوک قهوه ای سینه ش رو در نظر گرفته بودم و روی محیط اون دایره، زبونم رو حرکت میدادم. رفتم سر وقت اون یکی سینه ش، با اونیکی هم همینکار رو تکرار کردم. داشت دیوونه میشد، با قوس دادن به کمرش، خودش رو کمی به سمت بالا حرکت میداد تا زبونم به نوک سینه هاش بخوره، ولی من حواسم کاملا جمع بود! میخواستم تا میتونم بیشتر شهوتیش کنم، دیگه نتونست طاقت بیاره، دستش رو از کیرم جدا کرد و محکم سرم رو گرفت و چسبوند به سینه هاش. طاقتش طاق شده بود، به زور نوک سینه هاش رو کرد تو دهنم و فشار داد. فک کنم دیگه بس بود؛ خوب تونسته بودم شهوتیش کنم، نوک سینه ش رو به دهان گرفتم و میکهای بزرگ میزدم و سرم رو میکشیدم عقب تا جائیکه دیگه سینه از تو دهانم با صدای مکش جدا بشه. دوباره نزدیک میشدم و میک عمیق میگرفتم و تکرار. سراغ اون یکی سینه ش که رفتم، با دندون دقیقا نوک سینه ش رو یه گاز کوچیک گرفتم، با یه شهوت عمیق و با ناز گفت رامااااا، دردم میااااد، نکککن. میدونستم این درد رو دوست داره، پس دوباره نوک سینه ش رو آروم لای دندونام گرفتم و سرم رو میکشیدم بالا تا خودش به آرومی از دندونم جدا بشه. کشیده شدن دندونم روی نوک سینه ش، دردی لذت بخش براش داشت و هر بار میگفت رامااااا، تو رو خداااا، درد داره. میدونستم این دردی که الان داره میگه، خیلی با درد تابحال که از کون داشت فرق داره. این درد، فقط کمی درد جسمی بود همراه با لذت ولی اون درد، هم جسمی بود و هم روحی براش…
زبونم رو لای سینه هاش گذاشتم و آروم لیس زدم تا رسیدم به نافش، دور نافش رو هم لیسیدم و کردم توی نافش و کمی چرخوندم. همینطور لیس زنان خودم رو رسوندم به کسش. خودم روی تخت دراز شدم و پاهاش رو دادم هوا و با دوتا دستام پاهاش رو توی همون حالت نگه داشتم. بالش رو گذاشت زیر کونش تا کمی کسش بیاد بالا، دور تا دور کسش رو لیس میزدم. ولی با دقت تمام سعی میکردم که با لبای کسش اصلا برخورد نداشه باشم؛ میخواستم همون بلایی رو سر کسش بیارم که سر سینه هاش آوردم. اینقدر دور و بر کسش رو لیسیدم و لیسیدم تا اینکه با شدت تمام دو تا پاهاش رو از دستام آزاد کرد و پشت من قفل کرد و سرم رو مجبور کرد تا به کسش بچسبه، لبه های کسش رو میک میزدم و ول میکردم، پاهاش رو کمی شل کرد، کمی چرخیدم و به حالت 69 کیرم رو رسوندم به دهانش، خودش منظورم رو فهمید، میدونست که باید بخوره، اما امتناع کرد! وقتی نگاش کردم تا دلیلش رو بفهمم، به کونش اشاره کرد. راست میگفت، اصلا یادم نبود که چند دقیقه پیش کیرم رو کرده بودم تو کونش! بیخیال شدم و دوباره برگشتم سر جام و شروع کردم به خوردن کسش، زبونم رو تا میتونستم لوله میکردم و تا جائیکه راه داشت فرو میکردم تو کسش. داشتم مثل کیر از زبونم کار میکشیدم. صدای آخ و اوخش خونه رو برداشته بود، داد میزد بخور عزیزم، بخورش، همه ش مال توئه، همه شو بخور. هر چند دقیقه هم میپرسید، راما جونم، رامایی، چی داری میخوری؟ منم سرم رو کمی میاوردم بالا و میگفتم کس! میگفت کس کی رو میخوری؟ کس مریم جونم رو! و ادامه میدادم به خوردنش. آخ و اوخش زیاد شده بود و پیچ و تابهایی که به خودش میداد نشون از این بود که ارگاسمش نزدیکه. دهانم رو بیشتر باز کردم و کل کسش رو به دهان گرفتم و تا میتونستم زبونم رو دادم توی کسش و با سرعت زیادی چرخوندم. دو تا پاش قفل شد پشت من و سرم رو بیشتر به کسش فشار داد، انقباض شدید عضلاتش نشون میداد که داره ارضا میشه، آه های بلندی از ته دل میکشید و هوارش کل خونه رو برداشته بود. ناخوناش بی رحمانه وارد پوست کتفم میشد و دردی لذت بخش تمام بدنم رو گرفته بود! چنتا تکون کوچولو خورد و کم کم و آروم آروم فشار پاهاش روی سرم کمتر شد. پاهاش کمی شل شد و در آخر کاملا دو سمت من درازشون کرد. دستش روگذاشته بود روی پیشونیش و با سرعت بسیار زیادی نفس میکشید. سرم رو از کسش برداشتم و با یه دستمال کاغذی، لبام و سبیلهام رو پاک کردم. ترشحات کسش لای سبیلام گیر کرده بود و هیچ جوری پاک نمیشد، باس حتما با آب و صابون میشستم تا بوی بدش از بین بره. البته الان و تو این حالت که خوشبو بود برام! ولی وقتی بمونه، بوی بدی میگیره که اصلا قابل تحمل نیست.
مریم کمی به خودش اومد. من هنوز ارضا نشده بودم، دستش رو انداخت تو کشوی کنار تخت و بسته کاندوم رو درآورد. به غیر از بعضی وقتای خاص معمولا از کاندوم استفاده نمیکردیم. الان هم فک کنم فقط به خاطر اینکه کیرم قبلا تو کونش بوده تصمیم گرفته بود از کاندوم استفاده کنه تا شاید نکنه که کسش عفونت کنه. کیرم هنوز سیخ سیخ وایساده بود و داشت مریم رو هاج هاج نگاه میکرد! یه کاندوم رو از بسته جدا کرد و کیرم رو کمی نوازش کرد و نازش کرد و قربون صدقه ش رفت. میگفت قربون کیر شوهرم برم که فقط مال خودمه. سر کاندوم رو گذاشت روی کیرم و با انگشتاش آروم قِل داد تا کل کیرم با کاندوم پوشید شد… تو هیچ سوراخ دیگه ای نری ها، فقط مال کُسِ خودمی، باشه کیکیری؟!… من رو هل داد به سمت عقبتر. سرم سمت پائین تخت روی بالش بود و به پشت روی تخت دراز کشیده بودم، پاهام به سمت بالای تخت قرار داشت، به خاطر کمر درد و فشاری که از بلند کردن مریم و حملش به اتاق به من وارد شده بود ترجیح میدادم که خودم زیر باشم. ترجیح دادم تو پوزیشنی باشم که از کمرم چندان استفاده نکنم تا نکنه چند روز بعد رو مجبور بشم به خاطر یه کُس کنیه ناقابل زمینگیر بشم. اومد و رو به من قرار گرفت و سعی کرد بشینه روی کیرم. بعد از اینکه ارضا میشد معمولا کسش کمی خشک و دردناک میشد و تا چند دقیقه ورود کیر براش سخت بود. از درد، کمی روی پاهاش بلند شد و توی دستش آب دهان ریخت و کاندوم رو کاملا خیس کرد. اینبار کیرم خیلی راحتتر وارد کسش شد. یه آهی کشید که با آه اون، من هم یه آه بلند کشیدم. دو تا پاهاش دو طرف من بود و کاملا روی من نشسته بود، به آرومی خودش رو بالا پائین میکرد. چشمام رو بسته بودم و داشتم لذت میبردم. دستم رو دراز کردم و با یه دونه دستم، دو تا سینه هاش رو میمالیدم. اونیکی دستم رو هم خیلی آروم به رونش میکشیدم و نوازشش میکردم. خیلی آروم آه آه میکردم، چشمام رو بسته بودم و تو اوج بودم، داشتم تو آسمون راه میرفتم. به خاطر هفت هشت ده روزی که از آخرین سکسم گذشته بود و تحریک زیادی که شده بودم، زمان زیادی برا ارضا شدنم لازم نبود. چند دقیقه به همون منوال گذشت و مریم هم دیگه فهمید که دارم ارضا میشم، برا اینکه من هم بیشتر حال کنم، آخ و اوخش رو بلندتر کرد و سریعتر بالا پائین کرد، دو تا دستم رو بردم زیر کونش و بهش کمک کردم سریعتر بالاپائین کنه، کمرم رو کمی سفت کردم و یه کوچولو خودم رو منقبض کردم، چشمام رو به هم فشار دادم و در همون حال آبم با شدت اومد، چنتا آه بلند از ته دلم کشیدم و چنباری خودم رو سفت و شل کردم تا اینکه تمام آبم از بدنم خارج شد و بدنم سست و شل شد. دو تا دستم رو باز کردم و سَرَم رو کمی به سمت عقب بردم و یه نفس عمیق کشیدم. مریم هم همونطوری که کیرم هنوز توی کسش بود، روی من ولو شد و تموم وزنش رو انداخت روی من. یه لب ازش گرفتم و سرش رو تو فاصله بین سرم و تنم جا دادم. مریم هم آروم گرفت و یه چند دقیقه ای همونطوری آروم تو بغل هم استراحت کردیم…
این سکس، یکی از بهترین سکسهای من با مریم بود، مریم خیلی تو این سکس همراهیم کرد، شاید خودش هم دیگه فهمیده بود که داشته اشتباه میکرده، شاید تو این یک هفته ده روز قهر بودنمون به خودش اومده بوده و به این نتیجه رسیده بوده که داره برام کم میزاره. من هم تقریبا فکرام رو کرده بودم، گفتم که، یا باید دورش رو خط میکشیدم که به این سادگیها نبود که! حرف مردم و خونواده ها و مشکلات بعد از طلاق که برای هردوتامون پیش میومد غیر قابل تحمل نشون میداد. اصلا هم این گه خوریها به من نمیومد تا راجع بهش فکر کنم! از مریم هم هرچند که توی همین دقایق نشانه هایی از تغییر دیده میشد، نمیتونستم انتظار زیادی داشته باشم. میموند فقط یه راه، اونم اینکه باس خودم رو با شرایط وفق میدادم. باید انتظارم رو کمتر میکردم و طوری خودم رو سرگرم میکردم که کمتر به سکس فکر کنم و به همون نهایتا هفته ای یه بار قانع باشم، خدا رو چی دیدی؟ شاید مریم خودش تغییر کنه و سکسامون روز به روز بهتر هم بشه… امیدوارم…

نوشته:‌ rama_p

دکمه بازگشت به بالا